«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله ربّ العالمین و الصلاه والسلام علی رسوله محمد و آله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین»

«اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

عرض کردیم این استدلال بر وجود خدای متعال از طریق مفهوم، شکل های مختلفی دارد چون آن مفهومی را که اساس قرار می دهیم مختلف است. تقریری که فارابی دارد، محقق نراقی هم دارد، آشیخ محمدحسین دارد از طریق مفهوم واجب الوجود است. می گوید اگر شما مفهوم واجب الوجود را داشتید، چاره ای ندارید جز اینکه وجود واجب را بپذیرید، برهان شما را وادار می کند که به این ملتزم شوید، بدیهی نیست اما دلیل شما را می رساند به این.

این دلیل به نظر بنده تمام می آمد، لذا درصددم که اشکالاتی که به آن کردند را متعرض شوم و ببینم که می شود پاسخ داد.

اشکال اول، اشکال علامه طباطبایی بود که حضرت استاد دامت برکاته، ایشان هم فرمایش استادشان را پذیرفتند و باور دارند و معتقدند که این استدلال تمام نیست، استدلال مرحوم آشیخ محمدحسین تمام نیست.

اشکالشان این بود که شما با این استدلال می خواهید بگویید مفهوم واجب علاوه بر اینکه واجب به حمل اولی است، واجب به حمل شایع هم هست. چون محور دلیلتان مفهوم واجب است، در حالیکه مفاهیم دو دسته اند. بعضی مفاهیم هستند که همان طوری که به حمل اولی خودشان خودشان هستند، به حمل شایع هم خودشان بر خودشان حمل می شوند. مثل مفهوم کلی، «الکلیُّ کُلیٌّ بالحملِ الأوّلی»، یعنی کلی خودش کلی. حمل اولی گفتیم مفادش «ثبوتُ شیءِ لِنَفسِه». مفادش این است که معنای موضوع همان معنای محمول. اما می شود بگویی «الکُلیُّ کُلیٌّ بِالأمرِ الشائع». یعنی چه؟ یعنی کلی مصداق کلی است. همان طور که می گوییم الانسانُ کُلیٌّ، می گوییم الکُلیٌّ کُلیٌّ. الکُلیُّ موضوع قرار می گیرد و کُلیٌّ بر او حمل می شود به حمل شایع، «الکُلیُّ کُلیٌّ بالحمل الشایع». ولی همه مفاهیم اینطور نیستند. آقای طباطبایی فرمایششان این است. بعضی مفاهیم هستند که بر خودشان حمل شایع نمی شوند مثل جزئی. «الجزئیُ جزئیٌ بِالحملِ الأولیّ»، درست است چون هیچ مفهومی نیست که بر خودش به حمل اولی حمل نشود چون ثبوت شیءلنفسه است، ضروری است آن، اما مگر می شود بگویی «الجزئیُ جزئیٌ بالأمرِ الشائع»؟ غلط است. «الجزئیُ کُلیٌ بالحملِ الشائع». پس آقای طباطبایی می فرمایند شما می خواهید بگویید چون مفهوم واجب واجب است، پس وجود واجب اثبات شده یعنی به حمل شایع. مفهوم واجب واجب است به حمل شایع.

ما عرض کردیم که هیچ وقت آشیخ محمدحسین یک همچین حرفی نمی خواست بزند که شما دارید به آن اشکال می کنید. حرف آشیخ محمدحسین این است که این مفهوم حاکی از یک معنایی است، آن معنا باید فرد خارجی داشته باشد یعنی واقع داشته باشد. یعنی از مفهوم می آید سراغ  معنا، بعد می گوید این معنا باید واقعیت خارجی داشته باشد. چرا؟ برای اینکه اگر واقعیت خارجی نداشته باشد پس فرد واجب در خارج نیست. یعنی واجب یک کلی است، فردی در خارج ندارد. خب اگر فرد واجب معدوم است پس ما می توانیم سؤال کنیم که این امر معدوم، عدم برایش ضروری است یا عدم برایش ضروری نیست؟

اگر بگویید عدم برایش ضروری است، خب پس می شود ممتنع، پس این دیگر فرد واجب نیست، فرد ممتنع است. اگر بگویید عدم برایش ضروری نیست، می شود ممکن یعنی معدوم است در عین اینکه معدوم است می شود هم معدوم نباشد، ضرورت ندارد برایش عدم، خب می شود ممکن. پس باز هم شد فرد ممکن، فرد واجب نشد. اگر بخواهد فرد واجب باشد محال است معدوم باشد. این استدلال این را می خواهد بگوید.

پس این اشکال علامه طباطبایی وارد نیست چون اصلا آقای اصفهانی یک همچین حرفی نمی خواست بزند که بگوید مفهوم واجب واجب است به حمل شایع.

اما اشکال جناب آقای حائری. آقای حائری در این التعلیقات لجامع الحکمتین علی تحفه الحکیم. تعلیقاتی بر تحفه الحکیم. تحفه الحکیم مال مرحوم آشیخ محمد حسین اصفهانی است، ایشان بر این یک تعلیقاتی دارند. تعلیقه هفتاد و پنجمش که در صفحه ۲۰۷ آمده، عنوانش این است: «التَّأمُّلُ فی برهانِ اثباتِ واجب الوجود». یعنی حرف آشیخ محمد حسین مورد تأمل است. فتأمّل هم که علما وقتی می گویند یعنی حرف مورد چیست؟ مورد مناقشه است، مورد اشکال است.

«قولُهُ یَقضی بِهذا کُلُّ حَدسٍ صائبٍ / لو لَم یَکن مُطابَقٌ لِلواجب»، این شعر اول را آورده، خب بعدش این است، «لو لَم یَکُن مُطابقٌ لِلواجب لَکانَ إمّا هُوَ لِامتناعه وَ هُوَ خِلافُ مُقتضی تِباعِهِ أو هُوَ لِاحتیاجِهِ الی السبب وَ الفرضُ فردیَّتُهُ لِما وَجَب»، یعنی احتیاج به علت باید نداشته باشد فرد واجب.

ایشان فرمودند، «أقولُ: لا یَخفی علی المُتأمِّلِ فی تَحقیقِ الحقائق أنَّهُ یُمکِنُ اثباتُ وجودِ شَریک الباری بِعینِ هذا الدَّلیل».

می گویند اگر این دلیل تمام است، آن وقت باید شریک الباری هم واجب باشد و تحقق داشته باشد. «فَإنَّهُ یُمکِنُ أن یُقال». ما می توانیم عین استدلالی که شما در باری آوردید، در شریک الباری عینا فقط به جای واجب، شریک الباری بگذاریم. اینطوری می گوییم «لَو لَم یَکُن شَریکُ الباری، لَو لَم یَکُن لِشَریکِ الباری مُطابَقٌ فی وجوبِهِ الذّاتی». اگر شریک الباری، مطابقی نداشته باشد، شریک الباری یعنی یک واجب بالذات دوم، یک واجب بالذات دوم اگر وجود نداشته باشد، «فَهُوَ إمّا لِامتِناعِهِ لِذاته». معدوم می شود. یا به خاطر امتناع است. حالا شما دارید به ایشان اشکال می کنید، حالا فعلا بگذارید حرفشان را بزنیم. می گوید آقا این ممتنع است در حالیکه «أنَّ الامتناع خِلافُ مقتَضی طبیعه شَریکِ الباری»، این خلاف مقتضای طباعت، یعنی عین حرف آشیخ محمد حسین را دارد اینجا می آورد. چرا؟ چون «شریک الباری مُشتَرَکٌ مَعَ الباری فی الوجوب الذّاتی»، این هم واجب است.

«وَ إمّا لِافتِقارِهِ الی السَّبَب الَّذی لَیسَ الا الامکانُ الذّاتی» یا اینکه نه نیازی به علت دارد پس می شود ممکن.

«الَّذی یَکونُ مَناطاً لِلافتِقار». سبب یا امکان ذاتی است که ملاک افتقار است یا امکان به معنای فقر است که عین افتقار است.

«وَ کِلاهُما خِلافُ فردیَّتِهِ لِشَریکِ الباری فی الوجوبِ الذّاتی». این خلاف این است که این واجب بالذات دوم است.

خب حالا این دلیل، اشکال ایشان را بخواهیم تقریر کنیم می گوییم این اشکال نقضی است.

«وَ اورِدَ فی تَعلیقاتِ علی تُحفَهِ الحکیم». این آقایی که تعلیقات دارد بر تحفه الحکیم، البته ایشان یک وقت خدا رحمت کند آقای مؤمن، فرمودند که به من گفتند که این آقا یک چیزی نوشته در رد ولایت فقیه، شما ببینید اگر صلاح می دانید جواب دهید. آقای مؤمن در جلسه جامعه مدرسین این را فرموده، رضوان الله تعالی علیه. خب من خواندم دیدم ایشان اصلا ولایت پیغمبر و ائمه را هم قبول ندارد. اینی که این دارد می گوید، می گوید اصلا ولایت نیست، آن یک مرام معنوی امام و امامت و هیچ کاری ندارد به حاکمیت. حکومت اصلا یک چیزی نیست که پیامبر وظیفه ای داشته باشد نسبت به او و کار داشته باشد و خلفایش هم به طریق اولی. که لذا آقای مؤمن چند سال بحث کردند و چاپ شد به نام الولایهُ الالهیّه، یعنی ولایت الهی است مال پیغمبر است، مال امام است، مال ولی فقیه است در زمان غیبت.

بله این یک انحراف اینطوری هم دارد که آدم نان آن سگدانی ها را که بخورد گاهی اینطوری می شود. خدا ان شاءالله نصیب کسی نکند، وظیفه اش بشود برود آنجا. بالاخره این آقا حالا اینجا هم آمده استدلال بر وجود واجب را اشکال اولش این است:

«اورِدَ فی التَّعلیقات علی تُحفَهِ الحکیم علی دلیلِ الإثباتِ الواجب علی اَساسِ مَفهومِ واجبِ الوجود».

گفتیم دلیل برای اثبات واجب از طریق مفهوم، آخوند می گوید واجب الوجود نمی خواهد، خود وجود کافی است. او از طریق وجود می رفت که گفتیم آن تمام نیست ولی ایشان از راه مفهوم واجب الوجود بِتَقریرِ المحقِّقِ الاصفهانی، چون این خودش تقریرات مختلفی دارد، «بِتَقریرِ محقِّق اصفهانی أورِدَ اولاً بِالنَّقد بِأنَّهُ». می گوید که «لِلواجِبِ الثّانی»، واجب دوم «وَ هُوَ المُسَمّی بِشَریکِ الباری مَفهومٌ».

شما گفتید واجب الوجود مفهوم دارد، ما می گوییم واجب الوجود دوم مفهوم دارد یا ندارد؟ همان مفهوم است فقط یک دوم به آن اضافه شده. کسی نمی تواند مفهوم دوم را بفهمد و بگذارد کنار واجب الوجود. می تواند. پس من حائری می گویم واجب الوجود دوم مفهوم دارد، این مقدمه اول. شما گفتید واجب مفهوم دارد، من می گویم واجب الوجود دوم مفهوم دارد.

مقدمه بعدش. «وَ هذا المَفهوم یَحکی مَعنا»، این هم دارد معنای واجب الوجود دوم را به ما نشان می دهد دیگه. مفهوم، حکایتش «ذاتی بالوجدان وَ بالضَّرورَه». یعنی قضیه ضروریه هم هست. ضروری است یا باید مفهوم نباشد یا باید حاکویت داشته باشد چون حقیقتش چیزی جز همان حاکویت نیست. مفهوم یعنی حاکویت، که گفتیم معنای جنسی حاکویت، تعریف علم حصولی است، تمام ذات علم حصولی، حاکویت است. آن وقت انواع مختلف دارد، حاکویت از انسان می شود مفهوم انسان، حاکویت از وجود می شود مفهوم وجود. خب این هم مقدمه دوم.

مقدمه سوم: «وَ لَو کانَ» یا تعبیر ایشان این بود، «فَلَو لَم یَکُن لِلواجِبِ الثّانی فَرضٌ عینی». اگر واجب ثانی فرض عینی نداشته باشد، «لَکانَ مَعدوماً، لَکانَ واجِبُ الثّانی معدوماً». عین همان استدلال است فقط به جای واجب چه گذاشتیم؟ واجب ثانی. پس واجب ثانی می شود معدوم.

مقدمه بعد: «وَ لَو کانَ الواجب الثانی معدوماً لَکانَ إمّا ممتَنِعاً أو مُمکِناً لِأنَّ کُلَّ معدومٍ إمّا ضَروریُّ العَدَم أو لیسَ بِضَروریِّ العَدَم».

هر معدومی یا عدم برایش ضرورت دارد، پس می شود اولی ممتنع. گفتیم اگر واجب ثانی معدوم باشد، یا ممتنع است اگر ضروری العدم باشد، اگر ضروری العدم نیست می شود ممکن. لَکانَ برای اینکه یا ضروری العدم است یا ضروری العدم نیست.

مقدمه پنجم: «لکنَّ التّالیَه بِقِسمَیهِ مُحال لِأنَّهُ واجبٌ قَسیمٌ لِلمُمتَنِعِ وَ المُمکن».

این نقد. ایشان می گوید آقا اگر این دلیل درست است، شما باید بگویید خدا شریک دارد، باید دست از توحید بردارید. پس دلیل یک عیبی دارد که ما را می خواهد وادار کند که دست از توحید برداریم.

خب جواب. این اشکال است. اشکال به آشیخ محمدحسین اصفهانی. کسی هست که بتواند اشاره به جواب این بکند؟

یکی از حضار: واجب الوجود دوم خودش ممتنع است دیگه.

احسنتم. حالا من توضیح می دهم فرمایش حاج آقای حسینی را.

«وَ فیهِ أنَّ واجِبَ الوجود وَ إن کانَ واجِبَ الوجود بِمُقتضی طبیعَتِه»، طبیعت واجب الوجود، واجب الوجود است اما شما اگر آمدی یک چیزی به آن اضافه کردی، آن وقت می تواند طبیعت آن عوض شود. دایره، طبیعتش ممکن است یا واجب است یا ممتنع؟ ممکن است. حالا اگر شما بگویید یک دایره می خواهم باشد که مربع هم باشد، ها، ممکن تبدیل می شود به چی؟ ممتنع. واجب طبیعتش واجب است، ولی شما می گویی من یک واجبی می خواهم که معدوم باشد، خب این می شود ممتنع، به همان دلیل آشیخ محمدحسین. حالا شما می گویی واجب ثانی، می گویم واجب ثانی ادله توحید می گوید چیست؟ محال است. محال بودنش بدیهی نیست مثل دایره مربع ولی اگر دلیل دارید بر توحید یعنی محال بودنش چیست؟ نظری است ولی ثابت است چون مسئله ای که دلیل و برهان بر آن قائم شد، این مسئله شد چی؟ حقیقت.

پس شما می گویی واجب ثانی، می گویم همین که گفتی ثانی، ادله توحید می گوید محال است. چرا؟ یک دلیل روشن، می گوید آقا اگر دو تا واجب باشد، هر کدام از اینها قدرت بی نهایت دارند یا ندارند؟ اگر قدرت بی نهایت ندارند اصلا واجب نیستند هیچ کدامشان، می شوند وجود محدود، عقل هم می گوید هر وجودی که محدود شد پس در آن محدوده هست، در خارجش چی؟ نیست، پس هم می شود باشد به دلیل اینکه در محدوده هست، هم می شود نباشد به دلیل اینکه در محدوده نیست. هیچ موجودی هم نیست که در محدوده وجودیش نشود نباشد، آن می شود اجتماع نقیضین. بشود نباشد، می شود اجتماع نقیضین. می گوید آقا یک چیزی، این این، در همین محدوده وجودش چی؟ می شود نباشد، خب یعنی اجتماع نقیضین جایز است. اگر این را می گوییم ممکن، به خاطر اینکه بغلش نیست، اگر شما هم می گویی هر حادثی ممکن است، به دلیل اینکه دیروز نبود اما نمی توانی بگویی حالا که هست در عین حال که هست نیست، در ظرف وجودش که عدم نمی پذیرد. اگر هر محدودی ممکن است، به خاطر اینکه در خارج از آن محدوده چی؟ نیست، پس هم می شود باشد به دلیل اینکه در آن محدوده هست، هم می شود نباشد به دلیل اینکه در خارج در آن محدوده نیست.

یکی از حضار: تداخل را قبول بکنیم می شود دو تا بی نهایت با هم تداخل بکنند؟

تداخل بکنند ولی محدود. ها، حالا هنوز نرسیدیم. ما حالا به آن مقدمات نرسیدیم. ما داشتیم می گفتیم واجب باید بی نهایت باشد، شما به این اشکال نمی کنید، به آن چیزی که من نگفتم دارید اشکال می کنید.

شما هم قبول دارید که واجب باید چه باشد؟ بی نهایت باشد. بعد می گوییم خب بی نهایت یعنی چه؟ یعنی هر دویشان قدرت بی نهایت داشته باشند، آن وقت می دانی یعنی چه؟ یعنی هر کدام می تواند خلاف نظر دیگری چه کار کند؟ عمل کند. می شود؟ اگر واجب است، حالا یک کاری هست در کارها یک واجب داریم، یک مستحب داریم، یک حرام داریم، یک مکروه داریم. می گویند اینها همه تابع مصالح و مفاسد واقعیه است که یا فعل را رجحان می دهد لزوما، یا رجحاناً یا ترک را، ولی یک کارهایی هم داریم چیست؟ مباح است، بینابین است. حالا این کار مباح را یکی از اینها می خواهد انجام دهد، یکی از اینها می خواهد، دلیل تمانع یک تقریرش همین است، دلیل تمانع بر توحید می گوید خب یکی از اینها می خواهد انجام دهد، یکی می خواهد انجام نشود، حالا چه می شود؟ چه می شود؟ اگر این واجب دوم می تواند جلوی واجب اول را بگیرد، پس واجب اول قدرت بی نهایت ندارد، این حاکم بر آن است، این قدرتش فوق آن است، اگر نمی تواند بگیرد خودش قدرتش محدود است، قدرت او مستولی بر این است. پس واجب دو تا قابل تصور نیست، اصلا نمی توانی تصویر کنی دوتا واجب را، برای اینکه واجب بودن ملازم است با قدرت بی نهایت، چون ملازم است با وجود بی نهایت. حالا دیدید تداخل جواب نمی دهد.

پس می گوید آقا برهان توحید حالا این یکی از آن است، ادله مختلفی آورده اند بر توحید، یکی از آنها کافی است برای اینکه اثبات بکند که واجب دوم مثل دایره چیست؟ مربع است. پس جناب حائری نفرمایید نقض می شود، نقض وقتی می شود که شما آن واجب را به وجوب بتوانی حفظش کنی، اما وقتی گفتی واجب دوم، دلیل توحید می گوید این محال است، همین که حاج آقا گفتند. گفتند آقا واجب دوم ممتنع است، پس این نقض شما وارد نیست. گفتید واجب دوم مفهوم دارد، این مفهوم حکایت از معنایش می کند، اگر فرض عینی نداشته باشد پس معدوم است، اگر معدوم شد یا ممتنع است یا ممکن و تالی بشقّی المحال این درست نیست. مقدمه پنجمتان غلط است، برای اینکه واجب ثانی با غیر ثانی شد مثل چی؟ مثل دایره مربع.

واجب، واجب است ولی تا گفتی ثانی، برهان می گوید ها، این واجب با ثانی سازگار نیست مثل واجب با معدوم، بگویید موجود در عین معدوم بودن. موجود محال نیست، اما تا گفتیم موجود معدوم، می شود اجتماع نقیضین، محال می شود. واجب ثانی هم ثانی آن را محال می کند. پس این اشکال جناب حائری وارد نیست.

اشکال دوم. گفته آقا این مصادره به مطلوب است این استدلال. اشکال دوم، بخوانم اشکال را. فرموده است که: «مُضافاً» این إن قلت و قلتی دارد.

یکی از حضار: و فیه تمام شد؟

«وَ فیه أنَّ واجب الوجود وَ إن کانَ واجبَ الوجود بِمقتضی طبیعته الا أنَّ تَقییدَهُ بالثّانی یُخرِجُهُ عَنِ الوجوبِ الی الامتناع وَ ذلکَ لِبَراهینِ التوحید». براهین توحید می گوید آقا واجب دوم محال است. گفتیم محال بودن یک چیزی گاهی بدیهی است، مثل دایره ممکن است ولی تا گفتی مربع، شد چی؟ محال، اما محال بودنش روشن است دیگر احتیاجی ندارد اثبات بکنی. واجب تا گفتی یعنی واجب، اما تا گفتی واجب ثانی می شود محال اما می شود به دلیل، به برهان، بدیهی نیست، چون بدیهی نبوده آقای حائری اینطور دچار مشکل شده.

یکی از حضار: ببخشید ایشان در ادامه ش خودشان یک جوابی دادند به این.

نه إن قلت، نه جواب ندادند.

بفرمایید چیه؟

یکی از حضار: ایشان با مفهوم شریک الباری انگار رفتند جلو، شریک الباری، بعد می گویند چون مفهوم شریک الباری یک مفهوم اضافی است

نه آن حالا إن قلت است، می خواستم إن قلت را بگویم، خواستم بروم سراغ اشکال دومشان بعد دیدم که نه این اشکال اول یک إن قلت قلتی دارد. إن قلت، إن قلتشان این است:

«مفهومُ شَریک الباری هُوَ المَناط لِامتِناعِه»، یعنی همین که ما گفتیم که تا گفتی شریک الباری خودش می شود ممتنع.

«قُلتُ قال، إن قلتَ مَفهومُ شَریکِ الباری ممتَنِعٌ فَقُلتُ». اگر می گوید این را بگویی، می گوید خب خدا هم شریک، چون شریک یک مفهوم اضافی است. من شریک شما هستم می شود شما شریک من نباشی؟ اگر من شریک شما هستم، شما هم شریک من هستی، فرض هم این است که هر دویمان هم واجبیم. پس همانطوری که من شریک الباری هستم، خدا هم می شود شریک الباری، آن وقت اگر شریک الباری ممتنع است، هر دو ممتنع اند.

ببینید پس حرف ایشان این است که اگر گفتی شریک الباری ممتنع است، ببینید فرمایششان را، «الشِّرکَ مِنَ الإضافاتِ المُتِساویَهِ الأطراف»، یعنی مثل ابوت و بنوت نیست که یک طرف آن أب باشد یک طرف آن إبن باشد، مثل جار و جار است، مثل اخوت و اخوت است، اضافه ای است که دو طرف آن متشابه است، این شریک است آن هم چیست؟ شریک است.

«فَإذا کانَ الشیءُ المَفروضُ فی الذِّهن شَریکاً لِلباری فَنَفسُ الباری یَکونُ شَریکاً لِهذا الشیء لا مَحالَه فَعلی هذا إذا فُرِضَ أنَّ الشِّرکهَ مَعَ الباری فی الوجوب، یُعَدُّ مَناطاً لِلإمتناع»، اگر شریک الباری ملاک امتناع است، آن وقت،

«فَلیَکُن نَفسُ هذا الشِّرکَه مَناطاً لِإمتِناعِ الباری»، پس ملاک امتناع خود خدا هم می شود، چون خدا هم می شود شریک الباری.

«فَیَکونُ وُجودُ الباری ایضاً ممتَنِعاً»، پس وجود خدا هم می شود ممتنع. «فَیَسقُطُ الدَّلیل». دلیل نه که ساقط می شود از اثبات واجب، اصلا می رسد به اینکه وجود واجب می شود محال.

« فَیَسقُطُ الدَّلیل عَنِ الدِّلالَهِ علی اثباتِهِ تَعالی وَ إذا کانَ الامتناع خِلافَ مُقتَضی طَبیعه واجب الوجود لِذاتِهِ، فَلیَکُن امتناعُ شریک الباری خِلافُ مُقتضی طبیعه شریک الباری».

شما آنجا گفتید اگر واجب الوجود بخواهد ممتنع بشود خلاف مقتضایش است، خب اینجا هم شریک الباری بخواهد ممتنع شود این هم خلاف مقتضایش باشد.

«فَیوجِب امتناعَ وجودِ کِلَیهِما»، پس موجب می شود که هر دو بشوند محال.

یکی از حضار: این بیان آخری که دارند انگار خیلی منحصر به استدلال مرحوم آقای اصفهانی هم نیست، شما هر استدلالی بیاورید بر رد شریک الباری، همان استدلال می شود بر رد باری.

احسنتم.

یکی از حضار: بعد شریک بودن اگر محال کند آن شراکت واجب را محال می کند نه اینکه وجودش را.

جوابش این است. کی گفت شریک الباری محور است، گفتیم واجب ثانی. واجب ثانی محال است. اگر گفت واجب ثانی محال است، دیگر واجب اول که واجب ثانی نیست.

پس «فَإن قُلت مفهومُ شَریکِ الباری ممتنعٌ قُلتُ الشِّرکَ» ایشان گفته که، «مِنَ الإضافاتِ المُتَشابِهَهِ الأطراف فَإذا کانَ شَریکُ الباری مُمتَنِعاً کانَ الباری ایضاً مُمتَنِعاً لِأنَّهُ شَریکٌ لِلباری». چون همان طوری که این شریک اوست، او هم شریک این است پس او هم می شود محال.

یکی از حضار: اینکه واجب ثانی ممتنع باشد این خب به خاطر مقتضای ذاتش که نیست، چون مقتضای ذاتش…

نه ذاتش فقط واجب نیست، مثل همان جا، دایره ذاتش ممکن است اما شما ذاتش را آوردی چه کار کردی؟ دو چیز قرار دادی، نه اگر الان هم بگویی آقا دایره ممکن است یا نه؟ ممکن است اما الان ذات شد چی؟ دایره مربع. می گوید آقا واجب ثانی مثل همان است، شما واجب را یک چیزی به آن چسباندی، حالا که به آن چسباندی گفتیم مثل این است که بگویی واجب معدوم، یا موجود معدوم، آن راحت تر است. بگویی آقا موجود معدوم، موجود که محال نیست اما تا گفتی موجود معدوم این ذات می شود چی؟ ممتنع.

یکی از حضار: خود ثانی بودن مقتضای ذات نیست ولی چون در خارج دوم می شود مقتضای مثلا وجود است نه ذاتش.

نه، هر چه را، حکم عقل، این را خدا رحمت کند مرحوم شیخ را، فرموده استصحاب در احکام عقلی جاری نیست، چرا؟ برای اینکه در استصحاب بقاء موضوع شرط است، شما وقتی می توانی استصحاب کنی که یقین داشته باشی به بقاء موضوع. بعد شیخ می گوید در احکام عقلی، موضوعات علت تامه حکم اند. یعنی چه؟ یعنی اگر گفتی موجود معدوم دیگر نمی توانی بگویی ذاتش موجود است ها، باید ذاتش را چون عقل این را می گوید، می گوییم موضوع علت تامه حکم است یعنی الان این موضوع است، شما ذات را به معنای ماهیت می گیری اما ما ذات را به معنای چه می گیریم؟ آن که موضوع حکم است، آن که علت تامه حکم است، آن بله ذات شریک باری اصلا کنه ش معلوم نیست ولی آن که الان ما داریم نه واجب ذات است به قول آقایان، نه شریک ذات است. اینکه می گوییم ذات یعنی آن موضوعی که این حکم را می پذیرد، ذاتی که متصف به این حکم است.

خب. «وَ فیهِ أنَّ مَفهومَ شَریک لیسَ مِحوَراً لِلحُکمِ بالإمتناع الا مِن جِهَهِ الاشارَهِ الی الواجبِ الثانی».

شما گفتی شریک اگر محال است، هر دو شریکند پس هر دو محالند. می گوییم نه آقا واجب را برهان اثبات کرد، مقام اول. مقام دوم آمد گفت آقا این واجب دومی ندارد، حالا که دومی ندارد آن که محور است دومی است لذا می گویند توحید، توحید یعنی او تک است، او تنهاست، او ثانی ندارد، آن وقت از آن ثانی تعبیر می کنند به شریک، شما رفتی چسبیدی مفهوم شریک را. نه، شما اول بیا شریک را اثبات کن بعد آن وقت بگو ذاتش با آن اولی یکی است، برهان می گوید آقا این دومی نیست، محال است، وقتی محال است پس خدا هیچ وقت شریک او نمی شود، وقتی می شود که اول شما آن شریک را کرسی نشانده باشی. این اشکال اولشان است، این هم.

و اما اشکال دومشان. «وَ ثانیاً بِالمُصادَره».  گفته آقا این دلیل مرحوم آشیخ محمدحسین مصادره به مطلوب است. عبارتشان این است: «مُضافاً الی أنَّ هذا الدَّلیل قَدِ افتَرَضَ فَردیَّهَ واجِبِ الوجود فی العین قَبلَ إثباتِ وجودِه». فرض کرده فردیتی برای واجب در عالم خارج پیش از اثبات وجود. بعد گفته: «وَ الفَردیَّهُ لا مَعنی لَها الا الوجود العینی». فرد یعنی در خارج باشد. «وَ هذه مُصادَرَهٌ بالمَطلوب». این برمی گردد به اینکه توجه نکردند به همان هفت چیزی که ما گفتیم. پس اشکال دوم را می نویسیم.

«بالمُصادره وَ ذلِک لِأنَّهُ فُرِضَ فی الدَّلیلِ لِلواجِبِ فَرد» گفتند اگر واجب فرد عینی نداشته باشد، می گوید تا گفتی کلمه فرد را، رفتی سراغ خارج. ما می گوییم که کی گفت که هر وقت گفتیم فرد یعنی در خارج هست، فرد می شود فرد باشد در خارج نباشد، چرا؟ بله.

«لِأنَّهُ فُرِضَ فی الدَّلیلِ للواجب فرد وَ الفَردُ مُتَقَوِّمٌ بالوجودِ الخارجی فَقَبلَ اثباتِ الواجِبِ قَد فَرضتُم وجودَهُ بِالاعتقادِ بِفَردٍ لَه».

می گوید فردش. جواب این حرف این است که: «وَ فیهِ أنَّهُ قَد مَرَّ مِراراً أنَّ مَعنی هُوَ کُلُّ ما مِن شَأنِهِ أن یُفهَم».

هر چیزی را که شأنیت فهم دارد نه اینکه من بتوانم بفهمم، آن می شود فهمیده شود ولو اینکه من نمی توانم بفهمم، خدا می تواند بفهمد، مثل کنه ذات واجب، چیزهایی هم که من می توانم بفهمم که دیگر هیچ مشکلی ندارد. می خواهیم بگوییم که اینقدر وسیع است. معنا یک چیز بسیار وسیعی است که هیچ چیز را نمی توانی از حیطه اش ببری بیرون، می گویند مفهوم وجود اوسع مفاهیم است نه، مفهوم وجود عدم را نمی گیرد اما معنا دیگر هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز به طور دقیق از آن بیرون نمی افتد. معنا هر چه شما بگویی، عدم واجب، می گویی آقا یک معنا است، قابل فهم است دیگه، شما می گویی عدم واجب محال است. وجود اجتماع نقیضین، بله این هم یک معناست. هر چه را بخواهی تصورش را کنی، قابل تصور باشد آن هم نه برای هر کسی، آن قابلیت فهم داشته باشد آن می شود چی؟ معنا. خب این معنا را گفتیم، بعد گفتیم که

«وَ المِصداق هُوَ المعنی المُقَیَّد بِقیدٍ یُقَیِّدُهُ». قید توضیحی نه.

مصداق عبارت است از معنا با یک قیدی که وقتی با یک قید شد مثلا می گویید آقا، انسان مصداق حیوان است. انسان یعنی چه؟ یعنی همان حیوان ناطق. حیوان ناطق مصداق انسان است. یا می گویید زید مصداق انسان است. زید یعنی چه؟ یعنی یک انسان مذکر فلان. مصداق عبارت است از همان معنا به اضافه یک قیدی که او را از حالت عمومش درمی آورد، این مصداق است. فرد چیست؟ این هم بگوییم،

«مَعَ المَعنی هُوَ کُلٌّ ما مِن شَأنِهِ أن یُفهَم سَواءٌ کانَ لَهُ واقِعٌ حَملاً». نمی گوییم موجود، چرا؟ برای اینکه واقع خیلی وسیع تر از وجود است، عدم هم یک معناست. نمی گویند عدم وجود دارد، ولی می گویند عدم تحقق دارد. تحقق هم یعنی وجود ولی وقتی می گویی وجود، می گوید آقا تناقض گفتی. نه آقا، وجود عدم به معنای چیز مشت پر کن نیست، وجود عدم یعنی چه؟ همان نیستی اش، همان لاشیءات آن.

«وَ المصداق هُوَ المعنی المُقَیَّد بِقیدٍ یُقَیِّدُهُ سَواءٌ کانَ لَهُ واقِعٌ حَملاً، وَالفَرد هُوَ المعنی المُقَیَّدُ بِالتَّشَخُص». یا بفرمایید «بِقیدٍ یُشَخِّصُهُ»، آن یُقَیِّدُهُ یعنی از وسعتش می کاهد اما حالا فردش می کند یا نه؟ می خواهد بکند می خواهد نکند، لذا گفتیم مصداق اعم است از چه؟ اینجا نیستید. اعم است از فرد.

«وَالفرد هُوَ المَعنی المُقَیَّدُ بِالتَّشَخُّص سَواءٌ کانَ لَهُ واقِعٌ حَملاً».

فرد آن معنای با تشخص است. می گوید آقا انسان با تشخص اینکه اولین فرزند نسل دهم من باشد، این یک فردی از چیست؟ از انسان است. پس شد چی؟ انسان با این قید که این تشخص را داشته باشد، که کی باشد؟ اولین فرزند از نسل دهم من، بابا هنوز نسل نهم من به وجود نیامده، نسل دهمم، ولی بالاخره آن یک فرد انسان هست یا نیست؟ زید تا موجود است فرد انسان است؟ اگر زید معدوم شد چه معدوم است؟ محمول معدومٌ می رود روی چه؟ روی همان زید می رود دیگه، پس فرد انسان معدوم است، پس فرد انسان مثل خود انسان می تواند موجود باشد می تواند چه باشد؟ معدوم باشد.

پس نگویید تا شما گفتید فرد پس موجودیتش را آوردید در کار و شد مصادره. نه آقا، می گوید این فردی که من می فهمم آن را، اگر وجود نداشته باشد، دارد فرض می کند که وجود ندارد، آقای حائری در حقیقت می گوید اصلا دارید تناقض می گویید، چون تا گفتی فرد یعنی هست، می گوییم نه آقا. آشیخ محمدحسین می گوید اگر آن فرد وجود نداشته باشد که فرد است و وجود ندارد، می شود معدوم. معدوم که شد هر معدومی یا عدم برایش ضرورت دارد می شود ممتنع، یا عدم برایش امکان دارد، ضرورت ندارد می شود ممکن پس می گوییم واجب نیست یا ممتنع است.

پس «وَالفَرد هُوَ معنی المُقَیَّد بِالسَّواء کانَ لَهُ واقِعٌ حَملاً، فَفرضُ الفردِ لیسَ مُصادَرَهً».

خصوصا فرض است، برهان خُلف چیست؟ برهان خُلف می گوید آقا این که من مطلوبم است، من فرض می کنم نقیض آن را. حالا فرض می کنم نقیضش را یعنی نقیضش تحقق دارد؟ ببینید ایشان دارد چه می گوید؟ ایشان حرفش این است، «أنَّ هذا الدَّلیل قَد افتَرَضَ فردیَّهَ واجبِ الوجود فی العین»، فرض کرده، خب فرض بکند. مگر فرض می شود مصادره؟ فرض که مصادره نیست، چه مصادره است؟ تحققش یعنی در خود استدلال بگوییم این فرد موجود است. که گفت این موجود است؟ می گویی این فردی که من فرض کردم اگر موجود نیست، نگفت که موجود است که بشود مصادره. پس دوتا اشکال دارد. اشکال اول این است که شما گفتید فرد یعنی موجود. می گوییم نه آقا فرد می شود موجود باشد می شود معدوم باشد. دوم اینکه گفتیم فرض فرد، مصادره است. می گویم فرض فرد که مصادره نیست، آن که مصادره است این است که در استدلال من بگویم فرد واجب موجود است.

یکی از حضار: فرض وجود

فرض وجود هم باز مصادره نیست، خود وجود مصادره است یعنی اگر در استدلال شما خود وجود واجب را آورده بودی یعنی آن. مصادره یعنی چه؟ مصادره یعنی نتیجه را بیاوری در مقدمات، یعنی شما در نتیجه می خواهی بگویی واجب هست، در خود مقدمات آورده باشی. کجا آشیخ محمدحسین این کار را کرد؟ آشیخ محمدحسین گفت آقا اگر فرد واجب وجود نداشته باشد، شما می گویی فرد یعنی موجود، می گوید باشه ایشان فرض کرد، فرض فرد، غیر از خود فرد است.

یکی از حضار: فرض عدمش هم کرده.

تازه فرض عدمش.

یکی از حضار: پس اصلا لازم نیست از فرد ما شروع بکنیم، از معنا هم می شود شروع کرد یعنی یک استدلال باشد که معنای واجب اگر فرد نداشته باشد نه اینکه فرد فرضی واجب، معنای واجب

چون ایشان دارد، اگر واجب فرد عینی نداشته باشد، حالا شاید تعبیر است، بله، اگر معنای واجب تحقق نداشته باشد، این در حقیقت یک حرف دیگر است که اصلا تقریر استدلال لازم نیست در آن کلمه فرد باشد، این هم یک اشکال دیگری هست به آقای حائری.

و اما اشکال سوم ایشان.

یکی از حضار: به نظرم شما می توانید معنا را بهتر از اینجا تعریف کنید، معنا را تعریف کنید بر هر آنچه که محقق است، چه برایش باقی باشد چه نباشد.

عه، اینکه تناقض است که. هر فردی که، هر آنچه که تحقق دارد، خواه واقعیت داشته باشد خواه نداشته باشد. خب آن تحقق یعنی چه؟

یکی از حضار: تحقق را به معنای اخص گرفتیم

مگر مجبوریم اینطوری حرف بزنیم؟ خب ما آنجایی که خودمان تعریف کردیم که خیلی راحت تر است.

یکی از حضار: خب یک اشکال جدی دارد. می گوییم که معنی اول چون هستی شناختی است، همان معرفت شناختی است، اما شما آمدید یک تعریف معرفت شناختی از

در تعریف باید معرفت شناسی، شما خصوصیاتش را می گویی. می گویی آقا هر چیزی که، مگر لازم است تعریف

یکی از حضار: شما نباید فهم را بیاورید داخل تعریف

جواب. تعریف می گویند به حد می تواند باشد به رسم هم می تواند باشد. رسم یعنی چه؟ یعنی هر چه از خواص آن است. حالا خاصیتش یکی همین است که قابل شناخت است، همین. این هست یا نیست؟

یکی از حضار: آن تعریف ماهیات است، مگر معنی از ماهیات است؟

که گفته تعریف ماهیات است؟ آن حکم تعریف مال همه است، حالا اینها دیگه بحث های منطقی است حالا بله ایشان الان دارد بر اساس می گوید آقا تعریف ماهیت؟ می گویم آقا تعریف مگر فقط مال ماهیت است؟

یکی از حضار: تعریف مال ماهیت نیست اما

عه، پس تمام این بحث های فلسفی که می آید حرکت را تعریف می کند بیخود است، می آید وجود

یکی از حضار: اگر حد را بله فرض الکی است.

عه، زور می گویید. تعریف یعنی اینکه آن را به ما بشناساند. می گوید آقا «حرکت خروج الشیء من القُوَّهِ الی الفعل تدریجاً»، خب این می فهماند حرکت را دیگه ولو اینکه حرکت چیست؟ ماهیت است، آن تعریف مال، «التعریفُ لِلماهیَه وَ بِالماهیَه»، خب بله شما هم حق داری مال خودتان نیست، گفته اند ولی درست نیست، یک سنگی است افتاده در چاه مشکل درست کرده.

و اما اشکال سوم ایشان. «وَ فَرضُ الفَردِ لَیسَ مُصادرَهً سیَّما أنَّ المُصادرَه هُوَ أخذٌ نتیجَهِ وَ هُوَ تَحقَّقُ الفَرد فی الاستدلال لا فَرضُ العَدَمِ النَّتیجَه».

اولا فرض است، ثانیا فرض عدم فرد است. فرض که استدلال را از مصادره نمی کند که، آن که استدلال را مصادره می کند این است که خود محتوای نتیجه یکی از مقدمات باشد.

و اما اشکال بعدی جناب حائری. اشکال بعدی جناب حائری. چقدر وقت داریم؟

یکی از حضار: من بگویم یا بقیه بگویند؟

شما بگو.

یکی از حضار: من بگویم دو دقیقه وقت داریم.

خب پس نمی رسیم، چون این یک بحث اساسی دارد و آن تقسیم قضایا است به بتّیه و لابتّیه از مرحوم استاد آخوند شروع شده و حرف بی اساسی است و ایشان براساس آن حرف بی اساس می خواهد به آشیخ محمدحسین اشکال کند. لذا ما باید اول آن حرف را، تقسیم قضیه به بتّیه و لابتّیه درست نیست. پس ما باید اول خودش را توضیح دهیم، بعد درست نیستش را توضیح دهیم، بعد اشکال آشیخ محمدحسین را توضیح بدهیم، بعد جواب ایشان را بدهیم، لذا شاید خودش یک جلسه بکشد.

والسلام علیکم و رحمه الله