شب دوازدهم ماه مبارک رمضان مصادف با ۱۶ خرداد ۹۶ حجت الاسلام کاشانی در جلسه هیئت به ادامه سخنرانی پیرامون مسئله «تکلیف گرایی یا مصلحت سنجی؟ سیره ی امیرالمؤمنین علیه السلام چه می گوید؟» پرداختند که مشروح جلسه تقدیم می شود.
- مصلحتاندیشی یا تکلیفگرایی؟
- وظیفهی ما در تزاحم تکلیف و مصلحت
- عزل کارگزاران شخص ظالم توسط امیر المؤمنین (علیه السّلام)
- توصیهی حضرت علی (علیه السّلام) به عزل کارگزاران ظلمه
- ابقای کارگزاران حکومت عثمان، علیرغم میل حضرت علی (علیه السّلام)
- بررسی اجمالی ریشهی اقوام عرب
- قومیتگرایی و تبعیض حکومتی در زمان خلیفهی دوم
- اعتراض عرب یمانی به دولت بنی امیّه
- اقدامات عثمان در عزل و نصبها پس از تثبیت حکومت اموی
- علّت شورش بنی امیّه علیه عثمان
- نارضایتی غیر امویان از عثمان
- تلاش زیاد بن ابیه در به دست آوردن جایگاهی در بنی امیّه
- قبیلهگرایی یکی از عوامل فاجعهی کربلا
- قبیلهگرایی و حزبگرایی در جامعهی امروز
- سوء استفاده از محافل و مراسم مذهبی
- علّت عدم حضور ایرانیها در کربلا
- واهمهی حکومت از حجر بن عدی
- تصرّف کوفه توسط مالک اشتر و یاران او
- علّت انتخاب ابوموسی اشعری به عنوان شهردار کوفه
- ارتباط طلحه و عایشه
- انتخاب طلحه به عنوان خلیفهی چهارم
- افشای قدرتطلبی طلحه توسط مالک اشتر
- علّت انتخاب حضرت علی (علیه السّلام) به عنوان خلیفهی چهارم
- طلحه، ناکام از رسیدن به خلافت
- طلحه، اوّلین بیعتکننده با امیر المؤمنین، علی (علیه السّلام)
- گرایشات قبیلهگرایانه در انتخاب امیر المؤمنین (علیه السّلام)
- علّت ابقای ابوموسی اشعری به عنوان فرماندار کوفه در حکومت علی (علیه السّلام)
- عقیده به جایگاه معصوم در زمان امام علی (علیه السّلام)
- خطر خودمحور پنداری در فضای سیاسی
- علّت ابقای ابوموسی اشعری به توصیهی مالک اشتر
- مالک اشتر، انسانی کارآمد در حکومت امیر المؤمنین (علیه السّلام)
- انتظارات مردم کوفه از مالک اشتر
- وظیفهی تبیین افکار مردم با چه کسی است؟
- مظلومیت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در بین شیعیان
- جایگاه والای حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
- حضرت خدیجه (سلام الله علیها)، مادر اهل بیت (علیهم السّلام)
- محبّت شدید پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
- حسادت سایر همسران پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به جایگاه حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
- خدیجه (سلام الله علیها)، پناه پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
- ثروت حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
- ادب حضرت خدیجه در برابر خدا و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
- وصیّتهای حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
- وصیّت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در مورد حضرت زهرا (سلام الله علیها)
- شرم حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در وصیّت به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
- درخواست حضرت خدیجه (سلام الله علیها) برای نجات از وحشت عذاب قبر
- شباهت امام حسن (علیه السّلام) با حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
«أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[۱].
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی»[۲]
«إِلهی وَ أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى، وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى».[۳]
مصلحتاندیشی یا تکلیفگرایی؟
موضوع بحث ما، حول محور سؤالی است که شاید این روزها بیشتر با آن درگیر باشیم که بالاخره مصلحتاندیشی یا تکلیفمداری؟ برای اینکه این مسئله باز بشود باید در مورد ابعاد آن با هم گفتگو کنیم. طبیعتاً در مسائل اجتماعی که اگر ما تکلیف خود عمل نکنیم جامعه آسیب میبیند، چون آسیب میبینیم طبیعتاً ترجیح میدهیم تکلیفمداری کنیم. امّا عرض کردیم مصلحتاندیشی، یعنی عمل به مصلحت جامعهی اسلامی یا حفظ نظام اسلامی یا حمایت البیوَع که در کتب فقهی آمده است، خود این موضوع، تکلیف است و اگر در مقام تزاحم قرار بگیریم، مثلاً اگر بین دو امر واجب یا دو تکلیف قرار بگیریم در واقع تکلیف مهم را ساقط میکند.
وظیفهی ما در تزاحم تکلیف و مصلحت
مثالی که بیان کردیم که ساده باشد، مثالی بود که هنگام نماز خواندن من، طفلی بالای یک بلندی رفته و حالا چه کسی کم کاری کرده که به او بالای بلندی رفته است یک بحث است و اینکه حالا او آن بالا است و در حال سقوط است و من الآن باید نماز خود را با اینکه واجب است بشکنم و آن طفل را نجات بدهم، همان عمل به مصلحت است. آن اهم است، این یکی مهم است. نماز مهم است ولی اهمّیّت نجات دادن طفل بیشتر است چون نمیشود آن مسئله هیچ راه دیگری ندارد. اینجا تکلیف مهم از بین میرود و اصلاً تکلیف نیست. اصلاً اگر من نماز را ادامه بدهم حرام است، این تکلیف من نبوده، تکلیف من الآن این بوده که آن کودک را نجات بدهم.
نکتهی مهمّ اوّل این است که اگر مصلحت، مصلحت باشد خود آن مصلحت تکلیف است. اگر گاهی برای ما دردناک است که چرا به مصلحت عمل میشود و به تکلیف عمل نمیشود به این دلیل برای ما سخت است که صبر کردیم، کمکاری کردیم تا به این تزاحم رسید. در هنگام تزاحم نمیتوان به بیش از یک تکلیف عمل کرد. آنجا که من هستم و هنگام نماز است و کودک در حال افتادن است نمیتوان کاری انجام داد، من نمیتوانم بیش از یکی از این دو کار را انجام دهم. بله، میشد من کاری انجام دهم که این اتّفاق رخ ندهد یا بعضی افراد کارهایی انجام دهند که آن اتّفاق رخ ندهد. هنگامی که تزاحم رخ دادن دیگر کاری از کسی برنمیآید. توبیخ برای کسی است که اجازه داده است این تزاحم پیش بیاید. اگر کسی در پیشامد این تزاحم مقصّر باشد البتّه ما صورتهایی هم داریم که کسی در آن مقصّر نیست. پس نکتهی اوّل این است که اگر مصلحت، مصلحت نظامی یا جامعهی مسلمین باشد، آن اصلاً تکلیف است. منتها باید در اینجا به چند نکته پرداخت.
یکی از نکاتی که باید به آن بپردازیم این است که در سیرهی اهل بیت (علیهم السّلام) اتّفاقاتی رخ داده است که به ما نشان میدهد ما باید به نکاتی توجّه کنیم. من چند جلسه سعی میکنم فقط صورت مسئله روشن بشود. اگر صورت مسئله خوب روشن بشود، تصمیمگیری در مورد آن راحتتر است.
عزل کارگزاران شخص ظالم توسط امیر المؤمنین (علیه السّلام)
ما میبینیم در حکومت امیر المؤمنین (صلوات الله علیه و آله) هم شخص آن بزرگوار، حدّاکثر تمام کارگزاران عثمان به جز دو نفر را عزل کردند؛ یعنی تکلیف این است که کارگزار شخص ظالم سر کار نیاید، شخص غیر صالح سر کار نیاید لذا علی (علیه السّلام) تمام کارگزاران عثمان را عزل کرد. حدّاکثر دو نفر در کار خود ماندند که به این بحث هم خواهیم پرداخت.
توصیهی حضرت علی (علیه السّلام) به عزل کارگزاران ظلمه
در نامهای که حضرت علی (علیه السّلام) به مالک اشتر نوشتند که نامهی ۵۳ نهج البلاغه است، گفتهاند: تمام کارگزاران ظلمه را عزل کن؛ یعنی هم حضرت به این توصیه عمل کرده است و هم دستور بیانی هم صادر کرده است. چون سنّت روایت یا قول است یا فعل است یا تقویل است. اینجا ما هم از امیر المؤمنین (علیه السّلام) قول داریم و هم فعل داریم، هم عمل امیر المؤمنین (علیه السّلام) عزل کارگزاران عثمان است و هم قول حضرت.
ولی همین امیر المؤمنین (صلوات الله علیه)، اشعث را –در این مسئله که اشعث کارگزار عثمان هست یا نیست اختلاف وجود دارد- ابقاء میکند یا اصلاً به فرمانداری آذربایجان منصوب میکند که مثل آذربایجان امروز و کشور ما و کشور آذربایجان و این منطقه میشود. و یک نفر دیگر هم ابو موسی اشعری است که او را در کوفه ابقاء میکند.
ابقای کارگزاران حکومت عثمان، علیرغم میل حضرت علی (علیه السّلام)
چگونه یکی از کارگزاران حضرت، اشعث میشود و دیگری ابو موسی اشعری؟ اینجا چند نکته وجود دارد؟ شاید یکی از این نکات که عجیب است این باشد که حضرت نمیخواهد ابوموسی اشعری را ابقاء کند ولی عدّهای از بهترین یاران او اصرار میکنند که سردمدار آنها مالک اشتر است که روی این اصرار خود پافشاری میکنند. لذا حضرت هم ابوموسی اشعری را ابقاء میکنند. بعداً که موارد تخلّف ابوموسی آشکار میشود، حضرت به مالک اشتر فرمودند: دیدی! من به خاطر شما او را ابقاء کردم و بعد حضرت، ابوموسی را عزل میکند.
من مختصری در مورد جریان ابوموسی میگویم و بعد بررسی میکنیم که نقش ابوموسی در این ماجرا چیست و بعد به بحث جهاد کبیر برسیم و بعد در مورد مسئلهی روز خودمان صحبت میکنیم. اگر وقت داشته باشیم در مورد اشعث که در آذربایجان منصوب شد هم صحبت میکنیم.
بررسی اجمالی ریشهی اقوام عرب
ماجرا اینطور است که مردم کوفه به جهت رقابت قبیلهای که با حکومت عثمان داشتند، چون حکومت عثمان، حکومت عربیت قومی عدنانی حجازی قریشی مُضَری است. این اسمها را عمداً گفتم چون اگر شما در متون تاریخی ببینید ممکن است هر کدام از اینها را گفته باشند. اینها مضری هستند، اینها عدنانی هستند، اینها قرشی هستند، اینها اموی هستند، اینها حجازی هستند و ساکنان کوفه که همه –اکثریت- یمانی هستند با اینکه در کوفه هستند. عربها اکثراً یمانی هستند با اینکه در کوفه هستند. آنها از یمن رفتند و تازه اسلام آوردند؛ «تازه» یعنی بعد از پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، معمولاً اسلام آوردند، صحابه در بین آنها کم است، فتوحات اسلام در دست آنها است، شجاع هستند، سلحشور هستند، خوارج همه یمانی هستند، مالک اشتر و حجر بن عدی و… همه یمانی هستند، ابوموسی اشعری یمانی است، اشعریهای قم، شیخان قم، اجداد قمیها همه یمانی هستند، ابوموسی اشعری و… یمانی هستند.
اینها عرب یمن یا قحطان هستند و اصلاً نژاد آنها با دیگران فرق دارد. آنها هزار سال قبل از اسلام با هم درگیری داشتند. هزار سال قبل از اسلام پایین محلّه و بالا محلّه با هم درگیر بودند!
قومیتگرایی و تبعیض حکومتی در زمان خلیفهی دوم
بنی امیّه که در زمان عثمان بر سر کار میآیند، عثمان در اوّلین حرکت سایر عربها را… کمی قبل از عثمان، زمانی که خلیفهی دوم به حکومت میرسد، خطکشی میکند؛ میگوید: از بیت المال به ایرانیها حقوق نپردازید، به عربها بپردازید، به حجازیها بیش از قحطانیها حقوق بپردازید. عرب حجاز حق دارد از عرب قحطان و ایرانی دختر بگیرد ولی حق ندارد دختر بدهد. عرب قحطان هم دختر به ایرانی نمیدهد؛ یعنی اوّل عرب عدنانی است، بعد قحطانی و… این مسئله جزئیات دیگری هم دارد که وارد آن بحث نمیشوم.
زمان حکومت خلیفهی سوم این تبعیض شدّت میگیرد؛ یعنی بعضی از ظواهر که در زمان خلیفهی دوم رعایت میشد، در زمان خلیفهی سوم حتّی آن ظواهر هم رعایت نمیشد و رسماً بنی امیّه بر سر کار میآیند. یک یک کارگزاران غیر اموی عزل و امویها نصب میشوند تا شش سال که جایگاه حکومت تثبیت میشود. مثلاً عمرو عاص به مصر میرود، معاویه در شام ابقاء میشود و…
اعتراض عرب یمانی به دولت بنی امیّه
وقتی شش سال میگذرد و حکومت عثمان سر و شکلی به خود میگیرد و مستقر و پا بر جا میشود بین قحطانیها و حکومت عثمان در ابتدای حکومت عثمان اختلاف پیدا میشود. حرف آنها این بود که ما به جنگ میرویم، فتوحات را انجام میدهیم، کشور و استان و شهر را میگیریم و استاندار آنجا را از بین افرادی غیر از ما انتخاب میکنید. خون ما است، شخص دیگری استانداری میشود.
اقدامات عثمان در عزل و نصبها پس از تثبیت حکومت اموی
وقتی سال ششم گذشت، عثمان یک مرحله پالایش کرد، امویها را عزل کرد و فامیلهای درجهی یک خود از بنی امیّه را بر سر کار آورد. اینجا بود که اعتراض به وجود آمد. مثلاً عمرو عاص را از مصر عزل کرد و برادر رضاعی خود ابن ابی سرح را به حکومت آنجا منصوب کرد. از کوفه عامر را عزل کرد و چند نفر را برای حکومت آنجا فرستاد که آخرین نفر آنها عبدالله بن عامر، پسر دایی او بود که ۱۶ سال سن داشت. قبل از او ولید بن عقبه که به نوعی برادر عثمان محسوب میشد را در کوفه منصوب کرد که انرژی او زیاد بود و تمام خورده بود و نماز صبح را چهار رکعت خواند و داستان شد (به علّت شرب خمر و اقامهی نماز صبح چهار رکعتی رسوایی به وجود آورد) چند دفعه عزل و نصب انجام شد و در آخرین مرحله، عثمان پسر دایی خود را به حکومت کوفه نصب کرد که او ۱۶ سال سن داشت. کوفهای که حدّاقل بالای چهارصد، پانصد هزار نفر جمعیت داشت. در کمترین نقل از جمعیت کوفه میگویند: ۱۵۰ هزار نفر جمعیت داشت. کوفه شهر بزرگ و نظامی و استراتژیکی بود.
علّت شورش بنی امیّه علیه عثمان
عثمان، یک یک امویان را عزل و فامیلهای درجه یک خود، برادر، پسر خاله، پسر دایی و هرچه دختر و پسر مظلوم در اقوام او بود پست میگرفتند. حکومت به مظلومین رسید! در این شرایط بود که حتّی بنی امیّه هم علیه عثمان شوریدند؛ یعنی عثمان در بین قحطانیها که مجاهدان و سپاه و ارتش آن زمان باشند از او ناراضی شدند. پس نظامیها از او ناراضی شدند چون آنها میجنگیدند.
نارضایتی غیر امویان از عثمان
حتّی غیر امویان هم از حکومت ناراضی بودند چون هر قبیلهای استانداری داشت، بالاخره کسی را داشت که یک به یک آنها هم عزل شدند. بنی امیّه هم از دست او ناراضی شدند. میگفتند: ما را عزل کرده و پسر خاله و پسر دایی خود را نصب کرده است. معاویه میدانست عنقریب از شام عزل خواهد شد و مثلاً یکی از اقوام عثمان که به او نزدیکتر است نصب خواهد شد. نارضایتی پیش آمد. آن روزهای آخر نارضایتی جدّی شد. بارها در حضور مردم، بعضی آمدند و نسبت به عثمان فحّاشی کردند. حقوق همسران پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) کم شد. عایشه اعتراض کرد، به عثمان ناسزا گفت، هر روز چیزی میبردند و میگفتند: سنّت پیغمبر نابود شد.
در این شرایط به کوفه میرویم که بررسی کنیم ابوموسی آنجا چگونه سلطنت پیدا کرد. مالک اشتر که یک شخصیت برجسته بود، به همراه عمّار و چند نفر دیگر جنبشی ایجاد کردند. چون آنها میخواستند با عثمان مبارزه کنند و یمانیها واقعاً خود را مظلوم میدانستند و هیچ وقت هم حکومت نکرده بودند و از سویی جنگها و فتوحات و سختیها متعلّق به آنها بود و حکومتها به اقوام نزدیک عثمان تعلّق میگرفت.
اینها –مالک اشتر و عمّار و چند نفر دیگر- آمادگی پیدا کردند که شهر را تصرّف کنند. یک بار هیئت دولت جلسه داشتند و عبدالله بن عامر از کوفه به مدینه رفت و نشست حکومتی داشتند، مالک اشتر کنترل شهر را به دست گرفت. قبل از این هم حجر بن عدی توان این کار را داشت. پدر این عبیدالله بن زیاد ملعون، زیاد بن ابیه که در کربلا حادثهی کربلا را مدیریت کرد، وقتی میآمد هم قدرت کوفه را به دست داشت و هم قدرت بصره. آنقدر فضا قبیلهای شده بود…
تلاش زیاد بن ابیه در به دست آوردن جایگاهی در بنی امیّه
من وقتی خدمت شما عرض میکنم یمنیها شاید شما بگویید یمنی و غیر یمنی مهم نیست! امّا آنقدر قیمت از قبیلهی خاصّی بودن بالا رفته بود که زیاد بن ابیه که فرزند خانوادهای است که زن آن خانواده شوهر دارد؛ یعنی سمیّه، شوهر دارد، شوره او پدر زیاد بود. حالا این سمیّه دختر چندان خوبی نبوده است، خیلی مهماننواز بوده یا در خانه باز بوده است ولی شوهر داشت. وقتی فرزندی در چنین خانهای به دنیا بیاید «الوَلَدُ لِلفِراش»، آن موقع آزمایش DNA هم نبوده، فرزند ملحق به آن خانواده بوده است؛ یعنی زیاد بن ابیه، به اصطلاح ولد شبهه است. یک نفر در زمان جاهلیت ادّعا کرده که من هم سلام و علیکی کردهام (رابطهای با او داشتهام) و چند نفر در این مزایده شرکت کردند که سهمی بگیرند! (چند نفر ادّعا کردند که پدر زیاد هستند) ولی او در جای خود باقی است، برای اینکه ارتقاء مقام پیدا کند و به قریشی اموی تبدیل بشود که بعداً بتواند پست بگیرد و جایی را پیدا کند، قبول کرد حرامزاده باشد؛ یعنی حلالزاده بودن را داد و کشتار ۸۰ هزار نفر شیعی را تعهّد کرد که حرامزاده بشود که از بنی امیّه محسوب بشود و جزء سردمداران قرار بگیرد و زیاد بن ابی سفیان بشود.
اینکه عرض میکنم یمنی و غیر یمنی چون آن موقع این مسئله اهمّیّت داشت. وقت ارتقاء مقام پیدا بشود در جامعهای که قبیله حرف اوّل را میزند و اهل کجا بودن و اهل کدام قبیله بودن اهمّیّت پیدا میکند، مناسبات را آنطور تعریف میکند. واقعاً مسئلهی قبیلهگرایی آنقدر بحث عجیبی است که اگر کسی بگوید تمام اتّفاقات صدر اسلام فقط برای قبیلهگرایی بوده، حرف تندی گفته است ولی ۸۰ درصد خطا نگفته است، ده، بیست درصد را برای مسائل دیگر اختصاص بدهید.
قبیلهگرایی یکی از عوامل فاجعهی کربلا
من سالها پیش، در حدود ۲۲ سال پیش کتاب نویسندهای را میخواندم که راجع به سیّد الشّهداء (علیه السّلام) گفته بود دعواهای قبیلهای باعث شد مردم بیایند و امام حسین (علیه السّلام) را بکشند، من در حاشیهی کتاب انتقادهای به نویسنده نوشتم و فکر کردم قصد دارد امام حسین (علیه السّلام) را متّهم به قبیلهگرایی کند. گرچه من هنوز هم با آن بزرگوار اختلاف سلیقههای زیادی دارم عرض میکنم بالای ۸۰ درصد همین طور است؛ یعنی اگر منافع قبیلهای اینها نبود، چنین غلطی که در کربلا کردند را مرتکب نمیشدند. منافع قبیلهای باعث شد که بعضی از اتّفاقات رخ دهد. قبیله، مسئلهی بسیار مهمّی بود.
قبیلهگرایی و حزبگرایی در جامعهی امروز
وقتی میگوییم منافع قبیلهای آیا امروز هم کاربرد دارد؟ بله، دقیقاً همان منافع احزاب است، گرایشات سیاسی. اگر شما از دزدی طرف صد سند هم بیاورید او به آن کسی که میخواهد و از فضای فکری و گرایش فکری خود او است متمایل است. حالا شما مدام تلاش میکنید. این همان قبیلهگرایی است. این حالت در دو طرف وجود دارد.
اگر بگویند فلان جا ظلم میشده، بلافاصله سعی میکند انکار کند. کأنّه این نمایندهی ما معصوم است. ما چیزی نمیپذیریم، حتّی اگر در ردههای پایین تر را نگاه کنید، مثلاً شما بگویید: آبیها شش تایی شدند او ناراحت میشود. شدهاند امّا او ناراحت میشود اینکه ناراحت میشود دقیقاً همین مسئلهای است که من میگویم. همین که ناراحت میشود در مورد نقطه ضعف او صحبت کنند، دقیقاً همین مطلبی است که من میخواهم بگویم. مسئلهای مثل فوتبال اهمّیّت چندانی ندارد و تنها به عنوان یک شوخی سر افطار میگذرد. البتّه اگر در جای دیگر بگویید ممکن است به مشت و لگد هم برسد! ولی در مسائل سیاسی، جایی که مسئلهی پول مطرح است، آنجا که مسئلهی قدرت مطرح است، آنجا که مسئلهی جا به جایی قدرت و ثروت مطرح است، مسئله اینطور نیست. لذا قبیلهگرایی بحث بسیار مهمّی است، از دردهای جامعهی ما است.
سوء استفاده از محافل و مراسم مذهبی
خود من خیلی کم در شهرستان خودمان منبر میروم. علّت اصلی، همین است، چون هر بار که رفتم دیدم وجه المصالحهی رقابت دو هیئت هستم که روی هم را کم کنند (که قدرت هیئت خود را به هیئت دیگر نشان بدهند) لذا هر جا من رفتم، مسئلهی عزاداری امام حسین (علیه السّلام) مطرح نبوده است به همین دلیل من نمیروم. خیلی کم پیش میآید چون احساس میکنم خدا در این کار مطرح نیست. نه اینکه بگویم در هیئتهای شهرستان ما خدا نیست. شاید شانس ما بد بوده است چون میخواستند سخنران را وجه المصالحه قرار بدهند. مثلاً میگویند: حاج آقا، یک کاری کن امشب که مهمان میآید مجلس را بترکانی. من نمیدانم الآن قرار است یزید را بترکانم یا مثلاً هیئت پایین محلّه را بترکانم؟! من خیلی وارد این قضیه نمیشوم. مدّاحی هم همین طور است؛ امسال چیزی به تو نشان میدهم تا بفهمی آن کسی که آوردهای باید بوق به دستش میدادید نه میکروفون! همه جا هم همینطور است. آسمان همه جا یک رنگ است. حالا منظور من از همه جا اینجا نیست، منظور من این محلّه است، این منطقه است. این مشکل، یکی از نقاط ضعف عمدهی ما در ضعف ربوبیت این است که خود من باید بیشتر گوش بدهم. اصلاً اصل جاهلیت همین است. اصل جاهلیت، ضعف در ربوبیت است. ضعف این است که من دنبال این نیستم که امام حسین (علیه السّلام) کار کند، من دنبال این هستم ببینم این هیئت را چه کسی راه انداخته است.
(حالا که شوخی کردم یک مورد دیگر را هم میگویم) یکی از کسانی که اگر اجازه میداد در تهران شهرت فراوانی پیدا میکرد. انصافاً او انسان عجیبی است، برای خودش تحفهای است (شخصیت خاصّی دارد). من به یاد دارم در دوران جوانی ما وقتی منبر میرفت اگر دوربین بود از مجلس میرفت، میشنید ضبط میکنند میرفت یا اگر متوجّه میشد عکس میگیرند میرفت. میگفتند: یک جلسه داریم صد نفر میآیند، نمیرفت. او خیلی از شهرت فراری بود. میگفت: من یک جا رفتم که مراسم دههای بود. دیدم آقایی که مثلاً جای این برادر ما نشسته است (اشاره) هر شب یک مقدار جلوتر میآید. تصوّر کردم شاید خیلی به وجد میآید یا… دیدم شب چهارم، پنجم، قبل از آن شبها میدیدم که او چند مرتبه خود را معرّفی میکرد. مثلاً میگفت: سلامٌ علیکم من فلانی هستم. خدا شما را حفظ کند، برقرار باشید، «ایّدکم الله»! دیدم او مدام جلوتر میآید و در بین جلسه اشاره میکند که مثلاً من فلانی هستم. بسیار خوب، ما که آلزایمر نداریم. این همه آقایان هستند. تا اینکه شب پنجم جلوی در به من گفت: خدا به ما توفیق داده است که از ثلث مال پدر این مجلس را ارائه میکنیم. گفتیم: إنشاءالله خدا قبول کند. خود این شخص میگوید: من متوجّه نشدم او چه میگوید، آن شخص هم عصبانی شد که چرا من متوجّه منظور او نمیشوم؟ میگفت: همان شخص دوباره در همان شب پنجم جلو آمد و زانوهای من را گرفته بود. من ترسیدم که اینجا اتّفاقی نیفتد. من خودم را جمع کردم… آن شب هم گذشت. شب ششم همان شخص با عصبانیت جلوی در هیئت به من گفت: من فلانی هستم. گفتم: پدر جان، متوجّه شدم، حافظهی من بد نیست. گفت: بسیار خوب، پس این را بگو تا بقیه هم بدانند. میگفت: من تازه متوجّه شدم او چه میگوید! گفتم: حالا باید ببینم چه میشود، بالاخره ما وعده دادیم! آن شخص با یک ابروی پایین و یک ابروی بالا جلوی من نشسته بود –آن عالم با جزئیات و دقیق ماجرا را تعریف میکرد- و هر لحظه منتظر بود و ساعت خود را نگاه میکرد یعنی وقت میگذرد، بگو! من هم چیزی نگفتم. شب ششم وقتی پایین رفتم دیدم ماشین نیامد. هر چقدر ایستادم دیدم ماشین نیامد و تاکسی گرفتم و رفتم و زنگ زدند و گفتند: جلسه تعطیل است! یعنی تو که اینقدر نمیفهمی که من را نمیشناسی، اصلاً نیازی نیست به جلسه بیایی.
یکی دیگر از دوستان ما اهل شمال بود. هیئتی در تهران او را دعوت کرده بودند و گفته بودند: حاج آقا لهجهی شما کم است، آنها آذری بودند. گفته بود: من اهل شما هستم، من اصلاً ترکی بلد نیستم. فردا شب مدام به او گفته بودند لهجهی شما کم است. گفته بود: من اصلاً بلد نیستم. شب چهارم هم به او زنگ زده بودند که نیازی نیست بیایید. لهجه نداری، نه اینکه صحبتهای تو اشتباه است! قبیلهگرایی در همه جا وجود دارد و این خطرناک است و ضعف در ربوبیت است.
علّت عدم حضور ایرانیها در کربلا
خلاصه اینکه این یمانیها درگیر این مسئله بودند که هیچ چیزی از حکومت به ما تعلّق ندارد. هیچ قسمتی از حکومت در دست ما نیست، ما در قائلهی جنگ شرکت میکنیم. ایرانیها به همین دلیل در کربلا شرکت نکردند، گفتند: جنگ عرب با عرب است، چرا ما در آن جنگ شرکت کنیم؟! ایرانیها جز چند برده که بردهی اهل بیت (علیهم السّلام) هستند، بقیه در کربلا نیستند. شما یک نفر کوفی ایرانی، فارس، غیر عرب سراغ ندارید که به کربلا بیایند. این مسئله اینقدر برای آنها مهم است.
واهمهی حکومت از حجر بن عدی
زیاد بن ابیه به مسجد کوفه میآمد و میخواست به امیر المؤمنین (علیه السّلام) ناسزا بگوید. عرض کردم: بعضی از سران کوفه بودند که توان ایجاد جنبش را داشتند مثل حجر، مثل مالک، مثل عمّار. زیاد که میخواست ناسزا بگوید… چرا زیاد فرماندار شد؟ دلیل اینکه تا این حد از مسئلهی اصلی دور شدیم این بود که میخواستم بگویم زیاد بن ابیه همان فرماندار استان بزرگ کوفه بود و هم فرماندار استان بزرگ بصره بود، چرا؟ چون پذیرفت که حرامزاده باشند لذا باید از آن طرف هم به او امتیازاتی را تعلّق میدادند! حالا او پسر ابوسفیان است، کوفه که در شأن او نیست، باید به او یک کشور را بدهند. لذا شش ماه بصره بود، شش ماه کوفه. او وقتی به بصره میرفت حجر را هم با خود میبرد. مثلاً وقتی به بصره میرفت به او میگفت با من بیا. همانطور که عبیدالله بن زیاد در ماجرای کربلا شریک بن اعور را با خود میآورد. چون میگوید: اگر من از بصره به کوفه بیایم تو بصره را میگیری، توان ایجاد جنبش را داری.
عبیدالله میخواست به امیر المؤمنین (علیه السّلام) ناسزا بگوید، میپرسید: آیا حجر در جلسه حضور دارد یا خیر؟ مسجد کوفه بالای ۴۰ هزار نفر جمعیت داشت و این زیاد مسجد کوفه را توسعه داد و گنجایش آن صد هزار نفر شد. صد هزار نفر جمعیت نشسته بودند مثل اینکه آدم نیستند! زیاد میپرسید: حجر در جلسه حضور دارد یا خیر؟ اگر حجر بود میگفت: موضوع را عوض میکنیم امّا اگر حجر در جلسه نبود به امیر المؤمنین (علیه السّلام) ناسزا میگفت. عبیدالله به خاطر یک نفر جرأت نمیکرد به امیر المؤمنین (علیه السّلام) ناسزا بگوید. حجر کشته شد. به همین اتّهام که حجر مردم را منسجم میکند و از نظر معاویه این کار امنیت ملّی را به خطر میاندازد حجر کشته میشود، لذا اعدام شد.
تصرّف کوفه توسط مالک اشتر و یاران او
وقتی عبدالله بن عامر برای جلسهی هیئت دولت به مدینه رفت، مالک اشتر، فرمانده، عمّار یاسر و امثال او، چند نفر دیگر جمعی را ایجاد کردند و همهی سربازان را خلع سلاح کردند و شهر کوفه را تصرّف کردند. هنوز عثمان زنده بود. این کار به دلیل نارضایتی از اعمال عثمان انجام شد.
وقتی آقای عبدالله بن عامر که فرماندار کوفه بود برگشت، دروازهی شهر را بسته بودند و او را به داخل شهر راه ندادند و گفتند: بفرمایید! معترضان اینقدر قدرت داشتند. عثمان دید کاری از پیش نمیبرد لذا استثنائاً… این جزء معدود کارهای عثمان است که از انتصابات فامیلی دست کشید و گفت: چه کسی را قبول دارید؟ کوفیان، یمانی بودند، ابوموسی اشعری آخوندی محسوب میشود که یک طیف طرفدار او هستند که مثلاً مثل صوفیهای گنابادی هستند که یک تیپ لباس خاص دارند، یک تیپ منش خاص دارند، ابوموسی اشعری بزرگتر آنها محسوب میشود. مالک اشتر گفت: ابوموسی اشعری. نه اینکه مالک طرفدار ابوموسی اشعری باشد، او به این دلیل گفت که اگر بنا باشد…
علّت انتخاب ابوموسی اشعری به عنوان شهردار کوفه
اگر شما را به لبنان ببرند که شهردار شهری در لبنان باشید مثل ایران عمل نمیکنید، اگر شما را به فرانسه ببرند که شهردار باشید مثل ایران عمل نمیکنید. باید نگاه کنید ببینید آراء افکار عمومی کدام سمت است؟ مالک اشتر را به عنوان جنبش میپذیرند، به عنوان فرماندار نمیپذیرند ولی ابوموسی را میپذیرند. ابوموسی را معرّفی میکنند و عثمان قبول میکند. ابوموسی اشعری فرماندار کوفه میشود. حالا کمی جلوتر میآییم. امیر المؤمنین (علیه السّلام) به حکومت رسید، تمام فرمانداران عثمان را عزل کرد امّا دو نفر از جمله ابوموسی را عزل نکرد، چرا؟ چون مالک گفت: اگر هم موسی را عزل کنی حمایت کوفه را از دست میدهی. ما این مسئله را قبلاً توضیح دادیم لذا خیلی خلاصه عرض میکنم که وقتی عثمان کشته شد، از گروههای مختلف به آنجا رفته بودند. جریان طلحه آماده بودند که طلحه را به عنوان خلیفهی چهارم انتخاب کنند، اهل حجاز طرفدار او بودند، فامیل عایشه بود، مکّیان طرفدار او بودند، طرفداران خلیفهی اوّل و دوم هم جزء طرفداران او بودند، به ویژه طرفداران خلیفهی اوّل از او حمایت میکردند.
ارتباط طلحه و عایشه
بین طلحه و عایشه ارتباطاتی هم بود. اینکه در بعضی از کتب شیعه مطالبی گفته شده است و ما آنها را قبول نداریم که مسئلهی پاکدامن نبودن عایشه است به همین واقعه مربوط میشود. طلحه و عایشه با هم ارتباط فامیلی داشتند. یک بار طلحه گفته بود همانطور که ما میمیریم پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با همسر ما ازدواج میکند، وقتی پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از دنیا برود من با عایشه ازدواج میکنم. این حرف صراحتاً توهین است که کسی به همسر یک مرد زنده چنین چیزی بگوید. این کاملاً توهین است. حتّی نکات فقهی هم دارد که زنی که در عدّهی وفات همسر مردی است، کسی حق ندارد به او ابراز علاقه کند، حرمت دارد، میّت حرمت دارد حال چه رسد به اینکه رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) باشد. آیهی ۵۳، سورهی احزاب برای تنبیه طلحه است. حالا ما نمیگوییم اتّفاقی افتاده است ولی بالاخره از این حرفها زده شده است.
یا مثلاً ببینید عایشه برای قائلهی جمل با چه کسی رفته است؟ در گزارشهای ما آمده است که طلحه، عایشه را عقد کرد و آنها با هم رفتند. اگر اینطور باشد که زنا محسوب میشود. امّا این روایات قوی نیستند، صحیحه نیستند، معتبر نیستند. ما برای عایشه نصب قائل هستیم، بغی قائل هستیم امّا نسبت زنا را برای او قائل نیستیم. این کار ثابت نشده است، بدتر از این کار ثابت شده است ولی زنا ثابت نشده است. ناصبیگری بدتر است ولی این ادّعا در مورد او نیست، انسان باید چیزی که وجود دارد را بگوید نه آن چیزی که وجود ندارد.
انتخاب طلحه به عنوان خلیفهی چهارم
خلاصه اگر ماجرایی پیش آمد و بنده خدایی هم کتابی نوشته و «الفاحشه» و… به همین وقایع برمیگردد. همه چیز آماده بود، طلحه قرار بود خلیفهی چهارم بشود. از مصر آمده بودند، از کوفه هم چند هزار نفر آمده بودند، عمّار و محمّد بن ابی بکر و مالک اشتر و… فرمانده آنها بودند. عثمان کشته شده بود و یک نفر بیرون آمد و گفت: طلحه کجا است؟ کار تمام است. طلحه آماده بود که لباس خلافت بپوشد که دید افکار عمومی درِ خانهی امیر المؤمنین (علیه السّلام) رفتهاند. چه کسی آنها را برد؟ مالک اشتر.
افشای قدرتطلبی طلحه توسط مالک اشتر
در بین آن تبلیغات، مالک اشتر گفت: به چه دلیل شما دنبال طلحه میروید؟ اموال طلحه چقدر است؟ چرا طلحه از عثمان ناراضی است؟ طلحه صد بحار طلا دارد؛ یعنی چند ده تن طلا! حقوق او را کم کردهاند مثلاً او راکفلر این حکومت بوده! چند وزارتخانه زیر نظر او بوده که حالا یکی و نصفی وزارتخانه زیر نظر او هستند (قبلاً قدرت او زیاد بوده و الآن دیگر آن قدرت سابق را ندارد) و حالا صدای او به اعتراض بلند شده است امّا شما فریب او را نخورید، شما چندرغاز هم نمیگیرید (هیچ نفعی نخواهید برد). از چه چیزی ناراحت هستید؟ یا از ظلمی که به شما شده است یا از پولهایی که از اموال مسلمین که غصب شده به شما داده نشده است؟ دارید سراغ چه کسی میروید؟! طلحه قبلاً چه داشت و الآن چه چیزهایی دارد؟ از کجا آوردهاید و میخواهید اجرا کنید، خود طلحه در این زمینه گرفتار است.
علّت انتخاب حضرت علی (علیه السّلام) به عنوان خلیفهی چهارم
افکار عمومی هم که از این فضای عدم عدالت عثمان خسته شده بودند لذا گفتند سراغ چه کسی برویم؟ گفتند: چه کسی است که این حکومت چیزی به او نداده است و او را از شهر بیرون کرده است؟ علی (علیه السّلام). چه کسی است که حقوق نجومی نگرفته است؟ علیّ بن ابیطالب (علیه السّلام). چه کسی است که خدمات داشته، آنها خوردهاند ولی او چاه کنده، وقف کرده، باغ درست کرده، برای ابن سبیل… این همه خدمات اجتماعی داشته و هیچ چیزی از کسی نگرفته است. علی از ۲۵ سال پیش با این جریان مشکل و درگیری دارد. لذا مردم گفتند، بسیار خوب، سراغ او میرویم، بهتر است. به عنوان اینکه «تو عادل هستی» سراغ امیر المؤمنین (علیه السّلام) رفتند.
طلحه، ناکام از رسیدن به خلافت
طلحه دید چیزی نمانده است تا افکار عمومی سراغ او بیایند ولی کسی نیامد.
یکی از اساتید ما میگفت: وقتی امام به قم تشریف برده بودند، یکی از آقایان در کوچهی کناری بود و شبها میآمد و این کار را انجام میداد (اشاره) مثلاً به یک رفتگر پول میدادند که شبها ساعت ۹ که میآیی، یک ربع آنجا بمان تا این آقا یک کسی را پیدا کند که این حرکت را (اشاره) انجام دهد. آن طرف شلوغ بود، او هم بالاخره دوست داشت که دست خود را در زاویهی ۶۵ درجه بگیرد.
طلحه، اوّلین بیعتکننده با امیر المؤمنین، علی (علیه السّلام)
طلحه هر چقدر منتظر شد یک نفر بیاید ولی دید همه درِ خانهی علی (علیه السّلام) رفتند. دید کار تمام است، حکومت به او نخواهد رسید. چه کار کنیم؟ گفت: من میروم و اوّلین نفری خواهم بود که با علی بیعت میکند تا حدّاقل یک استان به ما برسد! لذا «أوَّلُ مَن بایَع علیّ بن ابیطالب طلحه»، «أنّ طلحه و الزّبیر کانا أوّل من بایع أمیر المؤمنین»[۴] ید شلّال، همان موقع هم به فال بد زدند. چون دست او شَل بود لذا گفتند: اوّلین نفر با دست شَل با علی (علیه السّلام) بیعت کرد، این حکومت پایدار نیست. مروان هم آمد بیعت کرد، زبیر هم بیعت کرد.
گرایشات قبیلهگرایانه در انتخاب امیر المؤمنین (علیه السّلام)
حالا مردمی که عمده همین کوفیانی هستند که خسته شدهاند… یکی از ویژگیهای کوفیان این بود که تنها کسی که از بهترین نسب عرب عدنان است، امیر المؤمنین (علیه السّلام) است. نسب امیر المؤمنین (علیه السّلام)، نسب پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) است. آنها یک پدر با هم فرق دارند؛ یعنی هیچ کسی در آن جامعه نبود که نسب امیر المؤمنین (علیه السّلام) را داشته باشد، از جهت نسب و قبیله که عرض کردیم مهم است، فقط پدر او با پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) یکی نبود. طبق نقلها پدر امیر المؤمنین (علیه السّلام) و پدر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از یک مادر هستند؛ یعنی از جهت قبیلهای، نزدیکترین فرد به پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از بین کسانی که وجود دارند علی (علیه السّلام) است، دیگر کسی مثل او نیست. همچنین علی (علیه السّلام) تنها کسی است که میدانستند اهل بازیهای قبیلهای نیست، کسانی که از لحاظ قبیلهای ضرر کردند، مثل یمنیها که سیلی خوردهی این ماجرا هستند، گفتند: او کسی است که اگر به حکومت برسد دیگر حقّ ما را ضایع نخواهد کرد. لذا سراغ امیر المؤمنین (علیه السّلام) رفتند.
علّت ابقای ابوموسی اشعری به عنوان فرماندار کوفه در حکومت علی (علیه السّلام)
وقتی ابوموسی اشعری منصوب شد و امیر المؤمنین (علیه السّلام) به حکومت رسید، امیر المؤمنین (علیه السّلام) میخواست کارگزاران عثمان را عزل کند. مالک اشتر گفت: اگر ابوموسی را عزل کنی کوفیان به تو پشت میکنند و با تو نخواهند بود و حمایت کوفه که مهمترین نقطهی جهان اسلام است و لشکر تو از آنجا خواهد بود را از دست خواهی داد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) انکار میکرد و مالک اشتر اصرار میکرد. نکته اینجا است که امیر المؤمنین (علیه السّلام) بعد از اینکه ابوموسی اشعری را بعد از جمل عزل کرد، به مالک اشتر فرمود: تو اصرار کردی و الّا قبول نمیکردم.
عقیده به جایگاه معصوم در زمان امام علی (علیه السّلام)
سؤال این است که آیا این کار درست بود یا غلط بود؟ اگر شما میگفتید این کار غلط است، مخالف میل مالک اشتر رفتار میکردی. نکتهای که اینجا میخواهم عرض کنم این است که مالک اشتر کسی است که امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرموده است: جایگاه مالک اشتر نزد من، جایگاه من نزد پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) است. پس جایگاه او عالی است و اصلاً نمیتوان به آن دسترسی پیدا کرد، سلام خدا بر او باد. امّا اینکه فهم عقایدی او چقدر بوده، هنوز شرایط تبیین مقام اهل بیت (علیهم السّلام) نبوده است. اصرار به امام یعنی شخص متوجّه مقام عصمت امام نمیشود. این هیچ اشکالی هم ندارد، تبیین نشده است. ما موظّف هستیم به حکمی که بیان میشود، فعلی میشود، منجّز میشود عمل کنیم؛ اینطور میگویند. یک حکم شرعی است که هنوز به شما ابلاغ نشده است لذا شما به آن عمل نمیکنید. یک عقیده است که هنوز به شما نرسیده است، پیغمبر نیامده تا به شما گزارش بدهد لذا شما نمیدانید، اینکه اشکال نیست. لذا اصلاً در سدد تخطئهی مالک نیستم. حتّی مالک مثل ابن عبّاس هم نیست، چون ابن عبّاس هم اصرار میکند و گاهی پای اصرار کردن بیادبی میکند و پافشاری میکند ولی مالک تنها اصرار کرده است.
فرض کنید امام زمان (عجّل الله فرجه) تشریف میآورند و میخواهند کاری انجام دهند و مثلاً شما به او اصرار کنید که امام جمعه را عوض کن، با شهردار یا بخشدار چگونه رفتار کن. یک مرتبه میگویی، دو مرتبه میگویی، سه مرتبه میگویی، دیگر چیزی نمیگویی، چون عقیدهای داری. معلوم است که آن زمان این عقیده وجود نداشته است. اصلاً تشیّع به معنای اینکه علیّ بن ابیطالب (علیه السّلام) از عثمان برتر است وجود نداشت. در آن سطح سنّیانی که علیّ بن ابیطالب (علیه السّلام) را از عثمان ترجیح میدادند را شیعه میگویند. نه اینکه در حدّ تشیّع امروزی نیست، در یک حدّ قلیل مثل مقداد و عمّار هستند ولی کم هستند. فضای بیان هنوز نیست.
مالک اشتر اصرار میکند. اگر امیر المؤمنین (علیه السّلام) این عقیدهی مالک را خطا میداند چرا به حرف او گوش میدهد؟ زیرا امیر المؤمنین (علیه السّلام) نمیخواهد مالک اشتر را از دست بدهد. ممکن است مالک اشتر در حقّانیت امیر المؤمنین (علیه السّلام) شک کند. حیف است که مالک اشتر شک کند. یک وقت امیر المؤمنین (علیه السّلام) باید به خواست معاویه و عایشه و طلحه و زبیر و… رفتار کند، به خواست عوام باید رفتار کند، یک وقت امیر المؤمنین (علیه السّلام) باید به خواست مالک اشتر هم کاری انجام دهد؛ یعنی مصلحتی در بین است که من درست عمل نکنم. البتّه در عمل به مصلحت عرض کردیم که خودِ عمل به مصلحت درست است، به ظاهر این است که درست عمل نکرده است، به ظاهر به تکلیف خود عمل نکرده است -با آن توضیحاتی که قبلاً بیان شد- این نشان میدهد که توجیه مالک اشتر مهم است. قبول کنید ما در فضاهای سیاسی خودمان، توجیه مالک اشترها که هیچ، ما مخالف خود را به سرعت رمی به انگلیسی بودن میکنیم. اگر ما در دورهی امیر المؤمنین (علیه السّلام) بودیم، خبرگزاریهای ما خبر میزدند: پروژهی نفوذ؛ دست مالک اشتر با معاویه در یک کاسه است. مالک اشتر، امیر المؤمنین (علیه السّلام) را به مصلحت وادار کرد.
چون من میخواهم بعداً راجع به وادارکنندگان به مصلحت صحبت کنم اوّل این بحث را مطرح کردم. لزوماً وادارکنندگان به مصلحت انسانهای بدی نیستند، گاهی تبیین نیست، باید تبیین بشود.
خطر خودمحور پنداری در فضای سیاسی
در فضاهای سیاسی خود ما، بعد از همین انتخابات، خیلی از افرادی که حزب اللّهی بودند را میدیدم که احساس کردند دین از دست رفت! حالا اینکه من محور دین هستم یا نیستم، انحراف از من انحراف از معیار است یک بحث است و اینکه من تصوّر کنم هر کسی که مخالف است دشمن است، این یک بحث دیگر است. مدل دوم خیلی خطرناک است.
علّت ابقای ابوموسی اشعری به توصیهی مالک اشتر
امیر المؤمنین (علیه السّلام) برای تبیین مالک اشتر هزینه میکند. البتّه عرض کردم که مالک انسان مهمّی است که خلافت امیر المؤمنین (علیه السّلام) مدیون او است؛ یعنی اگر او نبود الآن خلیفهی چهارم طلحه بود و امیر المؤمنین (علیه السّلام) اصلاً خلیفه نبود. نه اینکه امیر المؤمنین (سلام الله علیه) که به حکومت رسید بخواهد مثل بازیهای سیاسی امروز امتیاز بدهد امّا مالک اشتر حیف است.
وقتی امیر المؤمنین (علیه السّلام) میخواهد مالک اشتر را به مصر بفرستد، با اینکه مالک را دارد، محمّد بن ابی بکر که از لحاظ توانی و مدیریتی از او ضعیفتر است را به مصر میفرستد و وقتی میبیند کار پیش نمیرود مالک اشتر را میفرستد. وقتی محمّد بن ابی بکر ناراحت میشود، امیر المؤمنین (علیه السّلام) نامه مینویسد و میگوید: من از ابتدا میخواستم مالک را بفرستم، من به مالک نیاز داشتم. تو خوب هستی ولی کارزار مصر کار تو نیست. تو برای دهدار بودن خوب هستی ولی مثلاً نه در حدّ معاون اوّل رئیس جمهور یا شهردار تهران، خوب هستی ولی نهایت توان تو این است که مدیر یک مدرسه بشوی نه وزیر آموزش و پرورش. حدّ تو در آن میزان هم مذموم نیست، در این حد که مثلاً مدیر مدرسه بشوی خوب هستی. تو خوب هستی ولی نه اینکه بتوانی مصر را اداره کنی. چون ادارهی مصر کار بسیار پیچیدهای است. قبلاً در مصر عمرو عاص حضور داشته است.
بعد که حضرت مجبور میشود مالک را به مصر بفرستد، نامهای به مردم مصر نوشته است -که در نهج البلاغه نامهی سی و هشتم است- «من بین خودم و شما ایثار کردم، من به مالک نیاز داشتم ولی او را به سمت شما فرستادم. من وقتی دیدم نمیشود کاری کرد شما را به خودم و حکومتم ترجیح دادم». محمّد بن ابی بکر زنده بود، مالک زودتر از محمّد شهید شد. وقتی مالک شهید شد، امیر المؤمنین (علیه السّلام) دو مرتبه محمّد بن ابی بکر را در مصر ابقاء کرد که البتّه او نیز شهید شد و نتوانست در حکومت مصر دوام بیاورد.
مالک اشتر، انسانی کارآمد در حکومت امیر المؤمنین (علیه السّلام)
مالک اشتر، کسی است که برای حکومت کارآمد است، او از ارکان حکومت است ولی الآن فکر او با من فاصله دارد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) برای اینکه مالک اشتر سر خورده نشود ابوموسی اشعری را هزینه کرد. ما باید برای تبیین هزینه کنیم. صرف اینکه هر کسی بگوید: هر کسی مخالف امیر المؤمنین (علیه السّلام) است علیه لعنه الله. اگر این را بگوییم، مالک اشتر هم در بعضی امور شامل میشود. در حالی که مالک مخالف نیست، مالک به امیر المؤمنین (علیه السّلام) میفرماید: هرگز با امر من مخالفت نکرده است. اگر من میگفتم: نه، ابوموسی را هم عزل میکنم مالک اعتراض نمیکرد ولی سرخوردگی مالک حیف میشد، من یک مالک را از دست میدادم. شاید ادب میکرد و حرف نمیزد ولی مالک خلع سلاح میشد، مالک توان خود را در ادارهی کوفه از دست میداد، مالک برای سخنرانی بین مردم کوفه که آنها را تهییج کند که آنها به جنگ جمل بیایند نقش بزرگی دارد. این آدم در این شهر اهمّیّت دارد، او مردم را بسیج کرد و امیر المؤمنین (علیه السّلام) را به حکومت رساندند.
انتظارات مردم کوفه از مالک اشتر
حالا مردم آن شهر توقّع دارند مالک به امیر المؤمنین (علیه السّلام) بگوید: ابوموسی را عزل نکن. اگر شما دستان مالک را ببندید و او قدرت خود را در کوفه از دست بدهد، توان ادارهی او از بین میرود. هم تبیین شخص مالک مهم است و هم جایگاه این فرد مهم را نباید در آن جامعه از بین ببرید. قرار است او بعداً فرمانده لشکری بشود که همهی سربازان آن کوفی هستند بنابراین باید جایگاه او حفظ بشود. لذا توقّع مردم کوفه این است که مالک اشتر حفاظت کند چون مردم میگویند ما ابوموسی را خودمان سر کار آوردیم، او با بقیهی کارگزاران عثمان فرق دارد. این اضافه به آن موارد قبل است. یعنی هم تبیین مالک مسئله است و هم اینکه مردم از او توقّع دارند. او دارد یک جایی را اداره میکند، او بزرگتر یک شهر است. در کن چند نفر بزرگتر هستند، مردم از آنها توقّع دارند. اگر مشکلی پیدا بشود از او توقّع دارند آن مشکل را حل کند. مثلاً فرض کنید شهر یک رودخانه دارد که آب رودخانه را به جای دیگری بردهاند و از او توقّع دارند مشکل را پیگیری کند.
امیر المؤمنین (علیه السّلام) نمیخواهد مالک را از دست بدهد و هم برای اینکه او بفهمد چرا امیر المؤمنین (علیه السّلام) میخواهد ابوموسی را عزل کند؛ بالاخره مالک میفهمد امّا شش ماه دیگر. شش ماه صبر کردن ارزش این را دارد، ابوموسی اشعری که بیّن الغی نیست، او اصلاً تظاهر به گناه نمیکند. با اینکه خیلی فلان فلان شده است (مکّار است) و بعدها هم خیانتهای عظیم کرد، با معاویه سنگین بست -اگر به یاد داشته باشم فردا عرض خواهم کرد- ولی ظاهر را حفظ میکرد، ریش بلند و آثار عبادت در ظاهر او مشهود بود. مردم میگویند ما او را سر کار آوردیم.
امیر المؤمنین (علیه السّلام) برای این مالک را از دست ندهد، شش ماه ابوموسی را تحمّل میکند. اینها را عرض کردم که إنشاءالله در طی چهار، پنج شب که ما جزئیات حکومت امیر المؤمنین (علیه السّلام) را بیان کردیم، بعداً ببینیم مصلحتها برای چه طیف کارهایی است؟ کسانی که مصلحت ایجاد کردند چه انسانهایی بودند، لزوماً انسانهای بدی نیستند.
نمونهی آن در همین انتخابات، هر کسی که تحقیق کرده و با حجّت به کسی رأی داده ثواب برده است. اگر قرار بود همه به نظر یک نفر رأی بدهند اصلاً انتخابات برگزار نمیشد. اصلاً چه انتخاباتی میشد؟ یک نفر هست! در شرایطی که انتخابات برگزار میشود یعنی من حق دارم به کسی که بعد از بررسی او را صالح مییابم رأی بدهم، حتّی اگر با همه مخالف باشد، اشکالی ندارد؛ اگر قرار است رأی بدهیم.
بعضیها با کسی که من به او رأی دادم و آنها به او رأی نداده بودند از نزدیکان خود ما بودند. (شخصی از نزدیکان ما بود که رأی او با کسی که من به او رأی داده بودم فرق داشت.) فرض کنید اگر مشکل خانوادگی پیدا کنند به خانهی ما میآیند تا ما مشکل آنها را حل کنیم، به نوعی ما را امین خود میدانند، میآیند تا ما برای آنها نقش بزرگتر را ایفا کنیم. ولی رأی او با رأی من فرق داشت. وقتی که داشت صحبت میکرد که دلیل انتخاب او چه بوده است، دیدم مطالبی را بیان کرد که من اگر بخواهم برای او توضیح بدهم بحث بسیار طولانی میشود. من دیدم اگر من خیلی احساس تکلیف کردم که به شخص دیگری رأی بدهم و او به شخص دیگری رأی بدهد، این بندهی خدا چهار ساعت توضیح لازم دارد، حتّی از من، به عنوان کسی که او را قبول دارد!
گاهی پیش میآید که در جامعه اصلاً شما را قبول ندارند، اصلاً متّهم هستید! مثلاً متّهم هستید که شاید دنبال منفعتی هستید. وعدهای دادهاند که اگر فلان شخص به قدرت رسید مثلاً در میرآب شما میشوید، یا یک چیز دیگر. من دیدم علیرغم اینکه قبول دارد من دنبال منفعتی نیستم، سه، چهار ساعت طول میکشد تا گرههای ذهن او را باز کنم و یک سری دروغهایی هم از کسانی که با من هم عقیده بودند گفته شده بود که این باعث میشد من سه، چهار ساعت توضیح بدهم. میگفت: از این طرف هم مسائل دیگری را گفته بودند. من دیدم خیلی سخت است که این گرهها را باز کرد. بعد دیدم آنطور نیست که مردم از دین گذشتند، مردم از جمهوری اسلامی گذشتند، من عرضه ندارم چون در نزدیکی خود من، آن کسی که من را قبول دارد نتوانستم سؤالاتی که دارد را برطرف کنم. این همان مسئلهی تبیین مالک است. اصلاً من کاری انجام ندادهام، من از چهار سال پیش تا الآن کاری انجام ندادهام. بعد حالا میگویم چرا شما به آن کسی که من فکر میکنم خوبتر است رأی ندادید؟ اوّلاً که من معیار نیستم. ثانیاً من اصلاً تبیین نکردم.
وظیفهی تبیین افکار مردم با چه کسی است؟
امیر المؤمنین (علیه السّلام) اجازه میدهد ابوموسی شش ماه در قدرت بماند که مسئله برای مالک اشتر تبیین بشود چون او سرلشکر حکومت امیر المؤمنین (علیه السّلام) است. ما واقعاً نسبت به جامعه –خودم را عرض میکنم- در اتاق شیشهای هستیم. نیستند ببینند مردم کجا هستند. اینها در چه فضایی نفس میکشند و زندگی میکنند، این مردم صبح تا شب در اتوبوس و مترو چه چیزهایی میشنوند؟ سر کار چه چیزهایی میشنوند؟ چه کسی سؤال آنها را برطرف میکند؟ بعد میگوییم چرا شما خلاف حرف من حرف میزنید؟ از چهار سال قبل تا به حال کجا بودهاید؟! صبح تا شب او با یک سری مسائلی درگیر است که بعد از چهار سال بلکه بیش از چهار سال یعنی هشت سال و ده سال، مؤیّدهای زیادی در انسانهای بدرفتار هم دیده که اینها به باور صرف در ذهن او تبدیل شده است. دیگر این مسائل شبهه نیستند، باور هستند. اگر بخواهید این باور را بشکنید و چیز دیگری را به جای آن بگذارید طول میکشد. من اصلاً کاری انجام ندادم، هزینهای نپرداختهام.
ما آن موقعی باختیم که مصادیق ما تبدیل به آسایشگاه سالمندان شد. برای یک امام جماعت چقدر پول پرداخت میکنید؟ مبلغی را به او میپردازید که میآید و فقط نماز میخواند و میرود امّا برای مردم تجوید پایهی یک او مهم است؛ یعنی ما به جای اینکه از ظرفیت پایگاه مهمّ فکری، فرهنگی مسجد استفاده کنیم یک نفر را که لباس روحانیت به تن کرده و فقط از تجوید پایه یک استفاده میکند، شما چه کار دارید که کفایه خوانده یا نخوانده است، اشارات خوانده یا نخوانده است، فلسفه خوانده یا نخوانده است، فقه خوانده یا نخوانده است… شما کاری ندارید، او میآید و نماز میخواند و میرود، اگر نماز ظهر باشد که اصلاً متوجّه تجوید او هم نمیشوید، نماز مغرب باشد تجوید او را میشنوید. پایهی یک، همان سال اوّل در حوزه، در شش ماه اوّل اصل تجوید دارند و او فقط از تجوید استفاده میکند.
- در مورد همان هم مشکل دارد.
- حالا به فرض اینکه درست باشد. اینکه تبیین کردن نیست، این آسایشگاه سالمندان است!
- بچّهها را هم بیرون میکنند.
- بله، بچّهها را هم بیرون میکنند که کثیف میشود. ما برای تبیین کردن هزینه نمیکنیم. امیر المؤمنین (علیه السّلام) حاضر است برای تبیین، شش ماه ابوموسی را تحمّل کند. حالا فردا شب یک مقدار در مورد ابوموسی و اشعث بحث خواهیم کرد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) حتّی اشعث را هم نگه داشت! إنشاءالله بعداً عرض خواهم کرد.
مظلومیت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در بین شیعیان
من خیلی ناراحت هستم که ما در پروژهی فکری اهل سنّتی که سلفی و اموی بودند، برای ترجیح عایشه بر سایر ازواج پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، حضرت خدیجه را تبدیل به یک پیرزن پولدار کردند و فقط ما بودیم که در این پروژه بازی خوردیم. نمیدانم در این جمع کسی هست که به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) توسّل کرده باشد؟ ما بارها به حضرت زهرا (سلام الله علیها) توسّل کردهایم، بارها به امیر المؤمنین (علیه السّلام) و پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) توسّل کردهایم. به حضرت زینب (سلام الله علیها) توسّل کردهایم، به مادر حضرت عبّاس توسّل کردهایم که این توسّلات درست هستند. امّا ما به مادرمان که خداوند گفته است امّ المؤمنین است، یعنی به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) توسّل نکردهایم؛ یعنی ما هم او را باور نداریم، او برای ما هم فقط یک پیرزن پولدار است.
جایگاه والای حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
در حالی که اوصافی که از ایشان رسیده است این است که ایشان در عداد ۱۴ معصوم (علیهم السّلام) هستند. در روایتی از پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمده است: «خَدِیجَهُ سَیِّدَهُ نِسَاءِ عَالَمِهَا»[۵]. حتّی مضمون یک روایت میگوید: مریم عذرا با آن همه عظمتی که داشت، قابل قیاس با حضرت خدیجه (سلام الله علیها) نیست بلکه خادم حضرت خدیجه (سلام الله علیها) است.
مریم (سلام الله علیها و روحی له الفداء) با آن همه عظمت که در مورد او در قرآن آیات زیادی دارد، ایشان و آسیه (سلام الله علیهما) خدمتکار حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در ولادت صدّیقهی طاهره (سلام الله علیها) هستند. فرزندی که مریم (سلام الله علیها) به دنیا آورده است، عیسی (علیه السّلام)، یکی از نوکران یکی از فرزندان حضرت خدیجه (سلام الله علیها) است.
حضرت خدیجه (سلام الله علیها)، مادر اهل بیت (علیهم السّلام)
اگر حضرت زهرا (سلام الله علیها) مادر یازده امام است، حضرت خدیجه (سلام الله علیها) هم مادر آن یازده امام است و هم مادر فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) است. بلکه مادر دوازده امام است زیرا امیر المؤمنین (علیه السّلام) هم از کودکی در دامان او پرورش یافت. مادری که بخواهد رحم او رحم فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) بشود اصلاً قابل قیاس با عالم وجود نیست. این روایت از پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) حیرتآور است. طبیعتاً به حضرت طعنه میزدند. کسانی که میخواستند عایشه یا دیگر همسران پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را مطرح کنند اذیّت میشدند.
پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) حالت خاصّی داشت. وقتی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) از دنیا رفت، پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چنان مغموم شد.
محبّت شدید پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
پیغمبری که ما در آیات قرآن میبینیم وقتی که خدا او را به معراج میبرد و ملکوت آسمانها و زمین را به او نشان میدهد روی او اثر نمیگذارد و میگوید: «ماذا قلب» هیچ چیزی روی او اثر نمیگذارد. بله، حدیث داریم که میگوید: «فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی فَمَنْ أَغْضَبَهَا أَغْضَبَنِی»[۶]، اگر فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) را ناراحت کنند او ناراحت میشود. ما میبینیم آن سالی که حضرت خدیجه (سلام الله علیها) از دنیا میرود را عام الحزن میگویند. آن سال پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مغموم بود. نه تنها آن سال بلکه تا پایان عمر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وقتی اسم حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را میبردند شروع به گریه میکرد. اگر کسی گرفتاری داشت و میخواست میانجیگری کند اگر یکی از اقوام حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را به محضر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) میبردند ایشان قبول میکردند.
یک نقل دیدهام که میگوید: یک وقت گفتند مدینه، دختر خالهی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) آمده است. پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: به او بگویید بیاید. او را به مهمانی دعوت کرد. وقتی او وارد شد اوّلاً پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گریه کرد. ثانیاً بلند شدند و عبای مبارک را روی زمین پهن کردند و به دختر خالهی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) گفتند: شما اینجا بنشینید، من را به یاد خدیجه انداختید.
حسادت سایر همسران پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به جایگاه حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
همسران پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از این حسّ ایشان نسبت به خدیجه (سلام الله علیها) اذیّت میشدند. در نقلی داریم که همسران پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خدمت ایشان آمدند و گفتند: مگر خدیجه چه ویژگی داشت؟! ما که چند نفر هستیم و در خدمت تو هستیم! به محض اینکه اسم حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را بردند که گله کنند که ما هستیم، حضرت فرمودند: خدیجه و چه کسی مثل خدیجه است؟ حضرت آنقدر گریه کردند که همسران ایشان از اینکه صحبت را ادامه بدهند ناامید شدند.
خدیجه (سلام الله علیها)، پناه پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
(من با احتیاط صحبت میکنم) به همین دلیل است که بعد از وفات حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) امّ ابیها گفته شد به همین دلیل بود که پس از وفات حضرت خدیجه (سلام الله علیها)، تنها حضرت زهرا (سلام الله علیها) یتیم نشد و الّا لازم نبود بگویند فاطمه امّ ابیها است. خدیجه همسری بود که پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در مورد او فرمود: من وقتی در تهمتهایی که در شهر به من نسبت میدادند، به طرف من سنگ میزدند، به من جسارت میکردند، وقتی از همه جا خسته بودم به خانهی خدیجه پناه میبردم و آرامش پیدا میکردم. ما اصلاً مقام حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را نفهمیدهایم و او را نشناختهایم. وقتی اوصاف حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را میبینیم متوجّه میشویم چنین فضائلی حتّی برای معصومین (علیهم السّلام) نقل نشده است. یک نمونه از آن فضائل همین است.
ثروت حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
ما در مورد حضرت مجتبی (سلام الله علیه) که نوهی این بزرگوار است داریم که او کریم اهل بیت (علیهم السّلام) است، چند بار از اموال خود خارج شده است. ما در مورد سایر ائمّه (علیهم السّلام) حتّی امیر المؤمنین (علیه السّلام) چنین تعبیری را نداریم. امام حسن (علیه السّلام)، کریم اهل بیت (علیهم السّلام)، سه بار به طور کامل از اموال خود بیرون آمد، دوبار هم اموال خود را تقسیم کرد. شما راجع به امام دیگری چنین تعبیری نمیشنوید. وجود مبارک خدیجه (سلام الله علیها) که ثروت حیرتآوری داشت، بعضی مطالبی که راجع به ثروت او نوشتهاند حیرتآور است. اگر ایشان میخواستند هر روز به تمام اهالی مکّه نهار بدهند مشکلی نداشتند. ایشان تمام اموال خود را در راه پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دادند و هیچ چیزی حتّی یک کفن برای ایشان باقی نماند. ما چنین نمونهای جز امام حسن (علیه السّلام) در تاریخ به یاد نداریم، خود پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) هم اینطور نیست. من نمیخواهم مقایسه کنم، منظور من این است که ایشان چنین فضائلی از ایشان بروز کرده است.
ادب حضرت خدیجه در برابر خدا و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
ادب مع الله و ادب مع الرّسول که حضرت خدیجه (سلام الله علیها) داشت مثال زدنی است. اگر به شما بگویند خدا به شما سلام رسانده است، چه جوابی میگویید؟ میگویند: پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) تشریف آوردند و گفتند: یا خدیجه، خدا به تو سلام رسانده است. اوّلاً که اگر خدا به کسی سلام برساند و او مورد عنایت تام قرار بگیرد، به نظر شما جواب او چه میتواند باشد؟ این نقل را هم اهل شیعه و هم اهل سنّت دارند و میگویند: این جواب، نشاندهندهی اوج فهم اعتقادی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) است. شما چه میگویید؟ میگویید: قربان شما، خیلی ممنون، سلام برسانید، شما چه میگویید؟ میدانید که نمیشود به خدا سلام رساند، چون خدا خودش سلام است. امّا جواب حضرت خدیجه (سلام الله علیها) ارتجالی است، حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به این پاسخ فکر نکرده بود. به محض اینکه پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گفتند: خدا به تو سلام رسانده است، حضرت به محضر رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) اینطور عرض کرد: «إنّ الله هو السّلام و إلیه یعود السّلام»، «رَبِّی هُوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ إِلَیْهِ یَعُودُ»[۷] (ظاهراَ این پاسخ پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در جواب سلامی است که از طرف خدا، به وسیلهی جبرئیل هنگام رحلت پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به ایشان ابلاغ میشود)
«إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ إِلَیْهِ السَّلَامُ»[۸] (جواب حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به سلام خدا به این صورت در منبع مذکور آمده است) خدا خودش سلام است، او منشأ سلام است، نمیشود به او سلام رساند. سپس حضرت خدیجه عرض کرد: «و علیک» «وَ عَلَى جَبْرَئِیلَ السَّلَامُ»، دیدید شما سلام شخصی را به شخص دیگری میرسانید و او در پاسخ میگوید: سلامٌ علیکم. آن شخص به شما که عامل سلام هستید هم سلام میگوید. حضرت خدیجه (سلام الله علیها) هم گفت: -قاعدتاً جبرئیل پیغامبر است و این پیام را برای شما آورده است لذا- بر تو و بر جبرئیل سلام ولی به خدا سلام نکرد «إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّلَامُ»، این فهم او را نشان میدهد. ما این ادب را فقط در بین ائمّهی معصومین (علیهم السّلام) سراغ داریم.
وصیّتهای حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در روزهای آخر بیمار شد، عرض کرد: یا رسول الله، من چند وصیّت دارم؛ دو وصیت را به شما عرض میکنم و یکی از آنها را خجالت میکشم به شما بگویم، به دختر شما میگویم که به شما بگوید. زن و شوهری که سالها با هم زندگی کردهاند، معمولاً هیچ کسی برای زن و شوهر محرمتر از همسر او نیست. معمولاً فرزند به میزان همسر محرم شخص نیست.
اوّلین نصیحت او این بود که عرض کرد: یا رسول الله، من در حال احتزار هستم، کمکاریهای من را عفو کن. حالا اگر ما باشیم میگوییم: من تمام اموال خود را در راه تو خرج کردم، اگر پولهای من نبود اسلام اینقدر پیشرفت نمیکرد. حتّی بعضی از نقلها میگویند–یک نقل هم این مطلب را بیان میکند-: پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) کسانی که میخواستند به حبشه بروند با پولهای خدیجه (سلام الله علیها) به حبشه میفرستاد. حتّی بعضی نقلها میگویند: برای هجرت سه سال بعد همینطور بود. البتّه نقلها مختلف است.
یا رسول الله اصلاً کلّ حکومت شما را… اصلاً در این شهر مکّه که کسی نیست (که پیامبر به او تکیه کند)، فضای مدینه فضای سروری پیامبر بود، حکومت کرده بود، آقا بود، در مکّه بود که دشنام به حضرت میدادند در مکّه بود که عزّت ظاهری نبود. من به همه پول دادم.
گفت: یا رسول الله، کمکاریهای من را عفو کن. رسول خدا فرمودند: تو کمکاری نکردی. این عظمت…!
وصیّت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در مورد حضرت زهرا (سلام الله علیها)
دومین وصیت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) این بود: یا رسول الله، فاطمه مورد حسادت است. بعد از من خیلی از فاطمه مراقبت کن. اینجا حضرت جملهای گفته است که سخت است آن را عرض کنم لذا به آن اشاره میکنم. میخواهم بگویم که او ۱۳ سال بعد را میبیند. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در لحظات آخر عمر شریف خود –در منابع ما آمده است- نگاهی به صدّیقهی طاهره (سلام الله علیها) کردند و شروع به گریه کردند. گفتند: الآن دارم آن دستی که به صورت تو سیلی میزند را میبینم. این از پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) اصلاً عجیب نیست، او رسول خاتم است. برای اینکه عظمت حضرت خدیجهی قرّا (سلام الله علیها) را ببینید عرض میکنم. گفت: یا رسول الله، مبادا دستی به صورت فاطمهی من اصابت کند. من دارم میبینم… سپس عرض کرد: یا رسول الله، وصیّت سومی هم دارم که نمیتوانم بیان کنم، خجالت میکشم، شرم دارم. همین که کسی بعد از سالها از شوهر خود شرم دارد اوج حیا و عفّت را نشان میدهد.
شرم حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در وصیّت به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
حضرت خدیجه (سلام الله علیها) گفتند: از فاطمه میخواهم که به شما بگوید –چند نکته داشت- لذا حضرت زهرا (سلام الله علیها) را فرا خواندند. حالا کسی که این همه در راه اسلام خدمت انجام داده است، اوّلین کسی که اسلام آورده است. میگویند: فلان شخص باقیات الصّالحات فلان شخص است، فلان حسینیه باقیات الصّالحات فلان شخص است. حضرت خدیجه (سلام الله علیها) چه زمانی پول را خرج کرده است؟ او وقتی پول را خرج کرده بود که هنوز مسلمانی وجود نداشت. تمام مسلمین تا قیام حضرت حجّه (عجّل الله فرجه) در سفرهی او شریک هستند. چه کسی چنین باقیات الصّالحاتی دارد؟ خدا در قرآن میفرماید: کسانی که قبل از فتح مکّه در دوران فتح اسلام آوردند قابل قیاس با بقیه نیست تا چه رسد به او که جزء اوّلین کسانی است که اسلام آورده است. آن روزی که خجالت میکشیدند دو، سه نفر جلوی چشم بتپرستان نماز بخوانند. تنها یک زن بود که اسلام آورد و آن زن حضرت خدیجه (سلام الله علیها) بود. حالا من هنگام مرگ منتظر هستم، حقّ من این است که وقتی خواستم از دنیا بروم انبیاء صف بکشند، ملائکه صف بکشند، همه تعظیم کنند، خدیجه میخواهد بیاید، این حق است.
امّا حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به حضرت زهرا (سلام الله علیها) اینطور عرض کرد: من از عذاب قبر خیلی وحشت دارم. یعنی من اصلاً کاری نکردهام که توقّع داشته باشم. من نمیدانم خدا من را میپذیرد یا نه؟ این ادب مع الله است. من شرم کردم که به پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بگویم. چون حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در دو مورد قبلی خواستهای نداشت.
درخواست حضرت خدیجه (سلام الله علیها) برای نجات از وحشت عذاب قبر
فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) با آن عظمت که از امیر المؤمنین (علیه السّلام) خواستهای نداشت دختر این مادر است. اوّلین خواستهی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) تقاضای عفو بود و دومین خواسته، تقاضای حفاظت از جان صدّیقهی طاهره (سلام الله علیها) بود که اینها برای پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خواسته نبود. سومین تقاضا یک درخواست کوچک بود، گفت: از پیغمبر بخواه، من کفنی ندارم. من به تو متوسّل میشوم که به پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بگویم؛ یعنی من اصلاً لیاقتی ندارم که لازم باشد پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خواستهی من گوش بدهد. بلکه به واسطهی تو که دختر او هستی، بضعهی او هستی، یکی از عباهای پیغمبر که با آن نماز خوانده است کفن من قرار بدهد تا من از عذاب قبر ایمن باشم. او هیچ جایگاهی برای خود قائل نیست. این عظمت است، این عظمت قابل فهم نیست. ما در بین معصومین اصلی چنین چیزی نداریم.
شباهت امام حسن (علیه السّلام) با حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
چون اینها را عرض کردم، من روضهی امام حسن (علیه السّلام) را زیاد خواندهام و جای این روضه اینجا است. امام حسن (علیه السّلام) نوهی این خدیجهی کبری (سلام الله علیها) است که در لحظات احتزار خود گریه میکرد. سیّد الشّهداء (علیه السّلام) تشریف آوردند و سر او را به دامن گرفتند. گفت: چرا اینطور گریه میکنی؟ حضرت دو عبارت فرمود: «فَقْدُ الْأَحِبَّهِ»[۹] یعنی حسین جان، دوری تو برای من سخت است. یعنی من دارم به پدر و مادرم ملحق میشوم ولی تو هستی که تنها میمانی. وقتی امام حسین (علیه السّلام) میخواست گریه کند، گفت: تو گریه نکن «لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ»[۱۰]، تو را بعد از خودم چه کنم؟! –امّا شباهت اینجا است- دلیل دوم که گریه میکنم این است که نمیدانم خدا من را میپذیرد یا نه؟ کریم با خدا هم با کرامت برخورد میکند همانطور که جدّهی بزرگوار اینطور برخورد میکرد. امام حسن (علیه السّلام) فرمود: حسین جان، دست من را بگیر. من به تو توسّل میکنم، به برکت تو میخواهم ببینم عزرائیل با بشارت سراغ من میآید یا با عقوبت؟ لحظاتی چشمان مبارک خود را بست و وقتی باز کرد، لبخند زد و فرمود: حسین جان، خدا به برکت تو من را پذیرفت. من اصلاً توقّعی ندارم. حالا من ۲۵ سفر پیاده به حج رفتهام، اموال خود را در راه خدا دادهام، کوچهی بنی هاشم دیدهام، این همه دشنام به پدرم را شنیدهام. من توقّعی ندارم.
ما هیچ کاری نمیکنیم ناامید میشویم، اهل بیت (علیهم السّلام) این همه زحمت میکشند و توقّعی ندارند. امام حسن (علیه السّلام) گفت: خدا من را به واسطهی تو پذیرفت. بعد هم فرمود: «تَکُونَ لَهُمْ خَلَفاً وَ وَالِداً»[۱۱]، حسین جان، یتیمهای من خردسال هستند برای آنها پدری کن.
خوشبختانه در صلواتی که برای حضرت زهرا (سلام الله علیها) میخوانیم، برای مادر او، حضرت خدیجه (سلام الله علیها) هم صلوات آمده است. این صلوات در پایان مفاتیح آمده است و اسم آن صلوات بر حجج طاهره است. خیلی از بزرگان گفتهاند: وقتی دعا با این صلوات مقرون بشود مستجاب میشود چون در آن صلوات میگوییم: «فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ عَلَى أُمِّهَا خَدِیجَهَ الْکُبْرَى»، خدایا، بر او و مادرش طوری صلوات و درود بفرست، «تُکْرِمُ بِهَا وَجْهَ أَبِیهَا»، که چهرهی پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شاد بشود. ما میخواهیم این صلوات را به پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) هدیه کنیم، «وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْیُنَ ذُرِّیَّتِهَا» و چشم امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام) روشن بشود. ما میخواهیم دسته گل بفرستیم. ما بیلیاقت هستیم امّا شما خوب هستید، ما میخواهیم به صدّیقهی طاهره و مادر او (صلوات الله علیهما) صلوات بفرستیم و بعد دعا کنیم. إنشاءالله اگر دعا با این صلوات مقرون بشود دعا مستجاب است. إنشاءالله هیچ وقت گرفتار نشوید و برای مسائل معنوی به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) برای امتحان هم شده توسّل کنیم.
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّیقَهِ فَاطِمَهَ الزَّکِیَّهِ حَبِیبَهِ حَبِیبِکَ وَ نَبِیِّکَ وَ أُمِّ أَحِبَّائِکَ وَ أَصْفِیَائِکَ الَّتِی انْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِینَ اللَّهُمَّ کُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ کُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلَادِهَا اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّهِ الْهُدَى وَ حَلِیلَهَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْکَرِیمَهَ عِنْدَ الْمَلَإِ الْأَعْلَى فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ عَلَى أُمِّهَا خَدِیجَهَ الْکُبْرَى صَلَاهً تُکْرِمُ بِهَا وَجْهَ أَبِیهَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْیُنَ ذُرِّیَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّی فِی هَذِهِ السَّاعَهِ أَفْضَلَ التَّحِیَّهِ وَ السَّلَامِ».
پایان
[۱]– سورهی غافر، آیه ۴۴٫
[۲]– سورهی طه، آیات ۲۵ تا ۲۸٫
[۳]– الصّحیفه السّجادیّه، ص ۹۸٫
[۴]– منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه (خوئى)، ج ۱۶، ص ۳۸۱٫
[۵]- إحقاق الحق و إزهاق الباطل، ج ۱۰، ص ۳۹٫
[۶]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ۲۹، ص ۳۳۶٫
[۷]- الکافی (ط – الإسلامیه)، ج ۱، ص ۲۸۲٫
[۸]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ۱۶، ص ۷٫
[۹]- بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ۷۵، ص ۱۵۸٫
[۱۰]– الأمالی (للصدوق)، النص، ص ۱۱۶٫
[۱۱]– همان، ص ۱۶۰٫
پاسخ دهید