وقتی فشار آوردند حضرت مجبور شدند به سمتِ خوارج برود، این موضوع خیلی هزینه داشت که نمیخواهم به هزینههای آن بپردازم، فعلاً سریع از جنگ نهروان گذر میکنیم، وقتی جنگیدند در یک روز سپاهِ سی هزار تا شصت هزار نفریِ حضرت مقابلِ چهار هزار نفر، آن هم چهار هزار نفر ابله! هر کس به میدان میآمد میگفت: علی کجاست؟! من اصلاً در خاطر ندارم کسی در صفّین گفته باشد: علی کجاست؟! یکی دو نفر بودند که حضرت هم آنها را نصف کردند… من اگر بخواهم جایی بروم با کسی کُشتی بگیرم با کسی کُشتی نمیگیرم که میدانم سریع من را ضربه میکند، اما اینها ابله بودند، هر کس به میدان میآمد میگفت: علی کجاست؟ من فقط با علی میجنگم!!!… اصلاً انسجام نداشتند. وقتی کشته میشدند، فرماندهی آنها میگفت: نمیدانم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه! یعنی حتّی فرمانده ی آنها هم این اندازه شکّاک بود، لذا خیلی زود تار و مار شدند.
اصلاً یارانِ امیرالمؤمنین علیه السلام خسته نشدند! اما اشعث گفت: ما بعد از این جنگ برویم به خانوادهیمان سَری بزنیم…. حضرت فرمودند: طوری نشده است. «نَفِدَت نِبالُنَا»[۱] تیرهایمان تمام شده است، باید برویم دوباره چوب بِبُریم و آنها را نازک کنیم و تیر بسازیم، حضرت فرمودند: شما تیری ننداختهاید! قبل از آن چطور میخواستید با معاویه بجنگید؟ «وَ کَلِت سُیُوفُنَا» شمشیرهایمان کُند شده است، باید برویم آنها را صیقل بزنند، «وَ نَصَلَت أسنّه رمَاحِنَا» این سرِ آهنیِ تیرهایمان خراب شده است، دنبالِ فرار کردن بودند… «فَارجِع إلى مِصرِنَا» یعنی اجازه بده به شهر (کوفه) بازگردیم، «فَلنَستَعِدَّ بِأحسَنِ عُدَّتِنَا» برویم و با قوّت برگردیم…
حضرت فرمودند: شما هنوز جنگی انجام ندادهاید. باشد، دو روز به مرخصی بروید و به «نُخیلِه» برمیگردید، «فَأمَر النّاس أن یَلزَمُوا عَسکَرَهُم» در لشکر میمانید تا جمعیّت به اندازهی کافی بیاید و برای حمله برویم، «وَ یُوَطِّنُوا عَلى الجَهاد أنفُسهُم» خودتان را آمادهی جنگ کنید، «وَ أن یُقِلُّوا زِیارَهَ نِسَائِهِم وَ أبنَائِهِم» مدام به خانوادهیتان سر نزنید، وقتی مدام به آنها سر میزنید دیگر حالِ جنگیدن ندارید، از یک جنگِ سنگینِ صفّین هم بازگشتهای که زیاد کشته داشته، پیشِ خود میگویید که نکند دوباره با معاویه بجنگیم و کشته شوم و دیگر این بچه را نبینم… اینها آماده نیستند، از جنگ خسته شدهاند. «حَتّى یَسیرُوا إلى عَدُوِّهِم فَأقَامُوا فیهِ أیّاماً» چند روز که ماندند، «ثُمَّ تَسَللوا مِن مَعَسکَرهِم» از پادگان فرار میکردند، «فَدَخَلُوا إلا رِجَالاً مِن وُجُوهَ النّاسِ قَلیلاً» جز یک عدّه از سرشناسان، ما بقی یک یک فرار کردند، این یک لشکر است، نمیشود یک لشکر گذاشت که از این لشکر مراقبت کند، بعداً قرار است شما با این لشکر بروید و بجنگید، نمیشود! «وَ تُرِکَ العَسکَر خالِیاً فَلَمّا رَأى ذَلِکَ دَخَلَ الکُوفَه» پرچمِ ارتش را شکست، به این نشان که خاک بر سرِ شما!
[۱] تاریخ طبری، جلد ۴، صفحه ۷۶ (نفدت نبالنا وکلت سیوفنا ونصلت أسنه رماحنا وعاد أکثرها قصدا فارجع إلى مصرنا فلنستعد بأحسن عدتنا ولعل أمیر المؤمنین یزید فی عدتنا عده من هلک منا فإنه أوفى لنا على عدونا وکان الذی تولى ذلک الکلام الأشعث بن قیس فأقبل حتى نزل النخیله فأمر الناس أن یلزموا عسکرهم ویوطنوا على الجهاد أنفسهم وأن یقلوا زیاره نسائهم وأبنائهم حتى یسیروا إلى عدوهم فأقاموا فیه أیاما ثم تسللوا من معسکرهم فدخلوا الا رجالا من وجوه الناس قلیلا وترک العسکر خالیا فلما رأى ذلک دخل الکوفه وانکسر علیه رأیه فی المسیر)
پاسخ دهید