«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»

«بسم الله الرحمن الرحیم»

«الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی رسوله محمد و اله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین»

عرض کردیم که یکی از کسانی که در سر بر امده از راه مفهوم وجود خدای متعال را اثبات کند اخوند است.که از مفهوم وجود استفاده فرمودند و بیانشان همینی است که اینجا نوشته شد،که ما مفهوم وجود را که داریم و هر مفهومی هم معنای خودش را حکایت می کند پس مفهوم وجود دارد واقع وجود را حکایت میکند و ان وجودی که این مفهوم ازش حکایت میکند،در حکایت هیچ قید و شرطی ندارد که حالا ان چی باشد، فقط وجود باشد،وجود باشد این مفهوم ازش حکایت میکند.

مفهوم حکایت میکند از وجود «من دون ای قید او شرط» بعد هم اگر مفهوم وجود واقع وجود را بدون ای قید او شرطش حکایت میکند پس بنابراین وجود ازش مفهوم وجود انتزاع میشود من دون ای قید او شرط،بعد هم یک قانون کلی داریم که هرچه که ازش مفهوم وجود انتزاع میشود من دون ای قید او شرط واجب است پس با مفهوم وجود به این نتیجه می رسیم که واجب وجود دارد.

برای اینکه اشکالات این دلیل گفته شود می گوییم «و لاود لنقد هذا الدلیل من تمهید مقدمات» مقدمه ی اول این است که یک چیزی در اول بحث ماهیت فلاسفه می گویند و ان اینکه «الماهیه من حیث هی لیست الا هی »ولی خودشان در جاهای دیگر نشان می دهند که این حکم خاص ماهیت نیست «ما ذکروه من ان الماهیه من حیث هی ، هی لیست الا هی لیس حکم خاص بلماهیه» در مورد ماهیت که این را میگویند،تصورش کافیست برای تصدیقش برای اینکه میگویند ماهیت را وقتی به خودش نگاه کنید «من حیث هی ماهیه» یعنی چیز های دیگر را در نظر نگیری ولو باهاش هستند.برای شما فقط به خود ماهیت نگاه کنی می بینی چیزی جز خودش نیست خب هرچیزی همین طور است دیگر. هر چیزی را وقتی فقط به خودش نگاه کنی و به ماسوایش نگاه نکنی چیست؟ خودش و چیز دیگری نیست.

« لیس حکم خاص بلماهیه بل کل معنا »به همان معنایی که گفتیم یعنی هر حکمی یک معنایی را حکایت میکند ان معنا «من حیث هو لیس الا هو »یعنی اگر بخواهی فقط به خودش توجه کنی و خودش را ببینی و هیچ چیز دیگری را نبینی خب فقط خودش است دیگر.

«کل معنا من حیث هو، هو لیس الا هو و ذلک بدیهی اولی یکفی فی التصدیق بتصوره» میگوید شما این قلم، سفید هم هست سبک  هم هست ولی شما قلم بودنش را ببین هرچیز دیگری هست ان ها را کار نداشته باش قلم من حیث هو قلم فقط قلم است ولو حالا هزار وصف هم داشته باشد ولی شما نگفتی من حیث اینکه سفید است گفتی من حیث هو هو یعنی من میخواهم فقط خود قلم بودنش را بهش توجه کنم و همان را موضوع قرار بدهم.میگوید اگر همان را میخواهی موضوع قرار دهی فقط خودش را میتوانی بر ان حمل کنی. «الماهیه من حیث هی لیست الا هی ،کل معنا من حیث هو، هو لیس الا هو» این مقدمه ی اول بود.

مقدمه ی دوم از همین استنتاج می شود« الوجود من حیث هو هو وجود لا موجود و لا معدوم» ، من حیث هو هو یعنی من دون ای قید او شرط که اخوند می گفت،یعنی به هیچی دیگه نگاه نکنی فقط وجود من حیث هو هو را بخواهی،وجود است. وجود را وقتی من حیث هو هو نگاه کنی نه موجود دارد نه معدوم چرا؟ چون یک معناست.

الوجود موجود به همون مقدار میتواند صحیح باشد که الوجود لیس بموجود،چون وجود ان وقتی که هست خب صحیح موجود وقتی که نیست چی؟ الان این میز یک وجود است حالا که هست موجود است ،ان وقت که نبود؟ وجود است میز چه؟ معدوم بود.پس می بینیم که وجود همانطوری که میتواند موجود باشد میتواند معدوم باشد چرا؟چون یک معناست. «لاموجود ولامعدوم کما ان الانسان من حیث هو هو لاموجود و لا معدوم و منهما سره الاخوند بان قولنا الوجود وجود غیر قولنا الوجود موجود»

الوجود وجودٌ حمل اولی است،هر چیزی بر خودش حمل شود،میشود حمل اولی؛ در صورتیکه منظور این باشد که خودش، خودش است و الا میشود یک چیزی بر خودش حمل شود ولی منظور این باشد که موضوع مصداق محمول است مثل اینکه شما میگویید «الکلی کلیٌ »یه وقت منظورتان این است که خودش خودش است الجزئی هم جزئیٌ. یه وقت نه منظورتان این است که «الکلی کلیٌ »یعنی کلی مصداقی است از کلی. اگر منظورتان این باشد که کلی مصداقی است از کلی این ثبوت شی نفسه نیست،این دیگر حمل اولی نیست.

حمل اولی ان جایی است که میخواهیم بگوییم موضوع خودش،خودش است «مفاد حمل اولی ثبوت شی لنفسه» است اما اینجا شما نمیخواهید بگویید «الکلی کلیٌ» یعنی کلی خودش،خودش است؛میخواهید بگویید کلی هم یک مصداقی از کلی است، انسان کلی است کلی هم کلی است. آنوقت دیگر یک معنای دیگری پیدا میکند.

یکی از حضار: مگر موضوع و محمول مفهوم واحد ندارند؟حمل اولی…

اقای فیاضی: درست نیست ان تعریف. تعریف کردند حمل اولی را به اینکه هرجا معنای موضوع و محمول یکی بود مفهومشان یکی بود این حمل حمل اولی است این درست نیست.حمل اولی این است که میخواهیم بگوییم موضوع معنایش همان معنای محمول است.اگر شما میخواهید هو هویت معنای موضوع و محمول را بیان کنید این میشود حمل اولی.اما اگر میخواهید بگویید موضوع مصداق محمول است میشود حمل شایع پس حمل اولی چه شد؟حمل اولی حملی است که در ان هو هویت موضوع و محمول در معنا افاده میشود مقصود است.حمل شایع آنی است که مقصود از ان این است موضوع مصداق محمول است.این تعریف درست است حالا هفت هشت ده تعریف دیگه هم شاید کرده باشند هیچکدام درست نیست

یکی از حضار (نامفهوم)

اقای فیاضی: حالا شاید.شما تا فردا درست کنید بعد بیاید. درست نمیشود

«قولنا الوجود وجود غیر قولنا الوجود موجود فان الاول حمل اولیٌ جهته الضروره الازلیه» ؛ الوجود وجودٌ قضیه ی ضروریه است به ضرورت ازلی یعنی من دون ای قید او شرط الوجود وجود.آن «من دون ای قید او شرط» برای اینجاست جناب اخوند. الوجود وجودٌ بله خود اخوند هم گفته این را. ولی الوجود موجودٌ اگر بخواهی جهتش را بیان کنی باید اول به وجود نگاه کنی. ببینی وجود واجب اگر هست انوقت موجود بضروره الزلیه است اما اگر ان وجود ، وجود ممکن است موجود بالامکان است.

پس الوجود وجود حمل اولی است جهتش ضرورت ازلی است ولی و اما «قولنا الوجود موجود فانما یکون جهته الضروره الازلی اذا ارید بلوجود الموضوع فی القضیه» وجودی که موجود در قضیه است مقصود ازش وجود … (نامفهوم) بله«الوجود الواجب هم موجود بضروره الزلیه» اما الوجود الممکن چی؟ وجود ممکن ان هم موجود بلامکان یعنی چه؟ یعنی ان اولی موجود است من دون ای قید او شرط دومی موجود است به شرط وجود علت. اگر علتش ایجاد کرده باشد حالا اقایان میگویند وجود علت ما میگوییم به شرط ایجاد علت.

پس بنابراین «فی القضیه الوجود الواجب اما اذا کان موضوع وجود ممکنا فلقضیه ممکنه و ضروره الموجوده فیها ضروره ذاتیه ای توفید ضروره ثبوت المحموله للموضوع مادامت ذات الموضوع موجوده» الوجود موجود اگر وجود واجب نباشد ان موضوع خب الوجود موجود یعنی بلامکان یعنی جهت اصلیش امکان است برای ان وقتی که میخواهیم سه تا جهت اصلی را در نظر بگیریم یا باید امتناع باشد یا باید وجوب باشد یا امکان. اما خب امکان با ضرورت ذاتی سازگار است میشود گفت ضرورت است چون وجود میگویید.میگویید وجود ممکنی را من میخواهم بگویم موجود است.صادق هم هست قضیه تان، جهتش ضرورت هم میتوانید بگویید .بگویید بضروره الذاتیه یعنی این محمول برای موضوع ضرورت دارد اما«مادامت ذات الموضوع موجوده» .اینها مقدمه ی دوم بود.

می اییم سراغ مقدمه ی سوم . مقدمه ی سوم این است که… انسان است دیگر همین الان توی ذهنم بود یک دفعه رفت

یکی از حضار: (نامفهوم)

نه حالا یک چیزی دیگری بود چطور یادم نمی اید. الحمدلله الحمدلله

«الحکایه و ان کانت ذاتیه للعلم الحصولی» گفتیم علم حصولی حقیقتش همان حاکویت است همان حکایت است ان نشان دادن حقیقت علم حصولی است.علم حصولی به انسان یعنی ان حالت نشان دادن انسان این میشود یک نوع علم حصولی.

 علم حصولی جنس است و انواعی دارد یک نوعش علم حصولی به انسان است یعنی این که نفس من الان جوری است که دارد نشان می دهد انسان را.افرادش هم علم شما به انسان علم دیگری به انسان تک تک این علم های به انسان اینها افراد چی اند ؟علم حصولی به انسان اند حالا هر چیز دیگه هم علم حصولی به ان میشود یک نوع دیگر. حاکی ان با حاکی این ذاتا فرق میکند ان دارد یک چیز دیگر را نشان میدهد این دارد یک چیز دیگر را نشان میدهد.همه ی اینها علم به انسان،علم به سنگ ،علم به خدا، علم به ممتنع همه چیز علم حصولی به هرچیزی تعلق گرفت خودش میشود یک نوع علم و افرادش هم عبارت است از چه؟همان علم در افراد مختلف .علم به انسان در زید یک فردش است علم به انسان در عمرو یک فرد دیگه اش است پس حکایت ولو اینکه ذاتی علم حصولی است اینکه میگویم ذاتی است یعنی حقیقتش است یعنی تمام حقیقتش هست چون علم حصولی جنس است و جنس معنایش چیزی جز همین حکایت نیست .علم حصولی همین حقیقت حکایت است انوقت تابع اینکه نوعش چه باشد میشود حکایت فلان و حکایت بهمان .حکایت ولو ذاتی علم حصولی است «الا ان محکیه تختلف باختلاف معلومات» این دارد نشان میدهد. چه را نشان میدهد؟نشان دادن چون در همه جهت علم حصولی است چون ذاتیش است اما آنی را که نشان میدهد که محکی باشد همه جا یکجور نیست.محکی علم حصولی گاهی یک چیزی است «لابشرط از وجوب عدم فان العلم الحصولی اما تصور و اما تصدیق و تصور امامفرد او قضیه »

تصور یا مفرد است یعنی قضیه نیست پس اینجا مفرد مقابل قضیه است ولو مرکب باشد،از اینجا تا یک کتاب بگو انسان عالم عادل هزار تا قید هم بیاوری باز هم چیست؟مفرد است.چرا؟چون منظور از مفرد یعنی چه؟یعنی قضیه نباشد.هر چیز دیگری باشد.

«و تصور اما مفرد او قضیه و المفرد اما جرئی او کلی» حالا یکی یکی حساب میکنیم« فتصور المفرد اذا کان تصور امر جزئی یحکی ذلک الجزئی لابشرط ان الوجود و العدم» من زید را تصور کردم، تصور زید ان شخص را نشان می دهد اما نمیگوید هست فقط او را نشان میدهد یعنی ان شخص جزئی را نشان می دهد اما کاری ندارد به اینکه هست یا نیست چون تصور مفرد است، تصور مفرد کار به واقع ندارد لذا شما میتوانید این را موضوع قرار بدهید برای چه ؟برای هست. همانطور که موضوع میتوانید قرار دهید برای نیست هردو میشود.

پس« ولذا یقع موضوع و یحمل علیه قولنا معدوم کما یقع موضوع و یحمل علیه قولنا موجود» وقتی می گویید، حالا شما از همین حالا به فکر هستید هنوز ازدواج نکرده که من فرزند اولم اگر پسر بود مثلا اسمش را می گذارم محمد،خب الان می گویید محمد چه؟ معدوم است.محمد یعنی که؟یعنی ان شخص.ان فرزندی که الان نیست.موجود هم هست که روشن است.پس تصورمفرد اگر تصور امر جزئی باشد ان جزئی را حکایت میکند اما لابشرط از وجود و عدم .

«و تصور المفرد اذا کان تصور امر کلی» انسان را تصور کردی«یحکی طبیعه الکلیه لذلک لامر »شما می گویید من تصور امر کلی کرده ام خب این تصور دارد همان طبیعت کلی را نشان می دهد باز هم لابشرط، «لابشرط عن الوجود و العدم ولذا یقع موضوع و یحمل علیه قولنا معدوم کما یقع» میگوید شما دایناسور معدوم است انسان موجود است.الان اینطور است؟یه وقت هم ممکن است وضع عوض شود .انسان معدوم باشد دایناسور…آن چیزی که مهم است این است که این موضوع تاب هردو را دارد و تاب هردو را داشتن نیست مگر به خاطر اینکه مفهومی که دارد از ان حکایت میکند از او ی لابشرط حکایت میکند یعنی کاری ندارد به اینکه ان هست یا نیست به واقعش کار ندارد به چه کار دارد؟به معنا کار دارد.تصور مفرد حکایت از معنا میکند نه حکایت از واقع.خب این در تصور مفرد .

اگر قضیه بود «والقضیه تحکی معنا ذلک المعنا اخبار عن الواقع» ،قضیه هم یک معنا دارد. شما وقتی میگویید زید عادل است معنایش این است که واقعا زید عادل است .وقتی هم میگویید زید عادل نیست معنایش این است که زید واقعا عادل نیست.پس معنایش جوری است که دارد خبر از واقع میدهد .اگر خبر از واقع می دهد اینجاست که حق دارید بگویید مفهوم حکایت میکند از چی؟ از واقع. اما در مفرد حق ندارد کسی بگوید مفهوم حکایت میکند از واقع.اینجاست که حکایت از واقع درست است چون قضیه کار به واقع دارد میخواهد خبر از واقع بدهد. «و لذا یتصف بصدق و الکذب »در حالیکه آن مفرد صدق و کذب نداشت.انسان تصور بود حکایت میکرد از معنای انسان اما کاری به صدق و کذب نداشت اصلا کاری به واقع نداشت که حالا بگوییم صادق است یا کاذب.صدق مطابقت با واقع است کذب عدم مطابقت با واقع است.او میگوید من کار به واقع ندارم من معنای خودم را لابشرط از تحقق در واقع و عدم تحقق در واقع دارم نشان می دهم.پس ولذا «یتصف بصدق و الکذب »

یکی از حضار: [حاج اقا تصدیقی است یتصف بصدق و الکذب؟

اقای فیاضی: قضیه است اقا قضیه.القضیه قول … (نامفهوم) تصدیق حالا چه؟و تصدیق هم «یحکی صدق القضیه» مگر نگفتیم تصدیق عبارت است از چه؟ فهم چه؟صدق قضیه.پس دارد از چه حکایت میکند؟از صدق قضیه.تصدیق را نمیشود بگویی صادق است یا کاذب. تصدیق میتواند صواب باشد میتواند خطا باشد.یعنی میگویی من فهمیده ام صدق زیدٌعادلٌ را.خب حالا شما دروغ میگویی؟یا راست میگویی؟نه بحث راست و دروغ نیست.بحث این است که درست فهمیدی یا نه.خطاست یا جهل. جهل مرکب است یا واقعا یقین است. یقین و جهل مرکب چه هستند؟تصدیق اند.چون فهم صدق میگوید اقا فهمیده ام صدق را.فهم صدق تویش نخوابیده است مطابق با واقع باشد،میخواهد مطابق باشد میخواهد مطابق نباشد.این یک حالت است، حالت تصدیق یعنی حالت حکایت از صدق یک قضیه ای،فهم صدق قضیه. «و تصدیق یحکی صدق القضیه و لذا یتصف بصواب والخطا»؛ یک وقت میگوییم اقا این مصیب در تصدیق است یعنی تصدیق کرده است که زید عادل است درست هم فهمیده است،یک وقت هم میگوییم مخطئ است یعنی جهل مرکب است میگوید من فهمیده ام که زید عادل است ولی این فهمش مطابق با واقع نیست یعنی ان قضیه ای را که میگوید تصدیقش بهش تعلق گرفته است ان مطابق با واقع نیست.

خب حالا که این مقدمات معلوم شد می اییم سراغ« اذا عرفت هذه المقدمات نقول»…آن دوتا مقدمه ی اول را که ما گفتیم اخوند نیاورده.ان ها را ما اوردیم برای اینکه گفتیم تقینا مقصود اخوند هست چون میخواهد بگوید من از مفهوم وجود میخواهم به وجود خدا برسم. پس مفهوم وجود را داریم جزو مقدماتش هست. این مفهوم هم حکایت از معنایش میکند انجا نوشتیم چرا؟چون ان حرف درست است. اما مقدمه ی سوم این است که اخوند داشت. اخوند چی داشت؟اخوند میگفت مفهوم الوجود یحکی چه؟واقع الوجود. ما میگوییم اقا مفهوم وجود حکایت از واقع وجود نمیکند ،حکایت از چه میکند؟ معنای وجود میکند.« اذا عرفت هذه المقدمات نقول یرد علی ما مستدل به الاخوند اول ان المقدمه ثالثه ممنوعه» مقدمه ی سوم شما گفتید مفهوم وجود حکایت میکند از واقع وجود ببین اقا مفهوم وجود حکایت میکند از معنای وجود نه از واقع وجود «لان مفهوم الوجود یحکی معنا الوجود» .بله گفتید «من دون ای قید او شرط» خب بله« من دون ای قید او شرط» است چون ذاتی ان است.ذاتی ان است یعنی یا باید این تصور وجود در وجود من نباشد یا وقتی هست خب دارم معنای وجود را میفهمم.اما ان معنا را که بفهمم حالا هست یا نیست؟خب گفتیم میشود بگوییم «الوجود لیس بموجود» میشود هم بگوییم«الوجود موجود» هردو هم میتواند صادق باشد هرکدام در جای خودش پس اینکه شما فرمودید مفهوم وجود حکایت میکند از حقیقه الوجود یعنی ان امر متحققی که اسمش وجود است این مقدمه ی اول درست نیست.حکایت میکند از معنا ی وجود.

 انقلت! «صحیح ان مفهوم الوجود انما یحکی معنا الوجود ولکن الوجود المتحقق مشتمل علی معنا الوجود» ،انقلت میگوید اقاجان وجود متحقق در خارج معنای وجود هست به اضافه ی تحقق دیگر چون شما گفتید «الوجود موجود» صحیح است ولو اینکه محمول در موضوع نیست .محمول یک معنای اضافه را دارد می فهماند میگوید ان معنا که میشد موجود باشد، میشد موجود نباشد الان چیست؟موجود است.پس حالا که موجود است در این امر موجود هم معنای وجود هست هم ان اضافه هست چون معنای حمل این است که موضوع و محمول باهم هویت دارند . وجود با موجودیت هویت دارد پس وجود در موجود هست در ان واقع خارجی هست.خب اگر هست مفهوم وجود هم کلی است. از معنای خودش حکایت میکند هر کجا میخواهد باشد میخواهد موجود باشد میخواهد معدوم باشد میخواهد در زید باشد میخواهد در عمرو باشد هرکجا باشد.پس این حکایت درست بود که اخوند گفت مفهوم وجود دارد حکایت میکند از واقع وجود.

میگوییم نه اقا اگر یک کسی هم اینچنین حرفی را بزند«ولکن الوجود المتحقق مشتمل علی معنا الوجود فموجودیت المعنا الوجود لایضر بکون معنا الوجود معنا الوجود» ؛ عرض میکنیم که این انقلت جواب دارد. جوابش این است که …اصلا انجایی که بحثمان است بستمش عجیب است.می اید بحث وجود واجب.

یکی از حضار: (نامفهوم)

اقای فیاضی: بله از تحقق حکایت نمیکند.بله برهان اخوند.بله.« قلت تصور الوجود اعنی مفهوم الوجود لایحکی الا معنا الوجود فی الوجود الموجود»  یعنی وجود موجود است درست است موجود باشد ولی مفهوم وجود به ان موجودیتش کار ندارد همان که خود اخوند گفت. گفت مفهوم وجود حکایت میکند از معنا« من دون ای قید او شرط» ما به جای واقع باید بگذاریم چه؟معنا را. او گفت واقع خب میگوییم من دون قید او شرط یعنی چه؟ یعنی بدون موجودیت.معنا مفهوم وجود حکایت میکند از معنای وجود در همان وجود موجود.

«ولا یحکی موجودیه و ان کان المعنا موجود» ولو معنا موجود است. این مثل این است مفهوم واجب حکایت میکند از فقط وجوب واجب، ولی واجب عالم هم هست اما مفهوم عالم باید بیاید حکایت از علم بکند .مفهوم واجب نمیتواند ان را حکایت بکند. این همان است که در بیان فرمایش خود اخوند ما به این استناد میکردیم میگفتیم که مفهوم حکایت میکند معنا را «من دون ای قید او شرط»، یعنی قید و شرط ها در ان نیست.خود معنا خاص خاص، از ان حکایت میکند. خب اگر این است پس با اتصافش به موجودیت از اینکه بشود معنای وجود لابشرط خارج نمیشود چون «لابشرط یجتمع مع الف شرط».

« فتصاف المعنا بلموجودبه لا یخرجه عن کونه وجود لابشرط بنسبت الی الموجودیه و اذ واضح ان لابشرط یجتمع مع الف شرط» خب پس این که اول فرمودید که مفهوم وجود حکایت میکند از حقیقه الوجود نه. مفهوم وجود از معنای وجودی حکایت میکند که میشود موجود باشد میشود موجود نباشد.

و اما بعد فرمودید حالا که مفهوم وجود حکایت میکند از واقع وجود بدون قید و شرط پس ان واقع باید یک موجودی باشد «من دون ای قید او شرط و ثانیا ان الملازمه فی المقدمه الرابعه ممنوعه» اقا مفهوم وجود حکایت میکند از وجود «من دون ای قید او شرط باشد مفهوم وجود حکایت میکند از وجود من دون ای قید او شرط» اما این معنایش این است که ان محکی موجود واجب است یعنی علت ندارد بله یا ان« من دون ای قید او شرط »یک چیز دیگر است غیر این «من دون ای قید او شرط» ای است که وقتی میگفتیم مفهوم حکایت میکند از معنا ، انجایی که میگفتیم مفهوم حکایت میکند از معنا «من دون ای قید او شرط» یعنی چیزها و لوازم و خصوصیاتی که با این معنا همراهند مفهوم از انها حکایت نمیکند. فقط از چه حکایت میکند؟از خود معنا

مفهوم وجود فقط وجود را نشان میدهد او قید و شرط ها را بهش کار ندارد اما حالا شما میگویی حالا که مفهوم وجود فقط وجود را نشان میدهد پس ان وجودی را نشان میدهد علت ندارد .بابا ان نشان نمیدهد علت داشتنش را، اما این معنایش این نیست که علت ندارد. گیر اخوند در همینجاست اشکال اصلی اخوند در همینجاست که میگوید وقتی مفهوم وجود حکایت میکند از معنا بدون «ای قید او شرط» پس ان واقع معنا یک حقیقتی است بدون «ای قید او شرط» این مثل است میگوییم چون مفهوم وجود حکایت میکند از وجود پس در خارج هرچه هست وجود  است نه علم است نه قدرت است نه حیات است چرا؟ چون بقیه را ندارد.بقیه را باید نداشته باشد «من دون ای قید »این این است.ان« من دون ای قید او شرط» که در مقدمه ی سوم بود ان درست بود ولی معنایش این بود که ان ها در مفهوم نیستند. مفهوم انهارا بهشان کار ندارد. از انها حکایت نمیکند اما نمیگفت واقعا هم نیستند که. میگفت حکایت میکند از معنا بدون« ای قید او شرط» .شما معنا را گفتید وجود میگویم باشد وجود. حکایت میکند از وجود« من دون ای قید او شرط»یعنی ان قید و شرط هایش را حکایت نمیکند اما حالا شما میخواهید نتیجه بگیرید که حالا که حکایت نمیکند پس ان اصلا ندارد پس ان وجودی که محکی این مفهوم است یک وجودی است که واقعا هیچ قید و شرطی ندارد چون اگر قید و شرط داشته باشد که واجب نمیشود.

باید قید و شرط نداشته باشد یعنی وجودش منوط نباشد به وجود علتی.وجودش منوط نباشد به اینکه ان علت به این وجود بدهد یعنی که اینجا توضیح ذلک

یکی از حضار:قید و شرط هم اصلا معنایش فرق دارد.

اقای فیاضی:بله فرق دارد.

یکی از حضار:و الا مفهوم انسان هم «من دون ای قید او شرط» دارد بعد…

اقای فیاضی: یعنی انسان لخت لخت لخت که هیچی فقط انسانیت دارد هیچی ندارد دیگر.اصلا نمیشود.یک همچین چیزی در خارج موجود نمیتواند باشد چون ان انسان صفاتی هست متضاد هم است یکی را باید داشته باشد یا باید عالم باشد یا جاهل.میگوید نه این نه عالم است نه جاهل.نه قدش بلند است نه قدش کوتاه .هیچ هیچ همه ی انها را ندارد.این

یکی از حضار: توی مقدمه ی چهارم قید و شرطش نیست … (نامفهوم) گرفته اصلا

اقای فیاضی: بله عرض میکنیم که «توضیح ذلک ان الموجود علی ثلاثه» یک ،« موجود بلا حیثیه تقیدیه ولا تعلیلیه و یعور عنه بلموجود من دون ای قید او شرط» میگویند یک موجودی داریم که برای موجودیتش نباید بگویی خدای موجود تا بشود موجود.اقایان میگویند چرا؟برای اینکه حقیقتش خودش وجود است.اگر واجب اثبات شد حقیقتش همان وجود است پس حیثیت تقیدیه نمیخواهد؟اگر حیثیت تقیدیه نمیخواهد یکی هم که بخواهد این حیثیت تقیدیه را بهش بدهد نمیخواهد چون نمیخواهد کسی که چیزی بهش بدهد.خودش است ذاتش است میگویند این «موجود بلاحیثیه تقیدیه »یعنی« موجود من دون ای قید او شرط »

دو، «موجود مع حیثیه تقیدیه و تعلیلیه و هی الماهیه الموجوده »میگوید اگر انسان بخواهد موجود باشد

یکی از حضار: قید امکان هم باید بگذاریم؟

اقای فیاضی: بله؟

یکی از حضار: میگوید ماهیه ممکنه الموجوده

اقای فیاضی: بله حالا حرف اقایان این است که کل ماهیه ممکن درست است.

میگوید این ماهیت اگر بخواهد وجود داشته باشد چون «من حیث هی لیست الا هی» پس باید چیست؟ وجود را بهش بدهند پس ماهیت موجود موجود است. خب اگر بهش بدهند پس باید یک کسی هم باشد که بهش بدهد.پس حیثیت تعلیله هم میخواهد پس ماهیت موجود به سبب وجود علتی که این وجود را به ان داده برای اینکه کار علت چیست؟وجود است.در بحث جعل گفته اند که جعل تعلق میگیرد به وجود.یعنی جاعل خود ماهیت را به ماهیت نمیدهد چون الانسان انسان بضروره الازلیه.پس چه بهش می دهد؟وجود بهش می دهد.موجودش میکند. پس حیثیت  تقیدیه وجود میخواهد و حیثیت تعلیله که ان حیثیت تعلیله در حقیقت باید یک حیثیت تقیدیه را به وجود بیاورد.

«یکی هم موجود مع حیثیه تعلیله فقط »انهم خود وجود انسان است. خب وجود انسان هم مخلوق است .انسان خودش مخلوق است وجودش هم مخلوق است. دیگر وجودش که بهش وجود نمی دهد .وجود فقط علت او را چه کارش میکند؟جعل بسیط میکند یعنی او را می اورد در عالم.

خب واجب پس چه شد؟ان قسم اولش شد آنی که موجود است «من دون ای قید او شرط»

 «ولکن و مفهوم الوجود یحکی الوجود کمعنا فی جمیع الثلاثه»، بله، مفهوم وجود که حکایت میکند از معنای وجود اختصاص دارد به خدا؟یعنی فقط درباره ی خدا میشود بگویی خدا موجود است؟یا همه ی اینها اقسام موجود اند؟پس موجودُ در همه جا هست .پس وجود در همه جا هست. اگر وجود در همه جا هست بله وجود هم فقط حکایت میکند از چه؟ از همان وجود «من دون ای قید او شرط» یعنی ان قیود و شروط نقشی ندارند در حکایت و مورد توجه نیستند در حکایت.

 اما خب حالا بگویید شما.حالا که مفهوم وجود حکایت میکند از واقع وجود ، امدیم واقع را از انها پذیرفتیم اشکال اول را صرف نظر کردیم.خب میگوییم اقا واقع وجود در هر سه هست.شما از کجا میگویید حالا که مفهوم وجود از واقع وجود حکایت میکند پس ان محکی ،آنی که ازش حکایت میکند موجودیست« من دون ای قید او شرط» یعنی قسم اولش.

پس جناب اخوند شما با این بیانتان یک اشتراک لفظی را بهش توجه نکرده اید؛که یکوقت میگویند «من دون ای قید او شرط» یعنی لابشرط یک وقت میگویند« من دون ای قید او شرط» به شرط لا. ان ضرورت ازلیه یعنی به شرط لا یعنی هیچی نمیخواهد و باید انها نباشند یعنی حیثیت تعلیله باید نباشد.حیثیت تقیدیه باید نباشد تا بشود چه؟واجب

پس ان« من دون ای قید او شرط» یک وقت به کار میرود به معنای لابشرط ان وقت است که میگویید مفهوم وجود حکایت میکند از واقع وجود «من دون ای قید او شرط». یعنی ان شروط نیست ولی یجتمع مع ان شروط چرا؟ چون لابشرط است. یک وقت میگویید واجب موجود است «من دون ای قید او شرط» این «من دون ای قید او شرط» یعنی به شرط لا . یعنی باید حیثیت تعلیله نداشته باشد ، حیثیت تقیدیه هم نداشته باشد.

پس« و سرالمغاله اشتراک لفظ من دون ای قید او شرط بین ما هو لابشرط الخالی عن کل شئ»میگویند اقا مَقسم هر تقسیمی ان معنا هست لابشرط.ان لابشرط یعنی خالی هست اما چیست؟سازگار است. « الا بشرط یجتمع مع الف شرط»لذا میگویند مقسم در اقسام چیست؟حضور دارد.این یکی

«و بین ما هو بشرط لا المشروط بلخلو ان کل شرط» ؛ آن قبلی« الخالی عن کل شرط، المجتمع مع کل شرط» ببینید خیلی فرق دارد فرقش فرق همین لابشرط است و بشرط لا. یعنی« من دون ای قید او شرط» هم در مورد لابشرط صحیح است کسی بگوید اقا «لابشرط من دون ای قید او شرط» هم درباره چه؟ بشرط لا صحیح است که بگوید «من دون ای قید او شرط» ولی این کجا و ان کجااخوند میگوید حالا که مفهوم وجود حکایت میکند از واقع وجود «من دون ای قید او شرط» یعنی چه ؟یعنی لابشرط.

پس ان واقع وجود موجود است« من دون ای قید او شرط» یعنی به شرط لا یعنی موجودی است که در ان شرط شده که باید علت نداشته باشد حیثیت تقیدیه هم چه؟ نداشته باشد.پس اشکال بیان اخوند در این است که خود ایشان توجه نکرده است. چرا توجه نکرده است؟چون شیفته ی وحدت وجود است. اینکه اخوند را میگویند در اخر جلد دوم پرداخته به وحدت وجود هرگز اینطور نیست. اصفار را نوشته است برای اینکه وحدت وجود را چه کار کند؟ تبیین کند. بله خودش میگوید من در هر فصلی ابتدا مسئله را از حرف های معمولی شروع میکنم و لکن اخرش می رسانم به چه؟ به آنی که مقصودم است.آن مقصود آن چیزی بوده است که جزو جان اخوند بوده است و بر همین اساس اینطور حرف زده است والا اگر کسی توجه بکند این حرف تمام نیست.

والسلام علیکم و رحمه الله