روز دوشنبه مورخ ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، اوّلین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم»
الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین والسلامُ و الصلاهُ علی رسولهِ مُحَمَّد صلی اللهُ علیهِ وَ آلهِ الطاهرین و لعنهُ الله علی اعدائهم اجمَعین.
بنا است که بحث ما ……. اگر حاج آقای حسینی دستور بفرمایند و این را هم از اینجا بردارند. زیرا بلندی قد بنده جوابگو است.
مَعرِفَتُهُ تَعالی فی الفلسفه
گفته شده درباره «خداشناسی فلسفی» صحبت کرده شود. بنده و شما همه طلبه هستیم و مطمئناً زمانی که بنده عربی مینویسم شما متوجه میشوید……. فارسی صحبت میکنم اما عربی مینویسم.
إنشاءالله «خداشناسی فلسفی» موضوع بحث ما است. اگر خداوند توفیق دهد در این چند جلسه که در خدمت شما بزرگواران هستیم مبحث «مَعرفتهُ تعالی فی الفلسفه» یا « معرفَتُهُ تَعالی فلسفیهً» یا «مَعرفتهُ تعالی الفلسفیَه»… «شناخت فلسفی خدا»…
اولین بحثی که در اینجا مطرح میگردد این است. برای این کار باید مقدمهای در رابطه با این موضوع مطرح گردد تا بدانیم قصد ما بر این است که درباره چه موضوعی، در کجا و راجع به چه چیزی باید به بحث بپردازیم. لذا عرض میکنیم «لابُدَّ مِن تمهیدِ مقدمات»……
مقدمه اول
مقدمه اول آن است…. ما قصد داریم تا راجع به «معرفت خدا» به بحث بپردازیم. پس باید در ابتدا بدانیم که «معرفت» چیست؟… ما همه میدانیم که «معرفت» چیست. اما در فلسفه گفته شده و درست هم گفتهاند که «العِلمُ إما حضوریٌ او حصولیٌ». معرفت به دو دسته تقسیم میگردد. شناخت یک شیء میتواند حضوری و یا حصولی باشد.
«حضوری» و «حصولی» کلماتی اصطلاحی هستند.
زمانی بنده مشاهده کردم فردی در دانشگاه دو جلسه درس گفته بودند تا این اصطلاحات را در معنی لغوی بازگو کنند. تلاش بسیار زیادی شده بود تا «حضوری» و «حصولی» را توضیح دهد. اما کسانی که در محضر درس ایشان حاضر بودند مسائلی را میفهمیدند و در صدد بیان اشکال به توضیحات ایشان بودند.
ایشان هم سرانجام دو جلسهی درسی را صرف کردند و توجه نداشتند که «حضوری» و حصولی» معنای اصطلاحی دارند و معنای لغوی این کلمات مد نظر نیست.
تعریف این اصطلاح خاص چیست؟ فرد مصطلح و اصطلاح کننده چه چیز را اراده کرده است؟ در تعریف «حضوری» و «حصولی» به ده صورت سخن گفته شده است که به طور یقین نُه مورد آن اشتباه است. اما این تعاریف را ما در همین مکان و قبلا در بحث «معرفت شناسی» که در خدمت دوستان بودیم مطرح کردهایم و در این جلسات جای بحث ندارند.
آنچه که در اینجا مورد بحث قرار میگیرد این است. زمانیکه ما معتقد هستیم علم به دو صورت «حصولی» و «حضوری» وجود دارد؛ چه تعریفی از این دو صورت علم داریم؟ ما تعریف خود را بیان میکنیم و قصد داریم تا بر اساس این تعریف بحث را پیش ببریم. اگر کسی به این تعریف اشکالی داشته باشد حق دارد تا صحبت کند؛ وگرنه تعریفهای دیگر گفته شده و در اینجا جای بحث در مورد درستی یا نادرستی آنها نیست.
بنده مدعی هستم که هیچکدام از آن تعاریف درست نیست.
علم حصولی
«والحصولی، حکایهُ وُجودِ العالمِ واقِعَ المعلوم» علم حصولی… متوجه باشید که کلمه «حصول» در تعریف هیچ نقشی ندارد. «علم حصولی آن است که کسی چیزی را به صورتی بفهمد که وجود آن بشود نشان دهندهی آن… حاکی»….. گفته میشود: «در نماز نمیتوان با لباس حاکی نماز خواند»… لباسی که بدن انسان را نشان میدهد.
یک معنی «حکایت»، «نقل قول» است که با «أن» متعدی میگردد و معنی دیگر آن «نشان دادن» است که متعدی بیواسطه است. «حاکی» در معنی «نشان دهنده» است. به این معنی که «اگر وجود شخص به صورتی قرار میگیرد که واقعیتی را به او نشان داد؛ به معنی «علم حصولی» است.
«علم حصولی» حاکویت وجود عالم است معلوم را… وجود عالم به صورتی است که چیزی را نشان میدهد. مانند اینکه شما در اینجا نشستهاید و وجود شما چهرهی پدرتان را نشان میدهد، چهرهی پدر شما را نشان میدهد، آن چهرهای که دیدهاید را نشان میدهد و نه تمام حقیقت آن را. هر چه که دیدهاید بر آن تعلق گرفته است. دیدن بر چهره، رنگ و مانند اینها تعلق گرفته است.
هم اکنون که شما در اینجا نشستهاید، وجود شما آن را نشان میدهد. این نشان دادن را به نام علم حصولی میشناسند.
اینکه به این صورت تعریف میکنیم، زیرا آن مبنایی را که «ملاصدرا» آن را بنا نهاد که «علم یعنی -علم حصولی- متحد با عالم است». بدین معنی که عین عالم است، سخنی درست میباشد و در جای خود مورد بحث قرار میگیرد.
در آنجا ما نیز از این سخن پیروی و تبعیت میکنیم و آن را قبول داریم. علم حصولی آن است که وجود عالم نشان دهنده معلوم باشد. «ابن سینا» اعتقاد داشت که باید یک صورتی در عالم وجود داشته باشد که آن صورت با معلوم مطابقت کند. اما «ملاصدرا» با بیاناتی که دارد میگوید: «صورت را کنار بگذارید. وجود عالم به صورتی است که معلوم را نشان دهد».
میان سخن «ملاصدرا» و «ابن سینا» تفاوت زیادی وجود دارد. «ابن سینا» معتقد است انسان عالم با کودک، انسان مجنون، جاهل و… در جوهر و وجودش هیچ تفاوتی ندارد. تنها تفاوتی که انسان عالم با انسان جاهل دارد در این است که در انسان عالم زمینهای از علم وجود دارد که همان صورت میباشد و دیگران فاقد آن هستند.
اما «ملاصدرا» اعتقاد دارد که کلاً وجود عالم با وجود جاهل متفاوت است. چرا؟… زیرا «ملاصدرا» به اساسی با نام «حرکت جوهری» قائل است که آن را در نفس هم قائل میداند. او اعتقاد دارد که جوهر نفس ما، یعنی حقیقت نفس ما در حال تحول است.
شما هر نیتی که داشته باشید خودتان مطابق با آن نیت میشوید. خود شما مطابق با نیت خویش شکل میگیرید. اگر نیت شما الهی باشد، بشر از مَلَک بالاتر میرود. اما اگر نیت شیطانی باشد، بشر شیطانی میگردد که از تمام شیاطین بدتر است. زیرا امکاناتی که در وجود بشر قرار گرفته در هیچ موجود دیگری وجود ندارد.
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم»[۱] خداوند کسی را بهتر از این بشر نیافریده است؛ اما از نظر خدایی آن، یعنی آنچه را که خداوند متعال باید در ساختن عمل کند، بهتر از انسان عمل نکرده است. اما انسان میتواند تمام این امکاناتی را که در وجود او قرار داده شده در راه خدا مصرف کند که در این صورت به جایگاهی دست پیدا خواهد کرد که هیچ موجودی نمیتواند به آنجا برسد. همچنان که او توانایی دارد تا این امکانات را در مسیر انحرافی به کار گیرد. در آن صورت به جایگاهی میرسد که هیچ بیچاره و هیچ جانوری به آن بیچارگی نرسیده است.
«إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لا یَعْقِلُون»،[۲]«إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ وَ الْمُشْرِکِینَ فِی نارِ جَهَنَّمَ خالِدِینَ فِیها أُولئِکَ هُمْ شَرُّ الْبَرِیَّه»،[۳] بدترین مخلوقات این افراد هستند و بیچارهتر از این افراد کسانی هستند که به آنها دل میبندند، منافقان هستند که به این افراد دل میبندند.
فایده فلسفه چیست؟
بالاخره فلسفه چه سودی دارد؟ فایده فلسفه آن است تا این آیات را بوسیله آن بفهمیم. این آیات که میفرمایند: کسانی «شَرُّ الْبَرِیَّه» میگردند و کسانی «أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّه»[۴] به دلیل این است که حرکت جوهری وجود دارد.
باید این موضوع مورد فهم قرار گیرد تا این آیات فهمیده شود. در این صورت مشخص میگردد که علم به آن صورتی که «ابن سینا» اعتقاد داشت؛ نمیباشد.
«علم حصولی» آن است که وجود عالم متحول میگردد و به جای تخته و خشت مانند آینه قرار میگیرد…. نشان دهنده میگردد. آینه هم مثالی است برای درک بهتر مطلب….. واگرنه این علم اصولا مثل ندارد. علم مثل ندارد. علم یک حاکویت حقیقی است که آنچه را که معلوم است نشان میدهد. این تعریف «علم حصولی» است. این علم کمال زیادی است.
علم حضوری
«علم حضوری» چیست؟
«والحضوری هُوَ وِجدانُ المَعلومِ بِلا واسطَه»، «بلا واسطه» به چه معنی است؟ به این معنی که در آنجا یک واسطه به نام «حاکی» وجود داشت. خودِ معلوم را که، مثلا خودِ پدر را که در اینجا معلوم نمییافتیم. من در اینجا حضور دارم و چه بسا بدن پدر من خاک هم شده باشد. اما من در این لحظه چهرهی او را دارم. به طور دقیق چهرهی او را دارم بطوریکه اگر در این لحظه قیامت برپا شود و او در مقابل من قرار گیرد، من ایشان را خواهم شناخت.
در روایات ما آمده که وقتی در قیامت شخص میآید با بدنی است که زمانی که شما او را میبینید او را میشناسید. میگویید: «او خودش است». ولو اینکه مثل او باشد و شما گمان میکنید که خود اوست.
«والحضوری هُوَ وِجدانُ المَعلومِ بِلا واسطَه»، ما در بحث خداشناسی فلسفی به هردوی این مباحث خواهیم پرداخت، هم خداشناسی حصولی و هم خداشناسی حضوری، این موضوع باید مشخص شود.
مقدمه دوم
مقدمهی دوم آن است که «العلمُ الحُصُولی إما تَصَورٌ او تصدیقٌ»…. اینکه وجود شما چیزی را نشان میدهد، زمانی واقعیتی را به اینکه چنین است نشان میدهد و شما هم میفهمید که واقعیت این است. «فهم همهی یک واقعیتی»، یا به تعبیر دیگر «فهم صدق یک قضیهای».
تصور چیست؟
برای اینکه این موضوع مشخص گردد خوب است در ابتدا درباره «تصور» صحبت کنیم. تصور چیست؟ تصور عبارت است از اینکه یک حاکی در وجود من باشد که این حاکی همان علم حصولی است، حاکویت، حاکویت وجود من علم حصولی و تصور نام دارد. تا چه زمانی؟ تا زمانیکه فهم صدق یک قضیهای نباشد.
پس برای اینکه این موضوع مشخص گردد باید در مقوله «تصور» کمی تأمل کنیم. میگوییم «تصور به دو قسم تقسیم میگردد. «التصَوُر، مُفرد».
گفته میشود هیچگاه نمیتوان معنی خود «مفرد» را فهمید مگر آنکه در مقابل آن چیزی وجود داشته باشد. اگر گفتید: «مفرد» در مقابل آن چه چیزی میآورید؟ میتوان در مقابل آن کلمه «مرکب» را آورد و در آن صورت «مفرد» یعنی «مرکب» نیست. اگر بگویید:«تثنیه» و «جمع» در آن صورت «مفرد» به این معنی است که «تثنیه» و «جمع» نیست.
میتوان «مفرد» را هم در مقابل «قضیه» قرار داد. که در این صورت «تصور» به «مفرد» و «قضیه» تقسیم میگردد. شاید این مطلب را در هیچ کجا نخوانده باشید اما این مطلب درست است.
گاهی تصور شما «مفرد» است که در این صورت «قضیه» نمیباشد. پس در ابتدا باید معنی «قضیه» را روشن کنیم زیرا گفتیم «مفرد» به تنهایی معی پیدا نمیکند و معنی آن در مقابل معنی دیگری پیدا میگردد. پس باید «قضیه» را تعریف کنیم.
تعریف قضیه
همه میدانیم که قضیه یعنی «قولٌ یحتَمِلُ الصِدقَ وَ الکِذبَ». «یحتَمِلُ» به معنی ندانستن نسیت بلکه به معنی تحمل اوست. او تحمل دارد تا بگوید: این سخن درست است. بگوید: صادق است. «کذب» به این معنی است که او تحمل دارد تا بگوید: این سخن کاذب است.
کسی میگوید: دو ضرب در دو میشود چهار، شما میگویید: بله این سخن صادق است. فرد دیگری ادعا دارد دو ضرب در دو میشود پنج، هر دوی این گذارهها یک «قضیه» هستند. یکی از آنها صادق و دیگری کاذب است. یکی قطعا صادق و دیگری قطعا کاذب است.
این نیست که من میدانم، خیر، او تحمل دارد که به صدق و کذب متصل گردد. آن قول، تحمل اینکه صدق و کذب راجع به او گفته شود را دارد. یعنی میشود مطابق با نَفسُ الامر باشد و یا مطابق با آن نباشد.
یک جاهایی هست، حتماً و یک جاهایی نیست، حتما، یک جاهایی هم من نمیدانم، معنی «یحتمل» «من میدانم یا نمیدانم» نیست، بسیار خوب این «قضیه» است.
سِرِّ اینکه «قضیه، قوُلٌ یَحتَمِلُ الصِدق وَ الکِذب» میباشد آن است که از یک واقعیتی حکایت میکند، قبلا اشاره فرمودند، چون از یک واقعیتی حکایت میکند امکان دارد این حکایت مطابق باشد یا نباشد. اگر مطابق باشد «صدق» میگردد و اگر مطابق نباشد «کذب» میگردد.
زیرا خصوصیت «قضیه» آن است که از یک واقعیتی گزارش میکند. لذا به «قضیه»، «خبر» هم گفته میشود. یک خبر را به ما میدهد. پس خبر هم میتواند صادق و یا کاذب باشد. لذا قضیهی اصلی همان فهم است. اگر به آن «قضیه» گفته میشود به این دلیل است که آن مفهوم را در خود دارد.
تصدیق چیست؟
«قضیه، قوُلٌ یَحتَمِلُ الصِدق وَ الکِذب».
«تصدیق» چیست؟ تصدیق به این معنی است. انسان در مقابل یک «قضیه» که گفته میشود حالات متفاوتی دارد. گاهی میگوید: «من میفهمم که این قضیه درست است». گاهی بیان میدارد: «من نمیدانم». گاهی هم میگوید: «میدانم که این قضیه نادرست است».
اولین گذاره «تصدیق» نام دارد. یعنی زمانیکه کسی یک قضیهای را گفته و یا من آن را در ذهن خود شکل دادهام. قضیهای در ذهن من شکل گرفته است. هم اکنون که وارد این مسجد شدهام تا در آن نماز جماعت را بجای آورم فردی را که در آنجا حضور دارد، نمیشناسم. از عادل بودن یا نبودن او بیاطلاع هستم. «این آقا عادل است». یک قضیه است. «این آقا عادل نیست». هم یک قضیه است.
اگر بر اساس یک سری شواهد به این نتیجه میرسم که «این آقا عادل است. زیرا چند نفر که من به آنها اعتقاد دارم بر عدالت او شهادت دادهاند». این عقیده برای آنها از روی اضطرار هم نیست زیرا دائماً پشت سر این آقا نماز میخوانند. من اطلاع دارم که آنها هیچگاه پشت سر انسان فاسق نماز نمیخوانند.
در این صورت به عادل بودن آن فرد اطمینان پیدا میکند. این «تصدیق» است. پس از روی فهم میداند که این آقا عادل است. پس «تصدیق» چیست؟ «فَهم صِدق» را «تصدیق» میگوییم. اگر صدق یک قضیهای را فهمیدید. میتوان گفت: «فَهمِ صِدقِ قضیه».
«علم حصولی» در اصل فهم است. روانی است، نه به معنی «دیوانه»، بلکه در نفس انسان است. به صدق و کذب واقعی ربطی ندارد. این سخن دیگری است و درست هم است. اگر من قضیهای را تصدیق کنم به معنی درست بودن آن در واقعیت نیست. ما در اینجا «تصدیق» را تعریف میکنیم.
زمانیکه بنده «تصدیق» را معنی میکنم، میگویم: «تصدیق آن است که من صدق یک قضیه را بفهمم». اینکه واقعا صادق است یا خیر، این موضوع پیش نیامده است.
اگر کذب آن موضوع را بدانیم دیگر تصدیق این قضیه نیست بلکه تصدیق نقیض آن است. یعنی «این شخص عادل نیست». کسی در همانجا به بنده میگوید: «این شخص فلان و فلان است»، یا من از کسی درباره عدالت او میپرسم و میگوید: «خیر ایشان عادل نیستند». در این صورت من بر اساس اعتقادی که به خبردهنده دارم. به کسی که از او نظر خواستم، به این موضوع میرسم که «او عادل نیست». در این صورت قضیه دوم را تصدیق میکنم.
من به فهم صدق قضیه «این شخص عادل نیست» میرسم. اما قضیه «این شخص عادل است» تصدیق نمیگردد. پس صدق به آن قضیه تعلق میگیرد و این قضیه بدون تصدیق باقی میماند.
کمااینکه اگر زمانی باشد که من به هیچ صدقی دست پیدا نکنم، اکنون قصد دارم تا نماز اول وقت خود را به جماعت بجا آورم و هیچ راهی هم برای دانستن فسق و یا عدالت این شخص پیدا نکردهام، در اینجا هم هیچ تصدیقی وجود ندارد. هردو قضیه وجود دارد. «این شخص عادل است»، «این شخص عادل نیست». من دو قضیه را تصور کردهام اما در تصدیق آنها دچار مشکل شدهام.
تصدیقی وجود ندارد زیرا نفهمیدهام که آیا آن قضایا صادق هستند یا خیر. حکایت فقط نشان دادن است. زمانیکه شما درباره چیزی سخن میگویید حکایت از چیست؟
مقدمه سوم
هم اکنون لازم است تا برای فهم بهتر بحث مقدمهی دیگری را اضافه کنیم که شاید در سالهای دور بارها به آن پرداخته بودیم. اما هم اکنون نیز بازگو کردن آن ضروری میباشد و آن موضوع این است که…
در حقیقت ما یک «معنی» داریم که درواقع محکی همان معنی است. یک «مفهوم» داریم. این دو با هم متفاوت هستند. یک «لفظ» داریم و یک «مصداق»، «فرع» و «واقع» هم داریم. این شش مورد یقینی است. این موارد باید از هم تفکیک گردد تا پاسخ شما مشخص شود.
اما این موضوعی را که اکنون بیان میکنیم به طور قطع و یقین درست میباشد، این هم انفعال است. زمانیکه شما خورشید را در وسط آسمان مشاهده میکنید چه چیزی را تصدیق میکنید؟ اینکه خورشید طالع است، «الشَمسُ طالعَهٌ». این انفعال است یا فعل است؟ شما آن را ساختهاید؟
در آنجائیکه چند نفر عادل به شما گزارش میکنند شما درمیابید که این شخص عادل است. در این حالت شما عدالت را در ذهن خود ساختهاید یا سخن آن افراد موجب شد تا این موضوع در ذهن شما ساخته گردد؟ یعنی در این حالت ذهن شما از آن سبب حالت انفعالی دارد.
این سبب گاهی اینگونه میباشد که به صورت مباشرهً شما خورشید را میبینید و گاهی هم کسی که خورشید را دیده است به شما گزارش میدهد. کسیکه این خبر را به شما میدهد مانند کسی است که خود خورشید را دیده است. یعنی عدالت را لمس کرده و با معاشرتی که با شخص مورد نظر داشته به عدالت او پی برده است و اکنون به شما گزارش میدهد.
نظر علامه طباطبایی
فرمایش «علامه طباطبایی» دو تفسیر دارد که از نظر ما یکی از این تفاسیر درست است. این تفسیر آن است که «علم حصولی فی الحقیقه علم حضوری میباشد». چرا؟ یعنی آن صورت و حالت آن چیزی را که شما به نام علم حصولی دارید در اصل معلوم شما به علم حضوری است. این سخن درست میباشد.
تفسیر سخن «علامه طباطبایی» به این تفسیر درست و مطابق با واقع است. اما اینکه مطابق با نظر ایشان هم هست یا خیر، هم اکنون خاطرم نیست. اینکه آیا «علامه طباطبایی» هم همین منظور را دارند یا خیر. اکنون در نظرم نیست. این مباحث مربوط به دروس «معرفت شناسی» است که باید در جای خود به آن پرداخته شود.
سخن مورد نظر ما در این بحث آن است که «علم حصولی»، شما قصد دارید تا علم به خداوند متعال پیدا کنید. این به چه معنی است؟ به این معنی که خداوند متعال را تصور کنید. حتی یک منکر خدا هم او را تصور میکند و سپس انکار میکند. او بدون تصور که نمیتواند او را انکار کند.
زیرا انکار یا تصدیق وجود یعنی ایمان، هردو فرعِ فهم است. زمانیکه گفته میشود کسی کافر است یعنی در ابتدا حقیقت را فهمیده و سپس آن را انکار میکند. پس بنابراین «علم حصولی» یا تصور و یا تصدیق است. گفته شد تصور عبارت است از هر نوع «علم حصولی» به غیر از فهم صِدق، زیرا فهم صِدق همان «تصدیق» است.
اما هر نوع فهم دیگری را با نام «تصور» میشناسیم. تفاوتی ندارد که مفرد باشد مانند تصور انسان و زید… و یا قضیه باشد مانند «زیدٌ عادلٌ» که این سخن به خودی خود «تصور» است. فهم صدق آن یک فهم دیگری به غیر از خود این قضیه است. آن فهم به این قضیه تعلق میگیرد.
این قضیه باید وجود داشته باشد تا آن فهم معنی پیدا کند. اما آن موضوع دیگری است. آن در واقع فهمِ صدقِ این قضیه میباشد. فَهمِ صِدق را «تصدیق» مینامند. «علم حصولی» یا تصور است و یا تصدیق… ما قصد داریم تا راجع به خداشناسی بحث کنیم. اما قصد نداریم تا راجع وجود یا عدم وجود تصوری از خدا بحث کنیم.
تمام سخن به «تصدیق» در «علم حصولی» باز میگردد. در «علم حضوری» تقسیمبندی نداریم. اگر تعریف «علم حصولی» به این صورت بیان شده که به تصور و تصدیق تقسیم میگردد به این معنی است که در «علم حضوری» این تقسیمبندی معنی ندارد. «علم حضوری» دارای نوعی دیگر از تقسیمبندی است… البته آن را هم گویا بنده نوشتهام تا برسی شود، در مقدمات گفته شود یا خیر…
تقسیمبندی علم حضوری
«علم حضوری» هم تقسیمبندی مربوط به خود را دارد که خوب است قبل از ورود به بحث درباره آن هم گفتگو کنیم. این تقسیم بندی آن است که «العِلمُ الحُضُوری إما فطریٌ و إما مُکتَسَبٌ». البته این مورد را بنده باید بعد از تقسییمبندی «علم حصولی» به «بدیهی» و «نظری» بیان میکردم. این مطلب را پاک میکنیم تا برای مرحله چهارم باقی بماند. در یادداشت بنده وجود ندارد و هم اکنون متوجه شدم که یادداشت بنده این موضوع را کم دارد.
«العِلمُ الحُصُولی إما بَدیهیٌ أو نظریٌ»… زمانیکه من قصد دارم تا به خداوند متعال علم پیدا کنم، یا به خداوند علم دارم، بدین معنی است که این علم نزد من بدیهی است یا نظری؟
این موضوعات در همینجا مورد بحث قرار میگیرد. زیرا خداشناسی فلسفی به این مباحث مربوط میگردد.
معنی فکر
«بدیهی» اصطلاح است همانطور که «نظری» هم یک اصطلاح است. میتوان گفت که «نظری» معنی لغوی است زیرا یکی از معانی «نظر» در لغت به معنی «فکر» است. اما این «فکر» اصطلاح است. «فکر» در لغت معنی خود را دارد و به معنی هر نوعی از فعالیتهای ذهنی میباشد. اما «فکر» در اصطلاح یعنی انسان از معلومات خود استفاده کند تا مسئلهای را که برای او معلوم نیست را معلوم نماید.
مانند صورت مسئلههایی که به شاگردان میدادند. در زمان ما معلم مسئلههایی را طرح کرده و به ما میداد تا در منزل آن را حل کنیم. معنی اصطلاحی «فکر» نیز مانند همین است. برای حل مسئله انسان باید از معلومات موجود خود استفاده کرده تا راه حل درست را از بین راههای مختلف پیدا کند. کدام راه را در اول حل مسئله و کدام راه را در قسمت دوم قرار دهد تا نتیجه درست حاصل گردد.
پس «فکر» در اصطلاح یعنی استفاده از معلومات و تنظیم آنها برای رسیدن و حل یک مجهول برای حل یک مشکل.
این موضوع هم در تصورات و هم در تصدیقات قابل صدق است. در تصورات مانند اینکه بچهای برای اولین بار سوار بر ماشین پدر خود شده است.
پدر به او میگوید: باید بنزین بزنیم. او میپرسد: بنزین چیست؟ پدر میداند که او آب را میشناسد و با استفاده از این موضوع بنزین را به او معرفی میکند. میگوید: «مثل آب است». زیرا معنی مثل را هم میفهمد. سپس توضیح میدهد: «که خوراک ماشین است». او معنی خوراک را هم میداند. «ماشین برای راه رفتن به او نیاز دارد و اگر او را به ماشین ندهی متوقف میگردد».
به این صورت با استفاده از معلومات در تعریف بنزین را به کودک معرفی میکند. در تصدیقات هم که به روشنی معلوم است مانند همان مسائلی که باید حل میکردیم و به جواب میرسیدیم. جواب مسئله یک قضیهای است که باید با استفاده از قضایای مختلفی که میدانیم به آن رسید.
علم نظری و علم بدیهی
بنابراین «علم نظری» آن چیزی است که نیاز به فکر دارد و «علم بدیهی» آن چیزی است که نیاز به فکر ندارد. نیاز به فکر ندارد مانند اینکه چشم انسان به خورشید میافتد و میفهمد که روز است. چشم انسان به رنگها میافتد و سفیدی، سبزی و بقیه موارد را میفهمد. اینها علمهای بدیهی هستند.
این علوم به اینکه انسان از معلومات خود برای روشن شدن موضوع استفاده کند نیاز ندارند. این علوم خود به خود برای انسان حاصل میگردد. اینها علم حصولی، یدیهی و نظری بودند.
درباره «علم حضوری» گفته شده همانطور که به تصور و تصدیق تقسیم نمیگردد به بدیهی و نظری هم تقسیم نمیگردد. بلکه به «فطری» و «مکتسب» تقسیم میگردد.
«علم فطری» بدین معناست که شما در بدست آوردن آن کاری را انجام ندادهاید. یک نوع از علمهای حضوری به صورت «مکتسب» است. بدین معنی که باید آنها را کسب کرد. «علم مکتسب» معنی لغوی آن است. برخلاف «کسبی» که در تعریف «بدیهی» و «نظری» در «علم حصولی» به آنها پرداخته میشود. «علم حصولی یا بدیهی است و یا نظری» یا گفته میشود «وَ بِعبارهٍ اُخری… ضروریٌ أو کَسب (مُکتَسَب)….»
این دو واژه «کسبی» با هم تفاوت بسیاری دارند. در آنجا اصطلاح است ولی در اینجا منظور ما معنی لغوی کلمه است. «علم حضوری» یا «فطری» و یا «مُکتسب» است. «فطری» به این معنی است که شما بدون اینکه تلاشی را انجام دهید در فطرت خود این علم را حاضر دارید. مانند علم هر کسی به خودش. هر کسی در خود به خودش علم دارد و خود را میآبد ولو ما در اینکه این خودِ انسان چیست درماندهایم.
برخی گفتهاند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه»[۵] این جمله تعلیق به محال است. زیرا سخت بوده و آنها گفتهاند: تعلیق به محال است. منظور این است که اگر میتوانی ابتدا خود را بشناس که در آن صورت میتوانی خدا را بشناسی. یعنی تو نمیتوانی خود را بشناسی پس به دنبال شناخت خدا هم نباش. اگر پشت گوش خود را دیدی میتوانی خدا را بشناسی.
اما این تعریف صحیح نمیباشد. سِّرِّ آن در مشکل بودن آن است. «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» هر کسی خود را میشناسد…
بعداً در مقدمهای که نمیدانم امروز به گفتن آن برسیم یا خیر خواهم گفت که معرفت دارای مراتبی است.
بالاخره «علم حضوری فطری» مانند علم ما است به خودمان. این چیست؟ علم به اینکه هستیم، من هستم، آنقدر به خود علم داریم که حاضریم از همه چیز بگذریم و همه چیز را در راه خودمان. بطوریکه آن بدبخت میگفت: «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى»[۶] انسان نفهم! اگر فلسفه خوانده بود هرگز این حرف را نمیزد، یا البته فلسفه خوانده بود و کمی هم انصاف داشت و حاضر بود تا حقیقت را بپذیرد. زیرا خواندن فلسفه بدون پذیرش حقیقت بلایی بر سر انسان میآورد که عالِمِ بی عمل از همه مردمان بدبخت بدبختتر است.«إِنَّهُ یُغْفَرُ لِلْجَاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً- قَبْلَ أَنْ یُغْفَرَ لِلْعَالِمِ ذَنْبٌ وَاحِد».[۷]
بالاخره «علم حضوری مُکتسب» علمی است که باید با تلاش آن را بدست آورد. مانند شهود حق…… به خدا میتوان «علم حضوری» پیدا کرد. اگر امکانپذیر نبود زمانیکه از امیرالمومنین سلام الله علیه پرسیده شد میفرمودند: نشدنی است.
زمانیکه از ایشان سوأل شد «هَلْ رَأَیْتَ رَبَّک»[۸] «فَقَالَ وَیْلَکَ مَا کُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ قَالَ وَ کَیْفَ رَأَیْتَهُ قَالَ وَیْلَکَ لَا تُدْرِکُهُ الْعُیُونُ فِی مُشَاهَدَهِ الْأَبْصَارِ وَ لَکِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَان»، ایشان فرمودند: «من از روز اول دیده بودم». یک کسانی از ابتدا که به دنیا میآیند آنقدر نورانی هستند که عارفی که پنجاه سال مراقبه میکند به آنجا نرسیده است، اینقدر نورانی هستند.
از همان ابتدا «لَمْ أَکُنْ لِأَعْبُدَ رَبًّا لَمْ أَرَه»[۹] «علم حضوری» خدا یعنی شهود حق برای او فطری است. اما برای یک انسان مانند بنده مُکتسبی است و چه بسا تا آخر عمر هم به آن دست پیدا نکنم. چرا؟ زیرا باید مسیری را برای کسب آن طی کنم. پس برای من مُکتسب است.
علم بدیهی و نظری هم که در بیان «علم حصولی» گفته شد. خوب است که به این نکته توجه شود، تمام علم «بدیهی» و «نظری» به صورت مطلق نیست.
برخی بدیهیات مطلق است. مانند اینکه «من هستم». این یک علم وجدانی و بدیهی است. این علم برای همه حاصل است، وجدانیاتی که معلوم حضوری آن معلوم شده باشد.
یا بطور مثال: دو ضربدر دو میشود چهار. حتی اگر کسی هیچ فهمی هم نداشته باشد موضوع دو ضربدر دو را میفهمد. این بدیهی و مطلق است و برای همه بدیهی است. اما این بدیهایاتی است که برای برخی بدیهی و برای برخی نظری است. مانند حدسیات.
حدسیات به این معنی که کسی انقدر ذهن نقادی دارد که آن چیزی را که بنده با هزار روش فکر کردن معلوم نیست به آن برسم یا خیر. او در همان ابتدا به مجرد اینکه مسئله برای او مطرح میگردد. تمام آن مقدماتی که بنده با هزار زحمت به آنها میرسم را در ذهن او فورا حضور پیدا میکند. این موضوع مانند قضایا، قیاسات.
تمام آن صغری و کبریها به همراه مسئله شکل میگیرد. لذا آن فکر نمیخواهد، و حدس به این معنی است. حدس به این معنی نیست که بنده اینجا حضور دارم و تخمیناً یک سخنی را بگویم. خیر. یقین قطعی به یک مسئلهای پیدا میکند که برای دیگران نظری است. یعنی باید فکر کنند و معلوم هم نیست که در آخر این مسئله برای آنها حل شود یا خیر.
اما مسئله برای او از همان ابتدا مانند آفتاب روشن است. پس «بدیهی» و «نظری» به صورت نسبی هستند. اینطور نیست که هر چیز بدیهی شد پس تماما بدیهی است. البته برخی بدیهیات به طور مطلق هستند. اما همه اینطور نیستند. بسیاری از بدیهیات نسبی هستند یعنی برای کسی این موضوع بدیهی است و همان موضوع برای شخص دیگری نظری است که در اینصورت نظری هم نسبی میگردد.
در اینجا هم به همین صورت است. «علم حضوری فطری» و «علم حضوری مُکتسب» داریم. یعنی برخی مسائل برای افرادی فطری است و برای دیگران مُکتسب میباشد. مانند شهود حق. شهود حق برای کسی مانند امیرالمومنین سلام الله علیه، رسول اکرم صلی اللهُ علیهِ وَ آلهِ وَ سَلَّم، مانند آنانکه نورانی متولد شدهاند، برای آنها علم حضوری به خدا فطری و با فطرت ایشان همراه است.
این علم با ساخت سرشتشان همراه است. یعنی سرشت آنها فطرتاً به این صورت است. اما برای برخی مُکتسب است. معرفت آنها میتواند هر آن بیشتر گردد. اما اصل معرفت به خدا را با علم حضوری دارند.
در اینجا «کسب» به معنی لغوی کلمه است. یعنی آن را کسب میکنند. البته هر چیزی را که از هر راهی نمیتوان کسب کرد. راه کسب آن مراقبت در بندگی خداست. که در حقیقت آخرین اثری که بر تقوی بار میگردد، به طوریکه اطلاعات حقیر آن را نشان میدهد، همین با خدا بودن است.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ – فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»[۱۰] که عرفا از آن به «مقام عندیت» یاد میکنند. یعنی انسان در پیشگاه خدا باشد. با خدا عشق کند، شما با علی ابن ابی طالب علیه السلام عشق کنی دیگر چیزی را نمیشناسید.
اگر کسی با خدای امیرالمومنین سلام الله علیه عشق کند دیگر چه میشود؟ کسیکه به این مقام رسیده باشد متوجه میگردد. من نمیفهمم ولی انسان اینقدر میفهمد که یک اخبار دیگری در کار است.
بالاخره «علم حضوری» هم یا «فطری» و یا «مُکتسب» است. یعنی از راه خودش کسب میگردد اما خداوند با علم خود میدانسته که برخی از ابتدا قرار است بنده خوب خوب خوب او باشند. یعنی عزم بر بندگی ایشان را از ازل میدانسته است. لذا آنها را طوری آفریده که از همان ابتدا چیزی را که دیگران باید کسب کنند آنها دارند.
آنها از همان ابتدا دارند و بر این اساس این سخن ساخته و درست میگردد که تمام افراد انسان یک نوع نیستند. بلکه انسان جنسی است که تحت آن انواع مختلف قرار دارد. آن کسی که رسول اکرم صلی اللهُ علیهِ وَ آلهِ وَ سَلَّم است حقیقتی است که مثل و مانند ندارد و فقط در اینکه جسم دارد با ما شریک میباشد.
مثل جسم انسان با حیوان که در مواردی مانند داشتن چشم و گوش یکسان هستند. ایشان هم با ما در حقیقت یکسان نیستند. انسانها دارای انواع مختلف هستند و فلسفه میتواند فرمایش امیرالمومنین سلام الله علیه را تبیین کند. آنجا که میفرمایند: «النَّاسُ مَعَادِنُ کَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّه»[۱۱] «مردم معادن مختلف هستند».
یکی معدن سرب و دیگری معدن طلاست. آیا اینها همه در یک عرض قرار میگیرند؟ آیا در یک ارزش قرار دارند؟ کمالهای متفاوتی دارند مانند اینکه برخی حیوانات حس لامسه دارند و برخی دیگر حسهای گوناگونی دارند. این حسها در برخی موارد قویتر و در برخی موارد ضعیفتر است. این هم مقدمه بعدی بود . «علم حضوری» یا «فطری» و یا «مکتسب» است.
[۱] سوره تین، آیه ۴ «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم»
[۲] سوره الانفال، آیه ۲۲ «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لا یَعْقِلُون»
[۳] سوره البینه، آیه ۶ «إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ وَ الْمُشْرِکِینَ فِی نارِ جَهَنَّمَ خالِدِینَ فِیها أُولئِکَ هُمْ شَرُّ الْبَرِیَّه
[۴] سوره بینه، آیه ۷ «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّه»
[۵] مصباح الشریعه ، صفحه ۱۳ «قَالَ الصَّادِقُ ع الْعِلْمُ أَصْلُ کُلِّ حَالٍ سَنِیٍّ وَ مُنْتَهَى کُلِّ مَنْزِلَهٍ رَفِیعَهٍ وَ لِذَلِکَ قَالَ النَّبِیُّ ص طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَهٌ عَلَى کُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَهٍ أَیْ عِلْمِ التَّقْوَى وَ الْیَقِینِ وَ قَالَ عَلِیٌّ ع اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّینِ وَ هُوَ عِلْمُ مَعْرِفَهِ النَّفْسِ وَ فِیهِ مَعْرِفَهُ الرَّبِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ النَّبِیُّ ص مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ ثُمَّ عَلَیْکَ مِنَ الْعِلْمِ بِمَا لَا یَصِحُّ الْعَمَلُ إِلَّا بِهِ وَ هُوَ الْإِخْلَاصُ قَالَ النَّبِیُّ ص نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ وَ هُوَ الْعِلْم الَّذِی یُضَادُّ الْعَمَلَ بِالْإِخْلَاصِ وَ اعْلَمْ أَنَّ قَلِیلَ الْعِلْمِ یَحْتَاجُ إِلَى کَثِیرِ الْعَمَلِ لِأَنَّ عِلْمَ سَاعَهٍ یُلْزِمُ صَاحِبَهُ اسْتِعْمَالَهُ طُولَ دَهْرِهِ قَالَ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ ع رَأَیْتُ حَجَراً عَلَیْهِ مَکْتُوبٌ اقْلِبْنِی فَقَلَبْتُهُ فَإِذَا عَلَى بَاطِنِهِ مَکْتُوبٌ مَنْ لَا یَعْمَلُ بِمَا یَعْلَمُ مَشْئُومٌ عَلَیْهِ طَلَبُ مَا لَا یَعْلَمُ وَ مَرْدُودٌ عَلَیْهِ مَا عَلِمَ أَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَى دَاوُدَ ع إِنَّ أَهْوَنَ مَا أَنَا صَانِعٌ بِعَالِمٍ غَیْرِ عَامِلٍ بِعِلْمِهِ أَشَدُّ مِنْ سَبْعِینَ عُقُوبَهً بَاطِنَهً أَنْ أُخْرِجَ مِنْ قَلْبِهِ حَلَاوَهَ ذِکْرِی وَ لَیْسَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ طَرِیقٌ یُسْلَکُ إِلَّا بِعِلْمٍ وَ الْعِلْمُ زَیْنُ الْمَرْءِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ وَ سَائِقُهُ إِلَى الْجَنَّهِ وَ بِهِ یَصِلُ إِلَى رِضْوَانِ اللَّهِ تَعَالَى وَ الْعَالِمُ حَقّاً هُوَ الَّذِی یَنْطِقُ عَنْهُ أَعْمَالُهُ الصَّالِحَهُ وَ أَوْرَادُهُ الزَّاکِیَهُ وَ صِدْقُهُ وَ تَقْوَاهُ لَا لِسَانُهُ وَ مُنَاظَرَتُهُ وَ مُعَادَلَتُهُ وَ تَصَاوُلُهُ وَ دَعْوَاهُ وَ لَقَدْ کَانَ یَطْلُبُ هَذَا الْعِلْمَ فِی غَیْرِ هَذَا الزَّمَانِ مَنْ کَان فِیهِ عَقْلٌ وَ نُسُکٌ وَ حِکْمَهٌ وَ حَیَاءٌ وَ خَشْیَهٌ وَ إِنَّا نَرَى طَالِبَهُ الْیَوْمَ مَنْ لَیْسَ فِیهِ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ وَ الْعَالِمُ یَحْتَاجُ إِلَى عَقْلٍ وَ رِفْقٍ وَ شَفَقَهٍ وَ نُصْحٍ وَ حِلْمٍ وَ صَبْرٍ وَ قَنَاعَهٍ وَ بَذْلٍ وَ الْمُتَعَلِّمُ یَحْتَاجُ إِلَى رَغْبَهٍ وَ إِرَادَهٍ وَ فَرَاغٍ وَ نُسُکٍ وَ خَشْیَهٍ وَ حِفْظٍ وَ حَزْم»
[۶] سوره انازعات، آیه ۲۴ «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى»
[۷] تفسیر قمی، جلد ۲، صفحه ۱۴۶ «فَإِنَّهُ حَدَّثَنِی أَبِی عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ الْمِنْقَرِیِّ عَنْ حَفْصِ بْنِ غِیَاثٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع یَا حَفْصُ مَا مَنْزِلَهُ الدُّنْیَا مِنْ نَفْسِی إِلَّا بِمَنْزِلَهِ الْمَیْتَهِ- إِذَا اضْطُرِرْتُ إِلَیْهَا أَکَلْتُ مِنْهَا، یَا حَفْصُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى عَلِمَ مَا الْعِبَادُ عَامِلُونَ- وَ إِلَى مَا هُمْ صَائِرُونَ- فَحَلُمَ عَنْهُمْ عِنْدَ أَعْمَالِهِمُ السَّیِّئَهِ لِعِلْمِهِ السَّابِقِ فِیهِمْ- فَلَا یَغُرَّنَّکَ حُسْنُ الطَّلَبِ مِمَّنْ لَا یَخَافُ الْفَوْتَ- ثُمَّ تَلَا قَوْلَهُ: «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ …» الْآیَهَ، وَ جَعَلَ یَبْکِی وَ یَقُولُ ذَهَبَتْ وَ اللَّهِ الْأَمَانِیُّ عِنْدَ هَذِهِ الْآیَهِ- ثُمَّ قَالَ فَازَ وَ اللَّهِ الْأَبْرَارُ أَ تَدْرِی مَنْ هُمْ هُمُ الَّذِینَ لَا یُؤْذُونَ الذَّرَّ- کَفَى بِخَشْیَهِ اللَّهِ عِلْماً- وَ کَفَى بِالاغْتِرَارِ بِاللَّهِ جَهْلًا- یَا حَفْصُ! إِنَّهُ یُغْفَرُ لِلْجَاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً- قَبْلَ أَنْ یُغْفَرَ لِلْعَالِمِ ذَنْبٌ وَاحِدٌ، مَنْ تَعَلَّمَ وَ عَلَّمَ وَ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ- دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ السَّمَاوَاتِ عَظِیماً، فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ، وَ عَلَّمَ لِلَّهِ- قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَمَا حَدُّ الزُّهْدِ فِی الدُّنْیَا فَقَالَ قَدْ حَدَّ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ» إِنَّ أَعْلَمَ النَّاسِ بِاللَّهِ أَخْوَفُهُمْ لِلَّهِ- وَ أَخْوَفَهُمْ لَهُ أَعْلَمُهُمْ بِهِ- وَ أَعْلَمَهُمْ بِهِ أَزْهَدُهُمْ فِیهَا، فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَوْصِنِی- فَقَال اتَّقِ اللَّهَ حَیْثُ کُنْتَ فَإِنَّکَ لَا تَسْتَوْحِش»
[۸] الکافی، جلد ۱،صفحه ۹۸ «عِدَّهٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی نَصْر عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْمَوْصِلِیِّ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: جَاءَ حِبْرٌ إِلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ هَلْ رَأَیْتَ رَبَّکَ حِینَ عَبَدْتَهُ قَالَ فَقَالَ وَیْلَکَ مَا کُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ قَالَ وَ کَیْفَ رَأَیْتَهُ قَالَ وَیْلَکَ لَا تُدْرِکُهُ الْعُیُونُ فِی مُشَاهَدَهِ الْأَبْصَارِ وَ لَکِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَان»
[۹] روضه الواعظین و بصیره المتعظین ، جلد ۱، صفحه ۳۳ «ثُمَّ قَالَ تَاللَّهِ مَا سَمِعْتُ بِمِثْلِ هَذَا الْجَوَابِ وَ اللَّهِ لَا عُدْتُ إِلَى مِثْلِهَا.
وَ رُوِیَ أَنَّ أَعْرَابِیّاً أَتَى جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ ع فَقَالَ هَلْ رَأَیْتَ رَبَّکَ حِینَ عَبَدْتَهُ فَقَالَ لَمْ أَکُنْ لِأَعْبُدَ رَبًّا لَمْ أَرَهُ فَقَالَ کَیْفَ رَأَیْتَهُ فَقَالَ لَمْ تَرَهُ الْأَبْصَارُ بِمُشَاهَدَهِ الْعِیَانِ بَلْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ لَا یُدْرَکُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا یُقَاسُ بِالنَّاسِ مَعْرُوفٌ بِالْآیَاتِ مَنْعُوتٌ بِالْعَلَامَاتِ لَا یَجُورُ فِی قَضِیَّتِهِ هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَقَالَ الْأَعْرَابِیُ اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ.
: وَ قِیلَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع کَیْفَ یُحَاسِبُ اللَّهُ الْخَلْقَ قَالَ کَمَا رَزَقَهُمْ قِیلَ لَهُ کَیْفَ یُحَاسِبُهُمْ وَ لَا یَرَوْنَهُ قَالَ کَمَا یَرْزُقُهُمْ وَ لَا یَرَوْنَهُ.
: وَ سَأَلَهُ رَجُلٌ أَیْنَ کَانَ رَبُّکَ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ فَقَالَ ع أَیْنَ سُؤَالٌ عَنْ مَکَانٍ وَ کَانَ اللَّهُ وَ لَا مَکَانَ.
: وَ سَأَلَ مُحَمَّدٌ الْحَلَبِیُّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ ع فَقَالَ هَلْ رَأَى رَسُولُ اللَّهِ ص رَبَّهُ قَالَ نَعَمْ رَآهُ بِقَلْبِهِ فَأَمَّا رَبُّنَا جَلَّ جَلَالُهُ فَلَا تُدْرِکُهُ أَبْصَارُ حَدَقِ النَّاظِرِینَ وَ لَا یَحُطُّ بِهِ أَسْمَاعُ السَّامِعِینَ».
[۱۰] سوره قمر ، آیه ۵۴ و ۵۵ «إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ – فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ »
[۱۱] کلینى، محمد بن یعقوب، الکافی (ط – الإسلامیه) – تهران، چاپ: چهارم، ۱۴۰۷ ق.
پاسخ دهید