بچههای امام حسین علیه السلام کم جمعیّت بودند، آنها اوج عرفان هستند، ولی هر یک از اصحاب شروع میکنند به حرف زدن. آنجایی که حرّ آمد و گفت: دیگر نمیگذارم جایی بروی، یعنی حتّی همین مسیری که معلوم نیست، باید همینجا بمانی! گفتند چرا وسطِ بیابان؟ چرا اینجا؟ گفت: دستور رسیده است که باید همینجا بایستید؛ یک طوری نستجیر بالله حالتِ بدون چاره بودن دست داد، دیگر نمیشد هیچ کاری کرد، اینجا یک عدّه میتوانستند شکایت کنند، اولین کسی که حرف زد جناب زهیر است، عبارت ایشان را میخوانم، گفت: «لَوْ کَانَتِ الدُّنْیَا لَنَا بَاقِیَهً» اگر دنیا را به ما «باقی» بدهند، یعنی دیگر من دغدغهی قیامت و محاسبه و …. نداشته باشم، «وَ کُنَّا فِیهَا مُخَلَّدِینَ» دیگر در آن مخلّد باشم، مرا از دغدغهی قیامت نجات دهند «اِلاّ اَنَّ فِرَاقَهَا فِی نَصْرِک» اگر بخواهم تو را یاری کنم از این باقی بودن در نعمت، از اینکه خیالِ من از حساب و کتاب راحت باشد بیرون میآیم، «وَ مُوَاسَاتِک» جانِ خود را فدای تو کنم و در راه تو ایثار کنم، «لَاثَرنا الخُرُوجْ» صد بار قیام در راه تو را انتخاب میکنم، من تو را میخواهم.
هر چه گفتیم جز حکایتِ دوست در همه عمر از آن پشیمانیم
من تو را میخواهم، فدای سرِ تو…
نافع بلند شد؛ شما تصوّر میکنید که آسان است؟ شبِ نهم محرّم نافع روحی له الفداه رفت تا آب بیاورد، به آب رسید، فرماندهی حفاظتِ آب پرسید که تو چه کسی هستی؟ گفت: «نافع بن هلال بجلی»، فرمانده حفاظتِ آب گفت: ما با هم قوم و خویش هستیم، بفرما! جناب نافع فرمودند: نه! آمدهام آب ببرم… تواصی به صبر که فقط گفتن نیست، به کاروان سیّدالشّهداء علیه السلام فشار آمده است، یک نفر رفت و به آب رسید… گفت: آب بخور، جناب نافع فرمودند: نمیخورم! من میخواهم آب ببرم! گفت: نمیگذارم ببری، جناب نافع فرمودند: پس نمیخورم!…. که وقتی برمیگردد فرزندان سیّدالشّهداء علیه السلام بگویند این شخص اینطور است… تشنه شدیم؟ دچار سختی شدیم؟ من به آب میرسم… وای به حالِ ما که به یک فروشگاه میرویم و میبینیم چیزی کم است و حمله میکنیم، باید کمتر از قبل بخریم، اگر قبلاً دو ظرف از چیزی میخریدیم و الآن کم شده است باید نصف یا یکی بخریم نه بیشتر! من چطور میتوانم…. بعد هم بگویم حسین جان… معنی ندارد که مانند شمر عمل کنم و حسین جان بگویم… نافع بن هلال بلند شد؛ شما ببینید اینها چه روحیهای به سپاه امام حسین علیه السلام دادند، ایشان فرمودند: «اِنّا عَلَی نِیَّاتِنَا وَ بَصَائِرنَا» من جو زده نشدهام، من سختی کشیدن در راه تو را انتخاب کردهام، مرا جو نگرفته است، «اِنّا عَلَی نِیَّاتِنَا وَ بَصَائِرنَا» من نیّت کردهام و با بصیرت حرف میزنم، میفهمم چه میگویم، اشتباه نشده است، حواسِ من پرت نیست، «اِنّا عَلَی نِیَّاتِنَا وَ بَصَائِرنَا» من نیّت کردهام و میبینم و دقّت کردهام و میدانم قرار است چه اتّفاقی بیفتد، «نُوَالِی مَنْ وَالاک» ما با آن هستیم که تو هستی، «وَ نُعَادِی مَن عَادَاک» با دشمنِ تو دشمن هستیم.
بُریْر بلند شد؛ وقتی با حضرت سیّدالشّهداء و خانودهی ایشان علیهم السلام تواصی به صبر دارید، ببینید در جامعهای که این اندازه محکم نیستند چقدر به اینها نیاز دارد، بُریْر بلند شد؛ پیرمرد شاید صد ساله قاری… همان را گفت که من عرض کردم، هیچ کس تشنگی را دوست ندارد، اینطور نیست که همه در کربلا بگویند بهتر که ما تشنه هستیم، نه! معلوم است که سعی میکردند تا آب پیدا کنند، اما گفت: حسین جان! «لَقَد مَنَّ اللهُ بِکَ عَلَیْنَا» خدای متعال به ما منّت گذاشته است و ما را انتخاب کرده است، فدای خدا بشوم، چه شد که ما را انتخاب کرد، «لَقَد مَنَّ اللهُ بِکَ عَلَیْنَا أنْ نُقَاتِلَ بَیْنَ یَدَیْک» بجنگیم و در راه تو دست و پای ما را بِبُرند… مسلّماً کسی زخم برداشتن را دوست ندارد… گفت: حسین جان! این که ما اینجا تنها شدهایم اینها چه فکری کردهاند؟ خدای متعال منّت گذاشته است، از بین این همه… سی هزار نفر آن طرف ایستادهاند، میشُد که من آن طرف باشم، خدای متعال منّت گذاشته است که ما در رکاب شما هستیم، دستِ مرا قطع کنند؟ فدای سرِ شما که دستِ مرا قطع میکنند، ما به شفاعتِ جدّ تو امید داریم… این تواصی به صبر است.
پاسخ دهید