ابوموسی اشعری و عمروعاص برای مذاکرات رفتند و هشت ماه طول کشید، وقتی سپاهِ حضرت داشتند به کوفه میرفتند، یک اتفاقی افتاده بود، با آن همه سختی و درگیری که در جنگ رُخ داده بود، امیرالمؤمنین علیه السلام بیست و پنج هزار کشته در صفّین داده بودند، نود و پنج درصد پیروزیِ نظامی داشتند، وقتی قرآن به نیزه شد، اینها چه دستاوردی داشتند؟ هیچ! عدهای هم گفتند که شما زیرِ بارِ حکمیّت رفتید و حکمیّت کفر است، اگر کسی دقیق بفهمد که خوارج چه میگفتند، تا حدّی اشتباه نمیگفتند، منتها جایِ بدی استفاده میکردند. اگر من و این برادرِمان دعوا کنیم، باید به دادگاه برویم، قاضی باید بر اساسِ شرع بین من و او قضاوت کند، نه بر اساسِ هرچه دوست داشت، مثلاً بگوید هر دو پایِ کاشانی را قطع کنید، اصلاً کسی حق ندارد که اینطوری حَکَم را بپذیرد، حَکَم نمیتواند شخص باشد، حَکَم قرآن است، حَکَم سنّت است. خوارج میگفتند شما عمروعاصِ فاسق را حَکَم گذاشتهاید و زیرِ بارِ او هم رفتهاید، ما قبول نداریم، اصلاً این کُفر است، یعنی هنوز ابوموسی فریب نخورده است که یک عدهای درگیر شدند و میگفتند این کفر است، چرا عمروعاص و ابوموسی را حَکَم گذاشتهاید؟ انسانها که نمیتوانند حَکَم باشند… منظورشان این بود، یعنی مثلاً یک زن و شوهر دعوایی دارند، وقتی نزدِ قاضی میروند، قاضی بر اساسِ شرع حکم میدهد، نه اینکه مثلاً به آن مرد بگوید که پانصد سکه بیش از مهریه بده، وقتی هم بگویند چرا؟ بگوید: چون من میگویم. خوب اینکه نمیشود… اصلاً معنی ندارد، حَکَم باید طبق قرآن و سنّت حرف بزند.
اعتراضِ خوارج این بود که چرا شما عمروعاصِ فاسق را حَکَم گذاشتهاید؟ اینکه قرآن نمیفهمد. وقتی داشتند به شام بر می گشتند، در حالِ شکست خوردن بودند، اینها داشتند شکست میخوردند، وقتی جنگ متوقّف شد احساسِ پیروزی میکردند، میگفتند اقلاً ما از آن مرگِ نهایی خلاص شدیم، قبراق به شام برگشتند و شروع به تجهیز و آمادهسازی و تمهیدِ مجدد کردند. اما کوفیان وقتی داشتند میرفتند، مثلِ حالتِ اربَعینِ ما میرفتند، وقتی داشتند برمیگشتند، مثلِ دشمن برمیگشتند، وقتی داشتند به صفّین میرفتند، اینها هزاران سال بود که دوست داشتند جایی این قریشیها را گیر بیاورند و قلع و قمع کنند، واقعاً هم در نبرد در حالِ پیروزی بودند و چهل و پنج هزار کشته هم گرفته بودند، اما حالا که در حالِ برگشتن بودند چه شد؟ یک عده میگفتند کافر شدید که زیرِ بارِ حکمیّت رفتید، (چون از جنگ خسته شده بودند) جوابِ خانوادههای این کشتهها را چه بدهیم؟ آن هم در جنگی که داشتیم پیروز میشدیم…
وقتی میرفتند اربعینی میرفتند، وقتی برمیگشتند پدر به پسر فحش میداد و پسر به پدر، دعوا شد، یعنی فتنه شد، میگفتند جنگِ بُرده را باختیم، کافر شدید، عدهای هم دیگران را تکفیر میکردند، یعنی در حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام شِقاق افتاد. یکی از تلخترین عبارات اینجاست، وقتی جامعهای امیرالمؤمنینِ خود را درک نمیکند… حضرت به کوفه بازگشتند، هنوز حکمیّت رخ نداده است، ولی از قبل مشخص بود که چه افتضاحی در حکمیّت رخ خواهد داد، چون یک طرفِ آن معاویه عمروعاص را فرستاده است که صد در صد با او بسته است، این طرف هم اینها عمروعاص را فرستادهاند که جنگ را حرام میدانسته است، یعنی خروجیِ این، حتماً به نفعِ امیرالمؤمنین علیه السلام خواهد شد. وقتی حضرت به سمتِ کوفه برمیگشتند، پیروزی داشتند، پیروزی متوقّف شده، بیست و پنج هزار نفر کشته شدند، به هیچ نتیجهای هم نرسیدیم. درگیری شد، اختلاف شد، بغض بوجود آمد، به یکدیگر دشنام میدادند، یکدیگر را تکفیر کردند، تکفیر انتهای اختلاف است. شما فکر کنید خطّ مقدم، مثلاً کربلای پنج، وسطِ عملیات بجایِ اینکه به دشمن بپردازند، این نیروها به یکدیگر بگویند که تو کافر هستی، نجس هستی و … درگیری این اندازه سنگین شد. وقتی داشتند برمیگشتند، حضرت ورودیِ شهر کوفه از یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که اهل مدینه بود و به کوفه رفته بود و به جنگ صفّین نرسیده بود، پرسیدند که از کوفه چه خبر؟
«جُندَب ازدی» از اصحاب و محبان برجستهی امیرالمؤمنین است، او میگوید: ثُمَّ مَضَی غَیْرَ بَعِیدٍ وقتی آتشبس امضاء شد و خوارج میگفتند عهد خود را رها کن و برویم با معاویه بجنگیم، حضرت فرمودند: فعلاً قراری گذاشتهایم، تا خیانت نکردهاند اجازه بدهید ببینیم مذاکرات چه میشود، وقتی که حضرت کمی از منطقهی نبرد به سمتِ کوفه فاصله گرفتند، فَلَقِیَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ وَدِیعَهَ الْأَنْصَارِیُّ یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دیدند، اینها با هم همراه شدند، حضرت فرمودند: مَا سَمِعْتَ النَّاسَ یَقُولُونَ فِی أَمْرِنَا مردم راجع به ما چه میگویند؟ یعنی افکارِ عمومی راجع به ما چه میگویند؟ اول ادب کرد و گفت: مِنْهُمُ الْمُعْجَبُ بِهِ عدهای میگویند که الحمدلله اوضاع خوب شد و حکمیّت اتفاق افتاد و سایهی جنگ از سرِ مسلمین برداشته شد و خسته شده بودند وَ مِنْهُمُ الْمُکَارِهُ لَهُ یک عده هم میگویند برای چه این اتفاق افتاد، برای چه حکمّت شد، کَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی وَ لا یَزالُونَ مُخْتَلِفِینَ الّا مَن رَحِمَ رَبُّک گفت بین مردم اختلاف است، ابتدا ادب کرد، حضرت فرمودند: فَمَا یَقُولُ ذَوُو الرَّأْیِ عقلا، اهلِ تدبیر چه میگویند؟ برداشتِشان چیست؟ گفت میگویند: إِنَّ عَلِیّاً کَانَ لَهُ جَمْعٌ عَظِیمٌ فَفَرَّقَهُ علی یک لشکرِ نود هزار نفری داشت، اینها را از هم متفرّق کرد، وَ حِصْنٌ حَصِینٌ فَهَدَمَهُ دژی داشت، نود هزار نفر نیرو در حالِ برنده شدن، این ها را منهدم کرد، دژ شکسته شد، علی نمیتواند حکومت را اداره کند، فَحَتَّی مَتَی یَبْنِی مِثْلَ مَا هَدَمَ دیگر چه زمانی علی میتواند نود هزار آدمِ همفکر در جنگ بیاورد؟ در ادامه میگوید: وَ حَتَّی مَتَی یَجْمَعُ مِثْلَ مَا قَدْ فَرَّقَ دیگر وقتی که از هم متفرّق شدند، مگر میشود دوباره اینها را به نقطهی اول بازگرداند؟ دیگر این لشکر منهدم شد، فَلَوْ أَنَّهُ کَانَ مَضَی بِمَنْ أَطَاعَهُ إِذْ عَصَاهُ مَنْ عَصَاهُ همان زمان یک عده مخالفت کردند و گفتند باید زیرِ بارِ حکمیّت بروی، همه که نگفتند، مالک اشتر داشت پیروز میشد، اجازه میداد مالک اشتر برود معاویه را بکشد، در نهایت این بود که علی را میکشتند، یعنی میگوید که عُقلا میگویند ناگهان علی میانِ جنگ برای چه جنگ را متوقّف کرد؟ چرا زیرِ بارِ اینها رفت؟ مالک اشتر میرفت معاویه را میکشت، فتنه تمام میشد، حالا در نهایت کِندیها هم که با أشعث بودند درگیر میشدند، حالا یا علی پیروز میشد، یا کشته میشد، اقلاً مردانه کشته میشد، چرا پیروزی را به این تفرقه تبدیل کرد؟ فَقَاتَلَ حَتَّی یُظْهِرَهُ اللَّهُ أَوْ یَهْلِکَ یا پیروز میشد یا شکست میخورد، مردانه بود، نه اینکه میانِ جنگِ پیروز، جنگ را رها کند، إِذًا کَانَ ذَلِکَ هُوَ الْحَزْمَ دوراندیشی این بود، که اقلاً تاریخ میگفت که مردانه شهید شد.
یعنی اشکالها به گردنِ امیرالمؤمنین علیه السلام افتاد، کارِ امام این نیست که کسی را مجبورِ به کاری کند، یک بار حضرت فرمودند که من مانندِ عُمَر نیستم، که شما را با چماق به آن مسیری که مدّنظر دارد ببرد، من آخرتِ خودم را به دنیایِ شما نمیفروشم، من راه را میگویم، خواستید میآیید، نخواستید هم نمیآیید. حضرت فرمودند: أَنَا هَدَمْتُ أَمْ هُمْ هَدَمُوا من شکستم؟ یعنی توقّع داشتید که مثلاً من همانجا اشعث را اعدام کنم؟ أَمْ أَنَا فَرَّقْتُ أَمْ هُمْ تَفَرَّقُوا من تفرقه درست کردم؟ بعد یک جملهای فرمودند که خیلی مظلومانه است، فرمودند: أَنَّهُ کَانَ مَضَی بِمَنْ أَطَاعَهُ إِذْ عَصَاهُ مَنْ عَصَاهُ اینکه گفتند علی مردانه میجنگید در نهایت این بود که کشته میشد! فرمود: فَوَ اللَّهِ مَا غَبِیَ عَنِّی ذَلِکَ الرَّأْیُ نظرِ من هم همین بود، اگر به خودِ من بود، نظرِ من هم همین بود، وَ إِنْ کُنْتُ لَسَخِیّاً بِنَفْسِی عَنِ الدُّنْیَا من برای اینکه از دنیا بگذرم، خیلی سخاوت دارم. مظلومیّت را ببینید که امیرالمؤمنین علیه السلام باید این حرفها را به اینها بزند. طَیِّبَ النَّفْسِ بِالْمَوْتِ هیچ چیزی برای من بهتر از این نیست که زودتر از این دنیا بروم، من به دنیا اُنس ندارم، وَ لَقَدْ هَمَمْتُ بِالْإِقْدَامِ عَلَی القَوم میخواستم این کار را بکنم، اما یک چیزی دستِ مرا بسته بود.
یعنی چه مصلحتی باعث شد که من کشته نشوم؟ زمانی که امیرالمؤمنین علیه السلام حمله میکردند، سمتِ راست صدای شمشیرِ او میآمد، سمتِ چپ تکبیر میگفتند، حضرت با هر تکبیر هم یک نفر را زمین میزدند، صدایِ تکبیرِ امیرالمؤمنین علیه السلام اینها را میترساند، چون معنیِ هر تکبیر این بود که یک نفر نصف شده بود. معاویه گفت: والله ضَرَباتُهُ وَتَرا، ضرباتِ علی تک بود، در هیچ جنگی به کسی بیش از یک ضربه نمیزد. برای رزمندهی شجاع هیچ چیزی زیباتر از این نیست که در میدانِ نبرد بجنگد و مردانه شهید شود. خدای متعال امیرالمؤمنین علیه السلام را چند مرتبه به این موضوع امتحان فرمودند که در صحنهی نبرد، در جایی که باید دست به شمشیر میبُرد، امتحانِ او این بود که نباید دست به شمشیر ببرد. یعنی آنجایی که یک رزمنده باید بجنگد، برای یک شجاعی مانند امیرالمؤمنین علیه السلام که عالم مانندِ او را ندیده است، کاری ندارد که بجنگد… حضرت فرمودند که من میخواستم اقدام کنم، منتها یک چیزی مانعِ من شد، هرجا امیرالمؤمنین علیه السلام از چپ و راست حمله میکردند، حسنین علیهما السلام به دورِ حضرت میگشتند، وظیفهی آنها حفظِ امام بود.
حضرت فرمودند: فَنَظَرْتُ إِلَی هَذَیْنِ قَدِ اقْتَدَرانِی به این دو نفر یَعْنِی الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ به حسن و حسین نگاه کردم و دیدم که هرکجا که من میروم، اینها به دنبالِ من هستند. اگر جنگِ داخلی میشد و کِندیها میخواستند بروند و حمله کنند، طبیعتاٌ حسنین علیهما السلام اجازه نمیدادند و دفاع میکردند، و آنها کشته میشدند، فرمودند: فَعَلِمْتُ أَنَّ هَذَیْنِ إِنْ هَلَکَا انْقَطَعَ نَسلُ رسول الله دیدم اگر بخواهم بجنگم باید بپذیرم که این دو نفر قبل از من شهید شوند، نسلِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم قطع میشود، دیگر امیدی به هدایتِ کسی نیست، لذا صبر کردم. فرقِ امامِ معصوم با کسی که به شهوتِ خودش عمل میکند این است، نگاه نمیکند که راجع به او چه میگویند، به وظیفهی خود عمل میکند، این همان چیزی است که امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبهی بیست و شش و همینطور خطبهی هفتاد نهج البلاغه فرمودند.
پاسخ دهید