از نمونه‌های بارز امامزاده‌هایی که در محضر اهل بیت خاک هستند آن کسی است که امشب همه‌ی عالم به او می‌خواهد پناه ببرد. هر وقت در کربلا گروهی توسّط دشمن محاصره می‌شد، متأخّرین با این عبارت زیبا می‌گفتند، می‌گفتند: «أغثنی یا عبّاس» نمونه‌ها را داریم کتاب مرحوم علّامه سماوی را نگاه بکنید، بعضی از آن‌ها را آورده است. می‌رفت خط را می‌شکست، این‌ها را از محاصره بیرون می‌آورد. برادر سیّد الشّهداء علیه السّلام است. علمدار است. در سپاهی که علی اکبر سلام الله علیه باشد، کسی علمدار باشد ببینید چه کسی بوده است. اشبه النّاس به رسول الله باشد و او زیر دست یک فرمانده باشد. ببینید این فرمانده چه بزرگواری است. قد آقای ما بلند بود، هر اسبی برای او مناسب نبود، اسب متحّم سوار می‌شد، یعنی اسب‌های قوی هیکل. نقل‌های متأخّر حرف‌های خوبی زدند. خیلی با منطق ادب حضرت هماهنگی دارد می‌گویند: وقتی می‌خواست نزدیک حضرت  بیاید، با حضرت صحبت بکند خیلی نزدیک نمی‌آمد که در قاب چشم کسی قد او قابل مقایسه با سیّد الشّهداء علیه السّلام باشد. عقب می‌ایستاد، سر او پایین بود.

 

یکی از شباهت‌های قمر بنی هاشم به امیر المؤمنین علیه السّلام این است که تا وقتی پیامبر زنده بود امیر المؤمنین علیه السّلام یک کلمه حرف نزد. شما یک کلمه از عبّاس بن علیّ بن ابی‌طالب علیه السّلام پیدا نمی‌کنید، هیچ چیزی پیدا نمی‌کنید. بگردید یک جا پیدا بکنید معتبر باشد سخن گفته باشد. فقط یک بار معتبر است جلوی حضرت سخن گفته است. آن هم وقتی شب عاشورا فرمود: «اتَّخِذُوا هَذَا اللَّیْلَ جَمَلًا»[۱] شب تاریک است، بروید من را کار دارند. آن‌جا همه‌ی مقتل نویس‌ها گفتند: اوّلین کسی که روی زانوهای خود بلند شد گفت: ما کجا برویم، خدا ما را بعد از تو زنده نگذارد. این‌جا صحبت کرد. حاصل برنامه‌ریزی امیر المؤمنین علیه السّلام است، این خیلی عجیب است. کسی پسر امیر المؤمنین علیه السّلام باشد به عالم فخر بکند، حق دارد فخر بفروشد. امّا امیر المؤمین علیه السّلام می‌داند برای کربلا یک علمداری لازم است، باید مادر او هم ویژه باشد. لذا به عقیل فرمود: برو از یک خانواده‌ی شجاع، باتقوا برای من همسر انتخاب بکن. یک مأموریتی مهمّی عبّاس بن علیّ بن ابی‌طالب روحی له الفداه دارد. همین‌قدر که امام معصوم به او تکیه بکند. تا زنده بود اگر بچّه‌ها تشنه بودند می‌گفتند: عمو هست. مشک‌ها را به دست خود می‌گرفتند، برگردد بیاید حرم، مشک بدهیم با آب بر می‌گردد. تا او بود امید در خیمه‌های سیّد الشّهداء علیه السّلام نمرد.

 

 ابا عبدالله می‌آمد و می‌رفت. به میدان می‌رفت و می‌آمد. شب گذشته عرض کردیم تا خطّ دشمن هم برای علی اکبر رفت، چون خیال او راحت بود یک نفر هست از خیمه‌های ما مراقبت بکند. اهل حرم آرامش داشتند، حافظ الخیام است. ابو القربه است، پدر مشک است، سقّا است. تا عبّاس هست امید آب هم است. تا عبّاس هست یعنی پدر تیر نخورده است. یعنی ابا عبدالله الحسین سلامت است. «یَا کَاشِفَ الکَرب عَن وَجهِ الحُسَین».

 

 امشب من می‌خواهم یک روضه‌ای که علّامه‌ی مجلسی نقل کرده است را بگویم. خیلی قدیمی نیست ولی من کودکی خود را به یاد می‌آورم که با این روضه گریه می‌کردم. دوست دارم امشب این را بگویم. علّامه‌ی مجلسی می‌فرماید: -در بحار است نقل کرده است-  عبّاس بن علیّ بن ابی‌طالب علمدار بود، فرمانده بود. تیر اندازی کردند. زهیر رفت، حبیب رفت، تک تک کشته شدند، هیچ چیزی سخت‌تر از این نیست که فرمانده باشد، بچّه‌های او یک به یک پرپر بشوند. نوبت به اهل بیت رسید. قاسم بن الحسن عزیز امام حسن علیه السّلام رفت. اگر برای امام حسین علیه السّلام امانت بود، برای قمر بنی هاشم هم امانت مولا بود. علی اکبر میدان رفت یک یک این‌ها شهید شدند. نمی‌تواند برود به خیمه‌ی دار الحرب نگاه می‌کند می‌بیند عزیزان او زمین افتادند، می‌خواهد برود خیمه‌ی بانوان می‌بیند این بچّه‌ها با یک امیدی نگاه می‌کنند. بعضی‌ها از آن‌ها مشک به دست دارند. آمد چند قدمی حضرت ایستاد، سر مبارک خود را پایین انداخت. یا ابا عبدالله «قَدْ ضَاقَ صَدْرِی»[۲] سینه‌ی من سنگین شده است. «وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَیَاهِ» دیگر از این زندگی بیزار هستم. چقدر این صدای العطش را بشنوم. مقاتل را ببینید. تاسوعا کسی کشته نشده است، تاسوعا ما برای چه دور هم جمع می‌شویم؟ چون یوم العطش است، صدای عطش می‌آید. صدای العطش بچّه‌های امام حسین علیه السّلام او را بیچاره کرد. یا غیرت الله. «قَدْ ضَاقَ صَدْرِی»[۳] سینه‌ی من سنگین شده است. از این زندگی بیزار شدم. من نمی‌توانم به خیمه‌ها برگردم. بگذار بروم جان خود را فدای تو بکنم. این‌جا نوشتند امام حسین صلوات الله علیه بلند بلند شروع به گریه کردن کرد. «فَبَکى الحُسین علیه السّلام بُکاء شَدیدا» بعد این‌طور فرمود: «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی» علمدار لشکر من. پناه حرم «وَ إِذَا مَضَیْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَرِی‏» لشکر می‌پاشد، تو هستی که ماندی. امّا دید که عبّاس بن علی پر کشیده است. دیگر نمی‌تواند بماند. فرمود: اگر قرار است بروی پس برو یک مقدار آب بیاور. مشک را که برداشت، چقدر این بچّه‌ها را خوشحال کرد. همه‌ی وجود او انگیزه است. از چهار هزار تیر انداز رد شد، خدا رحمت بکند مرحوم غروی اصفهانی، کمپانی را اعلی الله مقامه -استاد آقای بهجت است. من هر سال این را می‌خوانم که این بزرگوار به ما نظر بکند مضجع او در سرداب امیر المؤمنین علیه السّلام است- می‌گوید: چطور از چهار هزار نفر رد شد؟ یک نفر از چهار هزار تیرانداز چطور عبور کرد؟ می‌گوید: «وَ لَا یَهُمُّهُ السُّهام حَاشا» تیر برای او اهمّیّت ندارد. برای چه کسی؟ «مَن هَمَّهُه سِقَایه العَطاشا» قول داده است آب می‌آورد. به چهار هزار نفر زد، از آن‌ها گذشت به آب رسید. مشک را پر کرد. سقای ادب است سقای معرفت است خدا خود می‌داند ساقی معرفت عالم است. مشک را پر از آب کرد، این دست خنک شد. (دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد) بریده باد این دست. حالا که آب آورد شروع به رجز خواندن کرد.

 

«لَا أَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذِ الْمَوْتُ رَقَى»[۴] از مرگ نمی‌ترسم، جان خود را فدای حسین بن علی بکنم بالا می‌روم. «حَتَّى أُوَارَى فِی الْمَصَالِیتِ لَقَا» اگر این‌قدر شمشیر بزنید که زیر شمشیرها من را دفن بکنید، من از مرگ نمی‌ترسم. «نَفْسِی لِنَفْسِ الْمُصْطَفَى الطُّهْرِ وَقَا» جان من فدای نفس پیغمبر حسین من. «إِنِّی أَنَا الْعَبَّاسُ أَغْدُو بِالسِّقَا» منصب من سقایی است. رزمنده در میدان تک هم که باشد، هر چه بزنند دائم جا به جا می‌شود، تیرها را رد می‌کند ولی دشمن می‌داند عبّاس نیامده است بجنگد، هدف او معلوم است کوتاه‌ترین راه به خیمه. لذا می‌شود به کمین او نشست. در کمین او نشستند. دست راست افتاد. فدای سرش.

«وَ اللَّهِ إِنْ قَطَعْتُمُ یَمِینِی             إِنِّی أُحَامِی أَبَداً عَنْ دِینِی»

 فدای سر حسینم. جلوتر رفت. نمی‌تواند مسیر را عوض بکند. باید این آب را برسانم.

 

یا رب مدد کن. جلوتر دست چپ افتاد. ایمان را ببین. «یَا نَفْسُ لَا تَخْشَیْ مِنَ الْکُفَّارِ» ای نفس از این کفّار نترس. «وَ أَبْشِرِی بِرَحْمَهِ الْجَبَّارِ» دست دادی فدای سر او. بشارت باد به رحمت خدا. این دست را که دادم رحمت خدا است. لایق دانست که من فدای او بشوم. ‏

    «وَ أَبْشِرِی بِرَحْمَهِ الْجَبَّارِ                     ….

                   …                               قَدْ قَطَعُوا بِبَغْیِهِمْ یَسَارِی»

دست چپ را انداختند، سرعت خود را بیشتر کرد. شاید با دندان مشک را گرفته است. دیگر سپر مقابل این تیرها نیست، مشک تیر نخورد. سر مبارک را این‌قدر خم کرد که پشت سر اسب پنهان بکند. باید این مشک را برسانم. تا یکی نفر با عمود آهن آمد. من دیگر این‌جاها را رد می‌کنم، همین‌قدر برای شما می‌گویم مقرّم می‌گوید: ابا عبدالله الحسین علیه السّلام وقتی آمد داشت  به سمت خیمه‌ها برمی‌گشت، چند تا نکته می‌گوید: یکی این است که خم شده بود. «و بَانَ الاِنکسارُ فی جَبِینِه» آثار شکست در حسین می‌دیدند. «فَاندَکَّتِ الجبالُ مِن حَنینِهِ» دیدند دارد بلند بلند گریه می‌کند. مقرّم می‌گوید: «وَ جَعَلَ یُکَفکِفُ الدُّموعُ بِکُمِّهِ» آقای تشنه، تشنه که گریه ندارد می‌گوید: به نحوی گریه می‌کرد که با آستین صورت خود را پاک می‌کرد. آمد نزدیک خیمه علّامه‌ی مجلسی می‌فرماید: وقتی رسید فرمود: زینب جان -همه منتظر هستند ببینند عمو چه شد.- به بچّه‌ها بگو معجرها را محکم گره بزنید.


[۱]– الهدایه الکبرى، ص ۲۰۴٫

[۲]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۴۵، ص ۴۱٫

[۳]– همان.

[۴]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۴۵، ص ۴۰٫