روز شنبه مورخ ۲۷ فروردین ماه ۱۴۰۱، به همّت پژوهش سرا و معاونت پژوهش مدرسه علمیه امام خمینی(ره)، یازدهمین جلسه «خداشناسی فلسفی» در ماه رمضان سال ۱۴۰۱ شمسی توسط استاد معظم حضرت «آیت الله فیاضی» در مدرس ۱۰ مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران برگزار گردید که مشروح این جلسه تقدیم حضورتان می گردد.
«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»
«بسم الله الرحمن الرحیم »
«الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی رسوله محمد و آله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین».
عرض شد که برای اثبات وجود واجب الوجود سه دسته برهان آورده شده است، دسته اول براهینی است که از راه مفهوم وجود خدا را اثبات می کند، یعنی می گوید اگر شما این تصور را دارید، این فهم را دارید، این مفهوم در ذهن شما شکل گرفته است، خود این مفهوم شما را می رساند به این که باید وجود واجب در خارج باشد.
خب این استدلال ها مختلف است، یک دسته از آنها بر اساس مفهوم واجب الوجود است، مثل برهان فارابی، برهان محقق نراقی، برهان مرحوم محقق اصفهانی و یا تقریرهای مختلفی که غیر از این آقایان از این برهان می شود کرد.
دسته دوم برهان هایی است که از راه خود مفهوم وجود، وجود، می گوید مفهوم وجود را اگر شما دارید، باید بپذیرید که وجود واجب در خارج هست، اولین تقریر تقریرِ مرحوم آخوند بود، مرحوم آخوند می فرمود همین که مفهوم وجود را داریم، خود مفهوم وجود ما را می رساند به این که واجب الوجود در خارج هست. یک تقریر دیگر از همین سنخ، تقریر علامه سمنانی صاحب کتاب حکمت بوعلی است، «تقریر العلامه السمنانی البرهان علی اساس المفهوم الوجود»، ایشان هم براساس مفهوم وجود می خواهد اثبات کند که خدای متعال در خارج وجود دارد. در حکمت بوعلی جلد سوم صفحه ۴۷ و ۴۸، «فراجع حکمه بوعلی جلد سه صفحه ۴۷ و ۴۸»، ایشان عنوان داده است، عنوان ایشان این است: اثبات واجب به نفس مفهوم وجود از مبتکرات مؤلف بدون ملاحظه مصداق، چه رسد به صرف الحقیقه، ایشان همانطور که از اسم کتاب خودشان هم تلمیح به این مسئله می کند، با فلسفه ملاصدرا شدیداً مخالف هستند، شدیداً و حکمت را حکمت ابن سینا می دانند، فلسفه ابن سینا را فلسفه می دانند لذا اسم کتاب خودشان را حکمت بوعلی گذاشتند، لذا از این صرف الحقیقه و اینها که از اصطلاحات ملاصدرا است بیزار هستند.
فرمودند از جمله سوانح فکری بی سابقه، یعنی از چیزهای که به فکر من خطور کرده است و سابقه ندارد، اثبات واجب به نفس مفهوم وجود است بدین خلاصه، خلاصه آن این است که مفهوم وجود معنایی است متصوَّر، میگوید شما معنای وجود را تصور کنید، با قطع نظر از جمیع ممکنات، مفهوم را که تصور می کنید چه ممکنی در خارج باشد و چه نباشد، شما این را تصور می کنید با قطع نظر از جمیع ممکنات، بلکه با اعتبار عدم ممکن بما هو ممکن، اصلا شما بگو ممکنی نیست، با فرض این که ممکنی هم نیست ما مفهوم وجود را داریم، فرض کنید اصلا ممکنی نیست.
خب اگر این مفهوم را دارید پس لازم است که این مفهوم را مصداقی و منشأ انتزاعی باشد تا بالذات مستحق حمل این مفهوم یا مشتق این مفهوم که موجود است باشد، خب اگر این مفهوم را دارید، این مفهوم که بدون منشأ انتزاع نمی شود، حالا که با فرض این که هیچ ممکنی نیست این مفهوم را دارید پس بالاخره مصداق مفهوم وجود هم یا واجب است یا ممکن، ما با فرض این که هیچ ممکنی نیست این مفهوم را داریم، پس باید واجب باشد که این مفهوم از آن انتزاع شده باشد.
می فرمایند: پس لازم است این مفهوم را مصداقی و منشأ انتزاعی باشد تا بالذات مستحق حمل این مفهوم یا مشتق این مفهوم که موجود است باشد. بالذات یعنی چه؟ یعنی بدون حیثیتی تعلیلیه یا تقییدیه. مستحق حمل این مفهوم باشد به نحو وجوب یعنی به نحو ضرورت که بگوییم او موجود است بالضروره، باید اینطور باشد، وگرنه اگر نباشد خب مفهوم وجود از کجا آمده است؟ وگرنه تصور مفهوم وجود «ممتنع الانتزاع و مستحیل التعقل» است، اگر فرض کردیم که ممکنات نیستند، حالا اگر واجب هم نباشد خب پس مفهوم وجود از کجا آمده است؟ پس باید واجب باشد که مفهوم وجود از او انتزاع شده است، در نتیجه ثابت می شود وجود واجب ازلیِ ابدی به نفس مفهوم وجود، همین که خود مفهوم وجود را دارید باید بگویید خدا هست بدون توسیط مقدمهی دوری و تسلسلی و استلزامی و حرکتی، یعنی آن حد وسط هایی که در برهان ها می آورید یا قواعدی که در برهان ها میآورید و از آنها استفاده می کنید، اینجا هیچی از آنها نمی خواهد، فقط مفهوم وجود را اگر دارید پس باید واجب باشد، بدون واسطه کردن توسیط مقدمهی دوری و تسلسلی و استلزامی و حرکت، بگویید حرکت است پس محرّک اولی می خواهد یا ملاحظه استواء ممکن نسبت به وجود و عدم که می گوییم نسبت ممکن به وجود و عدم علی السویه است پس اگر بخواهد از حالت استواء خارج شود یک چیزی باید بیاید او را از این حالت خارج کند که اسم آن علت است، از این حرف ها نمی خواهد و احتیاج به مرجِّح و امتناع ترجّح بلامرجّح و سائر وجوه معروفه، این وجه هایی که معروف است، هیچکدام اینجا نیاز نیست و این طریقه غیر از طریقه صرف الوجود است که آن را توحید صدّیقین نام نهاده اند، می گوید این که من گفتم آن نیست که من از آن بیزار هستم، توحید صدّیقین چه آنچه را که، این چه یعنی تعلیل است، چرا که آن، یعنی آن برهانی که اسم آن توحید صدیقین است مبنی بر اصالت وجود و وحدت وجود و اخذ صرف وجود از مراتب است و صدیقین از وحدت وجود و اثبات سنخ برای حقیقت وجود گریزان هستند، یعنی آن با صدیقین بودن سازگار نیست ولو اسم آن را صدیقن گذاشتند، این همان حالت مقابله ای است که در ایشان است با فلسفه ملاصدرا و حرف های آخوند.
و از این راه آشکار می شود مفاد یا «من دلّ علی ذاته بذاته و إعرفوا الله بالله و بک عرفت»، چه، یعنی چرا که مفهوم وجود وجه است «و الوجه عین ذی الوجه بوجهٍ»، این طریق منتقض نشود به ممتنع، می گوید شما اگر گفتید مفهوم وجود را داریم، حالا اشکال به خودش می کند، پس باید یک چیزی باشد که مفهوم وجود را از آن گرفته باشیم، خب من هم می گویم مفهوم ممتنع را داریم، مستشکل می گوید اگر به من اشکال کنید که مفهوم ممتنع را داریم، پس باید یک چیزی در خارج باشد که این مفهوم از آن گرفته شود، می گوید این وجه منتقض نمی شود، بله این طریق منتقض نشود به ممتنع، چطور نقض شود؟ به گمان آن که منشئی برای مفهوم آن نیست زیرا مصداق آن ممتنع است.
جواب این نقض آن است که مفهوم ممتنع منتزَع است از ماهیت خاصه ممتنع، چون ماهیت دور، ماهیت اجتماع نقیضین، ارتفاع نقیضین و خلف و اجتماع ضدین و غیرهما، یعنی چه؟ یعنی مفهوم ممتنع احتیاج به وجود ندارد، از خود ماهیت می شود انتزاع کرد، اما مفهوم وجود را که نمی شود از غیر وجود انتزاع کرد، مفهوم وجود را باید از وجود انتزاع کنیم، پس این نقض را به ما نکنید که مفهوم ممتنع را داریم پس باید یک منشأ انتزاعی داشته باشد، خب دارد، منشأ انتزاع مفهوم ممتنع چیست؟ ماهیات ممتنع. جواب این نقض آن که مفهوم ممتنع منتزع است از ماهیت خاصه ممتنع، چون ماهیت دور، ماهیت اجتماع نقیضین، ارتفاع نقیضین، خلف، اجتماع ضدین و غیرها، اما برخلاف مفهوم وجود که متصوّر و ملحوظ است به ارتسام اولی حتی با شرط عدم ممکن. می گوید مفهوم وجود که شما آن را تصور می کنید، لحاظ می کنید، ارتسام آن هم از اولی است یعنی از بدیهیات است، حتی با شرط این که ممکنی هم نباشد این مفهوم را دارید، پس ناچار باید منشأ این مفهوم ماهیتی باشد بسیط که عین عینیت آن باشد، باید یک چیزی باشد که در خارج باشد و عین وجود باشد، ماهیت آن عین وجود آن باشد. یا وجودی حقیقی صرف و خالص بدون عروض بر ماهیت ولو به تحلیل عقلی و این منشأ ماهیت ممتنع نتواند بُوَد بالضروره، این منشأ انتزاع مفهوم وجود را که نمی شود از ممتنع گرفت، برخلاف ممتنع، ممتنع را از ممتنع گرفتید، ولی این را که نمی شود از ممتنع گرفت، و نه ماهیت ممکن حسب الفرض، ماهیت ممکن هم فرض این بود که اصلا نداریم، ما این مفهوم را گرفته ایم با فرض عدم همه ممکنات، پس واجب است، پس آن منشأ انتزاع می شود واجب و این منشأ ماهیت ممتنع نتواند باشد بالضروره و نه ماهیت ممکن حسب الفرض پس آن منشأ واجب است و به این معنا اشاره شده است در قول معصوم علیه السلام «و إلا لإمتنع من الأزل معنا» اگر بخواهد وجود نداشته باشد باید ممتنع باشد، «فاغتنم ذلک فإنّی لا أعلم من تنبّه له و الحمد لواهب العقل و الالهام» و این فکر در بابل مازندران در ماه ربیع الثانی سال ۱۳۳۷ قمری الهام شد و اتفاقاً در این موضع در ماه ربیع الثانی سال ۷۵ قمری از قلم گذشت، یعنی هجده سال قبل این به ذهن من رسید ولی حالا نوشتم.
س: پس یعنی می فرمایند اگر او مفهوم واجب داشته باشیم نمی توانیم از این ممکن بگیریم، چون فرض عدم ممکن که به معنای عدم ممکن نیست.
حال اشکال می کنید یا نه؟ فعلا برای فهم آن ما تقریر کنیم.
تقریر فرمایش ایشان به صورت منطقی این است، مقدمه اول آن این است: «مفهوم الوجود متصوَّرٌ» شما مفهوم وجود را تصور می کنید، یکی از چیزهایی که تصور شما است تصور وجود است، پس این مفهوم وجود برای شما تصور شده است، «مع قطع النظر عن وجود الممکنات» با قطع نظر عن وجود الممکنات، شما اگر از وجود ممکنات قطع نظر هم بکنید نمی توانید از مفهوم وجود فرار کنید، برای این که کسی هم که می گوید هیچی نیست، او هم مفهوم وجود را دارد، می گوید وجودی در خارج نیست، سوفسطایی، مفهوم وجود در آن نخوابیده است که حالا حتما یک چیزی در خارج باشد، پس مفهوم وجود با قطع نظر از همه ممکنات می شود تصور شود.
«بل مع فرض عدمها بأجمعها» نه این که قطع نظر کنید و باشند، قطع نظر یعنی می شود ممکنات باشند ولی من توجه به آنها نکرده مفهوم وجود را پیدا می کنم، نه ،بالاتر از این، «بل مع فرض عدم الممکنات بأجمعها» اگر بگویید هیچ ممکنی هم در خارج نیست، نیست یعنی وجود ندارد، پس مفهوم وجود را می فهمید که از آن استفاده می کنید، مگر می شود کسی چیزی را اثبات کند یا انکار کند ولی تصور نکرده باشد، تصدیق بلاتصور محال است، این مقدمه اول.
مقدمه دوم: «و إذا کان مفهوم الوجود متصوّراً» اگر اینطور است که مفهوم وجود تصور می شود «مع قطع النظر عن وجود الممکنات بل مع فرض عدم الممکنات بأجمعها» اگر اینطور است که ما مفهوم وجود را تصور میکنیم، خب «وجب أن یکون هناک للوجود مصداقٌ» هناک یعنی در عالم حقیقت، در عالم خارج باید مصداقی باشد برای مفهوم وجود که آن مصداق دیگر ممکن نیست، ممکن نیست یعنی نه حیثیت تعلیلیه می خواهد که علتی بیاید به او وجود بدهد، نه حیثیت تقییدیه می خواهد که آن علت بیاید به این ماهیت وجود را عنایت کند تا این موجود شود.
قبلا گفته بودیم هرچه موجود می شود از سه حال خارج نیست، یا موجود می شود به حیثیت هم تعلیلیه و هم تقییدیه و آن ماهیات است، ماهیات اگر بخواهند موجود شوند باید وجود پیدا کنند، یعنی نمی شود بگویید «الانسان موجودٌ» باید بگویید «الانسان الموجود موجودٌ»، اگر بخواهند وجود پیدا کنند باید قید وجود را پیدا کنند، اگر قید وجود را هم بخواهند پیدا کنند از خودشان که درنمی آید، پس باید علت به آنها بدهد، در نتیجه هم حیثیت تقییدیه می خواهند و هم حیثیت تعلیلیه. خود آن وجودی که علت می دهد، آن وجود هم ممکن است، اگر بخواهد باشد باید علت او را به وجود بیاورد، پس ماهیت هم حیثیت تقییدیه می خواهد و هم حیثیت تعلیلیه، اما خود آن وجودی که مجعول علت است فقط حیثیت تعلیلیه می خواهد، این هم قسم دوم. پس موجود یا ماهیت است که هردو حیثیت را می خواهد یا وجود ممکن است که فقط حیثیت تعلیلیه می خواهد یا وجود غیر ممکن است که وجود واجب می شود که نه حیثیت تعلیلیه می خواهد و نه حیثیت تقییدیه.
می گوید اگر شما با قطع نظر از وجود ممکنات یعنی پای وجود ممکنات را کنار کشیدید، وقتی وجود ممکنات را کنار بردید، هم ماهیت را کنار بردید، ماهیت موجوده را، چون ماهیت موجوده برای ممکنات است، هم وجودی را که احتیاج به حیثیت تعلیلیه دارد، آن را هم کنار گذاشتید، با این که آنها را کنار گذاشتی مفهوم وجود را دارید، پس مفهوم وجود باید از یک موجودی انتزاع شده باشد که نه حیثیت تعلیلیه دارد و نه حیثیت تقییدیه، پس «وجب أن یکون لمفهوم الوجود مصداقٌ موجودٌ بالذات من دون حیثیهٍ تعلیلیهٍ و تقییدیهٍ» باید یک همچین مصداقی داشته باشد. چرا؟ «لإستحاله التحقق المفهوم من دون وجود منشأ لإنتزاعه» نمی شود یک مفهوم پیدا شود ولی منشأ انتزاع نداشته باشد.
مقدمه سوم: تالی همان مقدمه دوم «و إذ وجب أن یکون هناک لمفهوم الوجود مصداقٌ موجودٌ بالذات من دون حیثیهٍ تعلیلیهٍ و تقییدیه» خب «وجب وجود الواجب» پس باید واجب در خارج باشد، چرا؟ چون آن که موجود است «من دون حیثیه تعلیلیه أو تقییدیه» چیزی جز واجب نیست، «لأنّ الواجب هو الموجود من دون حیثیهٍ تعلیلهٍ أو تقییدیه» یکی از چیزهایی که ایشان دارد این است که می گوید اگر قائل به اصالت وجود شدی وحدت وجودی هستی، اصالت وجود یعنی وحدت وجود، این حرف در مکتب تفکیک رفته است و قائل به مکتب تفکیک هم همین را خیلی جدی می گویند یا باید قائل به اصالت وجود نشوید و یا اگر قائل به اصالت وجود شدید، مرحوم آقا میرزا جواد تهرانی قدّس الله سرّه همین را در کتاب های خودشان آوردند که اصالت وجود یعنی وحدت وجود،در حالی که واقعا هیچ تلازمی ندارد، یک کسی می تواند قائل به وحدت و اصالت وجود بشود اما قائل به وحدت وجود نشود. این یک مسئله است و آن یک مسئله دیگری است.
بله اگر کسی می خواهد قائل به وحدت وجود شود باید قائل به اصالت وجود شود، چون وحدت وجودی که اصل وجود آن نباشد وحدت وجود نمی شود، وحدت وجود متوقف بر اصالت وجود است اما معنای اصالت وجود وحدت وجود نیست، ملازم با وحدت وجود هم نیست، می شود کسی اصالت وجودی باشد و وحدت وجودی نباشد، این استدلال.
إذاً، پس از این نتیجه می گیرند که «واجب الوجود موجودٌ» می گویند ببینید ما سراغ این نیامدیم که یک چیزی در خارج است پس باید خدا باشد، حالا به برهان دور و تسلسل و نمی دانم یا حرکت است محرّک اول می خواهد یا نظم است ناظم می خواهد، از این حرف ها نزدیم، گفتیم شما وقتی مفهوم وجود دارید باید بپذرید که واجب هست.
اشکال اول این استدلال این است که «و فیه اولا» شما می فرمائید مفهوم وجود تصور می شود با قطع نظر از وجود ممکنات بلکه با فرض عدم ممکنات، خب حال من فرض می کنم ممکنات نیستند یعنی خودم هم نیستم، هیچی نیست، آنوقت تصور مفهوم وجود کجا پیدا می شود؟ شما گفتید تصور مفهوم وجود حاصل است با فرض عدم ممکنات، این که می خواهد تصور کند کیست؟ از کجا می آید؟ مقدمه اول باید برای شما روشن و بدیهی باشد تا بتواند روی استدلال بکار ببرید، خودت نیستی، تصور شما هم نیست، آنوقت چطور می توانی بگویی؟ بگویی مفهوم وجود تصور می شود با فرض این که من خودم هم نباشم؟ چون با فرض عدم همه ممکنات، پس «وفیه اولا»
س: این فرض می شود، یعنی خودش فرض می کند، واقعا که نمی توانیم بگوییم نیست.
می خواهیم در آن فرض بگوییم، می گوید در آن فرضی که شما خودت نیستی، تصور مفهوم وجود قابل تحقق است، خب حالا هست؟ لذا سراغ واجب می رود، ما می گوییم «و فیه اولا أنّ المقدمه الاولی ممنوعهٌ فإنّه مع فرض عدم جمیع الممکنات لایبقی موقعٌ لتصور مفهوم الوجود لعدم مستدِل» مستدلی نیست، مستدل باید تصور کند، بعد بگویید حالا که تصور کردید این مقدمه اول درست شد، مفهوم وجود را تصور کردید، حالا من از راه مفهوم وجود می خواهم خدا را برای شما اثبات کنم، خود آن مستدل نیست، آن که می خواهد این مقدمه را استفاده کند نیست، قهراً تصور او هم نیست، شما می گویید این تصور است با فرض این که ممکنات نباشند، ممکنات یعنی خود مستدل هم نباشد، یعنی هیچ موجودی که بخواهد استدلال کند، آنوقت چطور تصور مستدل را میتوانید بیاورید و استدلال درست کنید؟ حالا مستدل خودت باشد یا هر کس دیگری باشد، بالاخره یک تصوری باید باشد و اگر بخواهد تصور باشد باید یک مستدلی باشد که بخواهد به این مقدمه و این تصور مفهوم استناد و استدلال کند.
س: منظور ایشان از بدو یک توجهی به خودش و غیر خودش.
نه، این توجه فرض قبلی بود، بل داشت، اینجا گفته بود که «مفهوم الوجود متصورٌ مع قطع النظر عن وجود الممکنات» بعد گفت: «بله مع فرض عدم الممکنات» ما همان آخری را گرفتیم، بلکه یعنی حرف من است، روی این حرف ایستادم.
می گوییم حالا خب ممکنات نیستند، در عالم هیچ ها شما تصور دارید که بتوانید به آن استدلال کنید؟ بگویید در عالم هیچ ها ما یک تصور مفهوم وجود داریم، تصور علم حصولی است، علم حصوری ذات نیست، صفت است، چون صفت است احتیاج به یک ذاتی دارد که این علم برای او پیدا شود، یک متصوِّری می خواهد. این اشکال فرمایش ایشان است.
اما اشکال دوم: «و ثانیاً أنّ المقدمه الثانیه ممنوعهٌ» شما گفتید حالا که مفهوم وجود تصور می شود با قطع نظر از وجود ممکنات بلکه با فرض عدم ممکنات بأجمعها، پس باید یک مصداقی باشد که این مفهوم را از آن بگیریم چون محال است تحقق مفهوم بدون وجود منشأ انتزاع آن، «لممنوعیه تعلیلها» شما برای مقدمه دوم یک تعلیل آوردید، تعلیل شما این است که نمی شود مفهوم داشت بدون منشأ انتزاع، ما می گوییم این همان حرف علامه طباطبائی است که هر مفهومی بخواهید داشته باشید باید منشأ انتزاع آن را درک کنید اول تا بتوانید از آن مفهوم بگیرید و الا رابطه آن مفهوم با همه مصادیق یکسان می شود، یا باید از هیچی حکایت نکند و یا باید از همه حکایت کند، چون یک مفهومی که همینطوری پیدا شده است، بدون گرفتن از منشأ انتزاع، چه ربطی به آن منشأ انتزاع دارد؟ رابطه این با او، با هر چیز دیگر هیچ فرقی نمی کند، نسبت این مفهوم به همه اشیاء علی السویه است، این بیان علامه است، شما هم همان حرف را می زنید، شما می گویید مفهوم باید از منشأ انتزاع گرفته شود تا مفهوم آن شود، این مثل این است که یک عکس وقتی می خواهد عکس زید باشد باید از زید گرفته شود تا تصویر زید شود و الا تصویری که شما گرفتید، از زید نگرفتید، این تصویر یا باید بر همه صدق کند یا بر هیچکس صدق نکند، چون از خودش نگرفتید، این فرمایش. «مقدمه ثانیه ممنوعهٌ لممنوعیه تعلیلها و ذلک لما مرّ من أنّ حکایه المفهوم ذاتیهٌ» می گوییم مفهوم مثل عکس نیست، حکایت عکس ذاتی نیست، یعنی چه؟ یعنی اگر یک کسی را در سن سی سالگی خلق کند در یک جایی که فقط عکس است، این عکس ها را ببیند هیچوقت از این عکس ها منتقل نمی شود به صاحب عکس ها، چه خبری دارد که این عکس است؟ فکر می کند حقائق همه همین ها هستند، کسی از عکس منتقل می شود که برای او معهود باشد صاحب عکس با عکس، لااقل یک مورد فهمیده باشد که عکس را از یک صاحب عکسی می گیرند، عکس که هیچی، اصل مجسمه، مجسمه که خیلی مشخص تر است، یک کسی را خدا در سن سی سالگی با امر کن به این عالم آورده است، عالمی که همه آن مجسمه است، مجسمه زید است، عمرو است، بکر است، الان ما وقتی مجسمه زید را می بینیم ذهن ما فوری منتقل می شود به خود زید، اما آن آدم چطور؟ آن آدم فکر می کند همه حقیقت همین مجسمه ها است، هیچوقت ذهن او از مجسمه منتقل نمی شود، سرّ آن چیست؟ سرّ آن این است که عکس، مجسمه حاکی بالذات نیست ولی برخلاف علم است، علم حاکی بالذات است، حقیقت علم حصولی همان حاکویت آن است.
خب اگر این است پس مفهوم وجود از هرجا بیاید، حالا یک عده می گویند مفاهیم فطری داریم، یعنی شما وقتی متولد می شوید یکسری مفاهیم را با خودت داری، خب این مفهوم را چون داری حکایت می کند از معنای آن، مفهوم وجود که نمی تواند از عدم حکایت کند، مفهوم عدم که نمی تواند از وجود حکایت کند، بعد هم آقا عدم هم داریم، مفهوم وجود، پس اول این را بگوییم «لما مرّ من أنّ حکایه المفهوم ذاتیهٌ فیحکی المفهوم معناه» معناه مفعول یحکی است «سواءٌ اُنتزع منه ام لا، ألاتری أنّ مفهوم العدم یحکی العدم» شما عدم را انتزاع کردید، از چه چیزی؟ از عدم، مثل خود عدم. پس سرّ مسئله در این است که حکایت وقتی ذاتی شد کاری به این ندارد که شما از کجا انتزاع کردید، مفهوم یا هست یا نیست، اگر هست حکایت خودش را می کند، از هرجا انتزاع شده باشد، حکایت هم فقط از معنای خودش می کند که گفتید اگر بنا باشد از مصداق خودش انتزاع نشده باشد باید بر همه چیز صدق کند یا بر هیچ چیز صدق نکند نه، این چون حاکویت خاص دارد، گفتیم حاکویت حقیقت علم حصولی است، اما علم حصولی به معنای جنسی آن که در عالم نیست، آنچه که در عالم است نوع علم حصولی است، تازه آن هم نوع نه بماهو نوع، فرد نوع، خب فرد نوع یک حکایت خاص دارد، مفهوم وجود یک حکایت دارد، مفهوم عدم یک حکایت دیگری دارد. بنابراین این استدلال تمام نیست.
بعد از این استدلال، من در فلاسفه اسلامی کس دیگری را پیدا نکردم که از راه مفهوم وجود اثبات وجود خدا بکند، ما چندتا را گفتیم ولی غیر از اینها پیدا نکردم. اول برای فارابی را عرض کنم، آن روز آقای بلند قامت گفت تقریر بیان فارابی چیست؟ گفتیم در فلاسفه اسلامی اول کسی که از او سراغ داریم اثبات واجب کرده است از راه مفهوم، فارابی است، عبارت فارابی ظهور در استدلال دارد، بعضی خدشه کردند که شاید این عبارت این نیست ولی ظاهراً آن این است که آنجا دلیل آورده است بر اثبات واجب، آن دفعه عبارت را خواندیم، گفته است «أنّ الامور الممکنه الوجود لایجوز أن تترقّی فی العلّیه و المعلولیه إلی ما لانهایه له و لا أن یکون دوراً» این امور ممکن که احتیاج به علت دارند، نمی شود علت آن باز احتیاج به علت داشته باشد، باز علت آن احتیاج به علت داشته باشد یعنی ممکن باشد تا بی نهایت، این نمی شود، دور هم نمی شود، «بل ینتهی إلی أمرٍ واجب الوجود بذاته و هو الموجود الاول» این یک استدلال، این استدلال تمام است.
بعد دوباره می گوید «و أنّ الواجب الوجود بذاته متی فرض غیر موجودٍ لزم منه المحال» این یک استدلال دیگری است، می گوید واجب الوجود را اگر فرض کنید موجود نیست محال لازم می آید. تقریر استدلال او این است: «تقریر الفارابی البرهان علی اساس مفهوم واجب الوجود»، مقدمه اول آن این است که «مفهوم واجب الوجود یحکی معناه حکایهً ذاتیه» مفهوم واجب الوجود مثل هر مفهوم دیگری معنای خودش را نشان می دهد، حکایت میکند معنای خودش را حکایتی ذاتی، این مقدمه اول.
مقدمه دوم: «و معنا واجب الوجود ضروریُ الوجود» واجب الوجود یعنی ضروری الوجود، یعنی باید باشد.
مقدمه سوم: «ولو کان ما هوی ضروری الوجود معدوماً» اگر چیزی که ضروری الوجود است معدوم باشد یعنی آن معنا در خارج نباشد، چون گفتیم می شود معنا در خارج باشد و می شود در خارج نباشد، اگر بگویید در خارج نیست «کان عدمه ممکناً» باید بگویید عدم آن ممکن بوده است که در خارج شده است، چرا؟ «لأنّ» ممکن هم می نویسم «ممکناً بالإمکان العام» عدم آن ممکن بود، این امکان عام است «بالإمکان العام» یعنی عدم آن ممتنع نبوده است، ممکن بوده است به امکان عام، «لأنّ أدل دلیل علی امکان شیءٍ وقوعه» اگر عدم آن تحقق پیدا کرده است و واقع شده است، ممکن بوده است که واقع شده است، این هم مقدمه سوم.
مقدمه چهارم: «ولو کان عدمه ممکناً» اگر عدم آن ممکن است، می دانید امکان عدم یعنی چه؟ یعنی وجود ضرورت ندارد، چون امکان عام سلب ضرورت از جانب مخالف است، اگر عدم را گفتیم ممکن است یعنی وجود ضرورت ندارد، «ولو کان عدمه ممکناً» اگر عدم آن ممکن است «لم یکن ضروری الوجود» پس ضروری الوجود نیست، «لأنّ الامکان العام هو سلب الضروره عن الجانب المخالف» این حرف فارابی است که به نظر ما مو لای درز آن نمی رود، حرفی است درست و نمی شود به این اشکال کرد.
این حرف فارابی است، فارابی چه زمانی گفته است؟ تولد فارابی را گفتند حدود ۱۶۰ سال قبل از آنسلم بوده است، گفته است و یک حرف متقنی هم گفته است، اما آنسلم که یک کشیش متکلم مسیحی است و اطلاعات فلسفی داشته است و تلاش ها کرده است، او هم یک برهان اقامه کرده است به قول خودش که معروف شده است به برهان آنسلم و می گویند مبدع برهان وجودی آنسلم است.
حرف آنسلم، جناب آقای دکتر افضلی کتاب آنسلم را، آن فصل هایی که این برهان در آن است را بعینه ترجمه فرمودند و در اینجا آوردند، در صفحه ۳۱و ۳۲ فصل دوم کتاب را، اسم این کتاب برهان وجودی است، تماماً راجع به این همین نوبرهان است، برهانی که می گوید چون مفهوم است باید خدا باشد، ما از راه مفهوم وجود خدا را اثبات می کنیم، اسم کتاب برهان وجودی در فلسفه غرب و فلسفه اسلامی. در صفحه ۳۱ و ۳۲ برهان وجودی در کتاب پروسلوگیون و ضمائم آن، می فرمایند: بنابراین پروردگارا، چون ترجمه می کند، او هم یک قدیس است، یک کشیش است، پروردگارا تو که به ایمان ما فهم عطا می کنی، به ایمان ما فهم عطا می کنی همان فکر غلطی است که بعضی ها این معتقدند، به آن می گویند فیدئیسم یعنی اصالت ایمان، یعنی اگر ایمان آوردید به این که خدا سه تا است آنوقت می توانی بفهمی، اول باید ایمان بیاوری به تثلیث، آنوقت اگر ایمان آوردید، راه فهم آن برای شما باز می شود. ما هم فلاسفه ما می گویند و هم در روایات ما آمده است که شرط ایمان فهم است، یعنی چه؟ یعنی تا فهم نکنید اصلا ایمان معنا ندارد، باید اول آدم بفهمد که زید عادل است، خدا هست، خدا یکی است، تا بعد بتواند ایمان بیاورد، چرا؟ چون ایمان عبارت است از اعتقاد قلبی به یک چیز و اعتقاد قلبی قابل اکراه نیست، نه خود آدم می تواند خودش را مجبور کند و نه می تواند کس دیگری او را مجبور کند، شرائط آن باید فراهم شود، شرط آن فهم است.
س: اختیاری هم نیست.
اختیاری است.
س: شرائط این بشود انتقالی.
نه خیر این درست نیست، اختیاری است.
س: فهم اختیاری نیست.
فهم اختیاری نیست، بله، ایمان از مقوله فهم نیست، این نکته جالبی است.
ملاصدرا و بعضی ها گفتند ایمان از مقوله فهم است، اصلا فلسفه یعنی ایمان، در اول جلد ششم مفصل ملاصدرا به این پرداخته است که ایمان بالله و بالمعاد و بالنبوه یعنی همین فهم، در ایمان تصدیق است و فهمی هم که در فلسفه بوجود می آید تصدیق است، چون فهم تصوری که نمی خواهیم، دنبال فهم تصوری که نیستیم، دنبال فهم تصدیقی هستیم، خدا هست، خدا عالم است.
اشکالی که به ملاصدرا وارد است این است که تصدیقی که شما می گویید ایمان به معنای تصدیق است ولی تصدیق لغوی. خود امیرالمؤمنین فرموده است، طبق آن نقلی که از حضرت شده است، ایمان را من تفسیر میکنم، ایمان یعنی تصدیق ولی تصدیق معنای لغوی خودش را دارد، تصدیق یعنی این که شما یک قضیه را باور کنید که راست است، تصدیق کنید یعنی بگویید این حرف درستی است، تصدیق لغوی همان باور است، باور هم همان ایمان است، یعنی چه؟ یعنی چیزی را که فهمیده اید، دل شما به آن پیوند بخورد، پیوند بخورد بگوید خب بله این یک حقیقت است و من این حقیقت را می پذیرم.
س: همان یقین بالمعنی الاعم است؟
نه، یقین بالمعنی الاعم مقدمه ایمان است، یعنی شما باید یقین بالمعنی الاعم داشته باشید تا بتوانید ایمان بیاورید.
س: فرق ایمان چیست؟
فرق آن این است که ایمان از مقوله گرایش ها است، گرویدن است، در حالی که یقین بالمعنی الاعم از مقوله علم است، بینش ها است، یقین بالمعنی الاعم که در فلسفه می گویند، نه یقینی که احیاناً بکار می رود به معنای این که یک ایمان قرص داشته باشید، نه این را نمی گوید، ما یقین را به اصطلاح خودمان می گوییم.
س: ایمانی که متفاوت از باور است؟
ایمان متفاوت از علم است، چون باور به غلط به معنای تصدیق منطقی بکار می رود، خود ما هم در کتاب های منطقی خودمان می گوییم: «العلم إن کان اذعاناً للنسبه» اذعان یعنی ایمان، باید می گفتند: «العلم إن کان فهماً لصدق یا فهماً للصدق یا فهماً للنسبه» اما گفتند: «إن کان اذعاناً للنسبه» این غربی ها هم می گویند اسم باور صادق موجّه یقین است. باور از مقوله علم نیست، باور یک حقیقت دیگری است که اسم آن ایمان است، اعتقاد است، اذعان است و غیراز فهم است، فهم یعنی من می فهمم زید عادل است اما به دلیل این که زید قاضی بوده است و حکم اعدام پدر من را داده است، من نمی روم پشت سر او نماز بخوانم، با این که فهمیدم عادل است و از روی عدالت هم پدر من را اعدام کرده است ولی قلب من حاضر نیست این عدالت را در خودش بپذیرد، چرا؟ برای این که هوای پدر غالب بر علاقه به حقیقت است، در من هم گرایش به حقیقت است و هم گرایش به پدر، هم پدرم را دوست دارم و هم حقیقت را، اما یک کسی نه، وقتی امیرالمؤمنین دست او را قطع می کند شروع میکند به شعر گفتن در فضیلت مولا، برای او حقیقت ترجیح دارد بر خودش، می گوید حقیقت مهم است، دست من را قطع کرده است، خوب کرده قطع کرده است، دزدی کردم باید قطع می کرد، اما یک کسی اینطور نیست، دزدی کرده است، دست او را قطع می کنند، به عالم و آدم بد می گوید، این چرا؟ چون خودش در مقابل حقیقت ایستاده است.
س: یعنی اینقدر ایمان داشته باشد بعد دزدی کند.
خب بله، بله می شود، می شود، چون همه اینها کار اختیاری است.
بالاخره این آقا حالا سراغ این رفته است که بنابراین پروردگارا تو که به ایمان فهم عطا می کنی، یعنی اول من باید ایمان بیاورم تا فهم کنم، خب کسی که می خواهد تثلیث را به زور به خودش قالب کند، راسل می گوید من تا ریاضیات را تصور نکرده بودم مسیحی بودم، ولی بعد فهمیدم سه نمی شود یک باشد، یک هم نمی شود سه باشد، دیگر نمی توانستم مسیحی باشم، چرا مسیحی نیستم، کتاب نوشت به نام چرا مسیحی نیستم.
هرقدر که به صلاح می دانی به من بفهمان که همانطور که معتقدیم تو وجود داری و تو همانگونه هستی که ما معتقدیم، درواقع عقیده داریم که تو موجودی هستی که چیزی بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد.
بله این یک وصف خاصی است، همانطور که واجب الوجود وصف خاص است، فارابی از آن طریق می خواهد وجود واجب را اثبات کند، می گوید این مفهوم ما را می رساند به واقع آن، این هم می گوید موجودی که بزرگتر از آن را نمیتوان تصور کرد، بله، ما هم می گوییم خدا همین است «الله اکبر» یعنی بزرگتر از او قابل تصور نیست، چرا؟ چون وجود بی نهایت دیگر بزرگتر از او قابل تصور نیست.
بعد می گوید: آن احمقی که می گوید خدا وجود ندارد باز همین تصور را دارد، این تصور را می خواهد به عنوان مقدمه اول خودش چکار کند؟ خیلی حرف راجع به این است که آن احمقی که می گوید خدا وجود ندارد، باز همین موضوع را تصور کرده است و می گوید وجود ندارد، بنابراین حتی آن احمق هم قبول دارد که دسته کم در ذهن چیزی وجود دارد که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد، زیرا وقتی آن را می شنود آن را می فهمد و هرچه هم که فهمیده می شود در ذهن وجود دارد.
تا اینجا همه این بود که مفهوم موجودی که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد ما داریم، این مفهوم را داریم، از اینجا استدلال شروع می شود، و مسلّماً چیزی که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد ممکن نیست فقط در ذهن وجود داشته باشد، این همان استدلال است، می گوید حالا که این مفهوم را داری که در ذهن خودت داری، حتی آن منکر هم دارد، چون همین را نکار می کند و الا معنا ندارد که باهم اختلاف داشته باشیم، اگر او یک چیز دیگری را انکار می کند و من یک چیز دیگری را اثبات می کنم که ما مثبِت و منکِر نمی شویم، هرکدام برای خودمان ساز خودمان را می زنیم، پس ما هردو مفهوم را داریم، مسلّماً چیزی که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد ممکن نیست فقط در ذهن وجود داشته باشد، چرا؟ زیرا اگر فقط در ذهن وجود داشته باشد، پس می تواند تصور کرد که در خارج هم وجود دارد که در این صورت چیزی که هم در ذهن و هم در خارج وجود دارد بزرگتر است. آن که در خارج و ذهن وجود دارد بزرگتر از آن است که فقط در ذهن وجود دارد، پس این که شما میگویید موجودی که بزرگتر از آن را نمی شود تصور کرد، من فهمیدم، این حتما باید در خارج هم باشد و الا بزرگتر نمیشود، مثل این که ما می گفتیم واجب واجب نمی شود اگر وجود نداشته باشد، این هم همانطور استدلال میکند.
بنابراین اگر چیزی که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد فقط در ذهن وجود داشته باشد، همین ذاتی که بزرگتر از آن را نمی توان تصور کرد ذاتی است که بزرگتر از آن را می توان تصور کرد و این آشکارا محال است.
این استدلال را اگر بخواهیم تقریر کنیم به این صورت می شود، می گوید: «لنا مفهوم الموجود الذی»، این تقریر آنسلم است، «تقریر آنسلم علی اساس مفهوم الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّرَ أعظم منه» می گوید مقدمه اول آن این است که «لنا مفهوم الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر أعظم منه» می گوید هم آن احمق که می گوید خدا وجود ندارد و هم آن که می گوید وجود دارد، هردو این تصور را دارند، موجودی که نمی تواند تصور کرد بزرگتر از او را، این مفهوم را داریم.
حالا ما اینجا خودمان یک مقدمه ای اضافه می کنیم و آن این است که: «و هذا المفهوم یحکی معنا بالضروره لما أنّ الحکایه ذاتیهٌ للمفهوم» می گوید ما این مفهوم را داریم، این مفهوم حکایت می کند از آن موجودی که نمیتوان بزرگتر از او تصور کرد، خوب است آدم حرف یک کسی را تا می شود کمک کند که این حرف بماسد.
آنوقت حالا مقدمه سوم این است که: «ولو کان ذلک المعنی أی الموجود» نه مفهوم آن، خود آن، «الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر منه» اگر آن معنا فقط در ذهن موجود باشد، «موجوداً فی الذهن فقط و معدوماً فی الخارج» اگر این معنا فقط در ذهن وجود پیدا کند و در خارج وجود نداشته باشد یا بفرمائید: «ولو کان ذلک المعنی له وجودٌ ذهنی فقط و لم یکن له وجودٌ خارجی»، اگر این فقط وجود ذهنی دارد، همین تصور آن را داریم و واقع ندارد،اگر این باشد، آنوقت «لما کان الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر أعظم منه» این الموجود از آنجا تا اینجا اسم کان، خودش را خبر قرار می دهیم، «الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر أعظم منه» اگر این معنا فقط وجود ذهنی داشته باشد و وجود خارجی نداشته باشد، آنوقت نمی شود به آن بگویید این یک معنای موجودی است که نمیتوان بزرگتر از او تصور کرد، چرا؟ «لأنّ موجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر أعظم منه و له وجودٌ ذهنیٌ و خارجیٌ معاً أعظم من الموجود الذی لایُمکن أن یُتصوّر أعظم منه و له وجودٌ ذهنیٌ فقط» می گوید ما دوتا موجودی که نمی توان بزرگتر از آن را تصور کرد، امکان ندارد بزرگتر از آن را تصور کرد در نظر می گیریم، یکی از آنها فقط وجود ذهنی دارد یعنی فقط مفهوم از آن داریم، یکی هم وجود ذهنی دارد و هم وجود خارجی، خب به شما می گوییم آیا آن که هم وجود ذهنی دارد و هم وجود خارجی دارد بزرگتر نیست؟ خب این بزرگتر است از آن که فقط وجود ذهنی دارد، پس اگر این مفهوم فقط باشد یعنی این معنا فقط وجود ذهنی داشته باشد و وجود خارجی نداشته باشد، آنوقت اصل این معنا آن معنا نیست، یعنی این آن موجودی که «لایمکن أن یتصوّر أعظم منه» نیست، این میشود سلب شیء از نفس.
مقدمه چهارم این است که: «لکن التالیه محال لأنّه سلبٌ للشیء عن نفسه» شما می گویید موجودی که نمیشود بزرگتر از آن را تصور کرد، نیست، مگر می شود؟ هر چیزی خودش خود است، هرچه می خواهید بگویید، عدم عدم است، وجود وجود است، ممتنع ممتنع است، هیچی را نمی شود از خودش سلب کرد.
س: سلبٌ لشیء عن نفسه؟
سلبُ للشیء عن نفسه، سلب شیء از نفس شد.
پس باید آن موجودی که «لایمکن أن یتصور أعظم منه» است در خارج باشد. «إذاً الموجود الذی لایُمکن أن یُتصور أعظم منه موجودٌ فی الذهن و فی الخارج» یا «له الوجودٌ الذهنی و الخارجی، کلاهما».
س: «لکن التالی فاسدٌ؟»
«لکن التالی محالٌ»
این استدلال آنسلم است.
س: با مقدمه دوم آن را تکمیل کردید.
تکمیل؟ نه، تکمیل شدنی نیست، فقط خواستیم یک کمکی بکنیم، ولی تکمیل شدنی نیست.
س: این خلط بین مفهوم اولی و حمل اولی و شایع در آن است.
عرض ما این است که شما می گویید یک وجودی بزرگتر است، یک آجر اینجا می گذاریم، بعد می گویید یک آجر دیگری بزرگتر است، می گوییم خب بیاور، یک آجر دیگر بزرگتر است بخاطر این که یک آجر دیگری روی آن است، اگر یک آجر دیگر را کنار یک آجری گذاشتید، وقتی می توانید بگویید بزرگتر است که خود آن، خودش بزرگتر باشد، چون اعظم صفت است، صفت یک شیء باید به عین وجود آن شیء موجود باشد، اما وجود ذهنی و خارجی دوتا وجود است، اگر یک چیزی فقط وجود ذهنی دارد، آن یکی هم وجود ذهنی دارد و هم وجود خارجی، کجای آن بزرگتر می شود؟ ذهنی آن بزرگتر می شود یا خارجی آن؟
س: خارجی آن، چون آن یکی نیست و یکی هست.
بزرگتر است؟
س: آری دیگر، وجود از عدم بزرگتر است.
می گوید آن که در ذهن و عین، هردو موجود است، این بزرگتر است از آن که فقط در ذهن موجود است. میگوییم بابا حالی شما است که بزرگتر یعنی چه؟
س: اگر کامل تر بگوید چطور؟
کامل تر هم بگوید همین است، هر کاری بکند آن را همین است، برای این که تا گفتید کامل تر، یعنی چه؟ کمال یک شیء که نمی شود بیرون از آن باشد، اشکالی که آخوند به این سینا می کند این است که می گوید شما میگویید علم کمال است بعد می گویید علم بیرون وجود عالم است، وجود دیگری دارد، خب اگر وجود دیگری دارد پس کمال نیست، باید بگویید دیوانه و بچه و خود ابن سینا باهم در یک رتبه وجودی هستند، یکی کامل تر از دیگری نیست. بله یکی یک ضمیمه دارد، مثل این که همه شتر هستند مثلا یک شتر را آئینه بندان کردند، شتر شتر است، شتری که آئینه بندان می شود کامل تر نیست از دیگری. حرف آنسلم هم اینطور چیزی است.
س: خب یکی که وجود خارجی دارد کامل تر از آن نیست؟
همین دیگر، اینها را می شد بگویید که گفته است ولی ما حالا می خواهیم بفهمیم، گفته است بیخود که حالا یک چیزی بوده است، گفته است خب ببین اگر یک چیزی فقط وجود ذهنی دارد نمی تواند وجودی باشد که بزرگتر از آن را نمی شود تصور کرد، چون اگر هم وجود ذهنی داشته باشد و هم وجود خارجی، پس می شود بزرگ.
اشکال ما به ایشان این است که «و فیه أنّ المقدمه الثالثه ممنوعهٌ» می گوییم مقدمه اول شما درست، مفهوم را دارید، این مفهوم حکایت از معنا می کند، آن معنا یا فقط وجود ذهنی دارد یا هردو را دارد، شما گفتید اگر فقط وجود ذهنی داشته باشد دیگر این آن نمی شود که بزرگتر از آن را نشود تصور کرد، چون اگر هم وجود ذهنی داشته باشد و هم وجود خارجی بزرگتر است، ما می گوییم: «مقدمه ثالثه ممنوعه لأنّ الأعظمیه صفهٌ» وقتی میگویید این بزرگتر است، این کامل تر است، این اشرف است، بعضی با تعبیر اشرف تقریر کردند، بعضی ها به همان تعبیر بزرگتر، «لأنّ الأعظمیه صفهٌ» بزرگتر بودن یک صفت است، «و الصفه لاتکون صفهً» صفت نمی تواند صفت باشد مگر این که «إلا إذا کانت بأمر هو محمولٌ علی الموصوف» إلا إذا کانت این صفت به وسیله یک امری باشد که هو محمولٌ علی الموصوف، مگر می شود صفت حمل بر موصوف نشود؟ و اگر بخواهد محمول بر موصوف باشد باید به عین وجود موصوف موجود باشد، «و لایکون محمولاً علی الموصوف إلا إذا کان موجوداً بعین وجود الموصوف».
«الاوصاف قبل العلم بها اخبارٌ» یعنی تا خبر ندارد زید عادل است، شما به او خبر بدهید بگویید زید عادل است، «و بعد العلم به اوصاف» یعنی بعد از این که او خبر دارد زید عادل است، دیگر نمی گوید: «زیدٌ عادلٌ»، می گوید: «زیدٌ العادل»، «زیدٌ العادل» با «زیدٌ عادلٌ» واقعی خارجی آنها یکی است، فقط در علم فرق می کند، اگر طرف علم ندارد به او خبر می دهیم، اگر طرف خبر دارد به صورت وصف و موصوف می آوریم. پس باید موجود باشد به عین وجود موصوف، «و الوجود الذهنی مغایرٌ للوجود الخارجی فلایُمکن أن یکون الوجود الخارجی سبباً لأعظمیه الوجود الذهنی» یا «ما له وجودٌ ذهنی» آن که وجود ذهنی دارد بگوید وجود خارجی که داشت می شود بزرگتر، این به چه معناست؟ این برای خودش یک وجود است، او برای خودش یک وجود است، این بزرگتر است درست نمی شود به این وسیله. این حالا یک تقریر است که در فصل دوم آورده است، یک تقریر دیگری دارد که در فصل سوم آورده است، آن را هم فکر می کنم همینطور جوابی دارد.
و السلام علیکم.
س: حاج آقا آقای حسنی می گویند این اشکال برای کانت است ولی جرأت نکرد بگوید بنده خدا.
ج: من ندیدم، ولی خب ما همین صفحه اول این را مطالعه کردیم، شاید، بله کانت، خوب است، اگر بیاورید من هم ببینم خوب است، خیلی ممنون.
بالاخره این اشکال دارد، حالا هر کسی که اشکال کرده است. خیر است ان شاء الله.
و الحمدلله رب العالمین.
پاسخ دهید