هم یزید، هم عمرسعد، هم عبیدالله هیچ یک از این‌ها بعداً زیر بار قتل سیّد الشّهداء نرفتند. یزید که برای شما معروف است. گفت: من! چه کسی گفته است؟ به اسم من منتشر کردند. من نامه ندادم، من گفتم؟ ابدا، ابدا. این عبیدالله ملعون کشته است. عبیدالله هم یک نامه‌ای که عمرسعد به عبیدالله نوشته بود که کوتاه بیا، یک طوری سعی بکنید حسین بن علی را نکشید، بعداً خون او دامن‌گیر ما می‌شود و او دستور داده بود که باید او را بکشیم. یک روز عبیدالله عمرسعد را صدا کرد، گفت: آن نامه بود، نوشتی زیر آن پاراف کردم حسین را بکشیم. آن نامه را بده. گفت: آقا «قَد ضَاعَ»[۱] گفت: امر شما را انجام دادیم، امر حکومتی را انجام دادیم، نامه را دور انداختیم. عبیدالله آدم ساده‌ای نبود، از نظر سیاسی آدم مهمّی بود و از نظر این‌که می‌داند که کسی یک چنین نامه‌ای را بعد از قتل اباعبدالله الحسین دور می‌اندازد، گفت: باید بدهی «لَتَجیئَنّی بِه» باید بدهی. گفت: آقا دیگر کار تمام شد، بیخیال شو. گفت: والله لتجیئنّی بِهِ» به خدا می‌دهی، شدّت این به خدا می‌دهی از امر بیشتر است. مثل این‌که یک بچّه‌ای می‌گوید: الآن به کوچه می‌روم، پدر او می‌گوید: شما نمی‌روی، این شما نمی‌روی از این‌که نرو محکمتر است. این‌که به خدا می‌دهی، یعنی بیخود کردی، اصلاً این کاره نیستی، در حدّ این حرف‌ها نیستی. بعد عمرسعد به تزلزل افتاد، گفت: آقا من این نامه را فرستادم مدینه برای پیرزن‌های قریش بخوانند، بدانند من نمی‌خواستم حسین را بکشم، آبروی آل ما رفته است.

 

 

پی نوشت


[۱]– همان، ص ۴۶۷٫