اشعث از شاهزادگانِ یمانی است، سالِ نهم یا دهم هجری محضر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و با جمعی از یمنی ها اسلام آورد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هم پذیرفتند.چون شاهزاده بود و بزرگزاده بود و ریاستی داشت، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم او را محدود نکرد، او به قبیله ی خود بازگشت، (اواخرِ عمر  شریف پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم) وقتی اسلام به پولی رسیده بود، وقتی حکومت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیروز شده بود، فتح مکه رخ داده بود، (برخی طمع دارند) عمده ی یَمانی ها هم امیرالمؤمنین علیه السلام به اسلام دعوت کردند، ظاهراً سال های هشت و نه و ده هجری امیرالمؤمنین علیه السلام سه سفر به یَمن تشریف بردند. این مطلب که برخی اهل سنت شبهه می کنند که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اصلاً در غدیر نبوده است، و در یمن بوده است، از این جهت است که امیرالمؤمنین علیه السلام سال دهم به یَمَن تشریف برده بودند و در برگشتِ از آنجا، حضرت به مکه رسیدند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را دیدند، بعد از آن هم ماجرای غدیر رخ داد.

 

اشعث اسلام آورد، اسلامی که این ها آوردند از این جهت بود که ان شاء الله چیزی هم به ما برسد، به زودی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شهید شدند و خلیفه ی اول به حکومت رسید. وقتی به حکومت رسید، پیغام فرستاد که مالیات جمع کنند، خوب مردم اسلام می آورند، می گویند نماز می خوانم و چیزی هم می گویم، ولی دیگر پول نمی دهم، مالیات جمع کردن هزینه دارد، سخت است، دل کندن از پول مشکل است. آمدند مالیات بگیرند، آن ها شتر خیلی خوبی داشتند، حسّ خوبی هم نسب به آن داشتند (شبیه بقره قوم بنی اسرائیل) مأمور مالیات گفت که این شتر هم چیز خوبی است، این را هم بعنوان مالیات برمی داریم، جنجالی پیش آمد که این شتر را بگذار تا بماند، مثلا این یادگاری است… تا اینکه درگیری پیش آمد. اهل یَمن گفتند اصلا ما مالیات و زکات و این ها را قبول نداریم، نماز می خوانیم، اسلامی داریم، اصلاً زکات چیست؟ یعنی منکر زکات شدند، خلیفه ی اول هم گفت: کسی که منکر زکات است، مرتدّ است، با آن ها بجنگید.

 

جنگ در حال شروع شدن بود که اشعث دید لشکر خلیفه در حال پیروز شدن است، سپاه آن ها هم آن روز خیلی زیاد نبود، پیغامی داد که اگر امان نامه بدهید، من راهی را به شما نشان می دهم که این ها را بکشید یا دستگیر کنید، یعنی به قومِ خودش خیانت کرد، طبیعتاً سربازان خلیفه قبول کردند. اشعث گفت: من یک لیست می نویسم این ها را نکشید، آن ها هم قبول کردند، حدود هفتاد نفر را نوشت و فراموش کرد که اسم خودش را بنویسد. این لیست را تحویل سربازان خلیفه داد، راهِ پشتی را هم به آن ها نشان داد، آن ها هم قبیله را تار و مار کردند و هفتاد نفری که در لیست بودند را رها کردند، جنگ مغلوبه شد، اسیرها را آوردند و برده شدند، اشعث را هم گرفتند، چون خیانت کرده بود، خیلی هم نمی توانست آشکار بگوید، به این ها گفت که من خودم با شما مذاکره کردم، قبول نکردند و گفتند که اسم تو در لیست نیست، تقاضا کرد که با خلیفه صحبت کند، قبول کردند و او را پیش خلیفه بردند. با خلیفه صحبت کرد، گفت: ببین! تو اگر مرا بکُشی چیزی جز کینه ی یمانی ها عاید تو نمی شود، حالا من به شما در شب های بعد توضیح می دهم که این شخص ملعون دشنام به امیرالمؤمنین علیه السلام می داد و کسی به او حرفی نمی زد، کسی اگر به او نگاه چپ می کرد، یَمانی ها می خواستند یقه ی او را پاره کنند. متاسفانه غیرت قبیله گرایانه ی این ها خیلی بیشتر از طرفداران امیرالمؤمنین علیه السلام بود. گفت: اگر مرا بکشی فقط کینه ای در دل این یمانی ها گذاشته ای که رئیس آن ها را کشته ای، ولی اگر مرا نکشی من می توانم در جنگ ها برای تو کار کنم، با هم قراری هم می گذاریم. خلیفه هم قبول کرد. خلیفه خواهر خود را به اشعث داد، پیوندی ایجاد شد، جایگاه اشعث هم بهتر شد، هم رئیس قبیله بود و هم اینکه حالا دامادِ خانواده ی خلیفه هم شده بود، اوضاع او بهتر شد، تا اینکه زمانِ خلیفه ی دوم وقتی ایران فتح شد و کوفه را ساختند، هشت قبیله به کوفه آمدند که عمده ی آن ها یَمَنی هستند. برای اینکه خلیفه ی دوم بتواند شهر را اداره کند، سیاستی به نام سیاستِ «أرباع» داشت، به معنیِ چهارگانه، شهر را به چهار قسمت تقسیم کردند، باید هر دو قبیله به هم می شدند، «کِنده» و «رَبیعِه» با هم شدند، یک رئیس بالای سرِ دو قبیله گذاشتند، قبیله ی کِنده رئیس داشت، قبیله ی رَبیعِه هم رئیس داشت، بعداً در تحلیلِ حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام توضیح خواهم داد که این ها خیلی اثر دارد، در زمانِ خلیفه ی دوم، اشعث رئیسِ قبیله ی کِنده و رَبیعِه شد. (مثل فرمانده ی ستاد مشترک) زمانِ خلیفه ی سوم برای اینکه می دانستند که می شود از او استفاده کرد، فرماندهیِ یک بخشی از سپاه را به او دادند و آذربایجان را فتح کرد و استاندارِ آذربایجان شد، که عثمان کشته شد و امیرالمؤمنین علیه السلام روی کار آمد.