روز پنجشنبه مورخ ۲۵ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، دهمین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی رسوله محمد و اله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین»
عرض شد که ادله ی اثبات واجب در یک تقسیم بندی کلی تقسیم میشوند به سه دسته ؛ دسته ی اول ادله ای است که محورش مفهوم است.میگوید اگر مفهومی را شما قبول دارید که دارید خود این شما را می رساند به اینکه خدای متعال وجود دارد چون نمیشود این مفهوم باشد و خدا نباشد.
این قسمت خودش تقریرات مختلفی دارد که یک تقریرش بر اساس مفهوم واجب الوجود است که البته خود همین صورت های مختلف پیدا میکند در بیان.
گفتیم این نوع اصطلاح را فارابی از فلاسفه ی اسلامی تا انجایی که ما اطلاع داریم اولین کسی است که به این نوع استدلال،استدلال کرده است و بعد هم امده است تا مرحوم اقاشیخ محمدحسین اصفهانی که ایشان هم در تحفه الحکیم اورده اند و منتها اشکالاتی بهش شده بود.یک اشکال،اشکال علامه طباطبایی بود. اشکال دوم اشکال اقای حائری بود که میگفت نقض میکنیم این برهان را به واجب دوم یا شریک الواری.اشکال سوم ،اشکال مصادره به مطلوب بود که ایشان فرمودند.فرمودند مصادره به مطلوب است و اشکال چهارم.
یکی از حضار:سوم
اقای فیاضی:بله؟
یکی از حضار:سوم
اقای فیاضی:سوم ایشان و چهارم برهان.اشکال سوم ایشان بله.این است که فرموده اند که برای اینکه این اشکال را بتوانیم خوب تقریر کنیم و پاسخ بدهیم،از اشکال چهارم به برهان یا سوم اقای حائری.ان اشکال این است که «و قبل بیان الاشکال لابد من تقدیم ۳:۳۶ امور» امر اول این است که «الوجود الذهنی هو العلم الحصولی عندهم» درست است که در فلسفه وجود ذهنی است اول بحث میشود ولی بعد که وارد بحث علم میشوند میگویند علم دو قسم است؛علم حصولی که همان وجود ذهنی است و علم حضوری که ان خب یک چیز دیگری است.پس علم حصولی و وجود ذهنی به نظر اقایان یکی است.به تعبیر دیگر در بحث وجود ذهنی میگویند ما علم حصولی که داریم اما حقیقتش چیست؟یکی میگوید حقیقتش این است که شبهی از ان شئ خارجی در ذهن ما ترسیم میشود. یکی میگوید نه هیچی ترسیم نمیشود همین که ارتباط پیدا میکنیم با ان شئ خارجی خودش این ارتباط علم است.یکی هم میگوید نه وجود ذهنی ان می اید. یعنی چه؟یعنی خودش می اید.وجود ذهنی همان علم حصولی است.خب خودش چیست؟میگویند خودش ماهیتش است.
ماهیت همانطوری که یک وجود در خارج دارد که بهش میگوییم وجود خارجی ، یک وجود هم در ذهن دارد که بهش میگوییم وجود ذهنی.
«لشئ غیر الکون فی الاعیانی کون بنفسه لدی الاذهانی» و به فرمایش خود مولاصدرا و اقای طباطبایی « الحق یا المشهور عند الحکما ان للماهیات وراء الوجود الخارجی الذی یترتب علیها فیه الاثار وجود اخر لایترتب علیه الاثار و یسمی الوجود الذهنی» وجود ذهنی عبارت است از اینکه ماهیت شئ خودش بیاید در ذهن.
یکی از حضار: (نامفهوم)
اقای فیاضی: بله میگویند ان اثار ان را ندارد یعنی اصلا اثر درخت را ندارد والا بله وجود ذهنی هم اثر خاص خودش را دارد.
یکی از حضار: معیار خارجیت چیست دقیقا؟
اقای فیاضی: معیار خارجیت ان معنایی که شما دقیقا در نظر گرفتید اثار مطلوب ان معنا یا اثار مطلوب انسان رفع علم نیست. اثار مطلوب انسان این است که جسم باشد نامی باشد یعنی همان کمالات اولی و ثانیش.حساس باشد متحرک بلاراده باشد ناطق باشد بعد هم مثلا قابل رشد باشد ضاحک باشد همه ی خواص و اثارش و ذاتیاتش. انها اثار است. اثار خوشان گفته اند منظور کمالات اولی و ثانی است.
میگویند این انسان در ذهن هیچکدام از اینها نیست نه جسم است نه نامی است نه حساس است پس اینها را ندارد بله یک اثر دیگری دارد. پس وجود ذهنی همان علم حصولی است.
مقدمه ی دوم اینکه« الوجود الذهنی خاص بلماهیات» میگویند ماهیات وجود ذهنی دارند چرا؟ چون ماهیات نسبت به ترتب اثار و عدم ترتب اثار لابشرط اند.برای اینکه نسبت به وجود لابشرط اند. اگر چیزی وجود پیدا کند اثر بر ان بار میشود.اگر وجود پیدا نکند که اثر برش بار نمیشود.پس ماهیت به دلیل اینکه نسبت به ترتب و عدم ترتب اثار لابشرط است میشود گفت در خارج هست و چون وجود خارجی دارد اثار را دارد.میشود بگویی خودش در ذهن است ولی دیگر اثار را ندارد فقط راجع به ماهیات میشود قائل به وجود ذهنی شد. این حرفی است که در بحث وجود ذهنی می زنند ملاصدرا هم دارد اقای طباطبایی اخرین تنبیهش اخرین امری که در بحث وجود ذهنی که امر سوم است فرموده است که چون وجود ذهنی یک وجودی است که خود شئ می اید بدون ترتب اثار مخصوص ماهیات است . پس بنابراین وجود ،وجود ذهنی ندارد و تمام صفات وجود هرچه به وجود مربوط است. عدم هم وجود ذهنی ندارد همینطور هرچه به عدم مربوط اسن مثل امتناع و …
بنابراین امر سوم، امر سوم این است که «المفاهیم غیر الماهویه ، مفاهیمی که ماهوی نیستند، مفاهیم اعتباریه» یعنی چه؟یعنی چیزهای دیگر وجود ذهنیشان را ندارند حالا که وجود ذهنی ندارند پس ما چه جور فهم ازش داریم؟یک فهم قلابی! فهم قلابی چیست؟میگوید فهم قلابی این است که شما وجود را به علم حضوری می یابی اما با علم حصولی نمیشود بیابی، چون خودش باید بیاید در ذهنت. خودش که نمی اید در ذهن. خودش عین حیثیت ترتب اثار است.نمی اید در ذهن. خب وقتی نمی اید در ذهن مجبور میشوی یک چیزی درست کنی دست و پا کنی و ان مفهوم وجود است.
مفهوم وجود میشود اعتباری عدم هم که فاتحا اش خوانده است.نشسته پاک است.عدم اصلا نیست که بیاید در ذهن.پس برای او هم که خیلی روشن است که یک چیزی ساخته ایم. پس مفاهیم وجود و مفاهیم عدم و همه ی انچه که به وجود مثل وجوب مثل امکان و به عدم مثل بطلان مثل امتناعهمه ی مفاهیمی که به وجود و عدم مربوط است همه ی مفاهیم فلسفی همه ی مفاهیم اعتباری و بر همین اساس میگویند علم حصولی تقسیم میشود به حقیقی و اعتباری که علامه طباطبایی این را به صورت یک فصل در بحث علم اورده و البته دیگران ندارند این را ولی مثل ملاصدرا خیلی روشن فرموده این مفاهیم اعتباری.خیلی روشن
یکی از حضار: مبتی بر اصالت ماهیت هم میشود. درست است؟
اقای فیاضی: حالا مبتی بر چه هست کار نداریم. اصالت ماهیت به تفسیر اقایان نه به تفسیر ما بله
و اما چهارم؛ چهارم است که «القضای الحملیه تنقسم الی بتیه و غیر بتیه» بت یعنی چیزی که متحقق است قطعا. تحقق دارد قطعی است غیر بتی یعنی همان خیال و احتمال و…واقعیت قطعی ندارد .چرا این را می گویم؟می گویم برای اینکه وقتی در مفاهیم شما گفتید این مفاهیم یک رقمش داریم که حقیقی است که ان ماهیات است.پس اگر قضیه ای موضوعش ماهیات بودند .انها مبشوند حملیه ی بتیه.
پس «القضای الحملیه تنقسم الی بتیه و غیر بتیه لان الموضوع ان کان له تقرر فلقضیه بتیه» میگویند «الماهیه تقررت فامکنت» میگوید انکه تقرری دارد که همان را شما میتوانید بگویید می اید در ذهن. ان قضیه اش قضیه ی بتیه است موضوع شما اگر ماهیت است خب ماهیت تقرر دارد برای خودش و میتواند در خارج هم موجود شود در ذهن هم موجود شود.قضیه های اینطوری را بهش می گوییم قضایای بتیه.اما اگر گفتی الوجود یا الواجب یا گفتی العدم دیگر اینجا موضوعت تقرر ندارد چرا؟ برای اینکه خودت گفتی مفهوم ساختگی است.خب این مفهوم ساختگی اول باید یک تقرر برایش فرض کنی. پس این تقررش تقرر واقعی نیست چون اصلا چیزی نیست.چیزی نیست که در ذهن امده باشد این موضوع ساختگی است برای خودت ساخته ای.
پس «والحقیقیه من هذه القضایا تفید ان کل ما صدق علیه فی الواقع عنوان الموضوع [سله] له المحمود » میگوید شما می گویید کل مثلث فزوایاه مساویه القائمین هر مثلثی زوایایشبه اندازه ی دوتا زاویه ی قائمه است. میگوید این قضیه ، قضیه ی بتیه است.چرا؟ چون مثلث یک حقیقتی است فهمیدی بعد هم فرض وجودشکه بشود حکم بر ان بار است یعنی اگر یک چیزی باشد که مثلث بر ان صدق بکند حکمش هم هست.اینجا وجود موضوع را میخواهند اما تقرر موضوع فرضی نیست.در قضایای حقیقیه میگوید هرچه را فرض کنی که عنوان موضوع بر ان صادق باشد اما خود عنوان موضوع دیگر خیال نیست، خود عنوان موضوع یک وهم نیست یک چیز ساختگی نیست یک امر متقرری است مثل مثلث.
اما «و ان کم یکن له تقرر کلوجودات و الاعدام و بعباره الاخری کل ما لیس بماهیه» هر موضوعی که ماهیت نباشد، شما اول باید فرض تقررش را بکنید یعنی چه؟ یعنی یک چیزی فهمیده ای میگوید اگر یک طبیعتی باشد که بشود این مفهوم به ان اشاره بکند ،نداری که.اگر فرض .پس میشود قضیه غیربتی. ما یک طبیعتی نداریم که وجود مفهوم او باشد.یک طبیعتی هم نداریم که عدم یا اجتماع نقیضین یا دور یا تسلسل اینها مفهوم او باشد. چون فقط ماهیات اند که طبیعت دارند.اینها چیزی ندارند که بیاید در ذهن ما که بفهمیم.یک چیزی ساخته ای بعد هم اشاره میکنی به یک طبیعت مفروض. میگوید اگر طبیعتی باشد و تحقق پیدا کند انوقت حکم دارد.پس تحققی که در طبیعت بعد بتی هست اینجا هم هست ولی اینجا یک چیز دیگر هم هست و ان تقرر قبل از اینکه بخواهد وجود پیدا کند اول باید یک [هو] هویه طبیعتی داشته باشد یک حقیقت داشته باشد که متصل به وجود باشد. یک همچین چیزی میگویند.
پس قضایای غیربتیه «کقولنا اجتماع نقیضین محال» میگوید اجتماع نقیضین یعنی اجتماع وجود و عدم. وجود خودش ماهیت نیست عدم هم خودش ماهیت نیست. اجتماع نقیضین یعنی موجود معدوم. معدوم موجود.معدوم موجود یا موجود معدوم هیچکدامش ماهیت نیست شما ترکیب کردید دو چیز غیرماهیت. خب پس این فهمی ازش نداری.چون ماهیت است که میشود بفهمی پس این مفهوم موجود و مفهوم معدوم و اینها چه هستند؟ این خب یک اعتباری است که کرده ای .اول باید این چیزی را که اعتبار کرده ای فرض کنی یک تقرری داردیک طبیعتی دارد بعد هم بگویی اگر این طبیعت یک جایی چیزی باشد که این طبیعت بر ان صدق کند انوقت ان حکم را دارد.پس این قضایا را میگوییم قضایای غیربتیه.
اقای حائری امده از همین طریق خواسته اشکال بکند به اقاشیخ محمدحسین بعد از اینکه این را عرض کردیم حالا اذا عرفت ذلک[نوو] حالا عبارت ایشان را بخوانیم. عبارت ایشان به عنوان اشکال سومشان در صفحه ی ۲۰۸ کتابشان امده.
گفته اند «علی ان هذه القضایا کقول…» الان یعنی علاوه بر ان اشکالاتی که گفتیم، اشکال جدید. «هذه القضایا کقولنا واجب الوجود موجود شریک الواری ممتنع» این قضایا که موضوعش ماهیت نیست « تکون من القضای لابتیه» اینها از ان قضایایی است که تحققی ندارد قطعیتی ندارد. «التی تؤخذ ادات الشرط فی عقده الوضعی» شما باید بگویید اگر موضوعش تققرری داشته باشد نه اینکه اگر مقدم باشد تالی هست.ادات شرط به ان نسبت نمیخورد ادات شرط میخورد به عقد الوضع میگوید اگر یک چیزی باشد که اجتماع نقیضین… نه اگر اجتماع نقیضینی تقرر پیدا کرد این عنوان یک جایی معنا پیدا کرد .
خب« فلاتکونی من الحملیات» یعنی از ان حملیات معمولی نیست« و لا من الشرطیات التی تؤخذ ادات الشرط فی نصفه بین المقدم و التالی» شرطیه هم نیست که ادات شرطش به…
یکی از حضار: … (نامفهوم)
اقای فیاضی: بخورد « فاذا کان مفاد تلک لابتیات مفاد این قضایای لابتیه این ایت که انه کلما اذا وجد فی الخارج بلامکان عام او بلفعل شئ و صدق علیه انه واجب الوجود» اگر امکان داشته باشد یا بالفعل یک چیزی باشد که واجب الوجود باشد، باشد در خارج و متصف بشود به واجب الوجود انوقت «فهو متصف بلموجودیه» ان موجود است انهم بضروره الذاتیه به ضرورت ذاتی یعنی چه؟ یعنی چون موجو است.به دلیل اینکه موجود است مادام موجود است موجود است.
«کما انه اذا فرض بلفرض المحال موجود شئ یصدق علیه انه شریک الواری فهو موصوف بلامتنان» خب وقتی اینطوری شد میگوید « و معلوم انه اذا کان فردیه واجب الوجود فی الخارج بشرط و الفرض» اگر یک چیزی را شما باید فرض بکنی که این فرد واجب است.چرا؟ چون اصلا فهمی از واجب نداری که بتوانی بگویی انی که در خارج است فرد این طبیعتی است که… یک طبیعتی فرض کردی.
«بشرط و الفرض بعنا لابتیه فی ثبوت» به معنای اینکه در ثبوتش قطعیت ندارد.«فکیف یمکن اثبات الواجب الوجود بثبوت القطعیه و البتیه» انوقت شما چگونه میتوانی واجب الوجود را به ثبوت قطعی…بابا با قضیه ی لابتیه میخواهی یک چیز قطعی ثابت کنی؟ «فان النتیجه تالیه لاخص مقدماتها» شاید تابعه بوده ولی تالیه هم غلط نیست. نتیجه تابع پست ترین مقدمه است شما یک مقدمه اگر لابتیه بود نتیجه ات هم میشود چه؟لابتیه
یکی از حضار: این اشکالی که … (نامفهوم)
اقای فیاضی : اره به همه ی برهان ها این استفاده میشود.
یکی از حضار : مواجه بودیم که اثبات کرده (بوده)
اقای فیاضی: اره .این بیان ایشان است این هم یک اشکال سوم که فرموده «ففهم و تأمل» حالا می رویم در فهم و تاملش تا ببینیم که این حرف…
عرض ما این است که ان امر اولی که وجود ذهنی علم حصولی است فعلا ازش اغماض میکنیم.این باشد.علم حصولی یعنی همان وجود ذهنی،یعنی چه؟ یعنی اینکه یک چیزی را شما می فهمید میآید در ذهن شما.منتهی شما میگویید که ماهیت می آید.تا گفتید ماهیت می آید،اشکالات روی سر شما میریزد.چون وقتی گفتید ماهیت می آید نمی توانید بگویید ذاتیاتش را ندارد.آن چه ماهیتی است که خودش هست ولی ذاتیاتش نیست؟!آن بنده ی خدا ایستاده آنجا می گوید آقا،شما می گویی خود انسان می آید در ذهن؟اگر خود انسان می آید در ذهن،انسان را تعریف کن.«جوهرُ» پس آنی که در ذهن است«جوهرُ» ؟!از آن طرف ما میدانیم که این کیف نفسانی هست،این وصف من است،این جوهر نیست،این قائم به خودش نیست،این حالت من است،باعث استکمال من است.استکمال من بخواهد باشد نمیتواند یک جوهر باشد.شما کنار یک قلم یک قلم دیگر بگذاری این کمال آن نمی شود.باید موجودیتش به موجودیت موضوعش باشد.خب پس از یک طرف علم هست و کیف نفسانی،از یک طرف شما گفتید خودش آمده خودش هم نمیشود که بیاید و ذاتیاتش نیاید پس جوهر است!حالا مشکل را حل کنید.پس یک چیزی هم جوهر است هم کیف است!در حالی که جوهر و کیف متناقضند.یکی «اذا وُجد وُجِد لا فی موضوع» یکی «اذا وجد وجد فی موضوع» و همینطور بقیه اشکالات وجود ذهنی را که خودتان میدانید.پس وقتی شما گفتید خودش می آید این اشکالات پیش می آید.جواب چی دادید؟خود آخوند این جواب رو دادند و بعدی ها هم این جواب را پسندیدند و تا به امروز هم دنبال میکنند و ما میگوییم حرف بسیاردرستی است و آن اینکه می گوید وقتی ما میگوییم،می آید انسان خودش،خودش هست به حمل اولی،خودش هست به حمل اولی یعنی چه؟یعنی اینکه…اینو ظاهرا هیچ وقت نگفتیم اینجا این«بالحمل الاولی» گفته بودیم؟!«لفظٌ مشترکٌ قد یقعُ قیداً للمفرد موضوعاً کان ام محمولا» این همانی است که مرحوم مظفر در المنطق خوب توضیح دادن.میگن آقا هرچیزی رو که شما تصور میکنی خود آن تصورش می شود انسان به حمل اولی.اگر انسان را تصور کردی خود آن انسان در ذهن شما،آن تصور شما می شود،که عنوانه.
عنوان یعنی چه؟یعنی کارش این است که معنون را نشان دهد یعنی حاکیه.این حاکی را بهش میگوییم شیء به حمل اولی.الف به حمل اولی.و آنی که این حاکی دارد ازش حکایت میکند که میشود معنون یا مصداق به آن میگوییم «بالحمل الشایع»پس انسان بحمل اولی یعنی همین مفهوم انسانی که در ذهن است.انسان بحمل شایع یعنی آن زید خارجی.این «بالحمل الاولی» و «بالحمل الشایع» قید مفرد است یعنی قید موضوع میتواند باشد قید محمول هم میتواند باشد.مثل اینکه در همین بحث وجود ذهنی می گوید این انسان در ذهن شما جوهر است،اسنان در ذهن شما جوهر است یعنی چه؟یعنی مفهوم جوهر.انسان یعنی جوهرٌ فلان.مفهوم جوهر!جناب آخوند میگن جوهر هست اما جوهر است بحمل اولی.کیفم هست به حمل شایع.کیف بودنش به حمل شایع هیچ کاریش نمیتوانید بکنید،آن که کیف است.ولکن جوهر بودنش بحمل اولیه یعنی مفهوم جوهر است.خب میگوییم جناب آقای آخوند!پس شما الان با این حرفتون میدانید چه کاری کردید؟اون مدعای قول به وجود ذهنی را زیر پا گذاشتید.چون شما گفتید خود ماهیت می آید،حالا میگید مفهومش در ذهن من است.
یکی از حضار:در واقع اشکال را پذیرفتند.
اقای فیاضی :یعنی چه؟!یعنی اینکه آنچه در ذهن است آن چیز بحمل اولی هست،خودتان فرمودید آنچیز بحمل اولی هست.انسان در ذهن جوهر بحمل الاولی هست. انوقت خود جناب اخوند وقتی میخواهد قضایای بتیه و لابتیه را تعریف کند میگوید مفهومی که در قضایای لابتیه شما موضوع قرار می دهید ان مفهوم شئ است بحمل اولی. میگویید اخوند پس وجود بحمل اولی را داری.چرا؟ چون در ذهنش این است که اگر بخواهد وجود ذهنی حقیقی باشد باید خودش بیاید. خودش که نمی اید مفهومش امده میگوییم باباجان انجا هم که گفتی خودش امده نتیجه اش این شد که مفهومش امده.پس دیگر بساط حمله ی بتیه و غیربتیه را جمع کن. ابن سینا نداشته فارابی نداشتهقبل از میرداماد کسی از این حرف ها نزده بوده است.میرداماد امد این مسئله را مطرح کرد که قضیه ی حملیه تقسیم میشود به بتیه و لابتیه چون میخواست مشکل« المعدوم المطلق لایخبر عنه» و اینها را حل کند.
ولی الان با این توضیحی که دادیم که خود شما گفتید ما نیاوردیم .خود شما گفتید انجایی که گفته ایم ماهیت می اید یعنی ماهیت بحمل اولی می اید اینجا هم که میگوییم ما از وجود و واجب و عدم و اینها یک مفهوم بحمل اولی داریم این را تصریح میکند که انی که داریم بحمل اولی است. خب پس دیگر تقسیم حملیه به بتیه و غیربتیه می رود چه؟ پی کارش
همه ی حملیه ها می شوند بتیه یعنی چه؟ یهنی انجایی که شما میگویی اجتماع نقیضین مفهومش را داری. دارد حکایت میکند از چه؟ معنایش. هیچ فرقی نمیکند بگویی اجتماع نقیضین یا بگویی انسان. برای اینکه شأن مفهوم حکایت از چیست؟ از معناست و این حکایت ذاتی است. وجود حکایت میکند از بود، عدم حکایت میکند از نبود همانطور که انسان هم حکایت میکند از ان جسم نامی هست. هیچ فرقی ندارد. اینها را ابن سینا میگفت.ابن سینا میگفت بابا همه ی مفاهیم حاکی اند حکایت هم ذاتی مفهوم است مفهوم دارد نشان میدهد شما امدید مفهوم ها را گفتید یک دسته اش واقعا مفهوم است یک دسته اش قلابی است اعتبار است. این اولا خلاف وجدان است ما همه را یکجور میفهمیم و با هرکدام هم ما معنای خودش را میفهمیم.پس جناب حائری شما بر اساس یک حرف باطلی امدی اشکال میکنی به کی؟ به اقاشیخ محمدحسین. براساس اینکه قضیه تقسیم میشود به بتیه و غیربتیه.
پس بلحمل الاولی لفظ مشترک است« ان قد روی قید للمفرد موضوع کان محموله و قد یقعُ قیداً للقضیه و تفید کیفیه الحمل» « الانسان انسان بحمل الاولی» آن حمل اولی معنای دیگری دارد ان بحمل الاولی یعنی معنای موضوع همان معنای محمول است الانسان انسان بحمل الاولی یعنی شیخ خودش ، خودش استو بحمل الشایع یعنی موضوع مصداق محمول است یعنی این رابطه ها را میخواهد بیان کند . نحوه ی رابطه ی موضوع و محمول یک وقت به این است که محمول همان معنای موضوع است یک وقت نه موضوع مصداق محمول است.بلحمل الاولی.
حالا اینکه شد میگوییم « والموضوع ماهیه کانت ام غیرماهیه اذا فهم کان مفهومه نفس الموضوع» ما با این نفس الموضوعتان کنار می اییم شما میگویید خودش می اید ولی بعد میگویید خودش یعنی؟ خودش است به حمل اولی. ما الان بحمل الاولی را می اوریم تا ان خودش است از محتوا خالی میکند نفس الموضوع بحمل الاولی .خب وقتی اینطوری شد پس بنابراین انجایی که شما میگویی وجود را فهمیدم خودت تصریح میکنی که وجود بحمل الاولی.عدم را فهمیدم عدم بحمل الاولی است احتماع نقیضین را فهمیدم اجتماع نقیضین بحمل الاولی است. گفتی اینها فرق دارد با ماهیت چون ماهیت خودش را فهمیدم ولی وقتی امدی اشکالات وجود ذهنی که ادعا کردی خودش می اید جواب بدهی چه گفتی؟ خودش بحمل الاولی می اید میگوییم خب خودش بحمل الاولی که شد پس این هم امد در حد ان. همانطور که ما از وجود خودش را بحمل الاولی داریم از ماهیت هم خودش را بحمل الاولی داریم .
وقتی اینطور شد« فلا یبقی فرقبین ما اذا وقع الماهیه موضوع و بین ما اذا وقع غیرها موضوع لان لکل منهما مفهوم فی الذهن هو نفس المعلوم بلحمل الاولی» میگوید اقا انسان است خود انسان است بحمل الاولی انهم خود وجود است بحمل الاولی .وقتی اینطوری شد « فینهار انقسام القضیه الی بتیه و غیربتیه» تقسیم قضیه به بتیه و غیربتیه دیگر فرو می ریزد چرا؟ برای اینکه در همه اش آنی که ما میفهمیم مفهوم است .مفهوم است یعنی ان شئ است بحمل الاولی و حکایتش هم ذاتی است از چه دارد حکایت میکند؟ از معنای خودش حکایت میکند. حکم هم هیچ جا روی خود مفهوم نمی رود در مسائل فلسفی و اینها. بله میشود حکم را برد روی مفهوم ولی چه در انجایی که میگویی واجب موجود است منظور این نیست که مفهوم واجب موجود است. چه انجایی که میگوید انسان موجود است. انجایی که میگوید اجتماع نقیضین محال است منظور این نیست که مفهوم اجتماع نقیضین محال است. منظور این است انی که این مفهوم دارد ازش حکایت میکند محال است.
وقتی اینطوری شد انوقت می اییم سراغ اشکال شما. شما گفتید الواجب الموجود قضیه ی غیربتیه است.میگوییم غیربیته یعنی چه؟ الواجب موجود یک تصور ازش داری دارد، حکایت میکند از یک معنایی ان معنا را این قضیه میگوید وجود دارد مصداق موجود است چون حما حمل شایع است مثل این است که بگویی الانسان موجود. چنانکه اجتماع نقیضین معدوم بضروره که معنای محال است انهم همینطور است.یک تصوری داری که دارد حکایت میکند از یک معنایی ، ان معنا را این قضیه میگوید چیست؟در خارج نیست ونبودش هم ضروری است باید نباشد.خب پس این قضایا را بگویی یک سری قضایای بتیه است یک سری قضایایی است که اعتبار ندارد. اخر میخواهد بگوید غیربتیه یعنی چه؟ یعنی یک چیز موهوم است. یک چیزی است که تحقق قطعی ندارد. انوقت شما چطور میتوانی یک نتیجه ی قطعی بگیری؟ میگوییم همه اش بر اساس این تقسیم قضیه ب بتیه و غیربتیه شما توانستی این اشکال را بکنی.
یکی از حضار : اصلا با جمع اینکه واجب را میگویند ماهیت ندارد و لابتیه است میتوانیم بگوییم اصلا واجب مصداق ندارد که طبق بیانشان
اقای فیاضی: بله به قول خودشان. یعنی ان البته اشکال به انهاست ما میخواهیم درست کنیم شما میخواهید خراب کنید.بله
یکی از حضار: بعد ببخشید حالا این بحث اشکالات و اینها که فرمودید با توجه به مبنای مشهور است که علم حصولی میتواند وجود ذهنی باشددیگر؟ باتوجه به مبنای شما یا فرمودید مبنای ملاصدرا که علم حصولی هم حالت حکایت … (نامفهوم) باشد دیگر این بحث ها مطرح نمیشود درست است؟
اقاس فیاضی: چرا ما همین الان داریم بر اساس همینها حرف می زنیم .انها میگویند حکایت منتها میگویند چرا حاکی است؟ چون خودش امده است در ذهن. ما میگوییم نه اقا اصلا خودش چه است. خودش فقط در خارج است.شما یک چیزی داری که حقیقتش با حقیقت آن خارج با هم چیست؟متباین است.ما این را می گوییم.آنها میگویند خودش می آید در ذهن ما میگوییم نه.ذهن حالتی پیدا کرده به نام حاکویَّت،آنها هم این را می گویندمنتهی فکرمیککند که حاکویت قوامش به این است که خودش بیاید در ذهن؛چون اگر خودش آمد می شود حاکی!ما می گوییم نه آقا حاکویت هیچ کاری ندارد به اینکه خودش بیاید،میخواهد خودش بیاید میخواهد خودش نیاید.این طبیعتش با اینکه حقیقتش با آن خارجیه فرق میکند،آن یه امر مادی هست و این یه امر مجرد هست،آن یه امر جوهری هست و این یه امر عرضی هست ولی این آن را نشان میدهد همین،علم بودنش به این است که حاکی هست.آقایون هم میگویند،الان فرمودند که شما میگویی وجود ذهنی خاصیت ندارد،خب خاصیت حکایت را خودشان میگویند دارد.میگویند حکایت صفتش هست و اولین فرع از فروع بحث وجود ذهنی علامه فرموده.فرموده اینکه ما میگوییم وجود ذهنی اثر ندارد معنایش این است که اثر مطلوب آن ماهیت را ندارد و الا خودش یک اثر دارد و آن چیست؟حکایت است.خود حکایت را به همین لفظ می آورند.خب ما میگوییم آن چیزی که قضیه را مشکلش را حل میکند این نیست که خودش بیاید در ذهن،آن چیزی که مشکل قضیه را حل میکند حاکویت موضوع است.اینکه موضوع دارد واقع خودش را ،معنای خودش را نشان می دهد حکم هم نمی رود روی مفهوم بلکه حکم میرود روی معنا.پس بنابر این «و علیه فلا یبقی موقعٌ للاشکال لِبتِناعه علی امر باطل هو انقسام القضیه الی بَتِّیَتٍ و غیر بتیه مضافا الی اَنّ الواجب موجودٌ نتیجتُ الاستدلال و لیس من مقدماته» الواجب موجود می گفتند چون یک قضیه غیر بتیه است شما نمیتوانی نتیجه قطعیه بگیرید که خدا موجوده،چرا چون نتیجه تابع اخص مقدمات است.مپه ما در مقدمات «الواجب موجود» رو آورده بودیم؟!اگر ما درمقدماتمان «الواجب موجود» رو آورده بودیم بله! ایشون چون فکر مصادرهه هست که اشکال دومشون بود،گفته بود که شما در مقدمات خود واجب موجود را آوردی در حالی که ما هرگز نیاورده بودیم.ما گفته بودیم اگر واجب نباشد،فرض کرده بودیم،تازه عدمش را فرض کرده بودیم.حالا ایشون در ذهنش هست که نه خود الواجب موجود را آوردی در مقدمات،حالا که در مقدمات آوردی براساس همان،میگوید خب پس یه قضیه لابتیه را در مقدمات آوردی،نتیجه ای که در مقدمات میتوانی بگیری بتی نمی تواند باشد.نتیجه شما هم میشود لابتی،یعنی یک چیزی که قطعی نیست. این هم اشکال دوم
و اشکال سوم؛ «اضف علی ذلک سلمنا ان مفهوم فی القضیه لابتیه اعتباری» شما میگویی قضیه لابتیه چون موضوعش یک مفهوم اعتباری است خودش هم میشود لابتیه.ان باشد ولی همه ی انهایی که تقسیم قضیه به بتیه و لابتیه میکنند ،میگویند اقا حکم برای مفهوم نیست حکم برای ان چیزی است که شما نمیفهمی ولی خودش[ می رود در موضوع خودش] شما نمیفهمی نفهم! شما نمیتوانی وجود را با علم حصولی بفهمی نمیتوانی اجتماع نقیضین را با علم…چون ماهیت نیست. هرچه غیرماهیت است نمیتوانی بفهمی. ولی حکم برای ان است برای ان چیزی است که نفهمیدی . قضایای لابتیه نمیگوید حکم من یقینی نیست که.میگوید اقا اجتماع نقیضین محال است بدیهی است، یقینی است ،از ان چیز هایی است که تمام علوم شما بر این بار شده است مبتنی است ،این اساس همه است انوقت یعنی یقینی نیست؟یعنی لابتی است؟لابتیه اش در این است که این مفهوم ،مفهوم ان نیست.منتهی این مفهوم اشاره دارد به ان. مثل کچلی است که اشاره میکند به ان زلفعلی یا ان زلفعلی است که اشاره میکند به کچل.یعنی این مفهوم با اینکه مفهوم ان نیست ولی حکم می رود روی چه؟ روی خود ان. حکم برای خود ان است تصریح میکنند اقایان در همین تقسیم قضیه به بتیه و لابتیه، که حکم استهاله می رود روی چه؟روی خود اجتماع نقیضین. حکم موجود می رود روی خود واجب ولو این مفهومش مفهوم ان نباشد.
یکی از حضار: چیزی که نفهمیده ایم را که نمیتوانیم حکم کنیم.
اقای فیاضی: حالا این دیگر…ما میگوییم فسلمنا یعنی ما همه را با شما همراه می شویم با خودتان هم که همراه شویم نتیجه اش این میشود.نتیجه اش این میشود که خود شما میگویید که حکم برای مفهوم نیستحکم برای همان چیزی است که نفهمیدی و حکم هم قطعی است. یعنی شما میگویی اینها بدیهی است، یقینی است، اینها جای شبهه ندارند.پس بنابراین اقای حائری! آنی هم که تقسیم کرد قضیه را به بتیه و لابتیه نتیجه اش این نبود که قضیه از قطعیت بیوفتد.او میگفت قضیه قطعی است، فهم شما از موضوع یک فهمی است که مثل کچلی است که اسمش را گذاشته است زلفعی یعنی چه؟ یعنی ان واقع را نفهمیدی ولی با این داری به ان اشاره میکنی اما به ان اشاره میکنی و حکم برای چیست؟برای خود ان مشارالیه است.خود ان چیزیست که مفهومش را نداری و یک مفهوم چاره ای نداشتی بسازی برای اینکه به ان اشاره کنی. اصلا چرا مجبور شدی بسازی؟چون به ان کار داری.چون به ان معنا کار داری.پس بنابراین اشکال دیگر به جناب اقای حائری این است که ما اگر مبنا را بپذیریم و همراه شما هم بشویم و تا این اخر هم بیاییم باز هم حرف شما درست نیست.پس این سه تا اشکال به…
و اما اشکال چهارم ایشان…
یکی از حضار: یک اشکال دیگر حالا ان چیز هم اینکه این حرفی که ایشان میزند باتوجه به تقسیم بندی و تایید ایشان در قضیه بتیه و لابتیه نتیجه میشود که ما در قضیه ی شریک الواری ممتنع است معنای قضیه این میشود که شریک الواری اگر در خارج محقق شود محال است که محقق شود.
اقای فیاضی: بله
یکی از حضار: معنا ندارد اصلا
اقای فیاضی: بله احسنت.انهم یک اشکال است. خودشان میگویند، میگویند…در حالیکه به تحقق کار نداریم میگوید اگر چیزی عنوان واجب دوم برش صدق کرد ان محال است یعنی معدوم است و ضرورتا هم باید معدوم باشد اگر چیزی…نه اینکه وجود پیدا کرد و عنوان اجتماع نقیضین برش صادق بود انوقت محال است.اینکه تناقض است.
و اما اشکال چهارم ایشان؛ بله. که میشود اشکال پنجم به این استدلال، اشکال اول اشکال علامه بود سه تا اشکال هم از ایشان نقل کردیم که اخریش همینی بود که نوشتیم چهارم«و قبل بیان الاشکال لابد من تقدیم امور »و اما اشکال پنجم که میشود اشکال چهارم جناب اقای حائری. این است که…پنجم«عدم الواجب یمکن ان یکون لامر لازم للهویه لا للمار» در صفحه ی ۲۰۹ .مرحوم اقاشیخ محمدحسین فرموده«او هو لفتقاره الی سبب و الفرض فرضیهه لما وجب» گفته اگر واجب نیست یا باید به خاطر این باشد که ممتنع است در شعر قبلی گفتیم یا به خاطر اینکه ممکنی است که علتش نیست نیاز به سبب دارد در حالیکه فرض این است که ممکن نیست که، واجب است. این فرمایش مرحوم اقاشیخ ممحدحسین. ایشان فرموده است که «و یمکن ان یکون عدمه» یعنی واجب که نیست در خارج« لامر لازم لاللماهیه بل للهویه» اینکه نیست به خاطر اینکه هویتش لازمه اش این است که نباشد. ماهیتش لازمه اش این نیست که نباشد. هویتش لازمه اش این است که…هویت مقابل ماهیت یعنی وجود.این از کجا در امده؟از انجایی که در بحث اعاده ی معدوم متکلم استدلال کرده گفته اگر بخواهد اعاده ی معدوم محال باشد یعنی این شخص بدنی که اینجا در این عالم هست من متکلم بگویم خودش می اید برخلاف قران. قران فرموده چه؟« او لیس الذی خلق السماوات و الارض بقادر ان یخلق مثله» اما او میگوید نه خودش می اید. فیلسوف میگوید خودش نمیشود محال است.او میگوید اگر بخواهد محال باشد یا به خاطر این است که ماهیت بدن محال است یا به خاطر اینکه ماهیت یک لازمی دارد که ان لازم نتیجه اش محال بودن است یا به خاطر یک عرضی مفارقی است از سه حال که خارج نیست.یا به خاطر امر داخلی است که به خود ماهیت مربوط میشود یا به خاطر امر خارجی است خارجی هم شد ی عرضی لازم است یا عرضی مفارق. میگوید اگر محال است که ان شئ بیاید به خاطر اصل ذاتش باشد که خب اولش هم نباید موجود باشود چون ذاتش محال است . اگر به خاطر لازم ماهیتش است انهم باید از اول موجود نشود اگر به خاطر امر مفارق است خب امر مفارق یعنی میشود جدا بشود خب جدایش میکنیم میگوییم.پس متکلم میگوید چون نمیشود به خاطر خود ماهیت باشد به خاطر لازم ماهیت هم نمیتواند باشد پس حتما به خاطر امر مفارق است اگر محال باشد خب امر مفارق قابل جدا شدن است پس میشود خودش بیاید. این حرف متکلم.
فیلسوف چه میگوید؟فیلسوف میگوید وجود این بدن مساوی است با یک تشخص خاص.این تشخص دوتا پذیر نیست. این تشخص در این عالم که هست از بین رفت.شما میگویید خودش می اید یعنی این تشخص در عین اینکه این تشخص است یکی دیگر هم هست.این معنایش این است که در عین اینکه یکی است دوتاست و این محال است. نمیشود در عین اینکه یکی باشد دوتا باشد.پس اگر محال است به خاطر یک امری است که لازمه ی هویت است. هویت یعنی این موجودیت یک تشخص می اورد و این تشخص تا هست،هست وقتی از بین رفت دیگر نمیشود بگویی خودش. خودش وقتی میشود که یک چیز بتواند دوتا تشخص داشته باشد.یک تشخص در دنیا داشته باشد یک تشخص هم در قیامت.در خود دنیایش میگویند محال است یک چیزی موجود باشد مثلش هم خودش باشد.خودش در عین اینکه خودش است مثلش هم باشد یعنی هم یکی باشد هم دوتا.
اینی که شما میگویی این را انجا استفاده کردند. حالا جناب اقای حائری امده اینجا از ان استفاده کرده گفته اقا واجب معدوم است. من میخواهم اشکال بکنم به اقاشیخ محمدحسین . شما گفتید اگر معدوم باشد یا ممتنع است یا ممکن.میگوید اگر ممتنع بگویی یعنی ذاتش جوری است که نمیشود یا ممکن است که گفتیم ممکن هم نمیشود باشد. من میگویم هیچکدام اینها نیست بلکه به خاطر یک امری است که لازمه ی چه است؟هویتش است. لازمه ی هویت واجب این است که که معدوم باشد.میدانی یعنی چه؟ یعنی واجب باید موجود شود وقتی موجود شد انوقت لازمه ی موجود شدنش چیست؟ معدوم شدنش است. کی دارد ادعا میکند؟
یکی از حضار: … (نامفهوم)
اقای فیاضی: میگوید واجب باید اول موجود شود یعنی هویتش باشد.انجا هویت بود میگفتی اقا بدن اینجا هویت دارد. این هویت اعاده اش محال است به عینه میگوید نمیشود خودش بیاید اگر می اید بمثله است چون این هویت داشتی.یک هویتی که داشتی می گفتی لازمه اش چیست؟استهاله ی [دو] استهاله ی ان معادش است.اما اینجا شما میگویی لازمه ی هویت واجب عدم است یعنی واجب باید بیاید در عالم وقتی امد انوقت لازمه اش چیست؟ لازمه اش این است که نباشد .یعنی واجب یک اجتماع نقیضین در خودش می اورد. تا گفتی وجودش ،وجودش اقتضا میکند چه؟عدمش را.باز دوباره عبارتش را میخوانیم
یکی از حضار: استاد البته این نیمه کاره است … (نامفهوم)
اقای فیاضی: نه نیمه کاره.بله اینجا نوشته اند که ایشان این را نوشت و دیگر نتوانست بقیه اش را بنویسد حالا شاید بقیه دارد.این البته…نه اخه همین را میتوانستند اگر جمله ناقص بود می اوردند؟
یکی از حضار: نه اخه شاگردانشان…
اقای فیاضی: میگوید و یمکن…نه این حرف جمله تام است«و یمکن ان یکون عدمه لامر لازم لاللماهیه بل للهویه»همین چیز دیگری نمیخواهد.این در حقیقت خلط انجاییست که حکم می رود روی وجود خارجی مثل اعاده ی معدوم. اعاده ی معدوم میگوید وجود خارجی محال است دوباره تکرار شود. اینجا میگوید لازمه ی وجودش این است که دومیش محال است اما اینجا ما داریم معنای واجب را میخواهیم بگوییم موجود است یا معدوم. شما میگویید معدوم است این معنا معدوم است انقوقت لازمه ی هویتش عدم است.باید یک حرفی بزنی که معقول باشد لازمه ی هویتش یعنی لازمه ی موجودیتش. موضوع چیست؟معنای واجب است نه وجود واجب. که اگر وجود واجب… گویا خود ایشان باز دوباره دچار همان مصادره که گفته بود.میگوید خب واجود واجب که هست لازمه اش عدم میشود.یک همچین حرفی زده است.بالاخره این اشکالات ایشان هیچدامش در حد حتی اشکالات علامه نیست و البته دیدید که جواب دارد.
و اما می اییم سراغ تقریری که مرحوم محقق نراقی ملامهدی نراقی کرده است قبل از اقاشیخ محمد حسین. در کتاب جامع الافکار و ناقد الانظار محقق نراقی در جلد اول جامع الافکار صفحه ی ۸۴ این را می نویسیم
«تقریر المحقق النراقی البرهانَ علی اساس مفهوم الواجب»همونطور که مرحوم آقا شیخ محمد حسین،فارابی و اینها براساس مفهوم واجب استدلال کردند ایشون هم محور استدلالش همین مفهوم واجب است.فرموده در صفحه ۸۴«فراجع جامع الافکار جلد ۱ صفحه ۸۴»
«و منها» یعنی یکی از ادله اثبات واجب این است که «اَنَّ الواجب الوجود مفهوما»واجب الوجود مفهوم که دارد«فان کان بازاء هذا المفهوم حقیقت فی الخارج ثبت المطلوب»اگر این یک حقیقتی هم دارد که این مفهوم دارد از آن حقیقت حکایت میکند که خب اصلا مدعا ثابت است«و اِن لم یکن باِزائه شیءٌ فی الخارج و کان معلوما فیه»اگر در مقابل این مفهوم چیزی در خارج نیست فقط یه مفهوم است و خارجی ندارد و معدوم است در خارج؛خارجی ندارد یعنی معدوم است در خارج«لکان عدمُه اِمّا مستنداً الی نفسه»اینکه معدوم است به خاطر این است که ذاتش اقتضای عدم دارد،ذاتش منشأ عدمش هست،این می شود چه؟ممتنع.اگر این هست«فیکون واجب الوجود ممتنع الوجود»پس این واجب الوجود شما شد ممتنع الوجود،«فیلزمُ الانقلاب»پس آن چیزی که گفتی واجب است واجب نشد،واجب را میخواستیم بگوییم که وجود دارد یا ندارد.آن «مستنداً الی الغیر»یا اینکه نه اگر معدوم است استنادش به ذاتش نیست،استنادش به این است که علتش به وجودش نیاورده یا یک علت اقوایی آمده مانع شده،خب پس«فیکون واجب الوجود ممکن الوجود»پس واجب الوجود شد ممکن الوجود«فیلزم الانقلاب ایضا»«فعدم واجب الوجود لا یکون واقعا»پس عدم واجب الوجود نمی تواند تحقق پیدا کند چرا؟ «لاستلزامه الانقلاب الماهیه» چون مستلزم این است که ماهیت واجب یا ممتنع باشد یا ممکن یعنی واجب نباشد.این همان روح استدلال آقا شیخ محمد حسین است،منتهی شکل استدلال فرق می کند.شکلش را الان مینویسیم. «وصورت المنطقیّتُ»این است که «لنا مفهوم واجب الوجود بالوجدان»ما مفهومش را که داریم،در اول بحث مواد ثلاث مفهوم واجب الوجود را فهمیدیم.مقدمه دوم؛«فاِمّا اَن یکون بإزاء هذا المفهوم حقیقت فی الخارج او لا»این مقدمه هم که قابل انکار نیست،بالاخره یا در مقابل این مفهوم یک حقیقتی هست یا نیست.این امرش دائر بین نقیضین هست و هیچ کاریش نمیشود بکنید.مقدمه سوم:«فان کان بإزاء هذا المفهوم حقیقت فی الخارج فهو المطلوب» مقدمه چهارم:«وان لم یکن بإزاء هذا المفهوم حقیقت فی الخارج کان الواجب معدوما» اگر نیست پس معدوم هست دیگر،نیست؛نیست هست دیگر،معدومم یعنی نیست.مقدمه بعد:«واذا کان الواجب معدوما فاما أن یکون عدمه مستنداًالی ذاته» یعنی ذاتش اقتضای عدم دارد،ذاتش یک چیزی هست که نمیشود موجود باشد مثل اجتماع نقیضین،مثل دور،مثل تسلسل،ذاتش میگوید من باید نباشم،یا این است،«او مستندا الی غیره»مقدمه ششم:«لکن التالی بقسمیه محال،اما القسم الاول:فلأنّه»مقدمه هفتم:«لو کان عدمه مستندا الی ذاته لکان ممتنعا»اون چیزی که ذاتش اقتضای عدم دارد میشود ممتنع.مقدمه هشتم:«و التالی محال لانه انقلاب ای کون الواجب ممتنعا»اون چیزی که شما فرض کردی واجب است شد ممتنع،شما میگی ممتنع در خارج نیست.بحث بر ممتنع نبود که،بحث این بود واجب در خارج هست یا نه؟!شما واجب را باید حفظ بکنید بعد بگین در خارج نیست.شما یک چیزی آوردی میگویی آن نیست در خارج.«وامّا القسم الثانی:فلأنّه»مقدمه نهم:«لو کان عدمه مستنداً الی غیره لکان ممکنا»ممکن هست که عدمش به خاطر عدم ایجاد علت است،وجودش به خاطر وجود علت است.خب در اینصورت میشود ممکن.این هم مقدمه دهم و آخریش:«لکن التالی محال،لأنّه انقلاب ایضاً»این شد ممکن که،واجب نشد!!به نظر ما این استدلال ها تمام است به همه شکل هایی که تقریر میکنند تمام هست و…
حالا این بیاناتی بود که از راه مفهوم…یکی هم مرحوم آخوند بود که از راه مفهوم وجود عرض کردیم؛آن تمام نیست.حالا میرویم ان شاءالله از شنبه سراغ براهین صدیقین،یعنی آنهایی که میگویند چون وجود هست باید واجب باشد؛یا باید هستی نباشد یا اگر هستی هست باید خدا هم باشد.که حالا اینو ان شاءالله از شنبه.
پاسخ دهید