از محمد بن ابی بکر پیغام رسید: اگر مصر را می‌خواهی به دادِ مصر برس، حضرت فرمودند: هم مردم مصر بهتر از مردمِ شام هستند و هم پولِ مصر بیشتر از شام است و هم از جهت استراتژی مصر مهم‌تر از شام است، جهاد کنید برای اینکه برادرتان محمد بن ابی بکر تنهاست، تنها یکصد و سی نفر جمع شدند! محمد بن ابی بکر در آنجایی که مدیریت می‌کرد کارآمد بود، ولی وقتی حکمیّت شد و شکست خوردند، نااهل‌هایی که منتظرِ نتیجه‌ی حکمیّت بودند دیدند قدرت و پولِ معاویه بیشتر است و در مقابل هم سپاهِ حضرت از هم پاچیده است، شروع به تحرّکاتی کردند. حالا دیگر سپاهِ محمد بن ابی بکر را می‌خریدند، یک یک فرماندهان خودشان را می‌فروختند. محمد بن ابی بکر پیغام فرستاد که به سرعت لشکر و پول بفرستید که من بتوانم با عمروعاص بجنگم، عمروعاص از طرف معاویه آمده بود که اگر مصر را گرفت حاکمِ مصر شود… «ذهبی» از علمای برجسته‌ی اهل سنّت می‌گوید: خدا عمروعاص را رحمت کند، او خیلی مال‌دوست بود! بخاطرِ مالِ دنیا و حکومتِ مصر با علی جنگید! وگرنه می‌دانست حق با علی است!!!

 

عمروعاص با این انگیزه آمد که مصر را فتح کند و حاکمِ مصر شود، البته او قبلاً هم حاکم مصر بود، شایان ذکر است که خیلی ثروت در مصر بود، وقتی ما مصر می‌گوییم منظورمان مصرِ امروزی نیست، منظور از مصر قاره‌ی آفریقا است… محمد بن ابی بکر چند مرتبه پیغام فرستاد که اگر مصر را می‌خواهید عجله کنید! من لشکر ندارم! چون عمروعاص هم غیر از خائنینِ داخلِ مصر از شام لشکر آورده بود، اگر امیرالمؤمنین علیه السلام با لشکر به سمتِ شام می‌رفتند و نیروهای معاویه با نیروهای امیرالمؤمنین علیه السلام مواجه می‌شدند دیگر نیرویی برای فرستادن به مصر نداشت، ولی وقتی خیالِ او راحت شد که امیرالمؤمنین علیه السلام لشکر ندارد آن‌ها را به سمتِ مصر فرستاد.

 

مصر هم به نسبت به شام نزدیک است، وقتی خیالِ معاویه راحت شد که جنگی در پیش نیست عمروعاص را برای پیشروی به مصر فرستاد، وقتی خیالِ دشمن راحت باشد که در داخل همّتی وجود ندارد، حتماً او شروع می‌کند. چند مرتبه محمد بن ابی بکر پیغام فرستاد و چند مرتبه امیرالمؤمنین علیه السلام سخنرانی کردند، حضرت مردم را جمع کردند و فرمودند: برادرتان محمد بن ابی بکر تنهاست! مصر از دست می‌رود! بیشترین تعدادی که در تاریخ نقل شده است سیصد نفر است که جمع شدند. با سیصد نفر که نمی‌شود مقابل هجوم عمروعاص ایستاد! لشکر محمد بن ابی بکر شکست خورد و با یک عدّه‌ای فرار کرد، باز این‌ها یا مخفی شدند و یا فرار کردند و یا کشته شدند، چهل و پنج روز طول کشید. محمد بن ابی بکر بدونِ یار خیلی خوب مقاومت کرد، چون جوان بود، امیرالمؤمنین علیه السلام معتقد بودند که مالک از او بهتر می‌تواند، وقتی دیدند مجبور هستند مالک را فرستادند، منتها مالک در مسیر با یک شربت عسل ترور و شهید شد.

 

امیرالمؤمنین علیه السلام به محمد بن ابی بکر فرمودند: فعلاً همانجا باش! او هم چهل و پنج روز مقاومت کرد، ولی یک یک نیروهای او شکست خوردند، وقتی نیروها شکست خوردند و تنها شد، مجبور شد مخفی شود، کار به جایی رسید که تنهای تنها شد، به روستایی رفت… عمروعاص برای سرِ محمد بن ابی بکر جایزه گذاشت، ببینید در این چهل و پنج روز چه چیزی بر امیرالمؤمنین علیه السلام گذشته است، هرچه به مردم فرمودند کسی نیامد. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «ذَلَّ وَالله المُتخَاذِلُون»[۱] خدای متعال به کسانی که از جنگ خسته می‌شوند ذلّتی می‌دهد از آن چیزی که از آن می‌ترسند بدتر است. چه می‌شد اگر مردانه کشته می‌شدید؟ بعداً این بلاها بر سرِ شما نمی‌آمد. هرچه حضرت صحبت کردند… آن‌هایی که باید می‌آمدند بینِ امیرالمؤمنین علیه السلام و مردم، مردم را راه می‌انداختند، مردم را می‌فهماندند، خطر را معرّفی می‌کردند، این اُفتِ روحی را بازمی‌گرداندند، برعکس اشعث‌ها می‌گفتند: این دوباره می‌خواهد جوانان را به کشتن بدهد، یعنی می‌آمدند صحبت می‌کردند و نمی‌گذاشتند امیرالمؤمنین علیه السلام سپاه را تجهیز کنند.

 

چهل و پنج روز گذشت و سپاه تجهیز نشد، عمروعاص در جستجوی محمد بن ابی بکر بود، تا اینکه به او خبر دادند محمد را در منطقه‌ای دیده‌اند، چون خیلی خوب پول خرج می‌کردند… مالیاتِ سنگین از زمین‌ها می‌گرفتند، به یک نفر گفتند تا آخرِ عمر از تو مالیات نمی‌گیریم و در عوض مالک را بکش، او مالک را بخاطرِ مالیات (بخاطر پول) کشت. به عمروعاص پیغام رسید که محمد بن ابی بکر فلان منطقه است، دوباره عمروعاص پول کلان خرج کرد و پرسید در این روستا کجا غریبه دیده شده است؟ گفتند: یک نفر است که ما او را نمی‌شناسیم، محمد بن ابی بکر را پیدا کرد و با یکدیگر جنگیدند تا تیرهایِ محمد به اتمام رسید و شمشیرِ او شکست و دستگیر شد.

 

معاویه گفت: تو را طوری می‌کُشَم تا عبرتِ سایرین بشوی، منتها برای اینکه محمد بن ابی بکر عزیز بود… او در خانه‌ی امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ شده بود، معاویه یک جسارت به امیرالمؤمنین علیه السلام کرد، محمد بن ابی بکر هم در دفاع از امیرالمؤمنین علیه السلام شروع به فحش دادن به معاویه کرد، معاویه عصبانی شد و گفت: گردنِ او را بزنید. سرِ او را جدا کردند، بدنِ او را در پوستِ یک الاغِ مُرده گذاشتند و آتش زدند، (برای توهین بدنِ او را در پوستِ الاغ گذاشتند) و خاکسترِ او را به آب ریختند، هیچ چیزی از او نماند. در راه امیرالمؤمنین علیه السلام هیچ چیزی از محمد بن ابی بکر نماند، ایشان قبر ندارند. او پسرِ ابوبکر است، این پسرِ ابوبکر است که در راهِ محبتِ امیرالمؤمنین علیه السلام جسم و جان را با هم تقدیم کرد، آنقدر خبرِ شهادتِ او غمگین بود که کسی جرأت نمی‌کرد نزد امیرالمؤمنین علیه السلام برود و خبر شهادتِ او را بدهد، اشکِ حضرت جاری بود و سرِ مبارکِ خود را بلند نمی‌کردند.


[۱] خطبه ۳۴ نهج البلاغه