اشعث ترسید، با برخی از رفقا صحبت کرد و گفت من پیش معاویه می روم، البته هیچ گزارش دزدی از اشعث در تاریخ نداریم، هیچ! اشعث سابقه ی منفیِ اقتصادی ندارد که در جایی ثبت شده باشد، اما همین که اینجا ترسید و گفت من پیش معاویه می روم، معلوم است که احتمالا جایی ریخت و پاشی کرده و یا چیزی مثل امروزی ها بلد بوده است، مثل امروزی ها که می دانند چکار کنند که یک طوری حساب را خالی کنند که کسی متوجه نشود و یا «دُمِ خروس بیرون نزند»، از اینکه بخواهد به امیرالمؤمنین علیه السلام حساب پس بدهد ترسید، وگرنه هیچ سندی بر دزدی او در تاریخ نقل نشده است، هیچ!

 

اگر بخواهید از اشعث یک مثال در ذهن خودتان بیاورید، اشتباه است که یک فاسقِ فاجِر در ذهن خودتان بیاورید، باید یک بزرگِ قبیله ای، یک عالمِ برجسته ای، یک انسانِ ریش سفیدی، یک همچنین شخصیتی در ذهنتان بیاید. گفت که من پیش معاویه می روم، حُجر و دیگران گفتند که برای تو بد است، تو شاهزاده ی یَمن هستی، یَمنی ها در طول تاریخ با قریشی ها دعوای هزاران ساله داشتند، مخصوصاً اینکه یمانی ها می گفتند: در اسلام «کار کردن یمانی و خوردنِ عدنانی است»، ما جنگ کنیم، جهاد کنیم، فتح کنیم و بنی امیه فرمانده شوند، فرماندار شوند، استاندار شوند… اشعث ملعون پیر بود، گفتند بد است که تو در پیری بروی و به معاویه بپیوندی، این خیلی بدبختی و فلاکت است، خلاصه قبیله پرستی او را تحریک کردند و حُجر هم گفت: امیرالمؤمنین علیه السلام با تو کاری ندارد، نهایتاً تو را عزل کرده است، نترس! با تو کاری نمی کنند. خلاصه شروع کرد با مردم صحبت کردن و گفت که خلیفه ی سوم مرا حاکم کرده، همان طور که با خلیفه ی سوم بیعت کردید، همانطور باید با خلیفه ی بعدی که مسلمین با او بیعت کردند، بیعت کنید و از مردم برای امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت گرفت و با حضرت همراهی کرد، بعد هم با حجر برگشت و به کوفه آمد، (اما ناراحت) بالاخره امیرالمؤمنین علیه السلام او را از آذربایجان عزل کرده است…