«مَنْ أَرَادَ أَنْ یَنْظُرَ إِلَى … عِیسَى فی امتی ابْنِ مَرْیَمَ (علیه السّلام) فَلْیَنْظُرْ إِلَى أَبِی ذَرٍّ»[۱] عیسای امّت من را میخواهید نگاه بکنید، بروید ابوذر را ببینید. «إِنَّ الْجَنَّهَ لَتَشْتَاقُ إِلَى أَرْبَعَهٍ» بهشت مشتاق چهار نفر است که اینها وارد بهشت بشوند و افتخار بکنند. یکی از آنها ابوذر است. پیامبر فرمود: اگر من ابوذر را دوست نداشته باشم، ایمان من ناقص است، نمیتوانم به بهشت بروم. «أَمَرَنِی رَبِّی بِحُبِّ أَرْبَعَهٍ»[۲] بعد فرمود: خدا دستور داده است باید این چهار نفر را دوست داشته باشی، یکی از آنها ابوذر است. این آدم به یک گروه فشاری خیلی خشمگین تبدیل شد، تعهّد هم ندارد، هیچ چیزی هم از حکومتداری نمی داند، وقتی با آنها دچار اختلاف شد، عثمان او را تبعید کرد. یعنی اوّل با عثمان درگیر شد، عثمان او را به شام فرستاد. چون در مدینه به عثمان گیر میداد، صحابه حاضر بودند، از نظر آبروریزی برای خلافت بدتر بود. او را به شام فرستادند، خوب شام منطقهی دوری از صحابهی اصلی بود ولی معاویه نامه نوشت گفت: این نمیگذارد ما اینجا کار بکنیم، جلوی فعّالیّتها را گرفته است، مثلاً تشویش اذهان عمومی میکند ، او را برگرداندند. او را روی یک شتر بغیر وطاء برگردادند.
ابوذر عرب بادیهنشین بود، بسیار آدم سخت جانی بود، عرب بادیه بود. عرب بادیه قرآن را نگاه بکنید میفرماید: «الْأَعْرابُ أَشَدُّ کُفْراً وَ نِفاقاً»[۳] اعراب به دنبال ایمان نبودند، جسارت نباشد الآن آدمهایی که در برّ و بیابان به صورت بدوی زندگی میکنند، همینطور میکنند کاری به حکومتها ندارند، هر کسی باشد کار ما حل بشود. در ماجرای سقیفه یک قوم کولی، قبیلهی کولی به نام بنی اسلم آمدند کودتا کردند تا سقیفه توانست شکل بگیرد. ریختند در کوفه، کوفه را با چماق بستند. هر کسی را میدیدند، به اجبار میبردند بیعت میگرفتند. در طبری است که خلیفهی دوم گفت: «فَلَمَّا سَمِعَتُ» تا صدای زنگولهی کاروان شترهای اسلم را شنیدم «مَا اَیقنَتُ بِالنَّصرِ» اینها معامله میکردند. آدمهایی که اهل زندگی در شرایط سخت آب و هوایی هستند، آدمهای سخت جانی هستند، خیلی خشونت در زندگی دیدند، خیلی سختی کشیدند، سفت هستند. «الْأَعْرابُ أَشَدُّ کُفْراً وَ نِفاقاً» ولی اگر ایمان بیاورند سفت هستند، سنگ هستند ولی اگر ایمان بیاورند دیگر هیچ چیزی نمیتواند جلوی آنها را بگیرد. سفت است دیگر ایمان نمیآورد ولی وای به حال اینکه ایمان هم بیاورد. ابوذر اینطور است. در یک کشوری معاویه با آن همه ذکاوت و تیزهوشی خود حاکم باشد، یک نفر آدمی که هیچ طرفداری هم ندارد، یک کاری بکند که معاویه به عثمان بگوید: این را بردار و از اینجا ببر، نمیگذارد ما کار بکنیم. یک نفر آدم مقابل یک حکومت. یعنی برای خود یک امت است. آدم محکمی بود. این بزرگوار را سوار شتر بیجهاز کردند. وقتی او را از شام به مدینه آوردند، دو، سه نفر زیر بغل او را گرفتند و نمیتوانست بایستد و عثمان هم اجازه نداد که وارد مدینه بشود. کجا میروی؟ گفت: میخواهم به مدینهی رسول خدا بیایم. گفت: نمیشود. گفت: پس به مکّه میروم. گفت: نمیشود. گفت: من جای دیگری را انتخاب نمیکنم. من از کنار خانهی خدا یا مرقد رسول خدا جایی نمیروم. خود تو هر جایی که میخواهی من را به اجبار بفرست. او را به ربذه فرستادند.
پی نوشت ها
[۱]– بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۳۴۳٫
[۲]– بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۳۹۱٫
[۳]– سورهی توبه، آیه ۹۷٫
پاسخ دهید