صفّین که شد، عمار کشته شد. یعنی جهل چه کار می‌کند؟ اهل شام به شدّت از عمار بیزار بودند، چون او را قاتل عثمان می‌پنداشتند. ولی هر طرفی که می‌رفت بجنگد، فرار می‌کردند. چون به تواتر می‌دانستند عمار در هر جنگی کشته بشود، سپاه مقابل او جهنّمی است، به تواتر این را هم شیعه قبول دارد، هم سنّی‌ها.

عمار کشته شد. عمار که کشته شد، سپاه مقابل جهنّمی می‌شوند، -خوب دقّت بکنید می‌خواهم فتنه‌ی جهل را بگویم- عمار که کشته شد در سپاه معاویه ولوله شد. عبدالله پسر عمروعاص دوید آمد گفت: بدبخت شدیم، همه‌ی سپاه فهمیدند. -روایت پیامبر که از آن می‌ترسیدند- معاویه در نقلی یک سیلی به صورت پسر عروعاص زد، در یک نقلی دشنام داد گفت: از خیمه بیرون برو. عمروعاص را صدا زد، گفت: این چرندیات چیست که این در مقابل مردم می‌گوید.

حالا هم معاویه، هم عمروعاص، هم پسر عمروعاص راویان این روایت هستند. می‌دانند این روایت است ولی حالا وسط جنگ این حرف را بزنیم، مثل این‌که خود را به باد دادیم. عمروعاص گفت: من به تو بشارت می‌دهم یک مشکل بزرگی پدید آمد که عمار کشته شد و مامفتضح شدیم و یک بشارت می‌دهم که عراقی‌ها ذی الکلاع را هم کشتند. «لَولَا قُتِل»-ذی الکلاع در سپاه این‌ها بود، فرمانده بود ولی خیال کرده بود این‌ها حق هستند. یعنی فتنه‌ی جهل معاویه را می‌گویم- گفت: «لَولَا قُتِل» اگر کشته نمی‌شد «لَأفسَدَ عَلینَا جُندَنَا» این امروز همه‌ی سپاه شام را بر علیه تو می‌شوراند. چون این آدم امروز برای دین به میدان آمده بود و آدم مؤثّری هم بود. شانس آوردی که اگر عمار کشته شد، ذی الکلاع هم کشته شد. این هم جهل.

این‌که شما می‌بینید امیر المؤمنین نسبت به آن کسانی که ساکت نشستند، به شدّت دنبال فرصت بودند، مثل عبدالله، پسر خلیفه‌ی دوم که بعداً لابی‌گری کرد در حکمیّت خلیفه بشود، می‌رسیم. مثل سعد بن ابی وقاص. به سعد گفتند: چرا نمی‌آیی به معاویه بپوندی؟ دور از محضر شما گفت: معاویه چه کسی باشد که از این حرف‌ها بزند. عمر شش نفر را لایق خلافت می‌دانست و آن‌ها را تعیین کرد. طلحه و زبیر که از انتهای آن‌ها باد رفت و آمد می‌کرد، علی را هم قبول ندارند. عبد الرّحمن بن عوف هم که مرده است. عثمان هم که مرده است و السّلام علیکم و رحمه الله، یعنی من امام هستم.

حضرت فرمود: «الَّذِینَ اعْتَزَلُوا الْحَقَّ وَ لَمْ یَنْصُرُوا الْبَاطِل‏»[۱] این نامردها حق را می‌دانستند ولی دید اگر بخواهد به نفع امیر المؤمنین حرف بزند، ممکن است یک وقت پیش بیاید بگویند: تو حاکم بشو… این‌ها هم ساکت شدند.

 

پی نوشت


[۱]– نهج البلاغه، ص ۴۷۰.