روز چهارشنبه مورخ ۳۱ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، پانزدهمین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی رسوله محمد و اله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین»
عرض کردیم که دسته ی دوم از ادله ای که اورده اند برای اثبات وجود حق براهین صدیقین است. معیار صدیقین بودن این است که با خود وجود برسد به وجود خدای متعال یعنی مقدمه ی اولش این باشد که موجود یا موجودات هستند و انوقت به این نتیجه برسد که خدا هست. این اخرین تقریری که نقل کردیم تقریر محقق خفری بود. اخوند به این اشکال کرده است این تقریر این بود که «هناک موجودات» موجوداتی هستند. ابن سینا میگفت موجودی است که، ایشان میگوید موجوداتی هستند. مقدمه ی دومش این بود که گفتیم بدیهی است. این موجودات یا درشان واجب هست یا نیست این هم بدیهی است برای اینکه این امرش اجتماع نقیضین است یک منفصله ی حقیقی است. لکن تالی محال است که بگوییم نیست.واجب در اینها نیست چون اگر اینطوری باشد لانه اگر واجب در انها نباشد همگی میشوند ممکن پس میشود منحصر میشوند موجودات در ممکنات.انوقت گفته است اگر بنا باشد موجودات منحصر شوند به ممکنات دور لازم می اید.چرا؟ برای اینکه اگر بخواهد هستی باشد باید یک ایجادی باشد اگر موجودی بخواهد باشد موجود ما یعنی من کار ندارم حالا یکی چندتا اصلا عالم هستی بخواهد باشد باید ایجادی باشد چرا؟ چون ممکن به ایجاد موجود میشود. تا ایجادی نباشد فرض این است همه ممکن اند دیگر. نمیتواند موجود بشود. و اگر ایجادی بخواهد باشد باید یک موجودی باشد که این ایجاد را انجام دهد «و تحقق ایجاد ما متوقف علی موجود ما» این دوره است. «لکن التالی محال» چون دور است یعنی اینکه این چیزی که خودش با ایجاد باید به وجود بیاید چیش از اینکه خودش به وجود بیاید باشد تا ایجاد را انجام بدهد.این بیان حرف محقق خفری بود.
اخوند به این اشکال کرده است لکن التالی محال لکن الدور محال لانه مستلزم لوجود شئ فی ظرف عدمه انجا که نیست یا حال عدمه انجایی که نیست باید باشد.این اخوند گفته که این دور مثل ان دوری است که میگویند که مرغ متوقف است بر تخم مرغ تخم مرغ هم متوقف است بر تخم مرغ. مرغ بخواهد باشد باید یک تخم مرغی باشد که ان تخم مرغ زیر مرغ یا توی دستگاه قرار بگیرد و بالاخره مدتی برش بگذرد تا ان تبدیل شود به مرغ. پس تخم مرغ میخواهیم.تخم مرغ از کجا می اید؟تخم مرغ باید یک مرغی باشد که این تخم را بگذارد. میگوید این سوال بچه هاست صریحا. احسنت یا علامه! علامه چه اوردی به میدان؟ این حرف گفتن دارد؟شما نباید این حرف را بزنی. خب یک ممکن یک ممکن دیگری ان را ایجاد میکند ان ممکن را یک ممکن دیگری ایجاد میکند این مرغ از یک تخم مرغ است ان تخم مرغ از یک مرغ دیگر است از این مرغ نیست که بشود دور. این پس رد علیه اخوند «بان دور المحال هو ما یکون طرفاه واحد بلعدد» بگویی این شخص الف متوقف باشد بر ب. شخص ب متوقف باشد بر الف. این میشود دور. اما اینجا ممکنات اند.این ممکن متوقف بر ایجاد است.ایجاد متوقف نیست بر این ، متوقف است بر یک موجود دیگر بر یک ممکن دیگر. پس وجود دوما متوقف است بر ایجاد ما. حرف شما این بود؟ وجود ما متوقف است بر ایجاد ما. خب ایجاد ما که متوقف نیست بر این وجود ما .ایجاد ما متوقف است بر وجود ما.این وجود ما شخصش با این وجود ما فرق میکند جریانش جریان همان مرغ و تخم مرغ است.بله
بلهاخوند فرموده که «و فی کل من هذه الوجوه خلل» این وجوهی که ذکر کردیم که اولیش دیروز عرض کردیم ان همین است که الان…«اما الوجه الاول فلیس یلزم علی التقدیر المذکور دور باطل» دور است ولی ان دور محال نیست که. «فان دور المصطلح علیه عند العلما هو الذی یکون طرفاه واحد بلعدد» دوری که مصطلح است میگویند دور محال است انی است که طرفینش یک چیز باشد مشخص. «لکن حکم توقف نطفه علی الحیوان و الحیوان علی النطفه من ما یتقدم طبیعه مرسله علی طبیعه مرسله اخری» شخص نیست مرغ متوقف است بر تخم مرغ، تخم مرغ متوقف است بر مرغ اما نه ان مرغ. یک مرغ دیگر ان تخم مرغ را میگذارد. «فلمواله نشئت هنا نت اخذ الکلیه مکان الجزئی و الوحده النوعیه مکان وحده الشخصیه» دور بخواهد بشود باید وحدت شخصی باشد، اینجا وحدت وحدت نوعی است.
بعد هم گفته است که شهرستانی هم همین مشکل را داشته و مرحوم محقق طوسی در جوابش گفته است« احسنت یا علامه فی ما یسئل عنه عوام موثقیان» بچه ها از این سوال ها میکنند از این حرف ها می زنند. عوام میگویند چطور تخم مرغ از مرغ ، مرغ از تخم مرغ این دور است. این« ما یکون ترفع واحد بلعدد بینما ایجاد ما نوع واحد متوقف علی موجود ما» و بالعکس.ایجاد ما متوقف بر موجود ما ست .ان موجود شخص که نیست .یک موجودی باشد.این اشکال اخوند است پس این برهان خفری درست نیست.
به نظر می اید« و فیه ان الکلام فی تحقق عالم الوجود» ان میگوید موجود ما اگر بخواهد باشد یعنی چه؟ یعنی اول در نظر میگیرد که ممکن تا علتش نباشد هیچی نیست پس عالم میشود خالی خالی. یعنی عالم، عالم عدم محض است. اگر بخواهد موجود در عالم باشد باید ایجادی باشد این حرفش است. میگوید خب حالا ان ایجاد اگر بخواهد باشد باید یک موجودی باشد یا نه؟ ما می اییم ان دلیل را به یک صورت دیگری تقریر میکنیم میگوییم «کلام فی تحقق الوجود فینتقل الکلام الی اول موجود و اول ایجاد» میگوید اولین موجود متوقف است بر چه؟ به جای اینکه انجا بگوییم تحقق موجود ما میگوییم تحقق موجود اول. یک موجودی که بیاید موجود ما را تحققش کند یعنی عالم عدم را تبدیل کند به عالم وجود. این متوقف است بر ایجاد اول، یک ایجادی باید باشد که این موجود اول را به وجود بیاورد.خب بعد میگوید ان ایجاد اول میشود متوقف باشد بر یک موجود دیگر؟ اصلا محال است. چون موجود دیگر باید یک ایجاد دیگری باشد ان را ایجاد کرده باشد انوقت این ایجاد میشود ایجاد چندم؟دوم. ان ایجادی که نظر محقق خفری بوده است انی است که میخواهد عدم را بردارد ترد کند و وجود را به جایش بیاورد پس اینطوری میشود« و تحقق ایجاد اول…» اگر ایجاد اولی بخواهد باشد باید چه کسی این ایجاد اول را انجام دهد؟نمیتوانی بگویی موجود دوم!چون تا گفتی موجود دوم باید یک ایجادی قبلا فرض کرده باشی که ان موجود دوم را به وجود اورده باشد تا چه شود؟ تا اینکه ان بتواند این را به وجود بیاورد. بحث ما در ان موجود اول و ایجاد اول است.
یکی از حضار: فرضی که علامه خفری داشتند این بود که (نامفهوم) تسلل هم. اگر فردی تسلل داشته باشد انوقت مثلا میتوانیم موجود اول بگوییم؟این تسلسل دیگر…
اقای فیاضی: بله حالا میگوییم بینهایت که باشد، انوقت میگوید من موجود ما که گفتم یعنی چه؟ این را یادم رفت بگویم ان موجود ما ،عالم وجود «سواء کان واحد او کثیرا» میگوید اقا انی که عدم را ترد میکند ، حالا انی که عدم را ترد میکند چیست؟ یک موجود است یا بینهایت موجود است یا ده تاست؟ میگوید این .این که میخواهد بیاید ایجاد میخواهد بعد میگوید خب ایجادش احتیاج دارد به چه؟چون این ایجاد اول میخواهد باشد نمیشود با یک موجود دیگری باشد. باید با چه باشد؟ با همان موجود اول باشد .چون اگر بخواهد با یک موجود دیگری باشد ان باید یک ایجاد دیگری داشته باشد حالا ان موجود اول یکی اس خب همان یکی. اگر بینهایت است یکی از ان بینهایت .باز هم میشود شخصی. یعنی شخص این بینهایت متوقف است بر ایجاد اول. ایجاد اول هم متوقف اس بر موجود اول یعنی یک جزئی از موجود اول.بالاخره حرف محقق خفری تمام میشود.
یکی از حضار: این شخص بینهایت یعنی چه؟ یعنی ان بینهایت را یک دانه ممکن…
اقای فیاضی: یعنی بینهایت…نه نه نه…یک ممکن نه، ممکنات. میگوید انکه میخواهد عالم عدم را ترد بکند و عالم وجود را بیاورد چند تاست؟هرچندتا میخواهد باشد.موجود ما یعنی یکی باشد صدتا باشد بینهایت باشد هیچ فرق نمیکند حالا به این فکر کنید چون من میخواهم حرف اخوند را هم ان شاءالله امروز بگویم. به نظر می اید اشکال اخوند به این بیان وارد نیست.
یکی از حضار: می گویم اگر[ تثبت به معنای] تسلسل هم اضافه کنیم اشکال اخوند برطرف نمیشود؟
اقای فیاضی: حالا ما کار نداریم میخواهیم بگوییم همین تمام است حالا شما میفرمایید یک جور دیگر تقریر کنیم.اخوند میگوید نه شما میخواستید اینطوری که تقریر بکنید نشد حالا من یک اشکال هم پس وارد است. ما میخواهیم بگوییم نه اقا همینی که گفته است درست است.
یکی از حضار: حاج اقا ببخشید انجا که فرمودید وقتی بینهایت موجود داریم موجود ما هم بینهایت باشد اینجا دیگر تشخص ندارد که ما بخواهیم بگوییم شخص است.
اقای فیاضی: مگر تشخص فقط مخصوص مفرد یک موجود است؟الان ما اینجا هستیم تشخص نداریم؟
یکی از حضار: تشخصش به تشخص افراد است دیگر
اقای فیاضی: خب بله هست دیگر جداگانه نمیخواهد. کسی هم به جداگانه تمسک نکرده. میگوید اقا این متشخص ، این موجوداتی که شما میخواهید باشند ایجاد میخواهد چون همه ممکن اند.
یکی از حضار: اگر اینها چون تشخص این جدای از تشخص افراد نیست اگر اینها بینهایت باشند به شکل تسلسل باشد میتواند مکرر ایجاد و موجود بین اینها بچرخد، به نحو تسلسل و دور هم پیش نیاید یعنی به مشکل دور برنخورد. وقتی ما بینهایت باشد دیگر ان اولین وجود نه ان بینهایت موجود مهم است.
اقای فیاضی: نه این میگوید اولین موجود. اولین موجود یعنی چه؟ یعنی همه ی بینهایت. فرض کرده ان اولین موجودچیست؟همه ی این بینهایت است.میگوید این همه ی بینهایت که در عالم هست من گفتم موجود ما تا چه؟تا شما نگویی یکیست یا چندتا؟ تا شما نگویی یکیست یا چندتا هرچه میخواهد باشد. متناهی است یا غیرمتناهی.
یکی از حضار: همه ی بینهایت که تشخص جدای از تشخص افراد…
اقای فیاضی: باز میفرمایند تشخص جدا ندارد میگوید اقا این بینهایت امده در عالم این بینهایت…
یکی از حضار:دفعه که نیامده ممکن است همینجور…
اقای فیاضی: نه. فرض بر این است که دفعه امده. اگر دفعه نیامده می رویم سراغ اولی.بله شما می فرمایید که این مبتنی بر بطلان تسلسل باشد.مبتی بر بطلان تسلسل است یعنی از یک سلسله بینهایت باشد ولی اشکال اخوند این نیست که این مبتنی بر بطلان تسلسل است . این در حقیقت خودش دارد میگوید چون دور محال است یعنی چه؟ یعنی دور و تسلسل را نمیگوید من ازش استفاده نمیکنم برخلاف اخوند.اخوند میگوید برهان من در ان استفاده از بطلان دور و تسلسل نیست. استدلال ابن سینا هست و بودن و نبودن هم با صدیقین منافاتی ندارد . میشود صدیقین باشد از دور و تسلسل استفاده کند. میشود صدیقین باشد و از دور و تسلسل استفاده نکند.
اما محقق خفری میگوید اقا موجود ما اگر بخواهد باشد.خی موجود ما یعنی چه؟ یعنی عدم بخواهد ترد شود. حالا ان موجود ما چیست؟یکی باشد یا صدتا بالاخره این اولین موجودی که میخواهد ایجاد به وجودش بیاورد باید…چون ممکن است ایجاد میخواهد ایجاد هم متوقف است بر موجود ما
یکی از حضار: … (نامفهوم) چون که ایشان ادعا دارد که از بطلان تسلسل استفاده…
اقای فیاضی:ادعا نکرده است
یکی از حضار: خب نیاورده در تقریرش دیگر فقط تقریرش بطلان دو است
اقای فیاضی :خب بله نیاورده میگوید مگر هرکس استدلال میکند باید …
میگوید مگر نگفتند که قیاص میتواند مضمر باشد مقدماتش… (نامفهوم) باشد.
یکی از حضار:پس همان تقریبا یعنی لوازمش با لوازم برهان ابن سینا یکی است.
اقای فیاضی:بله لوازمش یکی باشد ولی خب میگوید من یکجا راه دیگری را اوردم.
و اما اخوند.اخوند اولش فرموده که دلیل من احتیاجی به بطلان دور و تسلسل ندارد از مقدماتش بطلان دور و تسلسل نیست و با مفهوم وجود هم کار نمیکند که گفت اب سینا محور استدلالش مفهوم وجود است من میگویم حقیقت وجود. حقیقت وجود در خارج موجود است حالا که این حقیقت موجود است باید خدای متعال موجود باشد با اصولی که من در فلسفه ام اینها را بحث کرده ام و به نتیجه رسانده ام و اثبات شده.حالا الان عین تعبیر مقدمه ی اول یادم نیست که اینجا بنویسم.
پس می نویسیم« برهان الصدیقین بقریر الاخوند(قدس الله سره) »ایشون میفرمایند که…بله این در اصفار جلد ۶ صفحه ۱۵ تا ۱۷ امده. برهان صدیقین به تقریر اخوند.قبل از اینکه ایشان تقریر بکند میگوید که این نیاز ندارد به بطلان دور و تسلسل.« بعلم ان الطرق الی الله کثیره لانه ذوفضائل و جهادکثیره و لکل وجه هو مولیها لکن بعضها[اوسع] و اشرف و انور من بعض و اسد البراهین و اشرفها الیه هو الذی لایکون وسط فی البرهان غیره بلحقیقه» میگوید از خودش به خودش پی میبریم که حالا این حرفیست که باید استدلال را بگوییم بعد ببینیم همینطور هست یا نیست؟اگر کسی قائل به وحدت وجود بشود همینطور است ولی برهان مبتنی نیست بر وحدت وجود. « فیکون الطریق الی المقصود هو عین المقصود و هو سبیل الصدیقین الذین یستشهدون به تعالی علیه و قد اشیر فی الکتاب الالهی لاتلک الطرق بقوله اولم یکف بربک انه علی کل شئ» حالا اینها مقدمات است کار نداریم «و تقریره ان الوجود کما مره حقیقه عینیه » میگوید ما در اصالت وجود این را گفتیم که وجود یک امر عینی است یک حقیقت خارجی است نه انطور که شیخ اشراق تصور میکرد که هرچه هست ماهیت است.پس مقدمه ی اولش این است «الوجود حقیقه موجوده بذات» وجود یک حقیقتی است که موجودیت به ذات خودش است هر چیز دیگر بخواهد موجود باشد باید وجود بهش بدهند،وجود پیدا کند یا عقل وجود برایش لحاظ کند اما چه؟ خود وجود، وجود لازم نیست بهش بدهند.وجود موجودیتش بذات است اگر هم احتیاجی به جعل دارد اصلش را می اورند نه اینکه وجود بهش می دهند یعنی جعلش بسیط است «الوجود حقیقه موجود بذات لمکان اصاله الوجود» اصالت وجود یعنی همین.
یکی از حضار: معنا از وجود میگیرد؟
اقای فیاضی: نه. حقیقت وجود را می گیرد. میگوید نه مفهوم را میگویم نه معنا را .چه را میگویم؟ همین هستی که در اصالت وجود معلوم شد این اصل است.اینی که معلوم شده این اصل است من این را محور برهانم قرار میدهم.
مقدمه ی دوم این است که « وتلک الحقیقه مشککه» تشکیک یعنی در عین اینکه حقیقتش واحد است اما افرادش کثیر است. این تشکیکی که اینجا دارد به کار می رود دقیقا ان تشکیکی نیست که اخوند رویش تکیه میکند چون انی که اخوند رویش تکیه میکند وحدت شخصی وجود در عین کثیرت است اما یک تفسیر دیگر دارد تشکیک که پهلویون میگفتند و علامه طباطبایی در بدایه نهایه اورده مرحوم حاجی در شرح منظومه اورده و ان اینکه یک حقیقت افرادش کثیر است نظیر اینکه اب یک حقیقت است اب دریا و اب حوض و اب کتری و اب پارچ همگی حقیقتشان یکیست. حقیقتشان یکیست یعنی همگی اب اند. این خیلی روشن است این معنای از تشکیک که همه وجود اند در حالیکه وجود متکثر است. به این میگویند تشکیک سنخی.یعنی سنخ همشان وجود است نه تشکیک با وحدت شخصی. ان تشکیک را بهش میگویند تشکیک سریانی. انی که اخوند قائل است میگوید یک شخص وجود ساری در همه است. مثل یک شخص.زید را که در نظر بگیری یک وجود دارد وجود همه جایش را گرفته است.انطوری.ان سریانی میشود اما این نه.
« تلک حقیقه مشککه» انوقت تشکیک دوجور است.طولا؛ تشکیک طولی «و ان یکون هناک افراد بعضها عله للاخر» تشکیک طولی یعنی بینشان علت و معلول هست خب شما در خودتان میتوانید در ذهنتان یک چیزی را تصویر کنید. این مهندسی که می نشیند انجا و یک نقشه طبق خواسته های صاحب ملک…صاحب ملک میگوید اقا من این چیز ها را میخواهم مدرسه علمیه باید اینطور باشد، اینطور باشد، اینطور باشد انوقت می نشیند در ذهنش یک نقشه ای را تصویر میکند. این نقشه ابداع این شخص است این از چایی نگرفته است می نشیند و پیش خودش این را می سازد. حالا چجور میتواند می سازد ما چه کار داریم؟ بله یک کسی نقشه های مختلف دیده کار کرده اصلا با هندسه عمری هندسه خوانده و کار کرده حالا این قدرت را پیدا کرده است که در ذهنش تصویر بسازد. هرکسی هم در ذهن خودش میتواند یک چیز، هر چه دلش میخواهد ابداع کند. خب پس ما داریم علت و معلول میگوید خب کثرت این وجود یک وقت طولی است«و ان یکون هناک افراد بعضها عله للاخر»« و عرض و ان یکون هناک افراد لا علیه بینها » این مثل افراد یک ماهیت است.همه ی نخود های در این گونی این کثیر اند و طولی هم نیست علت و معلول هم نیستند.این نخود علت ان نخود نیست خب« کما فی افراد ماهیه واحده» فرموده است.
مقدمه ی سوم« وتمام قبل النقص» ان عرضی متروک میشود یعنی در این استدلال هیچ نقشی ندارد. انی که در استدلال اخوند نقش دارد ان کثرت طولی است.میگوید «و تمام قبل النقص» انی که تام است قبل از ناقص است چرا؟ خیلی روشن است« لان العله متقدمه علی المعلول بضروره» تقدم علت بر معلول این لازمه ی علت و معلول است. این هست که ان هست عکسشان هم میتوانی بگویی.نمیشود بگویی ان هست پس این هست ولکن ان هست کاشف از وجود این است قبلا که میشود برهان ان.برهان لم میگوید این علت هست پس باید معلول باشد اما برهان ان میگوید معلول هست پس من میفهمم که قبل از این علتش بوده است.این هم مقدمه ی سوم.
مقدمه ی چهارم «و الناقص متعلق الوجود بتام» انی که ناقص است وجودش وابسته هست به تام. این را هیچکس انکار نمیکند. چون یا باید مهلولیت را انکار کرد یا باید گفت که نه اقا معلول وجودش وابسته به علت است.ناقص متعلق الوجود بتام است برای اینکه معلول وجودش عین حاجت به علت است. خب چرا حالا اصلا ناقص نمیتواند خودش خدا باشد؟ «لان کل تاقص محدود» هرچیزی که ناقص است وجود محدود است و وجود محدود ممکن است.« و کل محدود ممکن» چرا ممکن است؟ بارها گفته ایم چون در یک محدوده ای هست در خارج ان محدوده نیست.خب پس میشود باشد به دلیل اینکه توی ان محدوده هست .میشود نباشد به دلیل اینکه در خارج این محدوده نیست.پس «لشهاده العقول ان کل محدود مخلوق» یک جهتش همین است که محدود که شد نطیر حادث زمانی میشود. کدام عقل است که این را نفهمد که چیزی که نبود در یک زمانی و در یک زمان دیگری به وجود امد این ممکن است. میگوید خب یکوقت نبود حالا هست ان ظرف زمان است حالا بیا در ظرف مکان بیا در ظرف [دهر] بالاخره یک چیزیکه در یک ظرفی نیست در یک ظرف دیگر هست میگوید ممکن است «و کل ممکن معلول» هر ممکن هم که محتاج به علت هست و معلول است « و کل معلول وجوده عین الافتقار و الارتباط» حتی ابن سینا هم قائل بوده است. ابن سینا میگوید اقا معلول وجودش با افتقارش عین هم است.چرا؟ برای اینکه اگر وجودش عین حاجت نباشد پس در اصل وجودش میشود چه؟ بی نیاز. میگوید این وجود حاجت عین خودش است.حاجت هم نه به معنای نداری. نداری امر عدمی محال است عین یک وجود باشد این معنایش این است که هم وجود است هم عدم.این همان فرمایش علامه است در مقدمه ی نهایه «من المستهیل ان یتصف الموجود باحکام غیر موجود» نمیشود بگویی این وجود مصداق عدم است ولی مصداق فقر به معنای تعلق.به معنای وابستگی فقر دومعنا دارد. معانی فقر یک، معنای عدمی یعنی نداشتن دوم: مقابل غنا. غنا یعنی چه؟یعنی وابستگی ندارد. فقیر یعنی چه؟ یعنی انی که وابستگی دارد .این متکی است وابستگی دارد متعلق به دیگری است یعنی تا دیگری نباشد این نمیتواند باشد وجودش اتکا دارد به یک وجود دیگر. این معنای دوم معنای وجودی به معنای تعلق و وابستگی. وجود وابسته ای است. خب لذا میگوییم کل معلوم وجودش عین وابستگی و ارتباط است .گفتیم ابن سینا هم در تعلیقات این را صریحا دارد که وجود معلول عین ارتباط به علت است عین حاجت به علت است عین افتقار به علت است. این هم مقدمه ی چهارم.
مقدمه ی پنجم؛ « واذا کان ناقص متعلق وجود بتام » اگر اینطور است که ناقص وجودش وابسته ی به تام است «استهاله ان لا تنتهی سلسه» سلسه یعنی همان کثرت طولی. گفتیم محور استدلال همان کثرت طولی است. میگوید این کثرت طولی محال است که تا بینهایت برود چرا؟ چون ناقص متعلق الوجود به چیست؟ به تام است.اگر بگویی همینطوری میرود انوقت باید بگویی ناقص هایی داریم که در عین اینکه ناقص اند متعلق نیستند و ان کجاست؟ برای اینکه داری میگویی رفت جلو می رود جلو می رود جلو هرچه هست چیست؟ناقص است. اگرهرچه هست ناقص است میشود بینهایت ناقص. یعنی همان برهان وسط و طرف ابن سینا اینجا می اید. میگوید اقا یک ناقص متعلق است بینهایت ناقص هم چیست؟ باز هم متعلق است.به هم وابسته اند اگر دور بیاید درست میشود اما اگر دور نیاید میشود بینهایت ناقص اما بینهایت ناقص با یک دانه ناقص در این جهت فرق ندارد که چیست؟متعلق است وابسته است باید یک چیزی باشد.
یکی از حضار: حاج اقا از وسط و طرف استفاده میکند یا از عین الربط که به معنایی هست که بینهایت عین الربط بدون رابط…
اقای فیاضی: بله بفرمایید این راحت تر است بینهایت عین الفقر است در حالیکه مفتقر الیه ای نیست.میگوید من با برهانم تسلسل را ابطال کردم نه اینکه از تسلسل استفاده کردم. این مقدمه ی پنجم
مقدمه ی ششم؛« فغایه کمال الوجود…» انی که نهایت کمال هستی است، چون نمیشود که منتهی نشود.منتهی میشود« فغایه کمال الوجود موجود لایتصور التم منه» نهایت کمال هستی موجودی باید باشد که ناقص نباشد چون اگر ناقص باشد که «کل ناقص محتاج الی التام». ان باید ناقص نباشد کی ناقص نیست؟ان وقتی که موجود لایتناه باشد.پس و الا اگر اتم از ان تصور شود« و الا کان ناقص محتاج الی تام فلم یکن غایه کمال الوجود » ان نهایت نمیشود این میشود وسط کار این خودش تازه یک موجودی بالاتر ازش هست.پس غایت کمال وجود باید یک موجودی باشد که اتم از او تصور نشود خب این موجود چیست؟میگوید« و الموجود الذی لایتصور اتم منه هو الوجود الذی لاحد له» چون اگر وجود محدود باشد کدام محدود است که نمیشود کامل تر از ان تصورکرد؟ میشود.خب یک مقدار از ان محدوده بزرگتر باشد دیگر. پس میگوید غایت کمال وجود باید یک موجودی باشد که تصور نشود اتم از او و ان همان وجودی است که لاحد له .اگر این است وجودی که لاحد له همان واجب است.
مقدمه ی بعد گفتیم یکی از چیزهایی که مشترک است بین فلسفه و دین این است که خدا وجود نامحدود است پس مقدمه ی اخر؛ «و الوجود الذی لاحد له هو الواجب تعالی» «اذا…» میگوید بنابراین نتیجه میگیریم که «الوجود…» اما این قضیه حملیه [مردده] محمول است. «واجب و اما متعلق بلواجب» ببینید میگوید ما از اثل اینکه هستی هست شروع کردیم گفتیم این هستی حقیقت دارد موجودیتش بذاتش است کثرت طولی دارد. عرضیش گفتیم هیچ نقشی ندارد فقط برای تفسیر تشکیک اورد که بگوید تشکیک هم کثرت طولی دارد هم کثرت عرضی ولی انی که درد برهان نقش دارد فقط کثرت طولی است.میگوید خب این کثرت طولی اگر هست انی که تامه است. ان تمامی که انجا هست تمام نسبی است نه تام مطلق است .تمام قبل از نقص است یعنی یک وجودی که معلول است علتش که نسبت به او تام است چون از او بالاتر است از او اقوی است ان قبل از نقص است. و ناقص وجودش وابسته است به تام برای اینکه هر ناقصی محدود است. محدود ممکن است. ممکن معلول است.معلول هم قهرا وجودش عین افتقار و ارتباط است . اگر ناقص متعلق الوجود بتام است پس نمیشود این سلسه یعنی کثر طولی پیش برود تا بینهایت. چرا؟ برای اینکه مستلزم این است که… این را ننوشتیم انجا ناقص گذاشته بودیم. «لاستلزامه وجود ناقص غیر متعلق بتام» یعنی اگر همه اش ناقص باشد میشود به همان تعبیر که فرمودند وجود های رابط یا وجود های متعلقی که متعلق ندارند.یک مقدمه هم این بود که« فغایه کمال الوجود…» یک موجودی است که لایتصور اتم منه چون اگر اتم از او تصور شود باز میشود ناقص ، محدود، محتاج به تام . نمیشود غایت کمال اورد. ان موجودی که لایتصور اتم منه همان وجودی است که لاحد له.و ان موجودی که لاحد له هو الواجب تعالی. این تقریری است از بیان اخوند که عرض کردیم این بیان را ایشان هم در اصفار اورده اند هم در خاتمه ی مشاعر.تقریبا در خاتمه ی مشاعر و بلکه در تعلیقه ی بر شرح حکمت الاشراق و در جلد ۶ صفحه ی ۵۵، ۵۶ هم اورده اند. پس یکی جلد۶ صفحه ی ۱۵ تا ۱۷ و صفحه ی ۵۵ ، ۵۶ و تعلیقات شرح حکمه الاشراق. بعضی جاها خیلی مفصل است…بله در ان صفحه ی ۵۵ ،۵۶ دارد « القصور یستلزم المعلولیه اذ الحقیقه الوجودیه لایمکن ان یکون ذاتها بذاتها من غیر عله مستلزمه للقصور» همان .همان که گفتیم ناقص متعلق الوجود است به تام.در تعلیقه بر قسم حکمت شرح حکمه الاشراق میشود جلد ۴ حکمت الاشراق چاپ بنیاد حکمت صدرا صفحه ی ۱۹۷ .دارد «الواجب جل ذکر لکونه غیرمتناه القوه[ نویه] شدتا لاحد له فلا محدد له و لاقاهرا الیه و ذلک و انه نور و وجود سر و لیس فیه شئ غیر نور و الوجود وغیره من الانوار الوجودیه قسوه فیه معنا غیر نور و الوجود و کونه محدودا بحد» بله « و کل ما یوجد له وراء و غایه فیحتاج الی ما یحدده و یقهر علیه و ینجبر نقصه بکماله و ضعفه بقوه» بعد هم گفته «و هذا کلام حق لکنه غامض عن ادراک اکثر الناس فلا یذعنون بان تمام قبل [النقد] » میگوید این مشکل است.خب بیان ابن سینا خیلی ساده بود. خیلی راحت میگفت اقا هستی هست اگر واجب است فهو اگر ممکن است واجب میخواهد. ایشان می فرماید نه این بیان ان نیست.ان را اصلا میگفت برهان صدیقین نیست که گفتیم اشکالشان وارد نیست ولی خود ایشان دارد اذعان میکند که یک برهان غامضی است. در خاتمه ی مشاعر هم که میشود مجموعه رسائل فلسفی جلد ۴ صفحه ۴۰۹ تا ۴۱۱ تقریبا عین عبارت اصفار است.گفته «وعلم ان طرق الی الله تعالی کثیره لانه ذوفضائل و جهاد غیر عدیده و اشد البراهین و اوسعها و اشرفها الیه و الی صفاته و افعاله» که حالا یک نکته ای بعد ایشان دارد که از این راه تمام کمالات هم اثبات میشود چرا؟ خیلی روشن است. برای اینکه اگر گفتی وجود بینهایت اگر موجودی بخواهد تمام کمالات را داشته باشد چه جوری باید باشد؟ باید انقدر وجودش وسیع باشد که هیچی فروگذار نشود خب هست دیگر. وجود بینهایت باید علم بینهایت باشد، باید قدرت بینهایت باشد برای اینکه اگر علمش محدود باشد یعنی اینکه میشود علمش بیش از این باشد علمش بخواهد بیش از این باشد باید وجودش …چون علم کمال است.علم مثل صفت فعل نیست.صفاتی هستند که کمال نیستند.
خدا خالق است خلق به همین است که ایجاد میکند کسی ولی خدا باشد هم همینطور است توجه بکند شئ به وجود می اید. این کمال نیست.کمال این است که میتواند ان کار را بکند یعنی ان قدرت کمال است اما اینکه اینکار را انجام میدهد…لذا همه میگویند همه که البته عمدا فلاسفه میگویند صفات فعل کمال نیست. بعضی نادرا گفته اند که صفت فعل هم کمال است خب درست نیست اگر اینطور باشد انوقت تغییر در ذات واجب پیدا میشود چون فعل را یک وقت انجام میدهد یکوقت انجام نمیدهد انوقتی که انجام میدهد این کمال را دارد .قبل از اینکه این فعل را انجام دهد برای اینکه خدای متعال «کل یوم هو فی شأن» الان هم دارد خلق انجام می دهد دیگر. این بچه ای که امروز دارد به دنیا می اید که خدای متعال از ازل خالقش نبوده است الان خالقش است. بالاخره فرموده که« و اشد البراهین و اوسعها و اشرفها الیه و الی صفاته و افعاله هو الذی لایکون وسط فی البرهان غیره» حالا این.
یکی از حضار: ببخشید ولی ناقص مثل همان مجموع نیست اینجا که میگوید؟
اقای فیاضی: نه یک موجود را میگوید. یک موجود ناقص
یکی از حضار: اگر یک ناقص بگوییم خب قبلش یک علت دارد دیگر ولی اگر مجموع بگوییم…
اقای فیاضی: نه ان مجموع ناقص ها.
یکی از حضار: خب ناقص که همان فرمودید که…
اقای فیاضی: نه!نه! نه! این غیر ان است ببینید. میگوید اقا اینها همه رابط اند و موجود و بینهایت. خب ایا میشود؟ بینهایتوجود وابسته ولی چه؟ وابسته اند اما چیزی که اینها بهش وابسته باشند نیست. گفتم شبیه برهان وسط و طرف میشود در این جهت که بینهایت وسط ،طرف میخواهد. یک دانه طرف وسط میخواهد دوتا هم باشد طرف میخواهد بینهایت هم باشد چون وسط است .این هم چون همه عین فقر اند خب همه عین وابستگی اند عین اتکا اند اما متکا نداشته باشند نمیشود.
اما انی که فرموده اند که «قال الاخوند هذا البرهان استدلال منه تعالی علیهم میگوید شما میگویی وجود هست پس خدا هست خب این وجود مگر غیرخداست؟ این وجود بینهایت که الان بهش رسیدی جا برای غیر نمیگذارد. ان فرمایش استاد را ایجا بیاورید. اخوند به ان محتوایش معتقد است حالا شاید یادم نمی اید به این عدم لاحدی هم استناد کرده است یا نه ولی اگر این است همه چیز اوست. پس ان وجودی که اول گفتی همین خدایی است که اخر داری میگویی. پس به چیزی تمسک کردی که نمیدونستی خداست با این برهان رسیدی به اینکه ان خودش خداست.وجودی که اول گفتی همان چیزی است که داری اخر میفهمی که ان واجب است. پس برهان نیامد از غیر حق ، حق را اثبات کند بلکه امد از وجود که این وجود چیست؟ همتن وجودی است که هیچ چیزی را واگذار نمیکند. همه به وجود او موجود اند. چون وجود نامحدود است و شما این را بهش اضافه کن که وجود نامحدود جا برای غیر نمی گذارد. این میتواند توجیه بکند سخن اخوند را که البته اخوند چون قائل به وحدت وجود است خیلی راحت این حرف را می زند ولی اشکالش این است که نه اقا شما این را مفروض گرفته ای. انی که استدلال بود این است که هستی هست.ان هستی که موضوع…پس اخوند می گوید « هذا البرهان استدلال منه تعالی علیه لانه هو الوجود الصرف الذی لاحد له و هو عین الاشیاء» پس «فلوجود الذی جاء فی المقدمه الاولی لیس امر غیر الواجب الذی هو نتیجه الاستدلال» میگوید نتیجه ی استدلال شما… پس اسن استدلال برای چه بود؟ استدلال فقط برای این بود که بگویی همان وجود یک وصف دیگر هم دارد. میگوید وجود را که بهش رسیده بودی اصیل بود حقیقت بود. این وجودی که حقیقت دارد واجب هم هست. مثل همه ی استدلال هایی که با قیاس اقترانی حملی انجام میشود. قیاس اقترانی حملی میگوید اقا زید انسان است و انسان فانی است .فانی است یعنی از کار می افتد نه اینکه از بین می رود شاهدش این است وقتی وارد قبرستان می شود ادم مستحب است این حالا طبق انچه در روایات ما امده«اللهم رب هذه الارواح فانیه» خدایا تویی که پروردگار و خالق و مدبر این روح های فانی هستی «و الاجساد البالیه» خب اجساد البالیه روشن است اما روح فانی است یعنی چه؟ روح که از بین نمی رود. اگر از بین برود که انکه میاورند قیامت عذابش میکنند چیست؟ یک کس دیگر است.
یکی از حضار: این دعا سلام است دیگر
اقای فیاضی: نه میگوییم اللهم دعاست. «اللهم رب هذه الارواح…» ان «السلام علی اهل لا اله الا الله» یک چیز دیگر است.
خب روح فانی نمیشود. امیرالمومنین علی (ع) در همان اول وصیت نامه خود، طبق انچه که در نهج البلاغه هست.بله «من الوالد الفان» ان پدری که از کار افتاده است. فانی به این نیست که نیست شود ، این فنا نیست. فنا این است که از فعالیت بیوفتد از فعالیت که افتاد و روح از فعالیت افتاده تا ان ابزار کارش که بدنش است ازش گرفته شده و انجا بدن خاک است پوسیده و امثالهم و یک وقت هم که همه این حالت را پیدا میکنند که ان وقتی است که نفخ صور اول میشود که حتی ملائکه هم همین حالت را پیدا میکند.می میرند. مرگ هم همین است. مرگ هم معنایش نابودی نیست. مرگ هم معنایش از کار افتادن است. اصلا معنای مات در لغت یعنی سکن.یعنی از حرکت باز ایستاد حرکت دیگر ندارد. جبرئیل می میرد نمیدانم حتی ملک الموت می میرد ان هم همینطور.بالاخره میگوید چطور انجا میگویی زید انسان است و انسان فانی است یعنی چه؟ پس زید فانی است. می گوید این زیدی که اینجا داشتی فانی بود منتهی شما بهش توجه نداشتی برهان شما را ملتفت کرد که خود همان فانی است. اینجا هم همینطور. ان وجودی که اول گفتی، واجب بود منتهی این برهان من به شما گفت که واجب هم هست.می گوییم این فرمایش وقتی درست است؛«فلوجود الذی جاء فی المقدمه الاولی لیس امر غیر الواجب الذی هو نتیجه الاستدلال و انما الاستدلال یثبت ان نفس ذلک الوجود له صفه وجوب» ان وجود صفت وجوب هم دارد پس بنابراین طریق عین مقصود است ایشان فرموده در اینجا طریق عین مقصود است برخلاف روش دیگران. دیگران می گویند عالم امکان هست یا حرکت هست یا نفس انسانی هست پس خدا هست. ما نه ما گفتیم وجود هست پس خدا هست.این وجود هست باز مثل ابن سینا نشد.ابن سینا میگفت ان وجود اگر واجب است که خودش است اگر ممکن است مستلزم واجب است نه خودش واجب است. اما ایشان می گوید من این بیانی که دارم میگویم اثبات میکنم عرض میکنیم که هیچوقت این بیان ان مدعا را اثبات نمیکند.
قال الاخوند اینطور است «و فیه ان هذا البیان بضمیمه ما کان یعتقد به الخوند ینتهی الی ان الطریق عین المقصود» او معتقد است که بینهایت جا برای غیر نمی گذارد پس بنابراین ان وجودی که اول گفتی همان واجب است. چون غیر نیست،غیر اگر هست موجود بعین موجودیت همان وجود بینهایت. هست نمیگوید نیست میگوید هست اما به این نحو هست. اما می گوییم که این بیان به ضمیمه ی ان حرفی که شما بهش معتقدی و الا «فنفس بیان لا ینافی ما علیه قائلون بلکثره من دون وحده شخصیه» اخوند هم قائل به کثرت است اما کثرتی که عین وحدت شخصی است اما انهایی که قائلند به کثرت بدون وحدت شخصی میگویند اقا یک وجود واحد نیست که همه ی موجودات به شخص او موجود اند که بگویند که هو عین الاشیاء. اینها اینطور نمی گویند، میگویند هو غیر الاشیاء. انها می توانند این استدلال را بکنند. پس این استدلال نتیجه ای که شما میخواهید بگیرید اعم است از ان مدعای شما. مدعای شما چیست؟طریق عین مقصود است نه طریق با این برهان اثبات نمی شود. به ضمیمه ی چیزی که شما بهش پایبندید و ان کسی که به ان پایبند نیست میتواند همین استدلال را بکند به خدا هم برسد اما بگوید چه؟وجود لایتنهی جا برای غیر می گذارد. چرا؟ برای اینکه در همان وجود لایتنهی میشود یک موجودات دیگری موجود شوند در حالیکه انها غیر او هستند ولی خارج از وجود او نیستد.
گفتیم شما فرض کنید یک نور بینهایتی حالا اگر یک موجودی خلق شود به توسط ان نور بینهایت میگویند اقا عدم تنهی ان خراب میشود.می گویم چرا؟ چرا حالا یک چیز جدید پیدا شد ان کم شود؟ چه ملازمه ای دارد؟ حالا که نور بینهایت هست یک بلور داخل این نور به وجود بیاید باتوجه به اینکه نور در تمام ذرات این بلور هست.
یکی از حضار: خب فرقشان این است که ان نور و بلور جزو حقیقت اند ولی وجود یک حقیقت است.
اقای فیاضی: خدا و مخلوق ای بابا اگر ان ها دوتا حقیقتند که هردو مخلوق اند اینجا یکی خداست که حقیقتش را هیچکس نمیتواند بفهمد و یکی مخلوق است. اینها یک حقیقتند؟ یک حقیقتند یعنی هردویشان وجود است خب انجا هم هردو وجود استو اما یک حقیقتند یعنی حقیقتشان یکیست؟هرگز! حقیقتشان یکی نیست هردو وجودند ولی بینهایت باهم ذاتشان فرق دارد.حقیقتشان فرق دارد یک حقیقت نیست.
یکی از حضار: پس همان نور وقتی می گوییم ما نور بینهایت وقتی یک نور دیگر فرض کنیم ولی ان ضعیف تر است ان را از نامحدود بودن خارج میکند یا نمی کند؟
اقای فیاضی: ما حالا نور فرض نکردیم شما می ایی می گویی یک خدای دیگر میخواهی فرض کنی ما میگوییم نه یک خدا یک حقیقت دیگری مثل بلور
یکی از حضار: [وجه تمایزشان] چیست؟
اقای فیاضی : تشخص هایشان
یکی از حضار: ان مگر ذاتیشان است؟
اقای فیاضی: بله دیگر هر وجودی عین تشخص است .هر وجودی تشخص خودش را دارد. خدای متعال یک حقیقتی است با تشخص خدایی.مثل اینکه نور یک حقیقتی است با تشخص نوری. بلور، این بلوری هم که وسط نور موجود است این هم یک حقیقتی است اما با تشخص چه؟ بلوری. این یک تشخص دارد ان یک تشخص دیگری دارد ولی ان نافذ در همه اشیاء هست« داخل فی الاشیاء» اما لا بممازج با همدیگر قاطی نمیشوند.
یکی ار حضار: خب همان مرتبه ی معلول هست یا نیست؟
اقای فیاضی : یعنی چه؟ بله هست مرتبه ی معلول یعنی محدود است به ان مرتبه؟ نه. ولی انجا هرجایی شما فرض کنید چون بینهایت است چیست ؟ نمیتوانی جایی فرض کنی که نباشد. امکان ندارد.
یکی از حضار: [تقدیرش] باعث محدودیتش است؟
اقای فیاضی: بله نبودش باعث محدودیت است. چون نامحدود است باید همه جا و توی همه چیز باشد. اما بدون اینکه با چیزی قاطی شود.همانطور که…
یکی از حضار: وقتی که همه جا هست[ان] دیگری کجاست؟
اقای فیاضی: ان دیگری توی همینجاست. چون در یک وعاع میشود چه؟ بینهایت چیز موجود شود.مهم همین است ان کسی که این استدلال را میکند که می گوید بینهایت جا برای غیر نمی گذارد اول باید چه کار کند؟ دلیل بیاورد بر اینکه نمیشود در یک وعاعی که یک وجود هست یک وجود دیگر هم همانجا باشد. می گوید اقا تا ادم در حال حرکت است و خوابش نبرده است روحش کجاست؟ روحش توی بدنش است ولی روح، روح است بدن چیست؟بدن. موقع خواب هم این روح می رود کجا؟ از بدن جدا میشود. روح که از بدن جدا میشود به خاطر این است که خودش یک وجود دیگری است. اگر عین بدن بود انطوری که ملاصدرا می گوید اصلا امکان نداشت.
ملاصدرا می گوید نفس عین بدن است می گوییم نه. نفس یک حقیقتی است قبل از بدن وجود داشته بعد از اینکه بدن اماده میشود روح می اید داخل این بدن و بدن را مدیریت میکند. به خاطر اینکه وجود محدود است باید اینجا باشد تا بتواند ولایت بر ان داشته باشد و مدیریت کند. اگر برود ان طرف تر نمی تواند مدیریت کند. لذا ان کسانی که روحشان بزرگ است انها ان طرف عالم را هم مدیریت میکنند. همانطور که بدنش را مدیریت میکند با اراده اش همه ی عالم را دارد مدیریت میکند. او دارد مدیریت میکند همانطور که خدا مدیریت میکند. خدا حضور دارد هه جا دارد مدیریت میکند با دست ولیش دارد مدیریت میکند که ولیش هم از همه ی هستی بزرگتر است.
بالاخره پس اقا این دلیل به ما نگفت که ان وجود خودش خداست. گفت اقا ان وجود مشکک است کثرت دارد.این با ان کثرت سنخی که ما معتقدیم سازگار است. این برهان لازم نیست فقط بر اساس وحدت سریانی وجود در کل هستی تقریر بشود تا بشود برهان نه.همانطور که ما تقریر کردیم تمام است البته کسی با نگاه ملاصدرا بخواهد تقریر کند باید از همان اول بگوید که ان ناقص چیست؟ عین تامه و تام عین ان ناقص است. خب ان را می تواند بهش اضافه کند میشود بیان ملاصدرا. ما یکجوری تقریر کردیم که استدلال تمام است، متوقف بر ان نیست میشود گفت این یکی از براهین صدیقین است. ولی اخوند ان است منظورش. ان وجودی که اول می گوید همانی است که بعد میگوید همان واجب است و مابقیش شئونش هستند. لذا اینجا تعبیر به شئون و اینها هم نکرده ،تعبیر به افعال کرده است. افعال باز اعم است از اینکه عین باشد یا غیر باشد.حالا این هم بیان مرحوم اخوند. دیگر اگر اجازه بفرمایند حاج اقا تمومش میکنیم و اگر عمری باشد ان شاء الله توفیق پیدا کنم باز مجددا بیایم محضرتان و بهره مند شوم از این نورانیت شخص جناب عالی و این مکان مقدس.
والحمدلله رب العالمین
پاسخ دهید