«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»

برکناری اشعث از فرماندهی قبایل کنده و ربیعه

-‌ عرض ما به این‌جا رسید که امیر المؤمنین صلّی الله علیه و آله و سلّم بعد از بازگشت از جمل کارگزاران ذیل حکومت کوفه -که خود آن‌ها با حفظ سمت استاندار آن‌جا شده بودند- را بررسی کردند. بعضی مانند اشعث به خاطر سابقه‌ها و مشکلاتی که داشتند عزل فرمودند. بالاخره اشعث یک شخصیّتی بود که با همین روابط فامیلی تا خیلی جاها آمده بود. شاهزاده‌ی یمنی بود، پولدار بود، خوب هم پول خرج می‌کرد و خوب هم ارتباط می‌گرفت. این هنر را داشت یا بگوییم رذالت این را داشت، نگوییم هنر.

وقتی به کوفه آمد و حضرت می‌خواستند به سمت صفّین حرکت کنند خبر رسید که این طرف و آن طرف می‌نشیند و حرف‌هایی می‌زند و سپاه را خسته می‌کند و به عنوان فرمانده‌ی قبیله‌ی کنده فرماندهی مجموعه‌ی کنده و ربیعه هم دست او بود؛ حدود ۲۰ هزار نیروی اصلی لشکر امیر المؤمنین. حالا این عدد ۲۰ هزار که در منابع آمده است به قول ما طلبه‌ها مفهوم ندارد. عدد ۲۰ هزار یعنی یک چیزی حدود ۱۵ تا ۲۵ هزار. یعنی حالا شاید خیلی دقّت عدد را نداشته باشیم، ولی عدد زیادی است و از عمده‌‌ی لشکر حضرت است. حضرت وقتی شنیدند که ایشان دارند این رفتار را انجام می‌دهند. او را از فرماندهی سپاه این دو قبیله برداشتند. او خیلی ناراحت شد.

این‌جا یک مشکلی پیش آمد، خیلی‌ها پیش حضرت آمدند و این از آن غربت‌های امیر المؤمنین است که نزدیکان حضرت گاهی ایشان را درک نمی‌‌کنند، با آن توصیفاتی که ما داشتیم که حتّی خیلی از اطرافیان نمی‌شناختند امیر المؤمنین چه شخصیّتی است و جهان محروم شده بود از ابوذرهایی که خود را فدای امیر المؤمنین کنند. من قصد دارم دو روایت یکی از ابوذر و یکی از عدی بخوانم.

این‌ کسانی که می‌آمدند امیر المؤمنین را به جامعه معرّفی می‌کردند کم شده بودند و فضا به سمتی رفت که بعضی‌ها مانند هانی بن عروه که این‌ها بعداً از شهدای عملیّات مقدّماتی کربلای سیّد الشّهداء بودند.

انتخاب حسّان بن مخدوج در رأس دو قبیله

حتّی نقل شده است حُجر یا در یک نقل دیگری مالک گفتند آقا ایشان را (اشعث) برداشتید و حالا حسّان بن مخدوج را با این‌که آدم خوب و با تقوایی است، کسی او را نمی‌شناسد- به عنوان فرمانده قرار دادید، این‌ها که شما را نمی‌پذیرند! می‌خواستند دلسوزی کنند. این‌جا اگر این آقایان تلاش خود را چند برابر می‌کردند که حسّان را به جامعه بشناسانند، امیر المؤمنین را جامعه بشناسانند، شاید اثری می‌گذاشت، ولی چون خود این خواص خوب توجیه نبودند و متأسّفانه به معاویه هم خبر رسید… همان‌طور که امیر المؤمنین در شام سرباز گمنام داشت، معاویه هم در کوفه جاسوس داشت. (به معاویه) خبر رسید که وضع خوبی است، اشعث ناراضی است، ممکن است بخش مهمّی از سپاه حضرت ریزش کند. یک شاعری را فرستاد. شاعر که می‌گوییم به ادبیات امروز یعنی خبرنگار، یک شخص رسانه‌ای که نفوذ دارد. این شاعر رفت و گفت…

چون حسّان بن مخدوج از قبلیه‌ی ربیعه بود، اشعث از کنده بود. شما ببینید فرمانده‌ی ستاد مشترک ارتش سپاهی است، حالا یک ارتشی بگذارند، فرض کنید نیروهای ارتش و سپاه به رقابت بیفتند. کندی‌ها گفتند بعد از یک عمر فرماندهی حالا ما زیر دست شدیم! این فضای قبیله‌گرایانه را خوب پروراندند. حضرت هر چه تلاش کرد و به بعضی‌ها فرمود بیایید فرمانده‌ی قبیله‌ی کنده شوید. می‌گفتند اشعث آن‌جا است! متأسّفانه نپذیرفتند. یعنی دست حضرت خالی ماند (چاره‌ای نداشتند). شرایط طوری شده بود که در نقل‌های تاریخی داریم که نزدیک بود دو طرف علیه هم شمشیر بکشند. چون برای یک توپی که به این تور بخورد یا به آن تور، ما در کشور شیعه‌ی امیر المؤمنین ناسزاهایی می‌شنویم و گاهی کشته می‌دهیم! الآن، بعد از ۱۴۰۰ سال که خیلی هم تأسّف آور است!

حالا شما ببینید ۱۴۰۰ سال پیش با آن همه روحیه‌ی قبیله‌گرایانه رگ‌های گردن این‌ها برای شرافت قبیله‌ باد می‌کرد (نسبت به شرافت قبیله تعصّب زیادی داشتند). کار به جایی رسید که حضرت دید اگر بخواهد ادامه پیدا کند جنگ داخلی می‌شود و این به نفع معاویه است. حسّان که امیر المؤمنین علیه السّلام انتخاب کرده بود این‌جا نشان دادن فرق انتخاب امیر المؤمنین با اجباری که به حضرت تحمیل کنند چیست. حسّان بدون این‌که با حضرت مشورت کند رفت پرچم فرماندهی قبیله‌ی کنده و ربیعه را به خانه‌ی اشعث زد و گفت همه برای تو! امیر المؤمنین اگر بخواهد انتخاب کند یک شخص مناسب و متّقی را انتخاب می‌کند. کسی که شیفته‌ی فرماندهی و ریاست باشد به قول شهید بهشتی فرماندهی آفتابه‌ها هم حیف است که به او بدهیم، چه برسد به فرماندهی لشکر. حسّان این‌طور نبود، به اشعث گفت این فرماندهی‌ها برای تو!

انتخاب اشعث برای پیشگیری از جنگ داخلی

ولی او قبول نکرد. گفت الآن دیگر نه! من از آذربایجان عزل کردید، شنیدم که می‌خواستند بر علیه من توطئه کنند و کنده را هم از من بگیرند. این‌جا را هم گرفتید، من اصلاً نمی‌خواهم. حضرت دیدند که جنگ با معاویه یک ضرورت است. امیر المؤمنین اشعث را صدا کردند و دیدند که اشعث ناراحت است و حالا طلبکار است! امیر المؤمنین سلام الله علیه که تاریخ ایشان را درک نکرد و خیلی مظلوم واقع شدند، دیدند که این‌جا جنگ با معاویه اولویّت دارد و او (اشعث) هم سپاه را دچار درگیری کرده است. بنابراین حضرت فرمودند می‌خواهید شما را در فرماندهی سپاه شریک کنم؟ ناگهان اشعث ولایت مدار شد. حضرت طبق نقلی میمنه سپاه را به او داد. یعنی حضرت راضی نبود فرماندهی کنده را به او بدهد!

-‌ آقای شریعتی: این از همان مصلحت اندیشی‌های حضرت بود.

– بله، حضرت ابتدا این کار را نمی‌کند. عرض کردیم در بحث مصلحت اندیشی حضرت در ابتدا به دنبال حق محض است، ولی وقتی خواص درک نمی‌کنند و همراهی نمی‌کنند، حتّی نمی‌پذیرند که جایگزین بشوند…

– آقای شریعتی: یک نوع اجبار و اکراه است.

– بله، در آن شرایط اضطراری است؛ انتخاب در شرایط اضطراری.

-‌ آقای شریعتی: و به خاطر حفظ مصالح بزرگ‌تر.

– یعنی عرض می‌کنیم ابتدا جنگ با معاویه اولویّت دارد، جنگ داخلی نباید پیش بیاید. خواص همراهی نمی‌کنند و بخش زیادی از عوام هم دچار قبیله گرایی بین ربیعه و کنده شدند و حضرت دید که ممکن است به روی او شمشیر هم بکشند، بنابراین اشعث را انتخاب کردند.

اشعث از این‌جا تا روزهای آخر یکی از فرمانده‌های سخت‌کوش و ولایت مدار است. بعضی‌ها این‌طور هستند. اگر به آن‌ها پست استانداری و شهرداری و این‌ها بدهید خود را تمام و کمال وقف آن کار می‌کنند. امّا اگر او از آن پست بردارند تمام خاطرات منفی را به یاد می‌آورد.

اشعث خیلی پر کار، شروع به کار کردن کرد. آن لحظه‌ای که شنیدید در صفّین طرفداران و یاران معاویه آب را بستند به فرماندهی اشعث آب را باز کردند. خیلی فرمانده قبراق و غیوری است. امّا حالا سهم می‌خواهد!

-‌ آقای شریعتی: می‌خواهد خود را برای آن سهم خواهی نشان بدهد.

– می‌گوید من باید باشم. پول برای بعضی‌ مثل اشعث خیلی مهم نبود، امّا جای من باید معلوم باشد. من صندلی چندم بعد از امیر المؤمنین هستم. سمت راست او می‌نشینم یا سمت چپ او؟ من جزء بالا نشین‌ها هستم یا پایین نشین‌ها؟ یعنی شخصیّت برای او مهم است. بعضی‌ها این‌قدر دوست دارد علو داشته باشند که آن وقت احساس کنند که امیر المؤمنین علیه السّلام رقیب آن‌ها است. یعنی آن‌قدر توهّم می‌زنند! این‌ها را خیلی راحت می‌شود خرید. اگر آن‌ها کمی تحویل بگیرید دیگر کار تمام است. کسانی هم هستند که این‌ها را تحویل بگیرند.

جنگ صفّین؛ از مهم‌ترین نبردها در زمان خلافت امیر المؤمنین علیه السّلام

جنگ صفّین که پیش می‌رفت، روزهای اوّل جنگ جمعیّت چهار یا پنج هزار نفر، یا چهار یا پنج هزار نفر درگیر می‌شدند.

-‌ آقای شریعتی: موقعیّت جنگ صفّین کجا است؟

– تقریباً می‌شود شمال عراق و جنوب سوریه‌‌ی امروزی.

-‌ آقای شریعتی: یعنی آن‌ها از آن طرف آمدند و این‌ها از این طرف.

– بله، منتها به سمت شام نزدیک‌تر است. یعنی سپاه امیر المؤمنین به سمت آن‌ها حرکت کرد، ولی روز آغاز جنگ حضرت شروع کننده نبود. همیشه حضرت قاریانی می‌فرستاد و آن‌ها را به قرآن دعوت می‌کرد. آن‌ها هم تیرباران می‌کردند که حجّت تمام شود. ولی حضرت لشکر خود را به سمت آن‌ها برده بود. روزهای اوّلیه‌ی جنگ، جنگ سنگین نبود. چهار یا پنج هزار نفر از این طرف با چهار یا پنج هزار نفر از آن طرف درگیر شدند. یک روز ابن عبّاس، یک روز عمّار ۹۲ ساله، یک روز مالک، یک روز هاشم مرقال فرمانده بودند و حمله می‌کردند. بعضی روزها این چند هزار نفر از طرف امیر المؤمنین پیروز می‌شدند. بعضی روزها سپاه معاویه پیروز می‌شد؛ یعنی در این عملیات‌های کوچک و مقطعی.

 تا این‌که جنگ طولانی شد و حضرت فرمود این‌طور نمی‌شود. باید همه‌ی سپاه درگیر شود و این ۶۰ تا ۹۰ هزار نفر سپاه امیر المؤمنین و ۹۰ تا ۱۳۰ هزار سپاه معاویه، یعنی حدود ۲۰۰ هزار نفر با هم درگیر شدند و یکی از عجیب‌ترین جنگ‌های صدر اسلام رخ داد. یعنی حدود ۲۰۰ هزار نفر تن به تن طوری با هم در هم تنیده شدند که قبلاً این‌طور بود که این‌ها وقتی جنگ می‌کردند صبح که صبحانه را می‌خوردند وارد جنگ می‌شدند، یک بار برای اذان ظهر متوقّف می‌کردند، دوباره می‌جنگیدند، دم غروب تعطیل بود. از این سپاه به آن سمت می‌رفتند و از آن سپاه به این سمت می‌آمدند و بستگان همدیگر را می‌دیدند و دوباره صبح شروع می‌کردند. مثلاً بعضی‌ها مانند ابو حریره با معاویه نهار می‌خوردند و این طرف با امیر المؤمنین نماز می‌خواندند.

لیله الهریر در جنگ صفّین

امّا در آن چند روز که سپاه با هم درگیر شدند جنگ ۲۴ ساعته شد! شب معروف آن که لیله الهریر یا لیله الهریر است که صدای چکاچک شمشیرها یا زوزه‌ی گرگ‌ها می‌آمد، یعنی شب عملیاتی که دائم صدا می‌آید دائم این شمشیرها کار می‌کرد. خیلی سخت است، وقتی شب می‌شد این‌ها عادت نداشتند بجنگند، همدیگر را نمی‌دیدند و سپاه هم در هم ممزوج شده بود.

فرض کنید قهرمان المپیک کشتی پنج یا شش دقیقه کشتی می‌گیرد. اگر بگویید ۳۵ دقیقه کشتی بگیر او نمی‌تواند این کار را بکند. دیگر نمی‌تواند از زمین بلند شود. این‌ها شبانه روز جنگیدند دیگر گفتند ما شمشیر می‌زدیم، بعد شمشیرها را شکست، بعد نیزه پرت می‌کردیم، نیزه‌ها شکست و گم شد. بعد تیر می‌انداختیم و تیرها تمام شد.

-‌ آقای شریعتی: سختی این‌جا است که وقتی جنگ تن به تن می‌شود مدام درگیر هستید.

-‌ شما کشتی گیری را فرض کنید که تازه نمی‌خواهند او را بکشند. مثلاً اگر گلوی طرف مقابل را بگیرد خطا محسوب می‌شود. با این حال نمی‌تواند ۱۰ یا ۲۰ دقیقه کشتی بگیرد! حالا شما در نظر بگیرید که این‌ها ۲۴ ساعته با هم مبارزه می‌کردند، هر لحظه هم ممکن است از پشت و جلو و چپ و راست کشته شوند. بعد که تیرها تمام شد سنگ پرتاب می‌کردیم، بعد فنون رزمی می‌زدیم. بعد که این هم تمام شد همدیگر را گاز می‌گرفتیم، یعنی سلاح ما دندان‌های ما بود! بعد می‌گوید این‌قدر خسته شدیم دو طرف سپاه… این است که حضرت در خطبه‌ی ۲۸ می‌فرماید همه چیز خوب پیش رفت تا شما خسته شدید! حضرت می‌فرماید دشمن از شما بیشتر خسته شده بود. ولی شما یک لحظه… این لحظه‌ی شکست است. تا این‌جا همه چیز خوب پیش می‌رفت. در مجموعه ۸۵ یا ۹۰ درصد سپاه حضرت پیروز بود، ولی این‌ها کم آوردند. مانند آن کسی که به زمین افتاده است و از لحاظ نیروی بدنی کم آورده است.

-‌ آقای شریعتی: یعنی در واقع امید خود را از دست دادند.

– احساس می‌کردند الآن اگر یک نفر بیاید و بخواهد شمشیر بزند ما توان این‌که دست خود را بلند کنیم نداریم. از نظر روحی کم آوردند. بعد می‌گوید کار به جایی رسیدید که دیگر نمی‌توانستیم گاز بگیریم. از هیچ سلاحی نمی‌توانستیم استفاده کنیم. افتاده بودیم و مراقب بودیم کسی نیاید. توان حرکت هم نداشتیم. این که شما شنیدید مالک اشتر سلام الله علیه داشت خود را به خیمه‌ی معاویه نزدیک می‌کرد، شما ببینید قدرت بدنی مالک چه بوده است. یعنی مالک سردار یک صاعقه‌ی الهی بر پیکره‌ی دشمنان خدا بود.

-‌ آقای شریعتی: آن قدرت روحی مالک بود.

– امیر المؤمنین سرپا است، مالک سر پا است و یک عدّه‌ی اندکی سر پا هستند.

قرآن بر سر نیزه‌ها؛ نیرنگ معاویه

کار به جایی می‌رسد که اشعث این‌جا سخنرانی می‌کند که به گوش معاویه می‌رسد و می‌گوید ای مردم من تا به حال جنگ به این سنگینی ندیدم، عرب از بین می‌رود! شما ببینید، شعار را به سمت عرب برمی‌گرداند. با این‌که ایرانی‌ها تقریباً مسلمان شدند، ولی رومی‌ها که کافر هستند می‌گوید به زودی ایران و روم این‌جا را فتح می‌کند. یعنی برای اشعث اسلام و کفر مهم نیست، برای اشعث عرب و غیر عرب مهم است. این کشته‌ها را چه کسی می‌خواهد پاسخ بدهد! چه کسی می‌خواهد به زن‌های بیوه جواب بدهد! نسل ما منقرض می‌شود! ایرانی‌ها بر ما… مسلمان! ایرانی‌ها مسلمانی هستند، رومی‌ها کافر هستند. می‌گوید من نمی‌ترسم، ولی این‌جا اگر اتّفاقی بیفتد نسل عرب (از بین می‌رود) به معاویه خبر می‌دهد، می‌گوید احسنت «أصابَ وَ اللهِ» به خدا که درست گفت. اشعث می‌گوید سر نیزه قرآن کنیم؛ یعنی انگیزه‌ی تعطیل کردن جنگ پیدا کردند. چون این خستگی باعث می‌شود که با این‌که خود آن‌ها یقین داشتند حق با حضرت است، هم به این دلیل که خسته شده بودند و به این دلیل که از حکمیّت شاید یک یمنی بیرون در بیاید (باشد)، متأسّفانه کار به جایی رسید که حضرت فرمود تا این‌جا ما پیروز بودیم. اگر اشعث یک ساعت دیرتر سخنرانی کرده بود و مالک معاویه را کشته بود، ممکن بود ۲۰ سال بعد هم … یعنی این‌که بگوییم حکومت امیر المؤمنین از پیش شکست خورده است یک بی‌انصافی است.

من دوست دارم از یاران حضرت بگویم. به مناسب امروز که رحلت مرحوم امام رحمه الله علیه است مربوط است.

ابوذر؛ از یاران باوفای علیّ بن ابی‌طالب

از طرف خلیفه‌ی سوم برای ابوذر ۲۰۰ دینار پول فرستادند. ۲۰۰ دینار یعنی ۲۰۰ مثقال طلا. برای خیلی‌ها صد هزار تایی می‌فرستادند. می‌دانستند برای ابوذر زیادی بفرستند قبول نمی‌کند. گفت من قبول نمی‌کنم، مگر برای همه فرستادید؟ گفتند نه، ولی از مال حلال خود او داده است. گفت نمی‌خواهم. گفتند ولی تو چیزی نداری؟ گفت «قَدْ أَصْبَحْتُ غَنِیّاً بِوَلَایَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عِتْرَتِهِ الْهَادِینَ الْمَهْدِیِّین»‏[۱] گفت من با ولایت علیّ بن ابی‌طالب و عترت هادی هدایت‌گر غنی شدم. به شما نیاز ندارم. چه می‌گویید فقیر هستید! فقیر شما هستید که علی ندارید. گفت خدایا تو شاهد باش من علی را با دینار معامله نکردم.

دفاع عدی بن حاتم طائی از امیر المؤمنین علیه السّلام نزد معاویه

یک روایت دیگر این‌که، یک روز معاویه یکی از فرمانده‌هان صفّین به نام عدی بن حاتم طائی -که سه پسر او در صفّین شهید شده بودند- را صدا کرد. او پیش معاویه آمد و معاویه به او گفت: طُرُف‌های تو چه شدند، پسران تو چه شدند؟ گفت: «قُتِلوا مع علی‏»[۲] در راه علی کشته شدند. گفت علی بن ابی‌ طالب با تو عدالت نورزید (معاذ الله)، بچّه‌های او زنده هستند و بچّه‌های تو کشته شدند. گفت به خدا من عدالت نورزیدم که او از دنیا رفت و من هنوز زنده هستم.

معاویه گفت ما یک طلبی در خون عثمان داریم که باید از اشراف یمن بگیریم؛ یعنی تو. گفت آن قلبی که با تو دشمنی کرده است در سینه‌ی من است و آن شمشیری که با آن با تو جنگیدیم روی گردن من است و آماده است؛ یعنی از غلاف در آورد‌ه‌ام. بعد یک جمله‌ی بسیار حیرت انگیز گفت. گفت: ای معاویه! «إنَّ حَزَّ الحُلقوم وَ حَشرَجَهَ الحَیزوم‏» بریده شدن گلو و آن لحظه‌ای که هنگام بریدن صدای خر خر می‌دهد «لِأهوَنَ عَلَینا مِن أن نَسمَعَ المَساءَهَ فی عَلیٍّ» برای من راحت‌تر است تا تو از علی علیه السّلام بدگویی کنی و من بشنوم. راحت‌تر هستم که صدای حلقوم بریده‌ی شده‌ی خود را بشنوم.

من داشتم به این فکر می‌کردم این کسانی که امیر المؤمنین را می‌دیدند این حرف‌ها را می‌زدند، خدا امام را رحمت کند. ما در دوره‌ی امام که یکی از نوکران امیر المؤمنین است، یکی از سربازان امیر المؤمنین است، یکی از شاگردان امیر المؤمنین است که حقّ حیات بر گردن ما دارد، ما حججی‌ها دیدیم که این‌ها نسبت به امام زمان سلام الله علیه، به عنوان یکی از سربازان او حاضر شدند گلوها بریده شود ولی پرچم اسلام زمین نیفتد.


[۱]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۲۲، ص ۳۹۹٫

[۲]– منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه (خوئى)، ج ‏۱۸، ص ۲۹۲٫