روز یکشنبه مورخ ۲۸ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، دوازدهمین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
بسمهتعالی
یک تقریر برهان آنسلم () در فصل دوم کتابش آمده بود، دیروز عرض شد. تقریر دیگری از خودش هست در فصل سوم کتاب آمده. آنجا می گوید که مسلما این بزرگ ترین ذات، چنان وجود حقیقی دارد که نمی توان آن را معدوم تصور کرد، زیرا ممکن است ذاتی را تصور کرد که نتوان آن را معدوم تصور نمود. یعنی ما مفهوم این را داریم، موجودی که نمی توان بزرگ تر از آن را تصور کرد. این مفهوم را داریم. و این ذات، بزرگ تر از ذاتی است که می توان آن را معدوم تصور کرد. پس ما تصور می کنیم ذاتی را که نمی توان آن را معدوم تصور کرد و این چیزی که تصور کردیم اول، بزرگ تر از ذاتی است که می توان آن را معدوم تصور کرد. بنابراین اگر چیزی که بزرگ تر از آن را نمی توان تصور کرد، بتوان معدوم تصور کرد، در این صورت این چیز، همان چیزی نیست که بزرگ تر از آن را نمی توان تصور کرد. یعنی همان سلب شیء از نفس، منتها دیروز یک بیان بود، امروز یک بیان دیگری است. این در همین کتاب آقای افضلی صفحه ۳۲ ، ۳۳ آمده. آن در صفحه ۳۱ ، ۳۲ بود. این را اگر بخواهیم تقریر کنیم به صورت منطقی، این می شود.
پس تقریر آخر من آنلسم، بر همان اساس. منتها مقدماتش به شکل استدلال فرق کرده. مقدمه اولش همین است که ما این مفهوم را داریم. «مفهوم الموجود الذی لا یمکن أن یتصور اعظم منه.»
مقدمه دومش این است: «ولو امکن أن یتصور موجود الذی لا یمکن أن یتصور اعظم منه». اگر بشود تصور کرد آن موجودی را که «لا یمکن أن یتصور اعظم منه، أن یتصور (یک کون اینجا بگذاریم روان تر می شود)، کون الوجود الذی لا یمکن یتصور منه معدوما». می گوید ما که می گوییم این موجودی که نمی شود بزرگ تر از او را تصور کرد، اصلا نمی شود تصور کرد معدوم بودنش را. ما ادعایمان این است. من آنسلم می گویم آقا اگر یک موجودی هست که بزرگ تر از او نمی شود تصور کرد و فهمیدی تصوری ازش داشتی، دیگر نمی توانی تصور کنی معدوم بودنش را. چرا؟ برای اینکه اگر ممکن باشد که تصور کنی که این موجود معدوم باشد، بنابراین آن وقت «لم یکن الموجود الذی لا یمکن أن یتصور اعظم منه»، نخواهد بود آن موجودی که «لا یمکن أن یتصور اعظم منه، الموجود الذی لا یمکن أن یتصور منه». این خیلی با بیان دیروز فرق دارد، ولو محورش همان موجودی است که بزرگ تر از او نمی توان تصور کرد، اما از یک راه دیگری وارد شده. می گوید اگر موجودی که نمی توان بزرگ تر از او تصور کرد، بشود تصور کنی که معدوم است، آن وقت باید خودش، خودش نباشد.
حضار:
می توانیم حذف کنیم دیگر، چون «مفهوم موجوده، الذی لا یمکن ان یتصور اعظم منه» دخیل نیست ..
استاد:
نه حالا استدلال این، این است. شما می فرمایید که خب حالا، این همه چرا بند و بیل بهش بستی. این استدلالی است که ما باید بند و بیل نقل کنیم. در نقل باید …
بله او می گوید که، این مفهوم را که داریم: «الموجود الذی لا یمکن ان یتصور اعظم منه»، این بیان آنسلم است از برهان وجودی. ما این را تصور می کنیم. وجودی که نمی توان بزرگ تر از آن تصور کرد. این، یکی از اوصاف خداست، ما این را می فهمیم بعد می گوییم. این چیزی که بزرگتر از آن هم می توان تصور کرد محال است معدوم باشد. چرا؟ چون اگر بشود تصور کنی که این موجود معدوم باشد، آن وقت دیگر این خودش، خودش نیست. دیگر این خودش، آن موجودی که فرض کردی که موجودی است که بزرگ تر از او نمی شود تصور کرد ، دیگر آن موجودی نخواهد بود که بزرگ تر از او نشود تصور کرد. چرا؟ برای اینکه موجودی که بزرگ تر از او نمی شود تصور کرد، دو جور فرض می شود. یکی اینکه بشود عدمش را تصور کرد، یکی اینکه نشود عدمش را تصور کرد. می گوید اونی که می شود عدمش را تصور کنی، هرگز مثل آن نخواهد بود که نمی شود عدمش را تصور کرد. یعنی کوچک تر است. اونی که می شود آن را معدوم تصور کنی، بزرگ ترین نمی شود. بزرگ ترین، اونی هست که نمی شود عدمش را تصور کنی. پس اگر اونی که …
حضار: ربطش به بزرگ ترین بودنش چیه؟
استاد: به خودش باید بگی. نمی ماسه بله، ولی ماسیده برای خیلی ها. برای اونایی که «والذین کفروا اولیائهم الطاغوت». چون کفر فقط به توحید نیست. کفر به رسالت رسول اکرم و حتی کفر به ولایت امیرالمومنین هم کفر است ، کفر. و آن جزء اخیر علت تامه که نیاید هیچی نیامده. آنها کان لم یکن هستند. «و ما نودیَ اَحَدٌ بِشَیءٍ کما نودیَ بِوِلایه»، کافر تازه تا اینجا هم آمده، خیلی آمده… بالاخره …
پس حرفش این است.. می گوید شما که تصور کردی موجودی را که نمی شود از او بالاتر تصور کرد، این نمی شود معدوم باشد. چون اگر بتوانی تصور کنی معدوم بودنش را، دیگر این، آن موجودی نخواهد بود که نشود بزرگ تر از او تصور کرد. چرا؟ برای اینکه «لأن الذی لا یمکن أن یتصور کونه معدوما اعظم من الذی یمکن أن یتصور کونه معدومه». اونی که نمی شود تصور معدوم بودنش را کرد، اون بزرگ تر است از اونی که شما داری. چون شما یک چیزی داری … گفتی من تصور کردم یک موجودی را که بزرگ تر از او نمی شود تصور کرد. ولی می شود معدوم باشد. همین که گفتی می شود معدوم باشد، کوچکش کردی. این، نخواهد بود آن موجودی که نشود بزرگ تر از او تصور کرد. چرا؟ چون من یک موجودی را تصور می کنم که نشود معدوم شود. خب اون که نمی شود معدوم شود از این بزرگ تر است. از اون عظیم تر است و بنابراین مفهوم «الذی یمکن أن یتصور اعظم منه»، خودش ما را وادار می کند که بگوییم این موجود هست. چرا ؟ چون میخواهیم این مفهوم را حفظ کنیم، این معنا را حفظ کنیم. اگر بخواهیم معنا حفظ شود باید بگوییم هست. چون اگر بگوییم می شود نباشد، این معنا، از این معنا بودن می افتد. دیگر نمی شود آن موجودی که بزرگ تر از او نتوان تصور کرد. این بیان جناب آنسلم است در فصل سوم کتابش. خب این با اون دیروزی فرق می کند. مقدمه سومش هم این است که «لکن التالی محال»، که دیروز هم این را داشت … لأنه سلب شی عن نفس . پس بنابراین میگوید این مفهوم را اگر داری، یک معنایی را دارد حکایت می کند. آن معنا عبارت است از آن موجودی که بزرگ تر از آن نتوان تصور کرد. اگر بخواهی آن معنا را به همان معنای خودش حفظ کنی،باید بگویی معدوم نمی تواند باشد. چون اگر گفتی می تواند معدوم باشد، کوچکش کردی. برای اینکه اونی که نمی تواند معدوم باشد بزرگ تر از اینی است که می تواند معدوم باشد. این بیان ایشان است.
حضار: اینکه نمی تواند معدوم باشد در واقع همان واجب الوجود نیست؟
استاد: چرا، واجب الوجود باشد.
حضار: محور این استدلال، واجب الوجود نیست؟ الان بحث رفته بیشتر سمت اعظمیت …
استاد: نه، باید روی اعظمیت باشد، چون ما باید بیان خود ایشان را نقل کنیم. میگوید اینی که اعظم است نمی شود معدوم باشد. نه از وجوب وجود بخواهد نتیجه بگیرد. می گوید اگر این بزرگ ترین موجودی است که بزرگ تر از او نمی شود تصور کرد، این باید موجود باشد. این در واقع می خواهد به نتیجه برساند. این غیر از آن است که ما بگوییم مفهوم موجودی که باید موجود باشد. این اون نیست.
حضار: آخه یکی مثل نورمن مالکولم این اعظمیت را کمال گرفته اند ، یعنی گفتند این که نمی شود نباشد …
استاد: بلکه گفته کمال است… همین است دیگر. محور استدلال، این اعظمیت است.
حضار: واجب الوجود نیست؟
استاد: نه. می گوید آقا شما باید آن مفهومت را حفظ کنی. مفهومت چی بود؟ اعظمیت. اونی که بزرگ ترین موجود است به طوری که نمی توان بزرگ تر از او تصور کرد. این را باید حفظش کنی. بخواهی حفظش کنی باید موجودیتش را قائل بشوی. چون اگر بگوییم می شود معدوم باشد، یک درجه تنزلش دادی از آن بزرگتره. چرا؟ چون یکی هست بزرگتر است و آن کی هست؟ اونی که نمی شود معدوم باشد. اونی که شما تصویر کردی میشود معدوم باشد، یکی هست که نمی شود معدوم باشد، خب اون بزرگ تر است. اشکال این حرف این است که اعظمیت با امر عدمی محقق می شود. أیضا الموجود الذی لا یمکن أن یتصور اعظم منه، لیس معدوما. نمی شود معدوم باشد. چون اگر بخواهی بگویی معدوم است باید چه کنی؟ باید اصلش را از دست بدهی، خودش را از دست بدهی. این اصل استدلال. و فیه أن الاعظمیه صفه وجودیه. بزرگ تر است یعنی بیشتر است، یعنی در وجود جایگاه بالاتری دارد، یک وجود بیشتری دارد، یعنی موجودیتش از آن یکی که اینطوری نیست بالاتر است. خب، اعظمیت اگر یک صفت وجودی است، «لا تتحقق الا بأمر وجودی یکون کمال للأعظم». آن چیزی که می خواهد مایهی اعظمیت شود باید از سنخ وجود باشد، کمال وجودی باشد، یک حقیقتی باشد که … حالا شما می گویی چیه؟ همین که نمیشه. نمیشه. معدوم او را تصور کنی، این نمیشه یعنی امر عدمی، آمده سبب شده که این شده اعظم. چطور می شود یک امر عدمی، آن هم عدمیای که به شما مربوط است (شما نمی توانی بزرگ تر از اون تصور کنی)، این موجب می شود که آن موجوده بزرگ تر شود و اینی که میشه معدوم بودنش را تصور کنی، این بشود کوچک تر.
حضار: … می شود با یک عنوان وجودی ازش حکایت کنند.
استاد: حالا که نکرده. اگر شما آوردی می شود برهان آقای حسینی. اونی که این دارد می گوید، این است. می گوید اونی که نمی شود برایش عدم تصور کنی، بزرگ تر هست از اونی که می شود برایش عدم تصور کنی.
حضار: صفات سلبیه … ؟
استاد: نخیر دیگه. صفات سلبیه، سلب نقص است. نتیجه اش به کمال می رسد، ولی صفات سلبیهای که سلب نقص باشد. اما شما اصلا بردی به کجا؟ به من. می گویی من نمی توانم عدمش را تصور کنم. می گوید اونی که نمی شود عدمش را تصور کرد، به کی مربوط است؟ به آن تصورکننده مربوط است.
حضار: پس نقص تصورکننده است.
استاد: نقص تصورکننده است. علاوه بر اینکه شما هر چی را که فرض کنی الان می شود تصور کرد. همان خدای ثابتی که بعد از اینکه استدلال کردی و تحققش را یقین داری، نمیتوانی عدمش را تصور کنی؟ …، عدم الواجب محال. شما مگر نمی دانستی که عدم الواجب محال؟ اگر عدم الواجب محال، عدم الواجب را تصور کردی و می گویی محال است یا تصور نکردی؟ بله؟ تصور کردی. پس اینکه عدمش را بخواهی بتوانی تصور کنی، این موجب می شود بیاید پایین. و اگر نتوانستی تصور کنی برود بالا بشود موجود بزرگ تر. چه ربطی دارد؟ ذهن اینقدر فعال است که گفت مرحوم حاجی، لعقل نقتدار تصور عدمه (۱۹:۴۸) ، عقل ما که خودش دارد تصور می کند می تواند تصور عدم خودش را بکند.خب تصور عدم کردن که ضرر به جایی نمی زند. من دارم حرف می زنم دارم تصور می کنم تصور هزار چیز می کنم یکی هم تصور عدم خود را.
حضار: اینجا تصور گفته امکان هم باید می گفت(۲۰:۱۵)
استاد: حالا که نگفته … ما داریم با این بنده خدا جلو میرویم نه با شما. می گوییم این استدلال نشد که شما … پس اولا «اعظمیت صفه وجودیه لا تتحقق الا بأمر وجودی یکون کمال للأعظم. و عدم امکان تصور عدم شیء أمر عدمی فکیف یکون الأمر عدمی کمال للموجود الذی لا یمکن أن یتصور أعظم منه».
این همه کتاب در موردش نوشتند و عقب جلو بردند و خودش هم می گوید سال ها من تأمل کردم تا به این رسیدم. این است. این بیان اشکال اولش است. فیه اولا … این که نمی شود تصور کرد عدمش را، این کمال نیست که موجود به وسیله او بشود موجود بزرگ تر. و ثانیا، ما بموجود الا و یمکن تصور عدمه، أفلا تقولون، آیا شما نمی گویید که، الا عدم واجب الوجود (یعنی همان خدایی که با هر عنوانی اثبات کردی، این را نمی فهمی که عدمش محال است؟ شمای آنسلم، آن موجودی که بزرگ تر از او نمی توان تصور کرد موجود است بالضروره. همان را می آوری وسط، خود همان موضوع را. خودش را می آوری). «أفلا تقولون ان عدم وجود موجود الذی لا یمکن أن یتصور أعظم منه ان عدم وجود این موجود محال». اصلا شما دنبال همینی. شما می خواهی بگویی عدمش محال است، باید معدوم نباشد. خب عدمش را تصور کردی که می گویی محال است. پس تصور عدم، به جایی لطمه نمی زند. و عدم امکان تصور عدم، برای کسی نفعی ندارد. نه تصور عدم کوچک می کند ، نه عدم امکان تصور عدم، چیزی را بزرگ می کند. شما بر اساس اینکه میگویی اگر می شود تصور عدمش را کرد کوچک است، اگر نمی شود تصور عدمش را کرد آن بزرگ است. اینها چه ربطی دارد به بزرگی و کوچکی شیء؟
حضار: ببخشید اینجا یک اشکال دارد، این ملازمهی جمله شرطی در مقدمه دوم ایراد دارد. چون در مقدمه دوم معدومی که آمده به معنای عدم خارجی است . اما در مقدمه سوم عدم تصور را مطرح کرده.
استاد: نه، عدم تصور عدم خارجی. دو تا عدم است. می گوید آقا، عدم خارجی اش را اگر بتوانی تصور کنی، این می شود کوچک. اگر نتوانی، این می شود بزرگ.
حضار: شما الان ته چیزی که با این استدلال می رسیم، یک موجودی داریم که عدم وجود خارجی اش را نمی شود تصور کرد.
استاد: آره دیگه.
حضار: چون که به وجود عدم خارجی ربطی ندارد. حتی اگر …
استاد: چرا دیگه. آن وقت می گوید پس آن موجوده باید موجود باشد. چون اگر نمی شود عدمش را تصور کرد پس باید چه باشد؟ باید در خارج باشد. اون می خواهد این نتیجه را بگیرد. می گوید آن موجودی که بزرگ تر از اون نمی شود تصورکرد نمی شود تصور کرد برایش عدم. یعنی حتما باید بگویی موجود است. ما می گوییم آنجایی که حتما می گوییم موجود است (اشکال دوم ما این است) عدمش را می توانیم تصور کنیم. این با هم تلازمی ندارد که اگر شما نمی توانی تصور کنی عدم را پس او حتما نمی تواند معدوم باشد. نه. اون نمی تواند معدوم باشد ولی من می توانم چکار کنم؟ تصور عدم بکنم. این اشکال دوم است. اشکال اولم این بود که آقا اصلا این عدم امکان تصور، یک کمالی است که شما نمی توانی عدم یک شیء را تصور کنی، این کمال برای اون است. این که یک موجودی نشود عدمش را تصور کرد موجب می شود که اون می شود موجود بزرگ تر. همین که می شود عدمش را تصور کرد از بزرگی می افتد، کوچک می شود.
حضار: نه حرف بنده این است که با این استدلال ثابت کردیم که الان یک موجودی داریم که عدمش را نمیشود تصور کرد دیگه….
استاد: خب پس یعنی چه؟ پس یعنی حتما موجود باشد دیگه.
حضار: تصور من هست آخه… (۲۶:۱۰) . موجود بودنش ثابت نشد که. همش در ذهن منه. تصورات منه.
استاد: نه، میگوید آن موجودی که بزرگ تر از آن هم می شود تصور کرد اگر بگویی وجود ندارد، پس چکار کردی؟ برای اینکه وقتی میگویی وجود ندارد داری عدمش را تصور می کنی بعد می گویی ندارد.
حضار: پس باید بگوییم اگر بگوییم که عدمش را می شود تصور کرد …
استاد: نه خب همین که می گوید تصور کردی، من می گویم اصلا نمی شود تصور عدمش را کرد. یعنی چه؟ پس حتما موجود است. نمی توانی بگویی نیست. دنبال این است. می گوید اگر می خواهی بگویی نیست اول باید عدمش را تصور کنی بعد بگویی نیست. این هم میشود عدمش را تصور کرد. این استدلالی است که حالا به نظر می آید خیلی آبکی است ولی خب …
حضار: استاد می گوید که اساتید برجسته غرب گفته بودند که این برهان صد سال در غرب فکر می کردند اشکالش چیست متوجه نمی شدند ، گفته بودند اولین کسی که توانست اشکالش را بیان کند حضرتعالی بودید.
استاد: خواهش میکنم.
بله بالاخره این اشکال دارد فکر می کردند قوی است.
حضار: پس اولیش بهتر از این بود؟
استاد: بله
این در فصل سوم بود. اما حالا نظرم آمد که برویم سراغ برهان وجودی خودمان یعنی برهان صدیقین. پس اینها تقریر برهان بود از طریق مفهوم. البته یک مفهوم دیگر هم هست می شود از آن طریق هم اثبات واجب کرد و آن … حالا این هم بگوییم. امروز هم با این تمام می شود آن وقت. دیگر به برهان چیز نمی رسد. و آن هم این است که …
«اثبات الواجب من طریق مفهوم الموجود بحیثیه اطلاقیه و لتقریره لابد من تمهید مقدمه و هی أن کل موجود مفروض اما وجود أو غیر وجود.»
هر چیزی را که بخواهی موضوع قرار بدهی برای موجود، یعنی موجود را برایش حمل کنی، یا خودش وجود است یا غیر وجود است. اگر غیر وجود است بخواهی موجود را برایش حمل کنی باید چه داشته باشد؟ باید وجود داشته باشد. اصالت وجود می گوید آقا، موجودیت اولا و بالذات مال چی است؟ وجود است. هر چه بخواهد در عالم موجود بشود باید چه داشته باشد؟ وجود داشته باشد. لذا حرف اصالت الماهوی یک چیز بسیار نامعقولی است. می گویدآقا، خدای متعال انسان را می آورد در عالم بدون اینکه به او وجود بدهد. انسان، چرا؟ چون وجود اصلا خیال است. وجود به نظر اصالت الماهوی یک امر اعتباری است. یک چیزی است که ذهن ساخته برای خودش و واقعیت ندارد. و محال است، هفت تا دلیل می آورد شیخ اشراق، برای اینکه محال است وجود در خارج باشد. خب، محال است پس وجود را نمی تواند بهش بدهد چون محال است اون بیاد. پس خدای متعال، انسان را موجود می کند بدون اینکه چه بشود؟ وجودی بهش بدهد. اون وقت می گویند این انقلاب است. یعنی چه؟ یعنی یک چیزی که موجود نیست خدا او را موجود می کند بدون اینکه دست به ترکیبش بزند. چون چیزی بهش نمی دهد که، کاری باهاش نمی کند که، اعطایی انجام نمی شود ولی در عین حال موجود می شود. اما قائل به اصالت وجود می گوید نه. وجود بهش می دهد، وقتی موجودش کرد آن وقت می شود موجود. اصلا کن یعنی موجود شو. کن از کون و تحقق وجود است. پس آن موجودی که فرض می کنید یا وجود است یا غیر وجود. و غیرالوجود یحتاج فی موجودیته الی حیثیه تقییدیه . اگر بخواهد موجود بشود باید وجود بهش داده باشند یعنی قید وجود بیاید بغلش قرار بگیرد. یعنی انسان را همینطوری لخت نمی توانی بگویی موجود شد. باید بگویی وجود پیدا کرد بعد موجود شد. یعنی قید وجود را بهش بچسبونی آن وقت بگویی وقتی وجود پیدا کرد موجود شد. پس هر چه غیر وجود است در موجودیتش به یک حیثیت تقییدیه احتیاج دارد که «یاالوجود لمکان اصاله الوجود» (۳۳:۰۴). حالا مثل عرفی اش این است که نمی شود بگویی آبگوشت شور شد اما نمکی تویش نیست. اگر شوری اولا و بالذات مال نمک است پس اگر آبگوشتی شور می شود به خاطر نمک است. اگر موجودیت اولا و بالذات مال وجود است هر چه می خواهد موجود باشد باید وجود را پیدا کند بدون وجود، موجودیت نخواهد داشت. پس هر غیر وجودی نیاز دارد به وجود به عنوان حیثیت تقییدیه.
«والوجود ان کان ممکنا احتاج الی حیثیه تعلیلیه». وجود هم دارند همه. یک وجود ممکن است. خب وجود ممکن است اگر بخواهد در عالم باشد باید چی باشد؟ علتش باشد به خاطر قانون علیت که کل ممکن محتاج الی عله.
«والوجود ان کان واجب لم یحتج الی حیثیه اصلا. فهنا ثلاثه مفاهیم». ما سه تا مفهوم داریم.
۱ . الموجود بحیثیه تقییدیه و البته تعلیلیه. چون وقتی قید باید بیاید، یک کسی هم باید قید را بهش بدهد دیگر. یعنی می گویند هر جا حیثیت تقییدیه می خواهد حیثیت تعلیلیه هم می خواهد. پس آن اولی می شود غیر وجوده اگر بخواهد موجود باشد باید بهش وجود بدهند، پس یک دهندهای می خواهد.
پس الموجود بحیثیه تقییدیه و تعلیلیه و هی الماهیات.
۲ . الموجود بحیثیه تعلیلیه فقط و هی الوجودات الممکنه.
۳ . الموجود بلا حیثیه تعلیلیه و تقییدیه.
یک موجود هم تصور می شود. اینها همه مفهوم هستند ها. اینها را ما می فهمیم که سه جور موجود می توانیم داشته باشیم. موجود با حیثیت تقییدی و تعلیلی. موجود با حیثیت تعلیلی. موجود بدون حیثیت تقییدی و تعلیلی.
حضار: حاج آقا نظر شما هم همین است؟ قبول دارید این را؟
استاد: نه، نه نه. فعلا بر اساس همین بیان قوم داریم استدلال می کنیم که دیگر یک دستگاه جدید لازم نباشد باز کند.
خب، استدلال را قبول داریم ها، ولی این مقدمه حرف قوم است. جور دیگر باید گفت، بله. چون آن علیت تحلیلی می آید اینجا.
«اذا عرفت هذا نقول: لنا مفهوم» …
این آخری ، بلا حیثیه تعلیلیه و تقییدیه، بهش می گویند و «یسمی الموجود بالحیثیه الاطلاقیه». همینی که هیچ حیثیت تعلیلی و تقییدی ندارد، می گویند حیثیت اطلاقیه. یعنی چه؟ یعنی من حیث هو هو . می گویند خدای متعال من حیث هو هو موجود. الواجب من حیث هو هو … یعنی چه ؟ یعنی خود ذاتش برای موجودیتش کافی است. نه حیثیت تعلیلیه می خواهد نه حیثیت تقییدیه. خب ما می گوییم اگر این است پس ما یک مفهومی داریم.« مفهوم الموجود بلا حیثیه تقییدیه و تعلیلیه». این مفهوم موجود است منتها موجود را با یک قید آوردیم. آن استدلال حاج محمدحسین و فارابی و اینها واجب الوجود بود. می گفت آقا واجب الوجود، تا گفتی باید بگویی در خارج هست. چرا؟ برای اینکه اگر بخواهد در خارج نباشد دیگر واجب الوجود نیست. حالا این استدلال هم این را می گوید. می گوید تا گفتی موجود بدون حیثیت تقییدیه و تعلیلیه، یعنی موجود با حیثیت اطلاقیه. خب دیگر نمی توانی بگویی نیست. چون تا گفتی نیست، یعنی چه؟ یعنی یک موجودی است که یک چیز دیگر است. یک جور دیگه تصور می شود. می شود آن دو تای دیگر. که یا هم حیثیت تعلیلیه می خواهد و هم حیثیت تقییدیه، یا فقط حیثیت تعلیلیه می خواهد. پس تا گفتی یک موجود بدون حیثیت تقییدیه و حیثیت تعلیلیه، تا همین را تصور کردی باید بگویی واقعش در خارج هست. وگرنه نمی شود، این مفهوم می شود بی معنا. یک مفهوم داریم معنا دارد که این هم محال است. حکایت مفهوم از معنای خودش ذاتی است. پس می گوید:
«لنا مفهوم الموجود بلا حیثیه تقییدیه و تعلیلیه. والموجود بلا حیثیه تعلیلیه و تقییدیه لابد ان یکون موجودا والا لم یکن الموجود بلا حیثیه تقییدیه و تعلیلیه».
شما گفتی موجود بدون حیثیت تقییدی و تعلیلی. اگر آن سه قسم بیشتر نمی توانی تصور کنی، یا موجود، موجود است به حیثیت تقییدیه و تعلیلیه هر دو، یا موجود است به حیثیت تعلیلیه فقط، یا موجود است بدون حیثیت. خب می گوییم این سومی یک چیزی را تصور کردی، این باید حتما در خارج باشد. چون اگر بگویی در خارج نیست می افتد در آن دو تا. یعنی چه؟ یعنی از آنی که خودش، خودش باشد خارج می شود. خودش، خودش نیست. این هم می گوید سلب شی از نفس، آنسلم هم می گفت سلب شی از نفس. ولی حالا این را مرد می خواهیم که جواب بدهد، بتواند این را رد کند، به نظرم رد نمی شود کرد همانطور که مفهوم واجب را نمی شود رد کرد.
حضار: بی معنا نمی شود. چون معنا که حتما لازم نیست خارجی باشد.
استاد: بله. ولی این معنا، اگر خارجی نباشد از آن معنا بودن خارج می شود. همین، مشکل این است. همانطوری که معنای ممتنع می شود موجود باشد. بگویی آقا معنای ممتنع، اجتماع نقیضین یک معناست ولی در خارج هست. میشه؟ حضار: نه نمی شه. در اینی که ممتنع هست، همانطور که اون نمیشه(۴۲:۱۹). این هم مقابل اونه. موجود بدون حیثیت تقییدیه و تعلیلیه، یک معناست که نمیشود معدوم باشد، باید حتما موجود باشد. چون اگر بخواهی بگویی معدوم است، باید از آن معنا بودن خالی اش کنی. بگویی خود این، اونی که گفتیم نیست. با حیثیت است.
حضار: این را کی گفته؟
استاد: این رو همینطوری درآوردیم.
حضار: اینجا در واقع مصداق داشتن اون موجود مطلق ثابت می شود ، اما اینکه این همه واجب الوجود باشد باز برهان …
استاد: خب این همون حرف دیگه است که آیا حالا شما وقتی گفتی موجود بدون حیثیت تقییدیه و تعلیلیه، یعنی می شود خدای فلسفی. آیا این خدای فلسفی، آن خدای کتاب و سنت است؟ این دیگه گفتیم که همین که یک جهت اشتراکی دارد منحصر به فرد، این اثبات می کند. مگر خدای ما خدای فیلسوف میگوید آقا این چیزی است که نمی شود نباشد. خب این هم که می گوییم نمی شود نباشد. این هم که می گوید. شما می گویی واجب الوجود؟ این اصلا دارد همین را می گوید. میگوید آقا این مفهوم یک مفهومی است که واجب الوجود است. یعنی باید حتما در خارج باشد. پس به واجب الوجود هم منتهی می شود، ولو اینکه خود مفهوم واجب الوجود، محور استدلال نیست.
حضار: نحوه وجودش هم درش هست؟ یعنی نمی تونه مثلا به طور کلی یک طرحی باشه … (۴۳:۵۷)
استاد : خب یک فردش ثابت می شود….خب حالا شما … صد تا فرد، اون میگه توحید می آید اثبات می کند که نمی شود بیش از یکی باشد.
حضار: عرضم اینه که یعنی به ادله توحید باز نیاز دارد.
استاد: خب باشه. ادله توحید … (۴۴:۱۱)
حضار:…
استاد: نه، برهان واجب الوجود هم چرا، ادله توحید والا اشکال آقای حائری وارد میشد. اون هم دلیل توحید می آمد میگفت یکی است والا که او میگفت پس بنابراین …
و اما می آییم سراغ بخش دوم از استدلال ها و وجود واجب. پس وجود واجب را عرض کردیم که، پله اول اصلا بدیهی است، برای کی؟ برای ولی خدا. آن که خدا را می بیند خب برایش بدیهی است. و برای اولوالالباب … إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ ، یعنی آنکه عقلش را نمی گذارد زیرش و یک تاپاله بگذارد رویش و بنشیند روی تاپاله. او با عقلش می فهمد که خدا هست. به خاطر این همه آیات. پس بدیهی است، منتها فطری است. برای بعضی وجدانی است مثل امیرالمومنین (ع)، برای بعضی هم فطری است. این مرحله اول بود. مرحله دوم اثبات بود از راه مفهوم. می گفت آقا، یا این مفهوم را باید تصور نکنی، یا در ذهنت این باید نیاید، یا اگر آمد، حتما باید خدا باشد. مثل مفهوم واجب یا مثل همین موجود به حیثیت اطلاقیه، موجود بدون حیثیت تقییدیه و تعلیلیه.
حضار: یک بدیهی دیگر هم داشت دیگه… ناخودآگاه …
استاد: نه، آن همان علم حضوری ناخودآگاه، یعنی وجدانی ناخودآگاه.
و اما می آییم سراغ دسته دوم از ادله.
«اثبات الواجب علی اساس موجودیه موجود ما» .. (۴۶:۲۵). اینجا می گوید اگر شما پذیرفتی موجودی هست. این یک خورده کارش سخت تر است. این را در مرحله دوم قرار میدهند. اگر گفتی چیزی هست، آن وقت باید بگویی خدا هم هست. اگر گفتی چیزی نیست، آن وقت دیگر من دستم بسته می شود. این استدلال، اولین بار توسط فارابی بیان شده ولی خب مشهور این است که ابن سینا اولین کس است. ولی عین بیان ابن سینا در کلمات فارابی هست که ابن سینا اسم این را گذاشته برهان صدیقین. که می گوید برهان صدیقین یک راهی را پیش می گیرند که خیلی درست و راستی است. چرا؟ چون هنوز ابن سینا توجه نکرده بود به راه مفهوم. اگر به آن راه مفهوم (که آن را فارابی داشت) توجه می کرد، آن میشد صدیقین. ولی چون دیگر بهتر از این برای ابن سینا تصویر نداشته، گفته خب، اونی که همه جور کارش درست باشد استدلال بخواهد بکند اینطور استدلال می کند. صدیق یعنی در تمام جوانب درست است همه چیزش درست است. صدق در قول و عمل و اخلاق و اعتقاد دارد، بالاخره در همه چیز… صدق محض است.
«اثبات الواجب علی اساس موجودیه موجود ما و یسمی طریق الصدیقین» . (۴۸:۰۵)
دیگه اسم است دیگر. این اسم را گذاشتند ولو اینکه حالا بهتر از آن هم کشف شده. ولی خب این اسم برای آن می ماند.
«لابد بتقریره من الالتفات الی یک: بطلان سفسطه».
آن استدلال قبلی، مبتنی بر این نبود که بگویی صوفی است باطل است. نه. آن میگفت آقا، اگر هم صوفی است تصور که داری. یک تصور داری من از همین تصور، خدا را برایت اثبات می کنم تو را واقع گرا می کنم. اما اینجا اینطور نیست. اینجا باید اول برسیم به اینکه یک چیزی هست. هستی داریم، “موجودٌ ما”یی هست، تا آن را محور قرار بدهیم و از طریق آن، اثبات واجب بکنیم. پس یک: بطلان سفسطه. دوم: قانون العلیه. قانون علیه یعنی کل ممکن محتاجٌ الی عله لوجوده. هر ممکنی اگر بخواهد وجود پیدا کند احتیاج به علت دارد. این اصل، این قانون فلسفی، اگر نباشد این استدلال را نمی شود اقامه کرد. استدلال ابن سینا این را می خواهد . خب این قانون چطور اثبات می شود؟ می گویند آقا، مگر نگفتیم، هر چیزی را شما تصور کنی، یا ذاتا اقتضای عدم دارد، می شود چی؟ ممتنع. یا ذاتا اقتضای وجود دارد، می شود چی؟ واجب. یا هیچ اقتضایی ندارد. نه اقتضای وجود دارد نه اقتضای عدم. می گوید خب ممکن همین است دیگر، ممکن این سومی هست. اگر این بخواهد بی علت موجود بشود، یعنی خود ذاتش چکار می کند؟ اقتضای وجود داشته باشد. این تناقض است. پس ممکن، یعنی موجودی که ذاتا اقتضای وجود ندارد محال است بدون علت موجود بشود. چون اگر بدون علت موجود بشود یعنی خود به خود موجود شده است، یعنی خودش برای موجودیتش کافی است، در حالی که ممکن یعنی چیزی که اینطوری نیست. پس این هم قانون علیت را می خواهد.
حضار: …
استاد: چرا؟
حضار: برای اینکه برهان آوردن مبتنی بر این است که ما بپذیریم …
استاد: بله، آن علیت ، غیر این علیتی است که در عالم هستی است. آن علیت یعنی در حقیقت در مقام تفاهم باید بپذیریم که حرف زدن من منشاء می شود برای منتقل کردن مطلبم. اگر نه، من مستدل باور ندارم که حرف که میزنم نتیجه دارد. خب دیگر عاقلانه نیست. باید دیوانه باشم که حرف بزنم. بله، اون میرود در مقام استدلال. بله آن فرمایش درست است. ولی این که الان ما داریم می گوییم نه، قانون علیت بر اساس موجودیت موجودات است یعنی باید بیاوریم در عالم خارج. نه توی عالم معرفت در باب ادراک. «کل ممکن محتاج الی عله لوجوده.»
مقدمه سوم این است که:
الدور محال. یعنی نمی شود یک چیزی علت خودش باشد. برای اینکه علت باید باشد تا معلول باشد. اگر بخواهد علت علت خودش باشد باید در آنجایی که نیست باشد. چرا؟ الدور محال. …
یعنی چیزی بخواهد علت باشد برای علت خودش. البته «علیه الشیء » یا بفرمایید «معلولیه الشیء لمعلوله». یک چیزی بخواهد معلول معلول خودش باشد. این هم همان است با یک عبارت دیگر داریم می گوییم.
«علیه الشیء لعلته محال، چرا ؟ لأن شیء معدوم قبل علته فیستحیل أن یکون موجود قبل علته». اگر بخواهد علت علتش باشد باید اول اون باشد بعد علتش باشد. پس باید قبل از علتش باشد. در حالی که این معلول این علت است، یعنی نه تنها قبل از علتش نیست، در رتبه علتش هم نیست، بعد از علتش است. پس اگر بخواهد علت باشد برای علت خودش، یعنی باید در آنجایی که نیست باشد. در آنجایی که نیست باشد، تناقض است. یعنی در ظرفی که فرض این است نیست، و آن کی هست؟ قبل از علت. قبل از علت، این نیست. حالا می خواهد در همان جا باشد که بیاید چکار کند؟ علت را به وجود بیاورد. چون می خواهد علت علت خودش باشد پس قبل از علتش می خواهد وجود داشته باشد. پس باید در آن ظرفی که نیست، باشد. دور محال است.
مقدمه چهارمش هم این است که:
التسلسل فی العلل محال. یعنی زنجیره علت و معلول تا بی نهایت محال است برود. خود ابن سینا قبل از اینکه این استدلال را بکند (البته برای اثبات ابطال تسلسل، بیش از ده دلیل اقامه شده. فکر می کنم در اسفار ده تایش را آورده. ولی خود ابن سینا دلیل وسط الطرف را آورده).
لأن کل ما هو عله و معلول وسط. هر موجودی که هم علت است هم معلول، حتما باید وسط باشد. یعنی چه؟ به دلیل اینکه علت است پس باید یک چیزی پشت سرش باشد. به دلیل اینکه معلول است باید یک چیزی قبلش باشد. چون نه می شود شیء علت خودش باشد، نه می شود علت علتش باشد. پس باید اونی که این طرفش است، غیر اونی باشد که اون طرفش است یعنی وسط قرار بگیرد. پس ابن سینا می گوید که هر چیزی که هم علت است هم معلول است وسط است.
«فلو کان هناک معلولٌ و له علهٌ و لعلته علهٌ و هکذا الی غیر نهایته.»
می گوید این غیر نهایته اگر غیر نهایت لایقفه هست یعنی هر چه پیش بروی باز هم می شود رفت این اشکال ندارد. آن که ما می گوییم الی غیر نهایه بالفعل است یعنی چه؟ یعنی بی نهایت موجود داریم بالفعل محقق است، همه شان هم علت هستند هم معلول. نمی رسد به یک موجودی که ختم بشود سلسله، که آن چیست؟ فقط علت است.
حضار: …
استاد: برای اینکه لایقفه یعنی همینطور دارد می رود.
حضار: …
فرقش این است که لا یقفه اصلا متحقق نیست بالفعل. اینی که ما الان می خواهیم بگوییم متحقق بالفعل است، این را ما می گوییم محال است. چون معلول که هست باید علتش باشد. چون اگر خود آن علتش می خواهد باشد علت علتش هم باید باشد. قبلش باید باشد.
حضار: …
استاد: نه، این معلول اخیر که هست باید همهی آنها الان باشند. این مهم است. این معلول اخیر که هست باید علتش کی باشد؟ همین حالا باید باشد. علت علتش هم باید همین حالا باشد. این را می خواهیم بگوییم. می گوید خب، اگر اینطوری باشد تا بی نهایت، «لزم أن یکون هناک اوساطٌ غیر متناهیه». بی نهایت وسط داریم، در حالیکه این بی نهایت وسط، فقط یک طرف دارد. این معلول اخیر، اینجا یک طرف است. این فقط معلول است و علت نیست، پس این نمیافتد در وسط، میافتد کنار. اما بقیه همه وسطند. آن وقت ابن سینا می گوید مگر می شود وسط بی طرف؟ وسط دو تا طرف می خواهد. یکی این طرف است.
حضار: …
استاد: می گوید همهی اینها وسطند یا نه؟ می گوید بی نهایت وسط. موجود بالفعل، همهی اینها وسطند، بالفعل هم هستند. شما هم می روید سراغ لایقف. نخیر… بالفعل هستند. همه هستند و همه هم هم علت هستند هم معلول. چرا؟ چون نمی خواهد برسد به یک علت محض،که فقط علت است و …
می گوید خب بی نهایت وسط، کارش سخت تر از یک وسط است. یعنی چه؟ یعنی یک دانه معلول داری، یک چیزی داری هم علت است هم معلول، بعد می گویی تمام شد. اینجا که یک دانه وسط داری عقلت باور می کند که نمی شود، حالا اگه این یکی شد دو تا، شد ده تا، شد بی نهایت وسط، آن وقت چون بی نهایت شد، می شود؟ عه؟ اینکه سخت تر می شود. بی نهایت وسط داری، اما چیزی که این بی نهایت وسط را وسط بکند نداری، و آن طرف دیگر است. دو تا طرف می خواهد تا اینها همه بشوند وسط.
تک تک طرف دارند ولی همهی وسط ها… دو تا وسط، این طرف این را درست می کند ولی همه را درست نمی کند. اگر شما گفتی من این معلول اخیرم است. قبلش علتش است. قبلش یک علت است. خب می گوییم این علت، وسطش درست شد. ولی مجموع اینها چی؟
حضار: مجموعش مگر چیز جداگانه ای نیست؟
استاد: نه، مگر نمی گوییم یک وسط؟ می گوییم بی نهایت وسط. دو تا وسط. حالا که شد دو تا وسط، باید برای دو تا وسط شما دو تا طرف در نظر بگیری.
حضار: …
استاد: عههه؟ وقتی دو تا باشد باید برای دو تا فکر کنی. وقتی بی نهایت باشد چی؟ مگر من گفتم یک چیز است؟ می گویم بی نهایت وسط. دو تا وسط چی میخواست؟ طرف میخواست. حالا بی نهایت وسط، طرف نمی خواهد. استدلال ایشان تمام است، منتها خب تنها این استدلال نیست، استدلال علامه طباطبایی راحت تر است. می گوید آقا، اگر معلولند اینها، همه شان وجودی هستند عین فقر، عین تعلق. آن وقت نمی شود بگویی همهی این عین تعلق ها موجودند بدون متعلق. بدون یک موجودی که همه اینها به او تکیه کنند. این مثل این است این بچه هایی که مهرها را صاف نگه میدارند، بعد یکیش را که تکان می دهند همه می ریزند. حالا اگر کسی بخواهد همهی مهرها خم بایستند ولی بدون تکیهگاه. می شود؟ مفهوم معلولیت … حالا بالاخره این مقدماتش است، حالا میرویم سراغ استدلال.
حضار: آن بیان درست هست ها، ولی این بیان دو طرف، اگر …
استاد: نه ، چرا. وسط و طرفی که توجه شود محورش علیت است، نه هر وسط و طرفی که شما الان نشستهای وسط بنده و حاج آقا. نه. این یک وسطی است که وسط بودن، ضروری اش است. چرا؟ چون هم علت است هم معلول، وسطیت اتفاقی نیست، وسطیتی است که لازمه ی علیت و معلولیت است. می گوید اگر چیزی هم علت است هم معلول، ابن سینا روی این تکیه می کند، می گوید چون علت است و معلول است پس باید وسط باشد. حالا بی نهایت علت و معلول داشتی پس بی نهایت وسط داری، بی نهایت وسط هم مثل یک دانه وسط است، طرفین می خواهد.
ابن سینا می گوید: «اذا عرفت ذلک، لا ریب أن هناک موجودا ما. می گوید موجودش را داریم. و کل موجود اما ان یجب الوجود أولی، فان وجب له الوجود فهو المطلوب، و ان لم یجب له الوجود وجب أن ینتهی الی واجب الوجود لبطلان دور والتسلسل». می گوید یک موجودی که داری، اگر آن موجود واجب است که خب من به نتیجه رسیدم. اگر آن موجود ممکن است علت می خواهد. اگر آن هم علتش علت دارد و همینطور، بالاخره باید به واجب منتهی بشود، چون دور محال است تسلسل هم محال است و هیچ فرض دیگری هم ندارد، یا باید بشود دور، یا باید بشود تسلسل، یا برای اینکه این ممکنی که داری، این ممکن اگر علت دارد علتش اگر ممکن باشد خود این ممکن بخواهد علتش باشد می شود دور، حالا با یک واسطه یا صد واسطه. این ممکن بیاید علت علت خودش باشد. علت این باشد. این، علت ممکن است، خود آن علت، یک علت دارد، ولی علت این علت، همین ممکن باشد. هر چه برود دورتر تازه سخت تر می شود. لذا می گویند دور مضمر در حقیقت مشکلش بیشتر است چون تقدم شی بر خودش است به مراتب. اگر تقدم شی بر خودش به یک مرتبه جایز نیست به چند مرتبه، یعنی این که نمی شود یک پله جلوتر از خودش باشد، پس یقینا نمی شود صد پله جلوتر از خودش باشد. این دور است. تسلسل هم که محال است. پس بنابراین اگر تسلسل محال است دور هم محال است پس این ممکن باید علت داشته باشد، آن علت هم یا واجب است که به مطلوب رسید (بله باید به واجب منتهی بشود)…
حضار: …
استاد: بله. این برهان ابن سیناست که اصلش گفتیم در کلمات فارابی هم هست، ولی ظاهرا خود ابن سینا خبر نداشته از کتاب فارابی، و لذا می گوید من به این رسیدم. اما در کتاب فارابی (الان عرض میکنم یادم رفت اینها را بگویم) …
حضار: استاد برهان لم است؟
استاد: بله. جناب خواجه فرموده برهان لم است و درست هم فرمودند.
بله، برهان صدیقین در کلمات فارابی در فصوص الحکمه ایشان آمده. فصل هفدهم، «فراز الفصوص للفارابی الفصل ۱۷ و فصوص الحکم و شرحه» (به این هم مراجعه کنید) لشنب غازانی (که اون مفصل شارح دیگر این را خوب توضیح داده که می شود ص ۵۸).
می گوید لک انت …
می گوید دو راه داری برای اثبات خدا. یکی عالم خلق را ملاحظه کنی، می شود دسته سوم، برهان های بعدی که خواهیم آورد. ولی نه، عالم وجود محض، به یک هستی … «و تعلم أنه لا بد من وجود بالذات» ، اگر به خود عالم وجود توجه کنی می فهمی که باید یک وجود بالذاتی باشد و می فهمی که «کیف ینبقی علیه الوجود بالذات» ، چگونه سزاوار است آن وجود بالذات در عالم باشد. «فاذا ارتبت عالم الخلق (۱:۰۹:۲۷) فأنت ساعد». اگر عالم خلق را نگاه می کنی پس داری از پایین می روی بالا، یعنی از اینکه این را می دانیم می فهمی که خدا در بالاتر از او هست. و «ان ارتبت عالم الوجود المحض، فأنت نازل». اگر عالم وجود محض را در نظر بگیری، آن وقت از آن عالم وجود محض می آیی به اینکه این وجود محض یا واجب است یا ممکن است . اگر واجب است که فهو المطلوب. اگر ممکن است حتما باید به واجب منتهی بشود. بعد هم … سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الآْفاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یتَبَینَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ یعنی همان آیه ای را که جناب ابن سینا در اشارات آورده فارابی هم در فصوصش آورده. آن وقت شارع هم آمده گفته لما کان… «فی اثبات وجود باری تعالی مسلکان احدهما و هو الاستدلال بالآثار علی موثرها و موجدها و هذا هو طریقه المتکلمین و الحکما الطبیعین و الیه اشار شیخ رحمه الله بحوله لک»…
چون عالم اسم آلت است به معنای ما یعلم به است، به معنای علامت است، کما یعلم من الآثار والآیات و هو تعلم أنه لا بد …
عین استدلال ابن سینا است … فلا یخلو… یوجد بالذاته (یعنی قانون علیت) …
و هو الواجب.
این بیان خود جناب شیخ هم که در الهیات شفا دارد، در اشارات هم دارد، و آخوند هم البته این را آورده و اشکال کرده. حالا اشکال آخوند را فردا ان شاالله متعرض می شویم. به نظر ما اشکال آخوند وارد نیست، ملاصدرا این اشکال را قبول ندارد و تمام نمی داند ولی حرف ابن سینا به نظر می آید هیچ جایی اشکال ندارد و تمام است.
والحمدالله
پاسخ دهید