روز دوشنبه مورخ ۲۹ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، سیزدهمین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
بسمه تعالی
عرض شد که مرحله اول بحث در مورد وجود خدا این است که آیا بدیهی است یا نظری، عرض شد که به دلیل اینکه بدیهی، همه اقسامش مطلق نیستند، بعضی اقسامش نسبی هستند، یعنی برای یک کسی بدیهی باشند برای یک کس دیگر بدیهی نباشند، وجود خدا برای آن کسی که خدا را مشاهده می کند خب معلوم است دیگر، بدیهی است دیگر، دارد خدا را شهود می کند، با علم حضوری خدا را می بیند. خب وقتی می یابد، یک قضیهی الله موجودٌ در ذهنش شکل می گیرد این قضیه می شود قضیه وجدانی. و همینطور برای اولوالارباب به تعبیر قرآن که «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی » ، وجود خدا بدیهی است با اینکه مشاهده نمی کنند، اما با یک استدلالی که مرتکض در ذهنشان است و لازم نیست با فکر آن را به دست بیاورند می فهمند که این هستی بدون خالق نیست. این مقام اول بود که … ولی خب چون این از آن بدیهیات نسبی است یعنی می شود درش استدلال هم کرد، آن وقت وقتی رسیدیم سر استدلال ها گفتیم که استدلال ها دستهبندی می شوند در سه دسته. دسته اول آن ادلهای هست که از راه مفهوم خدا را اثبات می کند. می گوید یا شما باید تصوری از خدا نداشته باشی با اینطوری که من می گویم. یا وجود خدا اثبات می شود. آن وقت آن تصور … فارابی می گفت همین تصور واجب الوجود کافی است برای این که ما برسیم به اینکه خدا موجود است. ملا صدرا می گفت تصور وجود کافی است. شما اگر تصوری از وجود دارید باید بپذیرید که (با بیانی که داشتند)..
حضار: …
استاد: بله. مطلق یعنی برای همه بدیهی است. … بله بله.
و اما یک بیان هم دیروز عرض شد که اگر ما موجود به حیثیت اطلاقیه را تصور کردیم از تصورش ناچاریم بپذیریم که آن هم هست، موجود به حیثیت اطلاقیه هم خدای متعال است.آنسلم هم که می گفت موجودی که بزرگ تر از آن نمی توان تصور کرد، یا باید تصوری از آن نداشته باشی (از همین موجودی که بزرگ تر از آن را نمی توان تصور کرد)، یا باید بپذیری که وجود دارد چون سلب شی از نفس محال است با دو بیانی که دیروز و قبلش عرض شد. اما این دسته اول از استدلال ها را دیگر ازش گذشتیم و آمدیم سراغ دسته دوم. دسته دوم ادله ای هستند که می گویند اگر هستی هست پس خدا هست. پس محور این استدلال ها این است که موجودی باشد. می گوید یا باید اصلا موجودی را بگوییم نیست، یا اگر گفتیم وجودی هست چاره ای نداری جز اینکه وجود خدا را بپذیری با بیانی که من می گویم. که حالا ابن سینا بیانش را اینجا نوشتیم. “«لا ریب أن هناک موجود ما”» ،( این موجودی که هست؟) ، “«کل موجود اما أن یجب الوجود أولی”» ، هر موجودی یا ضروری الوجود است یا ممکن الوجود است، یا واجب است یا واجب نیست، اینها مقدمات بدیهی است، یک وقت یک کسی سر کلاس گفت بود که این حرفی که فلاسفه اسلامی می زنند که ما از بدیهیات می توانیم کشف کنیم مسائل نظری را، اگر یک مورد نشان دادند این حرف را، من از تمام حرف هایم دست برمیدارم. خب با قاطعیت اینطوری استاد سر کلاس بگوید، تاثیر دارد. یکی از همان شاگردان آن کلاس به من گفت من می خواهم پایان نامهام را مطابقت صور ذهنی با خارج قرار بدهم. یعنی همین حاکمیت علم و واقعیت را پیدا کردن از راه علم، و می خواهم تو راهنما باشی، و آن آقا هم مشاور. تا هر چه اشکال او دارد بیاورم و تو جواب بدهی. پایان نامه را نوشت و … حالا من گفتم حالا آخرش شما بیا و یک نمونه هم از آنی که آن آقا گفته بود ارائه کن و همین برهان ابن سینا را آوردیم. برهان ابن سینا همین چند تا مقدمه که البته شاید آنجا شاید بیست صفحه سی صفحه شاید هم بیشتر، ایشان بالاخره شرح و بسط داده و مقدمات و موخراتش را … حرف آن آقا این بود که این که می گویند از بدیهیات می شود به نظریهها رسید، کدام بدیهی است که با بدیهی دیگر حد وسط مشترک دارد؟ شما باید دو تا بدیهی را کنار هم بگذاری تا بتوانی نتیجه بگیری. خب اجتماع نقیضین محال است، این یک بدیهی است. «“الکل اعظم من الجزء”» ، یک بدیهی. “ «الأربعه زوج”»، یک بدیهی. اینها حد وسط مشترک ندارند. اگر حد وسط مشترک ندارند چطور می شود قیاس تشکیل داد ؟ من البته گفته بودم که اجتماع نقیضین محال است بینهایت قضیه است، شما فکر می کنی یک قضیه است؟ یکیش همین است، «“کل موجود اما أن یجب الوجود أولی”» ، هر موجودی یا ضرورت وجود دارد یا ندارد، شما اگر فهمیده ای که اجتماع نقیضین محال است، این قضیه می شود بدیهی. هر موجودی یا ضرورت وجود دارد یا ندارد. مقدمه اول هم که بدیهی بود (حالا به هر جهتی). موجودی داریم، موجودی داریم خودمان را می یابیم، وجدانی است. بیرون از خودمان را گفتیم هر کس شک دارد باید سرش را گرفت زد به دیوار. می فهمد که هست. پس یا فطری است یعنی بیرون از خودمان برایمان فطری است برای اینکه تاثیر و تاثر از عدم محال است. بگوییم هیچ چیز نیست ولی سرم را درد می آورد. وقتی سرم را می زنم به دیوار، دیواری نیست. کسی هم نیست که بزند. ولی در عین حال … اینها را عقل می فهمد. پس مقدمه اول بدیهی، مقدمه دوم بدیهی، مقدمه سوم می گوید خب اگر واجب است که فهو المطلوب، اگر واجب نیست، قانون علیت می گوید که باید علت داشته باشد. علتش اگر واجب است که فهو المطلوب، اگر نه، باید به واجب منتهی شود چون دور و تسلسل محال است. این مقدماتش را قبلا عرض کرده بودیم. این بیان ابن سینا بود. مرحوم لاهیجی، همین بیان را در شرح فرمایش خواجه آورده. چون خواجه برای اثبات واجب، همین برهان ابن سینا را در اول مقصد سوم تجرید به این تعبیر آورده: «“الوجود ان کان واجب فهو، و إلّا استلزمه لبطلان الدور و التسلسل”». این عبارت خواجه است. می گوید وجود اگر واجب است که خب فهو، ما به هدف رسیدیم. و اگر واجب نیست، مستلزم واجب است یعنی باید به واجبی منتهی شود چون دور و تسلسل محال است. با همین دو تا جمله: «“الوجود ان کان واجب فهو ، و إلّا استلزمه لبطلان الدور و التسلسل”.» و بعد مرحوم لاهیجی یعنی صاحب شوارق در شرح تجرید این را بسط داده و مفصل توضیح داده در نیم صفحه شاید هم یک خورده بیشتر. بعد فرموده که … حالا اول بحث امروزمان اینجاست. مرحوم لاهیجی فرموده که می شود این استدلال را بدون دور و تسلسل هم تقریر کرد. «“قال اللاهیجی (قدس الله سره) : یجوز تقریر البرهان به نحو لا یحتاج الی بطلان الدور و التسلسل”». چطور؟ می گوید هان. تعجب از جناب خواجه است که اینجا فرموده “«بطلان الدور و التسلسل»”. برای اینکه خواجه یک برهانی دارد برای بطلان تسلسل، اختصاصی خود خواجه است قبلا کسی آن را نگفته. و ما قبلا این برهان را توضیح داده ایم. البته خود خواجه جزو فوایدی به نظرم باشد یا رساله های خیلی مختصری که در آخر نقد المحصل چاپ شده، آنجا آمده بیان خواجه. ولی همان بیان را مرحوم لاهیجی در شوارق آوردند مفصل توضیح دادند. پس “«یجوز تقریر البرهان به نحو لا یحتاج الی بطلان الدور و التسلسل بل به یظهر بطلان التسلسل»”. می گوید خود آن بیان، هم خدا را اثبات می کند هم تسلسل باطل است را اثبات می کند. و آن به این است که بگوییم “«لا ریب و ذلک و أن یقال»”. همون … “«لا ریب أن هناک»” موجود مّا… این یک . “«و کل موجود ان ما أن یجب له الوجود اولی»” … این هم دو تا. “«فان وجب له الوجود فهو المطلوب »”… این هم … “«و ان لم یجب له الوجود وجب أن ینتهی الی واجب الوجود لأن الشیء ما لم یجب لم یوجد»” .. به جای لبطلان الدور والتسلسل، آن برهان جناب خواجه معروف است به برهان از طریق قاعدهی وجوب. می گوید قانونی داریم که“« الشیء ما لم یجب لم یوجد»”. (۱۳:۴۶). شیء یعنی ممکن. ممکن تا به حد وجوب نرسد موجود نمی شود. پس اینجا به جای لبطلان الدور والتسلسل، “«لأن الشیء ما لم یجب لم یوجد»” . چطور؟ می گوید آقا، این آسمان و زمین که هست، این خورشید که هست، این معلول اخیر. این که هست. خب این کی می تواند موجود باشد؟ قانون“ «الشیء ما لم یجب لم یوجد»” می گوید وقتی می تواند موجود باشد که واجب شده باشد. باید اول واجب شده باشد تا موجود باشد. واجب شده باشد یعنی چه؟ یعنی راه معدوم شدن برایش باز نباشد. فقط راهش منحصر شده به موجود شدن. چون وجوب یعنی این دیگر. چون هیچ راه دیگری ندارد، باید موجود بشود. یعنی هیچ راهی برای معدوم شدنش نیست. “«لأن الشیء ما لم یجب لم یوجد . و اذا کان جمیع السلسله العلل ممکنات»”، می گوید خب، این خورشید را که داری، موجود است ، اون“ «لا ریب أن هناک موجود مّا…» “، یک چیزی هست . این موجود اگر واجب است که فهوالمطلوب، اگر واجب نیست باید به واجب ختم شود. چرا؟ چون خورشید تا واجب نشود که موجود نمی شود. حالا اگر گفتی … خب بله علت دارد واجبش کرده. می گوید خب علتش واجب است یا ممکن؟ اگر بگوییم ممکن است، می گوید خب آن هم که علت می خواهد. همینطور می رود تا بی نهایت. تسلسل. ولی نمی خواهد بگوید تسلسل محال است پس. بلکه می گوید اگر شد بی نهایت ممکن و به واجب نرسید، بی نهایت ممکن نمی شود نباشد؟ بی نهایت ممکن همانطور که می شود باشد می شود نباشد. می گوید خب اگر می شود نباشد، پس راه عدم باز است. راه اینکه این خورشید مفروض شما که موجود است معدوم باشد باز است. چرا؟ چون می شود همه آن مجموعه علل بینهایتش … میگوییم اصلا فرض را بر بی نهایت گذاشتم. تسلسل محال نیست. آن بینهایت علل و معلول می شود نباشد؟ بله که می شود نباشد. چون ممکن است. ممکن را که نمی توانی بگویی نمی شود نباشد. پس می شود نباشد. اگر می شود نباشد، پس یک راه برای معدوم شدن این معلول اخیر باز است و آن چیست؟ که همهی این مجموعه نباشند. پس به وجوب نرسیده. وجوب وقتی است که هیچ راهی وجود نداشته باشد جز موجود شدن. الان یک راه دارد و آن اینکه همه نباشند. همه ممکنند و نباشند. می گوید با این بیان، جناب خواجه هم می توانست تسلسل را ابطال کند هم برهانش را تمام کند. یعنی یک قدم از شیخ بیاید جلوتر. شیخ با بطلان دور و تسلسل حرفش را تمام کرد. خواجه ای که خودش آمده و یک دلیل اختصاصی اقامه کرده بر بطلان تسلسل از راه “«الشی ما لم یجب لم یوجد»”، دیگر لازم نبود راه شیخ را برود می توانست راه خودش را برود و برهان را راحت ترش کند. چون شیخ باید هم دور را ابطال کند هم تسلسل را. اما این هیچی از اینها نمی خواهد. این میگوید اگر این ممکن موجود که در مقدمه اول شما هست، اگر این بخواهد موجودیتش معقول باشد توجیه داشته باشد بشود بگویی واقعا موجود است باید اول بپذیری که واجب شده و موجود شده. در حالی که اگر سلسله علل بی نهایت باشد یعنی همه ممکن هستند و اگر همه ممکن هستند پس همه می شود نباشند. اگر همه می شود نباشند پس راه اینکه این معلول اخیر نباشد باز است. پس قانون“ «الشی ما لم یجب لم یوجد»” را چه خوب بود که مرحوم خواجه که خودش در جای دیگر بهش استناد کرده و تسلسل را باطل کرده، به همان استناد می کرد و برهان را تمام میکرد. این فرمایش جناب لاهیجی است. که پس این برهان می شود ساده تر شود. قبل از جناب لاهیجی، فخر رازی هم دارد. ولی فخر رازی یک بیانی دارد که دیگر نمی خواهیم آن را نقل کنیم خیلی متقن نیست. ولی این بیان، بیانی است که طبق اصول فلسفی، متقن است. یعنی کسی که قاعده“ «الشی ما لم یجب لم یوجد»” را قبول دارد چاره ای ندارد. هیچ چاره ای ندارد از اینکه بگوید این بیان مرحوم لاهیجی کامل است. لذا فرموده لاهیجی در شوارق جلد ۵ صفحه ۷۱ ، “«واعلم: أنّه یمکن أن یقرّر هذا الدلیل على الوجه الّذی قرّرنا به إبطال التسلسل بأن نقول: و هکذا»” ، یعنی همین حرف هایی که جلوتر گفتیم بگوییم، تا برسیم به اینجا که بگوییم “«فسواء رجعت الحاجه إلى الممکن الأوّل أو ذهبت إلى غیر النهایه لا یمکن أن یجب بذلک وجود الممکن الأوّل»“، می گوید شما وقتی گفتی ممکن است اول احتیاج دارد به علت ، حالا اگر علتش را واجب نگرفتی و بگویی سلسله تا بینهایت رفت، من به شما می گویم که نمی شود بدین وسیله وجود ممکن اولت (یعنی همان معلول اخیرت) واجب شود. چرا؟ “«و إنّما یجب لو انسدّ علیه جمیع أنحاء العدم،»“
وقتی واجب می شود که جمیع گونه های عدم راهش بر این بسته شده باشد.
“«و هو غیر ممکن مع انحصار الموجودات فی الممکنات»”. و این که نمی شود وقتی همه موجودات ممکن هستند همهشان می شود نباشد. پس آن سلسله بی نهایت از علل و معلولی که پشت این معلول اخیرند (چون این معلول اخیر یک علت دارد ممکن، علتش هم یک علت دارد ممکن، آن علتش هم یک علت دارد ممکن، همینطور می رود تا بی نهایت) این همه اش می شود نباشد. “«فلابد من الواجب الوجود لذاته، لیستند الیه وجوب الواجبات بالغیر من الممکنات»”. پس باید یک واجب الوجود بالذاتی باشد که همه این واجب بالغیرها که وجوب پیدا کرده اند به آن مستند باشند،که همه ممکن هستند. “« المطلوب و حینئذٍ»” ، با این تقریری که ما کردیم،“ «لا توقف لهذا الدلیل علی ابطال الدور والتسلسل»”. دیگر این دلیل نیازی به ابطال دور و تسلسل ندارد، “«و ان لزم منه ابطالهما»”، برای اینکه خود دلیل هم خدا را اثبات می کند هم ابطال دور و تسلسل را. “«و علی هذا یزداد قلّه المؤنه جدّاً»” ، می گوید بنابراین بنا بود برهان ابن سینا خیلی برهان کم معونه ای باشد، چرا؟ چون وجود ممکن، وجود حادث، وجود نفس، وجود حرکت … اینها را نمی خواست. آن برهان های دیگر می گویند آقا ممکن هست، پس باید واجب باشد، پس اول باید وجود ممکن را اثبات کنیم. حادث هست پس اول باید وجود حادث را اثبات کنیم. حرکت هست پس محرک می خواهد و همینطور … اما این میگفت نه، من اینها را نمیخواهم. همین وجودی هست، پس معونهاش بیان ابن سینا از آن استدلال هایی که قبلی ها می آوردند کمتر بود. می گوید خب خواجه می توانست این معونه را کمتر بکند. این کمترین را زیادش کند. می گوید “«یزداد قلّه المؤنه» “، قله معونه اش بیشتر می شود. یعنی خیلی خرج و هزینه اش کمتر می شود. خب می گوید جناب لاهیجی، شما کلام خواجه را میخواستی همینطوری تفسیر کنی. چرا آنطوری تفسیر کردی که حالا بهش اشکال کنی؟ می گوید نه، ولا یمکن حمل کلام المصنف علی هذا الوجه، سخن مصنف را نمی شود اینطوری تفسیر کرد، چرا؟“ «لمکان قوله: «لاستحاله الدّور و التسلسل“ ، گفت که“ الوجود ان کان واجب فهو ، و إلّا استلزمه لبطلان الدور و التسلسل»” ، او دارد مثل ابن سینا تقریر می کند. اینی که ما گفتیم مثل خواجه بود. میگفتیم خواجه شما با آنچه خودت گفته ای بیا دلیل را بیان کن. “«ولو کان مراده ذلک»”، اگر مرادش اینی بود که ما گفتیم، “«لقال و إلّا استلزمه و إن دار أو تسلسل»“.. وگرنه مستلزم واجب است ولو شما به صورت دوری تقریر کنی یا تسلسلی. چرا ؟ برای اینکه دور و تسلسل که گفتید پس همه ممکن می شوند. آن ، همه ممکن می شوند را من جلویش را می بندم. “«والعجب منه قدّس سرّه أنه مع تفرّده بتفطّن هذا الوجه فی إبطال التسلسل»” ، می گوید عجب از خواجه است که با اینکه منحصر به فرد بوده یعنی ابتکار خودش بوده ابطال تسلسل به این راه (مع تفرده ، تفرد داشته یعنی متفرد بوده به اینکه متوجه شده به این وجه در ابطال تسلسل)، “«علی ما مر سابقا کیف غفل عن ذلک»” ، چگونه غافل شده از اینکه اینجا آن بیان را بیاورد و دیگر خرج بطلان دور و تسلسل را اینجا دیگر ندهد این هزینه را نکند. خب این فرمایش بر اساس کلمات قم تمام است. ولی“ «ما الشی ما لم یجب لم یوجد»” به نظرمان تمام نیست. چرا؟ برای اینکه می گوییم اگر فاعل مختار است اختیار صفت ذاتی اوست. مختار البته اختیار معانی مختلفی دارد. اونی که الان می گوییم فاعل مختار، یعنی “«کون الفاعل متمکنا من الفعل والترک»”. فاعلی مختار است که می تواند کارش را انجام دهد می تواند انجام ندهد. آقایون میگویند انشاء … ، ما هم می گوییم … ما هم می گوییم “«متمکنا من الفعل والترک»”. فاعل مختار یعنی کسی که ذاتیش اینطوری است. اختیار یک صفت ذاتی است یعنی چه؟ یعنی خدا بشر را جوری آفریده … لذا می گویند بشر مضطر است که مختار باشد. یعنی چه؟ یعنی نمی تواند خودش را از حالت مختار بودن دربیاورد. خدا او را مختار آفریده و هیچ کاری نمی تواند بکند. مختار است که مختار است. خودش را هم بکشد مختار است چون در همان خودکشی مختار است، بعد هم آن حقیقت روح، مختار است. منتها حالا کار از دستش برنمیآید مثل هزارها مختار، که زمینه کار دیگر برایشان فراهم نیست، چون وقتی آدم مرد، دیگر کار دست او نیست دیگر وسایل را در اختیارش قرار نداده اند. تا اینجا هست امکانات در اختیارش است و بهش می گویند هر کار می خواهی بکن. ولی آنجا که رفت دیگر تمام شد. بالاخره … ما می گوییم اگر اختیار از صفات ذاتی است، فاعل اگر مختار است یعنی چه؟ یعنی وقتی تمام آنچه را که شما می گویی شرایط تحقق هست موجود شد، فاعل می تواند ایجاد بکند می تواند نکند. پس راه عدم باز است. راه عدم چیست؟ من نمیکنم، هستم ، همه شرایط هم فراهم است، ولی آن کار را انجام نمی دهم. پس راه عدم باید کاملا بسته بشود، این را اگر کسی خواست بپذیرد باید جبر را بپذیرد. چاره ای ندارد باید بگوید وقتی همه شرایط فراهم شد (همانطور که علامه طباطبایی فرمودند)، دیگر باید فعل انجام شود. می گوییم آقا پس انسان مختار است؟ میگوید انسان وقتی مختار است که هنوز علت تام نشده . وقتی علت تام شد دیگر مختار نیست.
حضار: علت هم دست خودش نیست …
استاد: علت هم دست خودش نیست … بله … بله در خدا هم همینطور می شود. لذا … بالاخره … پس این بیان جناب لاهیجی طبق اصول فلسفی دارج ، تمام است کاریش نمی شود بکنی. ولی خب چون ما به نظرمان می آید که “«الشی ما لم یجب لم یوجد»” را باید گذاشت کنار از فلسفه و … نه اگر فاعل مختار است با اینکه فعل واجب نیست موجود می شود؟ بله. وقتی ایجاد کرد واجب می شود. این وجوب، غیر آن وجوب است . این را بهش می گویند وجوب لاحق. بله وقتی چیزی موجود شد“ «الموجود موجودٌ بالضروره»”. ولی این ضرورت به شرط محمول است که با امکان جمع می شود. آن ضرورت سابق، با اختیار جمع نمی شود.
حضار: …. (۳۰:۵۱)
استاد: آن ضرورت سابق، اشکالات دیگرش را دارید می فرمایید. بله. اون هم یک اشکال دیگری است بر قاعده “«الشی ما لم یجب لم یوجد»” که دیگر نمی رسیم به اون. بله درست است. چون می گویند اول واجب می شود. می گوییم کی واجب می شود؟ قبل از وجود. می گوییم در همان حالی که عدم واجب است؟ هنوز موجود نشده ، معدوم است دیگر. قبل از وجود یعنی در ظرف عدم. در ظرف عدم که عدم برایش ضرورت دارد. آن ضرورت هم ضرورت بالغیر است. شما می گویید یک ضرورت وجود هم دارد بالغیر. یعنی اجتماع نقیضین شد واجب. این بله. احسنتم. این هم یک اشکال دیگری است به قاعده “ «الشی ما لم یجب لم یوجد»” . بالاخره ….
و اما می آییم سراغ اینکه این استدلال، بعضی گفتند آقا این استدلال همان برهان امکان وجوب است. مثل فخر رازی. “«قال الرازی هذا الذی افاضه الشیخ هو نفس برهان الامکان و الوجود»”. بعضی دیگر هم گفته اند که همین برهان امکان وجوب است. آن وقت قهرا به شیخ اشکال می شود پس چه ادعایی داری می کنی که من مثلا یک تقریر جدید آوردم؟ نه این همان است که از قبل بوده. ممکن احتیاج به علت دارد، اگر علتش واجب است که فهوالمطلوب. اگر ممکن است باید به واجب ختم شود “«لبطلان الدور والتسلسل»”. این برهان امکان وجوب است. این را فخر رازی در همین المباحث المشرقیهاش این خطا را مرتکب شده. جلد ۲ صفحه ۴۶۷ تا ۴۶۸٫ چاپ بیروت. می گوید“ «الناس قد توسلوا علی اثبات واجب الوجود بطرق فمن الناس من توسل بطریق الامکان فهی معتمد الحکما» ” (۳۳:۲۲) آن وقت همین بیان شیخ را می آورد. این حرف فخر رازی ، «“و فیه أن برهان امکان و الوجود من الطائفه الثالثه”»، آن از دسته سوم از ادله اثبات واجب است. یعنی آن ادله ای که می گوید چون غیر خدا هست باید خدا باشد. که «“من الطائفه الثالثه و هی الادله التی یحکم بأنه تعالی موجودٌ لأن غیره موجود من الممکن»”، آن غیر می تواند ممکن باشد، أو الحادث (برهان حدوث)، أو النفس، أو الحرکه، أو النظم و هر چیز دیگری غیر از خدا را بهش استناد بکنی و بگویی حالا که غیر هست باید خدا باشد می شود می شود جزو دسته سوم. برهان امکان وجوب هم همین است. می گوید آقا ممکن است پس باید واجب باشد. خب ممکن هست، این خیلی فرق دارد با آن که می گوید هستی هست. آن باید هم هستی هست را اثبات کند هم اینکه آن هستیای که ممکن است. ممکن بودن هم باید اثبات کند. در حالی که برهان ابن سینا به آنها نیاز ندارد. این فقط می گوید هستی هست. لذا این با آن فرق دارد ولو اینکه عرض کردم، اولین کسی که دچار این خطا شده فخر رازی است ولی بعدا دیگران هم این را مبتلا شدند. مسئله بعد همین است که قال آخوند: آخوند خودش در جلد ششم اسفار فصل اول برهان صدیقین خودش را اقامه کرده. یعنی اول گفته راه های مختلفی هست برای اثبات واجب. راه امکان، راه حدوث، راه نفس، راه فلان، ولی آن راهی که از همه راه ها کم خرج تر و محکم تر است راه صدیقین است و راه صدیقین این است که می گوید چون هستی هست پس خدا هست، آن وقت خودش در ضمن چند صفحه برهان صدیقین خودش را تقریر می کند. که حالا بعدا ان شاالله بهش می رسیم. بعد از اینکه برهان صدیقین خودش را تقریر کرد می فرماید که فصل دوم: “«فی الإشاره إلى مناهج أخرى للوصول إلى هذه الوجهه الکبرى»” ، این مقصود به این عظمت از راه های دیگر هم می شود. اولین راه ، راه ابن سینا را نقل می کند می گوید این صدیقین نیست. می گوید “«فمنها: ما أشرنا إلیه فی العلم الکلی و الفلسفه الأولى»“ ، چطور؟ “«لأنا بینا خواص واجب الوجود و وحدته»” ، آنجا هم خواص واجب را گفته هم وحدت … “«حیث ذکرنا . آنجا گفتیم أن الموجود ینقسم بحسب المفهوم إلى واجب و ممکن»“. موجود به حسب مفهوم یا واجب است یا ممکن. “«و الممکن لذاته لا یترجح وجوده على عدمه فلا بد له من مرجح من خارج و إلا ترجح بذاته»“. ممکن نیاز به علت دارد وگرنه لازمه اش ترجه به ذات است. “«فکان ترجحه واجبا »”، اگر ترجه به ذات داشته باشد خب می شود “«فکان ترجحه واجبا لذاته فکان واجب الوجود بذاته و قد فرض ممکنا و کذا فی جانب العدم فکان ممتنعا و قد فرض ممکنا هذا خلف . فواجب الوجود لا بد من وجوده»” ، چرا؟ “«فان الموجودات حاصله»” ، ما چیزهایی که داریم ببینید نمی گوید ممکن هست ها، همان بیان ابن سینا است. خیلی حالا هی تکرار می کند. می گوید موجودات که هستند. اگر موجودات هستند “«فان کان شیءٌ منها واجبا»”، اگر تویش واجب هست … “«فقد وقع الاعتراف بالواجب و إلا فوقع الانتهاء إلیه»” ، اگر تویش واجب نیست حتما باید منتهی به واجب بشود، چرا؟ “«لبطلان ذهاب السلسله إلى غیر نهایه»“ ، چون نمی شود بی نهایت پیش برود، «“کما مرّ بیانه“» ، در جلد دوم ما گفتیم تسلسل محال است با ده تا دلیل. خب دور چی؟ می گوید:
“«و الدور مستلزم للتسلسل»“، دور خودش یک تسلسل است، چون می گوید الف علت ب است، می گوییم خب ب علتش چیست؟ میگوید الف. می گوییم الف علتش چیست می گوید ب. یک دور یک تسلسل در مدار بسته.
“«فهو محال أیضا مع أنه»“ (علاوه بر اینکه خود دور) “«یوجب تقدم الشیء على نفسه و ذلک ضروری البطلان . و لا یدفع بطلانه اختلاف الحیثیه التعلیلیه»“ ، اگر بگویی از یک حیث علت است از یک حیث معلول است حل نمی کند، چون آن مسئله تقدم یک امر خارجی است با اعتبار مشکل حل نمی شود.
“«لأنها غیر مکثره للذات الموضوعه لهما فالدور مع أنه یستلزم التسلسل یستلزم تقدم الشیء على نفسه»“ ، آها، تا اینجا که توضیح داد، این همان حرف شیخ است منتها نه به آن روشنی بیان خود شیخ. یک خورده پیچ دارد. ولی همان است. به دلیل اینکه خود ایشان بعدا صریحا می گوید این حرفی است که شیخ در اشارات گفته.
“«و هذا المسلک أقرب المسالک إلى منهج الصدیقین» “، این نزدیک ترین راه هاست به روش صدیقین،“ «اما و لیس بذلک کما زُعم»“ ، اما روش صدیقین نیست. اینطوری که شیخ پنداشته. “«لأن هناک یکون النظر إلى حقیقه الوجود» “، برای اینکه در برهان صدیقین می گویند حقیقت وجود هست پس باید خدا باشد. اما اینجا دارد شیخ با مفهوم وجود کار می کند.
“ «و هاهنا یکون النظر فی مفهوم الموجود»“. عبارت که هست، عبارت را میخواستیم بخوانیم ببینیم “«هاهنا»“ دارد می گوید آقا شیخ با مفهوم وجود کارکرده.
“«و حاصله: أن النظر فی مفهوم الموجود و الموجودیه یعطی»“، حالا حاصله یعنی چه؟ یعنی دارد حرف ابن سینا را دوباره از نو با یک بیان دیگر می گوید. می گوید نگاه در مفهوم موجود و موجودیت ، “«یعطی أنه لا یمکن تحققه“ (تحقق موجود و موجودیت) “إلا بالواجب»“
“«إذ لو انحصر الموجود فی الممکن لم یتحقق موجود أصلا لأنه على هذا التقدیر؛ تحقق الممکن إما بنفسه بدون عله و هو محال بدیهه أو بغیره
و ذلک الغیر أیضا؛
ممکن على هذا التقدیر
فإما أن یتسلسل الآحاد
- • أو یدور
- • أو یؤدی إلى الواجب»“
عین بیان … بعد هم خودش فرموده :
“«فهذا ما وصفه الشیخ فی الإشارات بأنه طریقه الصدیقین و تبعه المتأخرون فیه. “» دراین حرفی که گفته این روش صدیقین است بقیه هم پذیرفتند. حالا ما عرضمان این است که جناب آخوند، همین فرمایشی که جناب آقای حسینی فرمودند …
پس“« قال الآخوند: ما ذکره الشیخ لیس من طریقه الصدیقین فی شیء لأن صدیقین یعتمدون علی حقیقه الوجود و برهان شیخ یعتمد علی مفهوم الوجود»”. پس باید اگر می خواست برهان صدیقین باشد با حقیقت وجود شروع میکرد، میگفت حقیقت وجود هست ، خود آخوند کلمه حقیقت را آورده، در فصل اول که خواسته برهان صدیقین را اقامه کند، می گوید ایشان که حقیقت وجود را که نگفته که، با مفهوم وجود شروع کرده، پس این دیگر نمی شود روش صدیقین. “«و فیه أن مفهوم و انهتیج الیه فی کل برهانه»” (۴۴:۴۵)، شما به مفهوم که نیاز داری، شما وقتی می گویی حقیقت الوجود، مفهوم حقیقت الوجود را داری به کار می بری. مگر میشود کسی استدلال کند و مفهوم را به کار نبرد؟ چون استدلال مجموعه ای است از تصدیقات، تصدیقات متوقفند بر تصورات، لا تصدیق أن تصورات، باید یک تصوراتی اول باشد، موضوع، محمول، مقدم، تالی، اینها باید تصور بشوند بعد تصدیق بشوند تازه بشود یک مقدمه، اگر مفهوم به کار بردن، این است که خب … یعنی از مفهوم استفاده کرده، کدام مستدل است که از مفهوم استفاده نمی کند. اما اگر منظور این است که محور مفهوم است یعنی می گوید چون مفهوم وجود هست پس خدا هست، کجا شیخ این را گفت؟ آن می شد برهان دسته اول. “«مفهوم و انهتیج الیه فی کل برهان الا أن برهان ربما یعتمد علی نفس المفهوم مثل ما مر فی الطائفه الأولی»”. در آن استدلالی که خود شمای جناب آخوند می خواستید اثبات کنید واجب را میگفتید آقا ما اگر تصور وجود را داریم مفهوم وجود را داریم، آنجا خوب بود. اما کی شیخ گفت مفهوم وجود؟ اصلا در کلماتش کلمه مفهوم نیست، او می گوید آقا یک موجودی هست، شما گفتی حقیقت وجود، او می گوید موجودی هست، موجودی هست یعنی حقیقت دارد، یعنی یک حقیقتی هست، پس او هم با حقیقت وجود شروع کرده. این که شما بگویی نه آقا، شما حقیقت وجود را محور قرار ندادی، مفهوم وجود را قرار دادی محور، پس بنابراین برهانت برهان صدیقین نیست، این به نظر می آید که … ما هر چی … جناب حکیم سبزواری دیده که این خیلی شاخ داره، گفته منظور این است، مفهوم وجود به ما اینکه حاکیه …. این حرف را … اصولی هم می زنند، می بینند نمی توانند بگویند حکم رفته روی خارج، نمی توانند بگویند حکم رفته روی مفهوم. می گوید آقا طلب به چی تعلق می گیرد؟ مولا چی را می خواهد؟ اگر بگویی مفهوم صلاه را می خواهی، که خب هر بی نمازی راحت می تواند مفهوم صلاه را به وجود بیاورد در ذهنش صلاه را تصور کند. اگر بگویی واقعش را می خواهد واقعش که تحصیل حاصل است، در خارج … آن را می خواهد؟ آن نیست که.. اگر باشد هم که طلب الحاصل است، چیزی که … پس می گوید به چه تعلق می گیرد؟ می گوید مفهوم به ما اینکه دارد سرایت میکند حکایت می کند. بگویی آقا به طبیعت تعلق گرفتیم. می گوید طبیعت جناب آخوند این مسئله فلسفی را آنجا ازش استفاده فرموده، طبیعت که “«من حیث هی لیست الا هی»” … جوابش این است که بابا به طبیعت تعلق می گیرد. مولا، کلی طبیعی را طلب می کند. طلب یعنی چه؟ یعنی به وجودش بیار. حکم می رود روی چی؟ روی کلی طبیعی. مثل اینکه بگوییم“ «أوجد الما» ” (۴۹:۰۵) ، به یک کسی که قدرت ایجاد دارد اگر بهش گفتند“ اوجد الما»”، این ما که متعلق ایجاد است کلی طبیعی است. ایجادش کن یعنی این طبیعت را در خارج به وجود بیار، به خود طبیعت تعلق می گیرد، آن “«ماهیه من حیث هی لیست الا هی»” ، این را نفی نمی کند. آن یک چیز دیگر است. پس آن می گوید “«ماهیه من حیث هی هی»”… خودش است هیچ چیز دیگر نیست. اما این ماهیت لا بشرط است که با همه چیز می تواند جمع شود. بالاخره حالا اینها بحث های اصولی است با آنها کار نداریم. ما می گوییم مفهوم ولو اینکه در هر برهانی نیاز بهش است، اما برهان گاهی بر خود مفهوم اعتماد می کند “«و قد یقام البرهان علی اساس واقع المفهوم و محکیه و برهان الشیخ من القسم الثانی» ” (۵۰:۰۵). ابن سینا می گفت یک موجودی هست یعنی مفهوم موجودی هست، یک واقعیتی هست، این واقعیت اگر واجب است، فهو. اگر واجب نیست باید به واجب ختم شود. پس بنابراین این اشکال جناب آخوند به شیخ وارد نیست. و آن فرمایشی که مرحوم حاجی فرموده. حاجی فرموده که “«و ما افاضه الحکیم السبزواری من أن مدار استدلال شیخ هو المفهوم بما أنه ها کن عن الواقع. یرد علیه أن»” ، حکم نرفته روی حاکمیت مفهوم ، “«المفهوم بما أنه ها کن»“ یعنی مفهوم را دو جور می شود بهش نگاه کرد، یک وقت“ «فیه ینظر»” است، یعنی فقط به خودش داری نگاه می کنی ، که بر این اساس می گویند مفهوم به کیف نفسانی، یک حالتی است برای شما . یک وقت “«ما به ینظر»” است، یعنی شما با این مفهوم داری یک چیزی را می بینی. اما بالاخره مفهوم است ها. یعنی این عینک را چه آن وقتی که می گذاری در چشمت وسیله می شود برای دیدن، اگر حکم مال عینک است مال عینک است هاا، نمی رود روی مرئی. اگر هم خود عینک را برداشتی داری تماشایش می کنی، باز هم موردنظر چیست؟ عینک است. چه“ «ما فیه ینظر»” باشد، چه“ «ما به ینظر»” باشد. اگر محور مفهوم شد کدامش باشد؟ حکم به خارج کار ندارد مال مفهوم است. می گوید آقا این خوب نشان می دهد یا بد نشان می دهد؟ به این کار داریم. به نشان دادن این، کار داریم. جناب حاجی، مگر ابن سینا کار داشت به اینکه حالا مفهوم وجود دارد نشان می دهد؟ کار به مفهوم نداشت. اصلا مفهوم مورد غفلت است همانطور که خود لفظ مورد غفلت است. اون دارد می گوید آقا هستی هست؟ لا. اینجا نوشتیم… هناک موجود ما، موجودی هست. موجودی هست یعنی خود اونی که مفهوم دارد ازش حکایت می کند، آن را دارد می گوید. پس بنابراین شما نفرمایید که مفهوم از جهت سرایتش به … جهت سرایتش یعنی همان حاکمیتش .. اون مشکل را حل نمی کند. باید حکم برود روی چی؟ روی خود آن محکی. و ابن سینا همین کار را کرده بود. کاری که خود ملاصدرا کرده. خود ملاصدرا هم از مفهوم استفاده کرده، ولی رفته سراغ واقع. گفته آن واقع که حقیقت عینی است … از آنجا شروع کرده برهانش را اقامه کرده. پس بنابراین استدلال ابن سینا تمام است و واقعا ابتکاری است، یعنی برهان امکان وجوب نیست، و اشکال جناب آخوند هم بر آن وارد نیست. حالا میرسیم ببینیم اصلا استدلال خود آخوند تمام است یا نه، که حالا آن باب خودش را دارد که ان شاالله …
من حرفم تمام شد.
پاسخ دهید