برای مشاهده و دریافت فایل PDF بسته مستندات این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

 

 

شریعتی: بسم الله الرحمن الرحیم، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
سلام می‌کنم به دوستان عزیزم، به سمت خدای امروز خیلی خوش آمدید. انشاءالله هرجا هستید خدای متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقای کاشانی سلام علیکم و رحمه الله خیلی خوش آمدید.
حاج آقای کاشانی: سلام علیکم و رحمه الله، بنده هم خدمت حضرتعالی و همه بینندگان سلام می‌کنم. امیدوارم در این سختی معیشت و مسائل ایام، خداوند به آنها برکت و صبر بدهد.
شریعتی: انشاءالله، در این هفته‌ها مراحل قیام سیدالشهداء را بررسی می‌کنیم، قدم به قدم پیش رفتیم. چه عنوانی می‌توانیم برای این حرکت و حماسه حسینی بگذاریم؟
حاج آقای کاشانی: فهم همه کاری که سیدالشهداء کرده از حیطه فهم بشری امثال بنده خارج است و مقام و عمق رفتار او را باید معصومین تحلیل کنند. اینکه از این رفتار حضرت چقدر می‌توانیم بفهمیم، از منابع ما معلوم است بخشی از این را می‌توانیم بفهمیم. اینکه ایشان اتمام حجت کردند و عذری برای کسی باقی نگذاشتند یعنی می‌فهمیدند حضرت چه می‌گوید و حجت بر آنها تمام شد. هرکدام از الفاظی که ما بخواهیم استفاده کنیم ممکن است هرکدام باری داشته باشد که منظور ما نباشد لذا تعبیر این استفاده کردن سخت است، با توضیحاتی که عرض می‌کنم می‌شود اسم حرکت حضرت را قیام گذاشت. ما در سیر تاریخی بحث بودیم و بعضی نظرات را مطرح کردیم و گفتیم: حضرت از مدینه شبانه خارج شده، این را شاید بشود گفت برای حفظ جان خارج شده اما نظریه‌ی حفظ جان و صرفاً بیعت نکردن یا فرار، مبین و توصیف کننده کل حرکت یا قیام حضرت نیست. نظرات دیگری هم مطرح است و بزرگان مطرح کردند و اسم نمی‌بریم. اینکه سیدالشهداء حرکتش برای شهید شدن بود با نگاه شفاعت و عرفانی و شهادت سیاسی، یک نوع تظاهرات یا حضرت می‌خواست صرفاً حکومتی بدست بیاورد که اسلامی باشد. دوگانه حکومت و شهادت مد نظر حضرت بود یا نظرات دیگری که در این زمینه مطرح است، برای احیاء بعضی امور دینی بود و عنوان رفتار حضرت صرفاً امر به معروف و نهی از منکر است. منتهی با مشورتی که کردیم و نظرات عزیزان را خواندیم، چرا فلان کس در کربلا نیست؟ سعی می‌کنیم سیر تاریخی بحث آسیب نخورد. امروز یک مقدمه مختصر توضیح بدهم و تا اینجای حرکت سیدالشهداء را تطبیق کنم تا بحث جا بیافتد.
ما وقتی می‌خواهیم حرکت حضرت چیست کاری که باید بکنیم این است که از ابتدا تا انتهای حرکت حضرت روایات و نصوص و اخبار تاریخی را با دقت ببینیم و چیزی بیان کنیم که شامل همه باشد. نه اینکه یک جا را ببینیم و اینقدر توصیه بدهیم و مجبور شویم بقیه را تطبیق بدهیم. فهم بنده این است که رفتار یا قیام حضرت دو بخش کلی دارد که این دو بخش به گونه‌ای است که بخش دوم مترتب بر بخش اول است و تا بخش اول اتفاق نیافتد، بخش دوم امکان تحقق ندارد. بخش دوم با اینکه امکان تحقق ندارد و از جهت زمانی عقب‌تر است ولی اهمیت بیشتری دارد. یک کشاورز می‌خواهد میوه بفروشد، باید زمین تهیه کند، شخم بزند، بذر و آب و درخت و کود تا درخت بار بدهد. بار آن درخت، اهمیت دارد نسبت به درخت و زمین ولی تا درخت و زمین نباشد نوبت به او نمی‌رسد.
بخش اول دو قسمت‌اش که می‌شود ذیل نهی از منکر بیان کرد، اماته یا کشنده یا کشتن یا از بین بردن باطل و بدعت‌هاست. ردّ بر سبک زندگی، سیره دستگاه خلافت و بنی امیه است. یعنی حضرت رفتار تبلیغی دارند و بخش اول کلاً تبلیغی است. در بخش اول که قیام حضرت تبلیغی است یا حرکت تبلیغی، جهت تبلیغی و مدنی دارد یعنی یک رفتار قانونمند است برای آن جامعه بنی امیه یک رفتار ساختار شکن که حضرت اقدام عملی بکند، نیست. یک کار تبلیغی و توصیفی برای روشن شدن حق است. ۱- کشتن باطل و مقابله با بدعت‌ها و سبک زندگی و سیره و فهم، دستورات دینی از منظر دستگاه خلافت و به تبع آن بنی امیه است. ۲- در جلسات اولیه زیاد از تخریب اهل‌بیت گفتیم، پیغمبر اکرم به اهل‌البیت اهمیت می‌داد و تا اهل بیت باشند گمراه نمی‌شوید. این اهل بیت از جامعه رخت بر بسته بود و جایگاه اهل بیت شکسته شده بود. دومین رفتار حضرت می‌خواهد جایگاه اهل بیت را برگرداند. بازگرداندن جایگاه اهل‌بیت به آنجایی که مرجع دین و امور هستند، علم را باید از آنها گرفت. این دو کلاً تبلیغی و ابزارش بیان و توصیف است به گوش‌های شنوا. این دو وقتی رخ بدهد حضرت نظر به بخش دوم هم دارند. بخش دوم یعنی اماته عملی، کشتن عملی و براندازی عملی بنی امیه و بخشی از بنی امیه، حکومت عراق را شکست بدهند و تصاحب کنند.
سیدالشهدا(ع) در بخش اول شهید می‌شوند و به بخش دوم نمی‌رسند ولی از رفتار حضرت معلوم است که نظر به بخش دوم هم دارند. شکست دادن بنی امیه یا بخشی از حکومت بنی امیه مثل عراق، قسمت دوم حکومت اسلامی تشکیل بدهند. اینها در واقع وقتی حاصل می‌شد که مردم دو مورد اول را می‌فهمیدند. بنی امیه دستگاه خلافت آن سیره‌ی اسلامی که ما می‌خواهیم نیست و باید سراغ اهل‌بیت و امام برویم. باید جامعه اسلامی اول این را درک می‌کرد و بعد سراغ اقدام عملی می‌رفت. لذا سیدالشهداء در این قسمت اول وقت زیادی صرف کردند و به قسمت دوم نرسیدند. مثلاً رفتن حضرت به سمت کوفه و بیعت گرفتن جناب مسلم از مردم کوفه برای اقدام دوم بود که حضرت موفق نشدند. زندگی ائمه بعدی هم بررسی کنیم همین مسیر است و در این قسمت تبلیغی است که مهم است. ما صرفاً یک مسابقه بر سر قدرت نداریم. باید جا بیافتد که ما باطل‌ها را نمی‌خواهیم. جایگزین کردن اهل البیت به مقامشان تا مردم زندگی انسانی داشته باشند. در بخش اول سیدالشهداء شهید شد و آنچه گفتیم که چرا حضرت با بنی امیه و یزید بیعت نکرد به شماره یک برمی‌گردد. به هیچ وجه حضرت در قیام تبلیغی بخش اول از این دو مورد کوتاه نمی‌آیند و بیعت نمی‌کنند ولو اینکه از مدینه خارج شوند. چون قیام تبلیغی است، کجا برویم از همه بهتر است؟ شهری که اولاً نزدیکتر است و ثانیاً موسم حج عمره است، نخبگان جامعه اسلامی آنجا می‌آیند و با حضرت دیدار دارند لذا حضرت مکه تشریف می‌برند.
چرا در مکه تشکیل حکومت نمی‌دهند؟ تاریخ نشان داده حضرت می‌توانست در مکه تشکیل حکومت بدهد. مکه موطن و محل ولادت رسول الله است و قریش حضور دارد و بنی هاشم هستند. حضرت سیدالشهداء در مکه جایگاه مقدسی دارد، گرچه خیلی حاضر نیستند خودشان را خرج امام حسین کنند ولی تقدس حضرت قابل انکار نیست. هدف اول به دو دلیل محقق نمی‌شود، یکی اینکه حضرت هنوز جایگاه آنها را مشخص نکرده و مخفیانه از مدینه بیرون می‌آیند که می‌خواهند مرا بکشند، فکر نکنید حکومت یزید حکومت سالمی است. ثانیاً اهل‌البیت باید مصدر امور قرار بگیرند. اگر حضرت در مکه می‌ماند، مکه برای همه مقدس بود، حتی وقتی قرار شد بین مکه و مدینه درگیری شود بخاطر کودتایی که عبدالله بن زبیر کرده بود، مروان به حاکم مکه و مدینه گفت: مکه حرمت دارد و به سمت مکه لشگر نفرست. لذا خیلی‌ها به امام حسین گفتند همین‌جا حکومت تشکیل بده، حضرت راحت می‌توانست مکه را مدت محدودی حکومت تشکیل بدهد و قاعدتاً سپاه یزید به سمت حضرت می‌آمد ولی چند ماه. حضرت فرمود: من نمی‌خواهم خون پسر پیغمبر شکننده حرمت کعبه باشد و این برای حضرت خط قرمز بود. یعنی نشان می‌دهد چیزهای دیگر برای حضرت مهمتر است تا اینکه هرطور بخواهد به قدرت برسد. حضرت هرطور نمی‌خواهد به قدرت برسد. اینکه حضرت هیچ جا شروع به جنگ نمی‌کند. چون حضرت در فضای تبلیغ و بیان حق، باطل‌هایی که رو آمده را باید کنار بزند تا حق تلألؤ کند. لذا حضرت با اینکه می‌تواند در مکه تشکیل حکومت بدهد ولی این کار را نمی‌کند. فرمود: یک وجب‌ دورتر کشته شوم بهتر از یک وجب‌ نزدیکتر است.
حکومت موقت می‌توانست محقق شود، یعنی حضرت حکومت تشکیل می‌داد و بعد جنگ می‌شد، بگوییم: خب حضرت چند ماه تشکیل حکومت می‌داد. حضرت این حکومت را تشکیل می‌داد، قرار بود جایگاه اهل‌بیت مرجع امور شوند. حضرت این را قبول ندارد و نمی‌خواهد تصویر اهل بیت در نگاه افراد عمومی این شود که برای چند سال و چند ماه حکومت حرمت خانه خدا شکسته شود. حضرت می‌داند آنها حرمت را می‌شکنند و در برابر عبدالله بن زبیر که حاکم مکه شد و کودتا کرد، امویان گفتند: ولو داخل کعبه رفته باشد با سنگ می‌زنیم کعبه را خراب می‌کنیم یعنی برای ما حرمتی نیست. روش حضرت با روش عبدالله بن زبیر متفاوت است. حضرت با بزرگان دیدار می‌کنند و هرکس به حضرت پیشنهاد می‌دهد این کار را نکن، برادر حضرت محمد حنفیه می‌گوید: شما اگر از مکه به جای دیگری بروی، شما را می‌کشند و ما بیچاره می‌شویم. حضرت می‌فرماید: چه کنم؟ می‌گوید: در مکه بمان، اینجا مقدس است. دیگران برای حفظ امام می‌گفتند در مکه بمان ولی امام اینطور فکر نمی‌کند چون دنبال اصلاح است و با فساد نمی‌خواهد اصلاح کند. می‌فرماید: شکسته شدن حرمت بیت الله الحرام فساد است و من اگر دنبال اصلاح هستم این معنی ندارد لذا از مکه خارج می‌شوم ولو جان من به خطر بیافتد. حضرت می‌گوید: من می‌دانم امویان خط قرمز ندارند، لذا من از مکه می‌آیم.
عبدالله بن مطیع، شخصیت ثروتمند بود، شاید بیست سال از حضرت بزرگتر است. پولدار بود و چاهی داشت، در مسیر حضرت را دید، گفت: جانم به فدایت! کدام طرف تشریف می‌برید؟ حضرت فرمود: از مدینه به مکه می‌روم. اما بعدش از خدا طلب خیر می‌کنیم ببینیم کجا برویم؟ گفت: خدا برایت خیر بخواهد. اگر مکه رفتی همانجا بمان، مبادا به سمت کوفه بروی. چون کوفه محل تجمع طرفداران اهل‌بیت بود. سمت کوفه نروی، شوم است. برادرت را کشتند، خنجری به ران مبارکش زدند. در حرم بمان تو سید عرب هستی! اهل حجاز تو را می‌پسندند. رئیس آنها می‌شوی. حضرت فرمود: حرم را رها نکن. قربانت بروم، پدر و مادرم فدایت شود. حضرت فرمود: من باید بروم. چرا؟ جاهای دیگر مفصل حضرت تکرار کردند که حرمت دارد. اگر من اسمم مصلح است و دنبال تبلیغ هستم نمی‌توانم خلاف مرتکب شوم. اینها عادت کرده بودند به رفتار دستگاه خلافت بنی امیه که برای رسیدن به هدفشان هر وسیله‌ای را استفاده کنند. من برای اینکه به حکومت اسلامی برسم حرمت کعبه را نمی‌شکنم ولو جان من به خطر بیافتد. تنها کسی که خوشحال شد از اینکه حضرت می‌خواست از مکه خارج شود عبدالله بن زبیر بود، او قریشی بود و ریشه پدر مکی بود، پدرش پسر عمه پیغمبر بود و بعد از امام حسین می‌توانست حاکمیت مکه را بدست بگیرد. لذا نوشتند تا دید امام حسین در مکه آمده، صبح تا شب نماز می‌خواند. نماز و طواف، شب که می‌شد محضر حضرت می‌آمد تا ببیند چه خبر است. تنها کسی که گفت: برو ایشان بود ولی نه برای حفظ حرمت کعبه، برای اینکه رقیب را از میدان به در کند.
عبدالله بن مطیع گفت: این چاه برای من است، تبرک کنید. حضرت قدری آب خوردند و باقی‌اش را در چاه ریختند، گفتند: آب گواراتر شده و از حضرت استفاده می‌کردند اما اینکه با حضرت همراه شوند، همراهی هزینه دارد. یعنی تبرک بودن دست سیدالشهدا، دهان مبارکش، پسر پیغمبر را می‌شناختند. می‌دانستند و استفاده می‌کردند. اهل‌البیت کریم هستند. اینجا حضرت شروع کردند به اقداماتی در مکه، نوشتند تمام بزرگان با حضرت در ارتباط بودند، هرکس از هرجا با خبر می شد، سیدالشهداء در مکه هست، معتمرین، حاجیان، عمره کنندگان از شهرهای مختلف می‌آمدند به مکه و با حضرت دیدار می‌کردند که یزید اینگونه است و بنی امیه اینطور هستند. «مثلی لا یبایع مثله» ما اهل‌بیت هستیم. ما با یزید آبمان در یک جوی نمی‌رود. هم اهل‌البیت جایگاه دارند و هم ما با آنها بیعت نمی‌کنیم! هم رد آنها و هم تثبیت جایگاه اهل‌بیت.
مردم کوفه نامه نوشتند، کوفیان در ماه مبارک رمضان، حدود ده رمضان خبر به کوفیان رسید که آقا سیدالشهداء بیعت نکرده و از مدینه به مکه آمده است. همزمان اخباری رسید. چون بعدها یزید را تبرئه کردند، حاکم مدینه ولید بن عتبه، پسرعموی معاویه بود. ولید بن عتبه گفت: من نمی‌خواهم امام حسین را بکشم. اینقدر بیچاره نیستم برای دو روز دنیا، با اینکه آدم خوبی نبود. مروان نامه نوشت به یزید که یزید شل رفتار کرد و حسین از دستش رفت، یک کاری کن. حاکم مکه که عمر بن سعید بود، همزمان او را حاکم مدینه کردند که اوضاع مکه و مدینه و حجاز را بدست بگیرد. هم اینجا وقتی احساس کرد یزید حاکم مدینه، آنطور که او می‌خواهد خشونت نمی‌کند و سخت برخورد نمی‌کند. بی رحمی نمی‌کند، عزلش کرد. چون بعداً گفت: من نمی‌خواستم. به کوفیان خبر رسید امام حسین بیعت نکرد. آمده مکه، مکه برای حاکم مکه سخت بود که جلوی مردم بخواهد امام را دستگیر کند. در مدینه یک نامه کوچکی بود. اوضاع را مدیریت می‌کنند که شاید ترورش کنند در یک شلوغی، وقتی دیدند اینطور است کوفی‌ها گفتند: امام حسین بیعت نکرده پس می‌خواهد یک اقدامی علیه حکومت بکند. بیایید به او نامه بنویسیم. بنی امیه با از دنیا رفتن معاویه، حکومت و بیت المال را غصب کرده است، مردم راضی نیستند. استبدادی است، مال و بیت المال را بین چند نفر نگه داشتند، خلاصه ما امام می‌خواهیم. شما بیا! از آن طرف گفتند: نعمان بن بشیر که حاکم کوفه است به ما سخت نمی‌گیرد و ما در جلسات و سخنرانی‌های او شرکت نمی‌کنیم، بیایی عزلش می‌کنیم.
به یزید خبر رسید، عمر سعد و پسر اشعث نامه نوشتند که چه نشسته‌ای، کوفیان به حسین بن علی نامه نوشتند که سمت ما بیا، نعمان بشیر یا ضعیف است و یا خودش را به ضعف زده است. می‌گوید: من اینقدر دیوانه نیستم بخواهم پسر پیغمبر را بکشم. با اینکه نعمان ناصبی بود، به امیرالمؤمنین جسارت می‌کرد ولی دیگر قتل کنم، پسر پیغمبر را بکشم، ارزش ندارد! پیر شدم و ارزش ندارد. خبر دادند یزید او را عزل کرد. بعدها که یزید نتوانست از خودش دفاع کند، گفت: من نمی‌دانم، من نمی‌خواستم امام حسین را بکشم و این عبیدالله بود، دو شخصی که یک مقدار تندروی و خشونت را کم کرده بودند برکنار کرد و دو آدم سخت دل گذاشت. در حالی که بعد از قتل سیدالشهداء عبیدالله را عزل نکرد. همه خشونت‌ها دستور یزید است و اینها همه بازیچه‌ی یزید هستند. کوفیان به سیدالشهداء نامه نوشتند که به این دلایل امام نداریم، با نعمان هم مشکلی نیست. شما بیا، حضرت جناب مسلم بن عقیل را فرستاد و کوفیان از طریق سعید بن عبدالله حنفی، شخصیت برجسته و فداکار و پایه‌کار، باز نامه دیگری برای حضرت نوشتند که ما منتظر هستیم، زودتر بیا! ولی حضرت سیدالشهداء عجله نکرد. بعضی که فکر کردند امام می‌خواهد به حکومت برسد، اما در مراحلی که مقدمات انجام شده باشد، حضرت این کار را نکرد، چرا؟ چون هنوز موقعیت گفتگو با مردمی که از جاهای مختلف مکه می‌آیند به پایان نرسیده، لذا حضرت مسلم را فرستاد از آنها اعتبار سنجی کند و خودش به کار اصلی که تبیین باطل و جایگاه اهل البیت است.
حضرت وقتی دید کوفیان آمادند و مسلم را فرستاد، یک نامه به بزرگان بصره فرستاد که همراهشان کند. حضرت نامه نوشت به پنج نفر از بزرگان بصره و هیچکدام از پنج نفر جز یک نفر پاسخ حضرت را ندادند. یکی از آنها منذر بن جارود که قبلاً از او اسم بردیم و به امیرالمؤمنین خیانت کرده بود متأسفانه به سیدالشهداء هم خیانت کرد و نامه را به عبید الله زیاد داد و باعث شد قاصد امام به قتل برسد. حضرت پنج نامه عین هم به بزرگان بصره ارسال کرد. نامه دوگانه‌ی تبلیغی را دارد. یکی اینکه حضرت فرمود: خدا پیامبر را برگزید و او را به نبوت گرامی داشت، «أمّا بعد: فانّ اللّه اصطفى محمدا صلّى اللّه علیه [و آله‏] و سلّم على خلقه، و أکرمه بنبوّته، و اختاره‏ لرسالته‏» او را برای رسالت خود برگزید. «ثم قبضه اللّه إلیه» او را از دنیا برد. «و قد نصح لعباده و بلّغ ما ارسل به صلّى اللّه علیه [و آله‏] و سلّم و کنّا أهله و أولیاءه و أوصیاءه» ما اهل او بودیم، اوصیاء او بودیم. «و ورثته» ورثه او بودیم. اهل‌البیت ما هستیم. «و أحق الناس بمقامه فی الناس» شایسته‌ترین مردم در جایگاه او برای خلافت ما بودیم. «فاستأثر علینا قومنا بذلک» قوم او حق را کشتند. حق ما غصب شد. سیستم خلافت را حضرت نفی باطل کردند. «فرضینا و کرهنا الفرقه» ما بعد از مدتی سکوت کردیم و صبر کردیم. پدرم بعد از شهادت حضرت زهرا اقدامی نکرد با اینکه می‌دانستیم «و أحببنا العافیه، و نحن نعلم أنّا أحقّ بذلک الحق المستحق علینا ممن تولّاه» حق با ماست نه کسانی که حق به عهده گرفتند، حضرت رد می‌کند جریان حاکمان بعد از پیغمبر را و ما اهلیت داشتیم. این را بیان کردند و فرمودند: این نامه را نوشتم، شما را دعوت می‌کند. این دیگر فقط تبلیغی نیست، شما را به کتاب و سنت دعوت می‌کنم که سنت مرده و بدعت‌ها زنده شده است.
جای دیگر هست که حضرت فرمود: شما را برای زنده کردن «فإنّی أدعوکُم إلى إحیاءِ مَعالِمِ‏ الحَقِ» شما را برای زنده کردن شاخص‌های حق، شاخص حق و معالم دین اهل‌بیت هستند. «وإماتَهِ البِدَعِ» کشتن بدعت‌ها و چیزهایی که جایگزین اینها شده دعوت می‌کنم. اگر مرا اجابت کنید شما را به راه راست هدایت می‌کنم، «فإن تُجیبوا تَهتَدُوا سُبُلَ الرَّشادِ، والسَّلام» شما هم بیایید با کوفیان، اگر شد سراغ مبارزه علنی برویم. متأسفانه این نامه در بصره لو رفت، چون منذر بن جارود که سابقه مالی بدی زمان امیرالمؤمنین داشت و عزل شد، ولی همیشه خودش را جزء یاران حضرت جا می‌زد، این نامه را نزد عبیدالله زیاد بود، پدر خانم عبیدالله زیاد بود. گفت: دیگر پدر زنت را هم امتحان می‌کنی؟ این نامه را فرستادی ببینی من به تو خیانت می‌کنم یا نه؟ گفت: کدام نامه؟ دید نامه سیدالشهداء است. گفت: قاصد کیست؟ قاصد را آوردند. هر سه قاصد امام حسین، قیس بن مسهر، عبدالله بن یقطر و سلیمان بود. قاصد را گردن زد. از طرفی وقتی یزید در شام با خبر شد نعمان بشیر در کوفه شل است و خشونت ندارد، آدم کشی ندارد و مسلم آمده در خانه مختار و مختار داماد نعمان بشیر است و نعمان بشیر به روی خود نیاورده، یزید نعمان بشیر را عزل کرد و یک مشاور غیر مسلمان را به اسم سِرجون داشت. او گفت: دوست داری ببینی پدرت معاویه چه نظری دارد؟ گفت: پدرم مرده است. نامه‌ای نشان داد و گفت: پدرت معاویه می‌خواست نعمان را عزل کند و عبیدالله را همزمان در بصره و کوفه حاکم قرار بدهد.
بعضی بحث کردند این آدم یهودی بود، مسیحی بود، این مشورت دروغ بود، بحث‌هایی است که جزئیاتش در تاریخ معلوم نیست ولی مشخص است او کمک کرده است. نامه نوشتند به عبیدالله که همزمان کوفه برو. وقتی ماجرای نامه سیدالشهداء به عبیدالله لو رفت، سرعت عمل عبیدالله بیشتر شد، لذا یک سخنرانی با مردم بصره کرد و گفت: حواستان را جمع کنید. من باید کوفه بروم و برادرم را جای خود می‌گذارم. شش ماه آنجا می‌روم و شش ماه اینجا می‌آیم. اگر بشنوم اقدامی کردید و به حسین دست دادید و نامه یاری به او فرستادید، هرکس را بگیرم، ولی او را هم می‌گیرم. اگر کوچکی کاری کرده باشد، بزرگ قوم را به جایش می‌گیرم و هرکس هر کاری کرده باشد نزدیکانش را می‌کشم. تهدیدهای سخت کرد و فردا شروع به حرکت به کوفه کرد. اینقدر با سرعت آمد که در مسیر تمام همراهانش جا زدند و اسب‌ها از دنیا رفتند. چون مسیر حرکت اینطور است که آرام می‌آمدند و هر منطقه اسب را عوض می‌کردند و بعضی از بزرگان بصره را هم که ممکن بود خیانت بکنند، با خودش همراه کرد. وقتی یزید گفته بود کوفه برو، آنجا خبرهای مسلم هست، می‌خواست برود. وقتی با خبر شد که نامه سیدالشهداء به بصره رسیده و ممکن است بصره آشوب شود و یاران حضرت در بصره اقداماتی کنند، فهمید وضع کوفه خطرناک است، خیلی با سرعت رفت اوضاع کوفه را سر و سامان بدهد. در مسیری که می‌آمد نوشتند اینقدر با سرعت آمد، که در مسیر همه از دنیا رفتند و مریض احوال شدند. خودش را به کوفه رساند. همه شهر منتظر امام حسین بودند. از این هیبت و عمامه و دستار سبزی که بسته بود، خیلی‌ها فکر کردند امام حسین است. خیلی‌ها مرحباً بک یا أباعبدالله گفتند. آمد و وارد دار الحکومه شد و به نعمان گفت: عزل هستی و یک سخنرانی کرد که من عبیدالله بن زیاد هستم آمدم کوفه را بگیرم. خشونت وحشتناک پدر زیاد و عبیدالله را مردم شنیده بودند. شنیدن خبر اینکه عبیدالله در کوفه آمد بس بود برای اینکه عده زیادی بترسند، چون وحشتناک و خشن و بی رحم و فریبکار و در عین حال بسیار خشن بود، اینها جا زدند. اوضاع شهر به هم ریخت.
این فضای رعبی که ایجاد شد با اینکه قبل از آن مسلم به خانه مختار رفته بود، مردم می‌آمدند و بیعت می‌کردند و شوق داشتند، ورق برگشت، شهر کوفه که کاملاً دست یاران سیدالشهدا بود ناگهان ورق برگشت. این باعث شد جناب مسلم از خانه مختار به خانه هانی بیاید برای اینکه لو نرود. از آن طرف سیدالشهداء با اینکه مسلم نامه نوشته بیا، هنوز راه نیافتاده برای اینکه حضرت کار تبلیغی انجام می‌داد. مسلم به حضرت گفت: بیا من با همه بیعت کردم و اینها منتظر آمدن شما هستند. حضرت در مکه بود، اوضاع کوفه به هم ریخت، عبیدالله زیاد سران شهر را خبر کرد و گفت: اگر بشنوم یک نفر خیانت کرده اهل و عیال شما را می‌کشم و حقوق شما را قطع می‌کنم. اینها را ترساند! یک غلامی دارد به اسم مَعقل، به غلامش گفت: کسی تو را نمی‌شناسد. تو لباس مسافران را بپوش و ببین می‌توانی از مسلم نشانی پیدا کنی. لباس یک فرد غریب را پوشید و در مسجد کوفه آمد تا ببیند می‌توانی با کسی ارتباط بگیرد. همینطور که در مسجد می‌گشت، دید پیرمردی نماز می‌خواند. گفت: این حتماً شیعه هست اینقدر نماز می‌خواند. یکوقتی شیعیان به کثرت نماز لو می‌رفتند. رفت دید مسلم بن عوسجه است. سلام کرد و گفت: من غریب هستم. شنیدم مسلم سفیر امام حسین آمده، می‌خواهم به او پول بدهم و خدمت کنم. ظاهر امر این است که مسلم را فریب داد. به خانه هانی آمد که پولها را برای حرکت مسلم بن عقیل هدیه بدهد. عین عاشق شیفته صبح می‌آمد و شب می‌رفت. آنجا بود تا اینکه کاملاً روابط را شناخت و به عبیدالله گفت. عبیدالله گفت چه کار کنیم بشود اعتراف گرفت؟ چه کار کنیم بشود با هانی برخورد کرد؟ هانی رئیس قبیله مذحج است، مذحجیان طرفدار او هستند و با یک رئیس قبیله بجنگیم، ده هزار نفر نیروی نظامی جلویت می‌ایستند. آمد جلسه‌ای تشکیل داد و بزرگان شهر را دعوت کرد و هانی نرفت. گفت: هانی نیست؟ هانی با من رفیق بوده است. چرا نیامده است؟ گفتند: مریض احوال است. به عیادت او رفت. در ظاهر عیادت چند جور نقل هست، حال و احوال کرد و گفت: دشمن مرا در خانه‌ات می‌آوری؟ گفت: من این کار را نکردم. گفت: دشمن مرا آوردی و مار در آستین پرورش دادی، گفت: نه. رو بند معقل را برداشتند، اینها جا خوردند. دیدند این نفوذی بوده در خانه ایشان! از خانه بیرون آمدند.
اینجا یک قصه‌ای است بیشتر منابع تاریخی نقل کردند که مسلم رفت خانه هانی و خواستند ترورش کنند، جناب مسلم گفت: نه، من یاد روایتی افتادم که در اسلام ترور نداریم ولی عبیدالله فهمید. اینها می‌خواستند با مسلم برخورد کنند، نمی‌شد. یک نفر شهادت می‌داد، من در خانه هانی بودم و هانی خیانت کرد، چطور با او برخورد کنند؟ یک قصه‌ای منتشر کرد که من رفتم عیادت، عرب به بی احترامی به مهمان حساس است. من عیادت او رفتم و خواستند مرا در خانه بکشند. به من خیانت شده پس نیروهای حکومتی می‌توانند هانی را برای توبیخ بیاورند. وگرنه شأن جناب مسلم این نیست که اول سعی کند او را بکشد و او از طرف سیدالشهدا می‌داند که نباید شروع کننده باشد. این بازی را درست کردند تا بتوانند به خانه هانی حمله کنند. در حالی که وقتی فهمیده بود آنجا مرکز فتنه است باید یک طور به آنجا حمله کنیم و سند هم نداریم. سند چیست؟ خواستند مرا ترور کنند. در خانه هانی ریختند تا هانی را گرفتند و بردند دارالحکومه که بماند تا هفته بعد.
شریعتی: امروز صفحه ۵۲۴ قرآن کریم، آیات ۱۵ تا ۳۱ سوره مبارکه طور را تلاوت خواهیم کرد.
«أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ‏ لا تُبْصِرُونَ‏ «۱۵» اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَیْکُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «۱۶» إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ «۱۷» فاکِهِینَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِیمِ «۱۸» کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «۱۹» مُتَّکِئِینَ عَلى‏ سُرُرٍ مَصْفُوفَهٍ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِینٍ «۲۰» وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّیَّتُهُمْ بِإِیمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ کُلُّ امْرِئٍ بِما کَسَبَ رَهِینٌ «۲۱» وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاکِهَهٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ «۲۲» یَتَنازَعُونَ فِیها کَأْساً لا لَغْوٌ فِیها وَ لا تَأْثِیمٌ «۲۳» وَ یَطُوفُ عَلَیْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ کَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَکْنُونٌ «۲۴» وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ «۲۵» قالُوا إِنَّا کُنَّا قَبْلُ فِی أَهْلِنا مُشْفِقِینَ «۲۶» فَمَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ «۲۷» إِنَّا کُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِیمُ «۲۸» فَذَکِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِکاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ «۲۹» أَمْ یَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ «۳۰» قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِینَ»
ترجمه آیات: پس آیا این (عذاب هم) جادو است؟ آیا شما آن را نمى‏بینید؟ در آن وارد شوید و بسوزید، پس صبر کنید یا صبر نکنید براى شما یکسان است، جز این نیست که در برابر آنچه عمل مى‏کردید، جزا داده مى‏شوید. همانا پرهیزگاران در باغ‏ها (ى بهشت) و نعمت فراوان هستند. به آنچه پروردگارشان به آنان داده، شاد و مسرورند و پروردگارشان آنان را از عذاب دوزخ حفظ کرده است. (به آنان خطاب مى‏شود:) به خاطر اعمالى که انجام مى‏دادید، گوارا بخورید و بیاشامید. تکیه کنان بر تخت‏هاى ردیف شده و آنان را با حورالعین (زیبا رویان سیاه چشم) به ازدواج در آوریم. و کسانى که ایمان آوردند و فرزندانشان، در ایمان از آنان پیروى کردند ما ذریّه آنان را به ایشان ملحق نموده و از پاداش عملشان هیچ نکاهیم. (آرى) هر کس در گرو کارى است که کسب کرده است. و پى‏درپى آنان را میوه و گوشت از هر نوع که بخواهند مى‏دهیم. آنان در بهشت، جامى پرشراب را (دوستانه از هم مى‏گیرند و) دست به دست دهند که در (نوشیدن) آن نه بیهوده‏گویى است و نه گنهکارى. و پیوسته (براى خدمت آنان)، نوجوانانى همچون مروارید در صدف، بر گرد آنان مى‏چرخند. و بعضى بهشتیان رو به دیگرى نموده و از یکدیگر سؤال مى‏کنند (که رمز این همه کامیابى در اینجا چیست)؟ گویند: ما پیش از این (در دنیا) نسبت به خانواده خویش خیرخواه بودیم (و آنان را از عذاب الهى هشدار مى‏دادیم). پس خداوند بر ما منّت نهاد و ما را از عذاب سوزان حفظ کرد. زیرا ما پیش از این همواره او را مى‏خواندیم، همانا اوست نیکوکار مهربان. پس (به مردم) تذکّر بده که به لطف پروردگارت تو نه کاهن و پیشگویى و نه دیوانه و جنّ‏زده. بلکه مى‏گویند: او شاعرى است که ما انتظار فرا رسیدن مرگ ناخوش او را داریم.(به آنان) بگو: در انتظار باشید که من نیز با شما از منتظرانم. (شما در انتظار مرگ من و من در انتظار پیروزى بر شما).
شریعتی: نکات پایانی فرمایشات شما را خواهیم شنید.
حاج آقای کاشانی: جناب سعید بن عبدالله حنفی از سفرای امام، شخصیت برجسته‌ای است که وقتی جناب مسلم در کوفه آمد، همه اظهار بیعت و همراهی کردند چند نفر آنجا یک حرف خاص زدند، اول عابس آمد و گفت: من نمی‌دانم در دل اینها چه می‌گذرد، من از اینها خبر ندارم. نمی‌دانم می‌خواهند شما را فریب بدهند، ولی من از خودم خبر دارم، که من این جانم را نگه داشتم که خرج شما بکنم. بدانید من در هر صورت هرچه شما بگویید اجابت خواهم کرد. با دشمن شما می‌جنگم، با این شمشیر اینقدر می‌زنم تا در راه شما کشته شوم. حبیب بن مظاهر گفت: من حرف این را قبول دارم، سعید گفت: من هم همینطور. وقتی حضرت تنها شد سعید گفت: من در راه شما کشته شوم، زنده شوم و مرا زنده زنده بسوزانند و خاکستر مرا به باد بدهند، یک لحظه از شما فاصله نمی‌گیرم. وقتی دید موقع نماز است خودش را مقابل حضرت قرار داد و جلوی امام قرار گرفت. تیرها به سمت سر و صورتش می‌آمد و آماج تیر شد. گفت: خدایا تو شاهد باش و سلام مرا به پیغمبر برسان. به او بگو: برای دفاع از پسرت تیرها را تحمل کردم. زمین که افتاد گفت: سلام بر تو یا أباعبدالله! آیا وفا کردم به عهدی که آن روز با مسلم بستم؟ حضرت فرمود: بله، تو در بهشت هم مقابل من حرکت می‌کنی.
شریعتی: السلام علیک یا أباعبدالله…
«والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین»