به ابوموسی گفتند که متنِ آن را بنویسید و امضاء کنید که نشود از عباراتِ آن عدول کرد، مشکلی هم نداشتند، چون هر دو طرفِ مذاکره عرب‌زبان بودند، عمروعاص شخصی نیست که متن مذاکرات را بدهد، وقتی هم به ابوموسی می‌گفتند سریع ناراحت می‌شد و می‌گفت که عقل من هم می‌رسد، گفتند: اگر او متنِ مذاکرات را نمی‌دهد، ابتدا عمروعاص صحبت کند، سپس تو صحبت کن، گفت: من هم بزرگ‌تر هستم و هم اینکه بهتر این است که من ابتدا صحبت کنم، گفتند: او زیرِ حرف‌های خودش می‌زند، بگو بنویسد، گفت: نه! عمروعاص قول داده است، این‌هایی که عرض می‌کنم تاریخ است، اگر شما تحلیلِ قبلی من را دقت نکرده باشید، می‌گویید: این عجب انسانِ کم دقّتی است؛ خیر! همین که باید در مذاکرات، یک یَمَنی شرکت کند برایشان کافی بود، اصلاً خواسته‌ی دیگری داشتند، مثلِ اینکه ما به جام جهانی رفتیم! هدفِ آن‌ها هم همین بود که یک یَمَنی به مذاکرات برود، که رفت؛ گفتند: بگو بنویسد! گفت: قول داده است، و البته این هم از زیرکیِ ابوموسی هم هست، اگر ابوموسی می‌گفت که معاویه خلیفه است، یعنی همان حرفِ عمروعاص را می‌زد، وقتی برمی‌گشت مردم او را تکه تکه می‌کردند، چون کوفی‌ها با معاویه بسیار دشمن بودند، اصلاً ابوموسی نمی‌توانست به نفعِ معاویه رأی دهد.

 

کاری که می‌توانست انجام دهد چه بود؟ هشت ماه مردم را در منطقه دومَه الجَندَل که محلّ مذاکرات بود معطل کردند، در نهایت ابوموسی گفت: من هر دو را عزل می‌کنم، عمروعاص گفت: من علی را عزل می‌کنم، اما معاویه را عزل نمی‌کنم، وسطِ جلسه‌ی مذاکره درگیری شد و ابوموسی به عمروعاص گفت: تو سگ هستی و عمروعاص هم به او گفت: تو الاغ هستی و … درگیری شد و مذاکرات شکست خورد. معاویه به ابوموسی وعده داد که به یک پسرِ تو فرماندهیِ کوفه را می‌دهم، و به فرزندِ دیگرِ تو فرماندهیِ بصره را، یعنی کلِّ ایران هم زیرِ نظرِ این‌ها باشد، تو فقط بیا با عمروعاص همفکر شو! ابوموسی گفت: این خیلی ضایع است که این اتّفاق بعد از مذاکرات بیفتد. این روایت نزدِ اهلِ سنّت صحیحه است، گفت: پس کارِ دیگری کنیم، دیدند بهتر است که ابوموسی ظاهراً در مذاکرات شکست بخورد، پسرِ ابوموسی گفت: ما بعد از این تا به شام می‌رفتیم، حتی به اتاقِ معاویه هم می‌رفتیم کسی جلوی ما را نمی‌گرفت، یعنی هیچ حاجِبی جلوی ما را نمی‌گرفت.

 

شما دیده‌اید دامادِ او که عبدالله بن عمر است، نامه نوشت و دو مرتبه مختار آزاد شد، چه شد که ناگهان این انسان در حکومت محترم شد؟ معاویه‌ای که دستور داد محمد بن ابی بکر را گرفتند، گردن زدند، بدنِ او را در پوستِ یک الاغ گذاشتند و آتش زدند، خاکسترِ او را به باد دادند، باقیِ آن را به آب ریختند که قبر نداشته باشد، پسرِ خلیفه بود دیگر، اگر قرار بود پسرِ خلیفه حُرمَت داشته باشد، او هم پسرِ خلیفه بود، چه شد که عبدالله بن عمر ناگهان اینقدر ارزشمند شد؟ چه شد ناگهان خیلی محترم شد؟ چه شد در این همه یادگار ناگهان او آنقدر محترم شد؟ چون عبدالله بن عمر با آن‌ها بسته بود، حتی اگر بنویسد مختار را هم آزاد کنید که دشمنِ اولِ امنیّتِ ملّی برای یزید محسوب می‌شود، تازه یزید! نه معاویه؛ یزید خیلی دیوانه‌تر از معاویه است. معاویه به نسبتِ یزید خیلی اهلِ دیپلماسی بود، چه می‌شود یزید دو مرتبه مختاری را که یقین دارد می‌خواهد با او بجنگد را آزاد می‌کند؟ چون عبدالله بن عمر نوشته است. مگر عبدالله بن عمر کیست؟ یادگارِ خلیفه است؟ نخیر! دامادِ ابوموسی اشعری است، با یکدیگر قرارداد بسته‌اند، و ظاهرِ امر این بود که شکست خورده‌اند؛ انسان احمق باشد بهتر از این است که خائن باشد.