- واقعیت جهان و عالم چیست؟
- نگاه تفکّر مادّی به انسان
- مبانی معرفتی در اندیشهی دینی
- خالقیت خداوند متعال و تجربهی انسان از خالقیت
- خالقیت توسط انسان
- فقر و نیاز موجودات به خداوند متعال و بینیازی او
- هستی و واقعیت خداوند متعال از دیدگاه فلسفهی اسلامی
- بینیازی خداوند متعال
- تصوّر عمومی از خالقیت
- عالم؛ اثر و جلوهای از خداوند
- تعریف توحید و شرک
- تمایل و گرایش نفس انسان به شرک
- هدایت پیامبران
- پایه های معرفت دینی
- ضعف انسان در تشخیص خدا
- مسئولیت انسان در برابر خداوند
- نقطه کمال انسان
- علّت عدم اعتقاد انسان به قیامت
- اصل جاودانگی
- اصل هدایت الهی
- رابطه انسان با خدا
- نقطهی شکوفایی موجودات عالم
- لایههای جهان هستی
- جهان غیب در اندیشهی دینی
- عوالم سهگانه
- تفاوت عالم مُلک و ملکوت
- عالم عقل
- جاودانگی عالم؛ مبنای معرفت دینی
- لزوم باور به فرشتگان
- کیفیت ادارهی جهان هستی
- نقش فرشتگان در جهان هستی
- جایگاه فرشتگان
- پرسش و پاسخ
- ماهیت آفرینش
- مسئلهی مرگ و بعد از مرگ
- درک انسان از عالم
- شناخت انسان
- تحلیل دین از واقعیت انسان
- انواع هستی
- وجود مُلکی انسان
- وجود ملکوتی انسان
- تفاوت وجود مُلکی و ملکوتی انسان
- ساخت روان و وجود ملکوتی توسّط خود انسان
- ابعاد شخصیتی انسان
- پایان سازندگی
- مراتب تعالی وجود در انسان
- ابعاد حیوانی و انسانی وجود ملکوتی
- ظهور بعد ملکوتی انسان در قیامت
- بعد سوم یا بعد عقل
برای دانلود فایل PDF این نوشتار، اینجا کلیک نمایید.
مقایسه بین مبانی اندیشه لیبرالیسم با مبانی دینی
گفتیم پایههای معرفتی و مبانی معرفتی لیبرالیزم نظریه تجربهگرایی است. بر پایهی این نظریه یک انسانشناسی بنیاد گذاشته شد و بر پایهی این انسانشناسی یک مکتب اجتماعی به نام لیبرالیسم. ما این بحث را در جلسهی قبل گفتیم.
یکی از اصول اندیشهی جدید امانیزم است، امانیزم یعنی انسانمحوری. بعد از رنسانس اوّلین ایدهای که مطرح شد ایدهی امانیزم بود، مکتب امانیزم یا همان humanism است، یعنی انسانگرایی. مکتب امانیزم می گفت ادیان الهی به انسان می گویند تو عبد و بنده هستی. انسان را تحقیر کردند ولی اندیشهی نوین غربی می گوید خیر، تو بنده نیستی، انسان محور عالم است. به جای خدامحوری، گفتند انسانمحوری. انسان تو بندهی کسی نیستی، مسئلهی بندگی نیست، اطاعت نیست. ادیان الهی میگفتند این مسیر با اطاعت خدا ممکن است. امانیزم گفت ما چیزی به نام اطاعت انسان از غیر انسان نداریم، برنامهی زندگی انسان از خود او است. در جلسهی اوّل گفتیم سکولاریسم به نفی دخالت دین در زندگی اعتقاد دارد، نفی دخالت غیر خدا در زندگی انسان؛ یعنی انسان خودش خدای خودش است. تمام حرف امانیزم و اندیشهی نوین این است که انسان خدای خودش است. خدای آسمانی در حدّ کلیسا و نیایش که روحیهی شادی پیدا کنی مشکل ندارد ولی اینکه خدا بخواهد به تو دستور بدهد مردود است. اساس اندیشهی نوین نفی دستور فرا انسان است. پس اطاعت، بندگی، عبودیت، همه باید کنار برود و انسان خدای خودش است.
حال به سراغ اندیشهی دینی و الهی برویم، ببینیم در این سه بخش مبانی معرفتی و انسان شناسی و مکتب اجتماعی اندیشهی دینی و الهی چه باورهایی دارد. بحث را از مبانی معرفتی شروع میکنیم. مبانی یعنی بنیادها، اساسها و پایهها. معرفت هم یعنی آن دیدگاهی که نسبت به واقعیت جهان وجود دارد.
واقعیت جهان و عالم چیست؟
در واقع در بحث مبانی معرفتی، ما میخواهیم این را بفهمیم که معرفت پیدا کنیم، شناخت کنیم که واقعیت عالم چیست. در همهی بخشها، آن واقعیت مبدأ و آغاز آفرینش چیست، واقعیت انسان چیست و واقعیت پایان جهان و آفرینش چیست. اینها برای انسان بسیار مهم است که بفهمد نگاه او به عالم چیست و عالم را چگونه میخواهد تفسیر کند و بفهمد، جهان از کجا است، پایان آن چیست، در این مابین آن نیروهای تأثیرگذار در عالم چیست؟ پایان و هدف و غایت آفرینش چیست؟ یعنی آفرینش به چه سمت و سویی حرکت میکند؟
در این تفکّر مادّیگرا و حسگرا خود را آسوده کردند، گفتند ما نه از آغاز عالم خبری داریم و نه از پایان عالم. اصلاً راه دانش و اطّلاع برای ما مسدود است. چرا؟ چون تنها راه دانش ما حس و تجربه است. با حس و تجربه که نمیشود فهمید اوّل چه بوده و آخر چه خواهد شد. با حس و تجربه نمیشود هدف و فلسفهی آفرینش را فهمید. با حس و تجربه فقط میشود همین جهان مادّی اطراف خود را بفهمیم. با حس و تجربه میشود فهمید انسان چیست، یک موجود مادّی است، با غرایز مادّی. دیگر نه سخن از مبدأ در این نظریه مطرح است، نه سخن از غایت و هدف و پایان مطرح است، نه صحبت از اینکه انسان چه ابعاد وجودی دارد، چه کمال و چه هدفی دارد. تمام اینها پاک شد، در واقع صورت مسأله را کاملاً پاک کردند.
نگاه تفکّر مادّی به انسان
انسان هم مثل یک حیوان پیشرفته است، چگونه آن حیوان میخورد و میخوابد و به این مسائل کاری ندارد، ما هم همینطور هستیم. فقط هوش ما بیشتر است و میتوانیم زندگی دنیایی خود را از حیوان بهتر ساماندهی کنیم. خیلی عالیتر میتوانیم به غرایز خود برسیم، اگر شهوت است، اگر هیجان است، اگر نیازهای شکم است، اگر استراحت است، اگر تفریح است، ما خیلی عالیتر میتوانیم به اینها بپردازیم. جز این اصلاً مسئلهی دیگری نیست.
هدف علم این نیست که واقعیت عالم را به ما نشان بدهد، در این فلسفهی علم، در واقع چرایی علم که علم چیست و محدودهی آن کجا است. گفتند هدف علم، وظیفه و نتیجهی آن واقعیت جهان را به ما نشان نمیدهد، چون تجربه نمیتواند واقعیت عالم را نشان بدهد. تجربه، حس و علم فقط به ما راه بهرهبرداری را از طبیعت را میدهد؛ تکنولوژی. ما باید در علم به دنبال تکنولوژی باشیم، تکنولوژی هم ما را بر طبیعت مسلّط میکند که ثروت بیشتری تولید کنیم. با علم مدام ثروت تولید کنیم و این ثروت را در راه خواستههای خود خرج کنیم.
پس این تبدیل به یک نگاه و یک فلسفه برای زندگی شد. این نگاه یک معنی به زندگی میدهد، در این نگاه معنی زندگی چیست؟ از طبیعت بهرهداری کن، آن را صرف غرایز و خواستههای خود بکن. رابطه با دیگران برای چیست؟ با دیگران رابطه داشته باش و از آن استفاده کن تا به غرایز و خواستههای فردی خود برسی. نظام اجتماعی، فرهنگ، سیاست، هنر، علم، همه و همه فقط در خدمت این است و ما جز این چیزی را نمیتوانیم بفهمیم.
مبانی معرفتی در اندیشهی دینی
امّا به سراغ اندیشهی دینی بیاییم، ببینیم اندیشهی دینی در طول تاریخ بشر، در طول تاریخ هدایت انبیاء و پیامبران چه آورده است. از بحث مبانی معرفتی شروع میکنیم؛ در بخش مبانی معرفتی که میخواهد به ما واقعیت جهان را نشان بدهد، اوّلین اصلی که در اندیشهی دینی مطرح است، این است که واقعیت اصلی و برترین واقعیت جهان خداوند است، به عنوان خالق و مبدأ هستی. این برترین واقعیت جهان است. ویژگی این واقعیت این است که علّت نخستین و مبدأ عالم است و خود و همهی عالم از او نشأت گرفته است و همهی عالم به او نیازمند است، ولی او به چیزی نیاز ندارد و بینیاز مطلق است. این اوّلین آموزهی هدایت دینی است. نگاه اصلی انسان مؤمن و انسان دینباور را این فکر و این نگاه به عالم تشکیل میدهد و بنیادیترین اصل همین است. این اصل پایهی همهی اندیشههای بعدی است. هر اندیشهای از درون این اندیشهی خداباوری شکل میگیرد و بیرون میآید. در واقع این مادر همهی اندیشهی دینی است و نگاهی است که ادیان به عالم دارند.
مقداری این نگاه را باز میکنیم؛ همهی عالم به خداوند نیاز دارد، چون همهی عالم از او سرچشمه گرفته و ناشی شده است. سرچشمه گرفتن و ناشی شدن عالم از خداوند متعال به این شکل نیست که خداوند مثل یک صنعتگری باشد که صنعتی را درست کرده، آن را -در جایی- قرار داده و آن صنعت خودکفا کار میکند.
این تشبیهی است که در بین اندیشمندان غربی به نادرستی مطرح شده که خداوند متعال مثل یک ساعتساز است. کسی که ساعت میسازد، تا وقتی او نساخته، ساعتی وجود ندارد، ولی وقتی ساعت را ساخت و کنار گذاشت، این ساعت کار میکند، اگر این سازنده هم مرد و از بین رفت، این ساعت باز هم حیات خود را ادامه میدهد، این سیستم کار میکند. گفتند عالم هم همینطور است، عالم پدیدهی خداوند است. ولی این پدیده به گونهای است که خداوند آن را مثل یک سیستم طرّاحی کرده است، اگر خداوند هم نباشد، این سیستم به خودی خود کار میکند.
این نگاه از نظر نگاه اسلامی و دینی کاملاً مردود است، این یک نگاه کاملاً سطحی و کودکانه نسبت به جایگاه خداوند و رابطهی خدا با عالم هستی است. این نگاه کاملاً نگاه ناقصی است. چون رابطهای که یک صنعتگر با صنعت خود دارد، رابطهی ایجاد و خالقیت نیست، یک بنّا و معماری که ساختمان میسازد، خود، آن را تولید نمیکند، بلکه اجزائی را در کنار هم قرار میدهد. یک صنعتگر هم همینطور است، در این صنعت ساخت ساعت هیچ چیزی تولید نشده است، چیزی از نیستی به هستی نیامده است. اصلاً این اتّفاق در هیچ جای عالم نمیافتد، در طول تاریخ عالم هیچ انسان و هیچ موجودی چیزی را به فیزیک عالم اضافه نکرده است. لذا میگویند اندازهی عالم ثابت است. فقط تغییر در آن به وجود میآید، مادّه انرژی میشود، انرژی مادّه میشود، جای مولکولها تغییر میکند. هیچ کس در عالم قادر نیست چیزی به عالم اضافه کند، بنابراین خالقیت فقط مخصوص خداوند است. پس نمیشود تشبیه کرد که ما خالق هستیم، خدا هم خالق است. صنعتگر پدید میآورد، خدا هم پدیده آورده است.
خالقیت خداوند متعال و تجربهی انسان از خالقیت
تجربهی خالقیت فقط از آن خداوند است و ما چون این تجربه را نداریم، نمیتوانیم درک بکنیم، تشبیهات ناقص و نادرستی میکنیم و نتیجهی نادرست میگیریم. انسان فقط یک تشبیه و یک نمونه از نوع خالقیت خداوند متعال را دارد که بسیار جالب است. یعنی انسان میتواند یک گونه خالقیت خدایی را داشته باشد، هر کدام از ما این تجربه را داریم که اگر دقّت کنید، میفهمید این تجربه چگونه است.
خالقیت توسط انسان
پس در کارهای فیزیکی عالم هیچ خالقیتی مطرح نیست، آن خالقیتی که ما داریم خالقیتی است که در آن سطح دوم وجود ما است، در لایهی آن وجود غیر مادّی ما است. آن وقتی است که ما یک تصوّری در ذهن خود ایجاد میکنیم، از نظر فلسفهی الهی ذهن انسان یک موجود مجرّد است، مادّی نیست. شما که الآن دارید به من نگاه میکنید و تصوّری از من در ذهن شما است، این تصوّر مادّی نیست، این تصوّر در جایی از فیزیک شما و در مغز شما جای ندارد. این تصوّر در آن لایهی دوم هستی شما که لایهی وجود مجرّد و فرامادّی شما است، به وجود میآید و چون این تصوّر برای آن عالم است، شما نسبت به تصوّر خود خالقیت دارید. شما الآن با این نگاه کردن میآفرینید یا با تخیّل کردن ذهن شما جای دیگری میرود، اگر صورتی را در ذهن خود میآورید، شما خالق واقعی این صورت ذهنی و این تصوّر هستید. این خالقیت است.
و به همین دلیل تا شما از این صورتی که در ذهن شما است، صرف نظر کنید، آن صورت از بین میرود. وقتی از بین میرود، به کجا میرود؟ نیست میشود. چرا؟ چون وجود آن بسته به توجّه و ابداع شما بود. این لحظهای که شما اعطای خالقیت را قطع کنید، آن از بین میرود، چون رابطهی علّت و معلول واقعی این است. ما وقتی میگوییم علّت و معلول، در عالم فیزیک هیچ علّت و معلولی نیست. هیچ علّتی وجود ندارد، علّت فقط خداوند است و عالم معلول است.
نمونهی دوم آن همین چیزی است ما که داریم، ما علّت پیدایش صورتهای ذهنی خود هستیم و آن صورت معلول ما است، چون معلول ما است، به این معنی است که وجود آن به ما وابسته است. اگر یک لحظه این وجوددهی و هستیبخشی به آن صورت ذهنی، از سوی ما قطع بشود، آن صورت دیگر ادامه ندارد و تمام میشود.
پس معنی خالقیت و معنی علّت و معلول این است، علّت موجودی است که تمام هستی معلول به آن وابسته است، یعنی هر لحظه باید از علّت به آن هستی داده بشود و هر لحظه آن هستی را از علّت میگیرد. اگر این رابطهی علّت و معلول یک لحظه نباشد، آن معلول نیست است، مثل صورت ذهنی ما. رابطهی عالم با خداوند هم چنین رابطهای است. رابطهی ساعت و ساعتساز نیست، رابطهای است که اگر لحظهای فیض و افاضهی خداوند و ایجاد خداوند و هستیبخشی خداوند نسبت به عالم قطع بشود، در آن لحظه عالمی نخواهد بود. چون تمامی هستی و وجود از او است، این واقعیت از خداوند است.
فقر و نیاز موجودات به خداوند متعال و بینیازی او
بنابراین وقتی میگوییم تمام عالم به خداوند متعال نیازمند است، «أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ»[۱] قرآن میفرماید: ای انسانها، شما و همهی موجودات عین فقر و نیاز به خداوند هستید. به همین دلیل، چون تحلیل مسئلهی علّیت و مبدأ بودن خداوند این را به ما میگوید. از آن طرف خداوند چطور؟ از آن طرف خداوند که علّت مطلق است، او دیگر نمیتواند چنین نیازی داشته باشد. چون اگر او هم نیازمند باشد، در رتبهی معلول قرار میگیرد و دیگر علّت نخواهد بود. یا علّت واسطه میشود. ما الآن نسبت به صورت ذهنی که ایجاد میکنیم، علّت هستیم، ولی علّت واسط هستیم. خود ما معلولی هستیم که آمدیم علّت واسط شدیم، ولی در واقع باز چون حقیقت ما از خودمان نیست و از مبدأ است، پس خود ما و آن صورت ذهنی ما و خالقیت ما، همه و همه وابسته به یک علّت دیگری است.
اینجا برهان تسلسل وارد میشود که اگر این سلسلهی معلولات به یک علّت نهایی منتهی نشود، اصلاً وجودی در عالم نخواهد بود. تصوّر کنید این علّتی که در نظر گرفتیم، خود به علّت دیگری وابسته باشد، خود آن معلول میشود. وقتی معلول است، یعنی هیچ چیزی از خود ندارد. این از کجا آمد؟ از یک علّتی آمد، آن علّت چه؟ اگر خود آن هم وابسته باشد، اگر این سلسله بخواهد تا بینهایت برود، در واقع ما نباید هیچ وجودی داشته باشیم، چون هیچ وقت مبدأیی نخواهد بود. پس این وجود عالم منطقاً به این معنا است که یک مبدأیی در عالم است که آن مبدأ و علّت نیازمند نیست و هستی آن از جایی نیامده است. آیا چنین چیزی ممکن است؟ بله، چون هستی و واقعیت مساوی با معلول بودن نیست.
هستی و واقعیت خداوند متعال از دیدگاه فلسفهی اسلامی
اگر هستی و واقعیت مساوی با معلول بودن باشد، میگوییم هیچ چیزی نباید معلول باشد. حال آنکه اینگونه نیست، بلکه به عکس، هستی مساوی با علّیت و بینیازی است، نه با معلول بودن و نیازمندی. اصلاً وجود یعنی بینیازی، این بحث مهمّی در فلسفهی اسلامی است که به خصوص شخصیتهای بزرگی مثل ملاصدرا به آن عمق بخشیدند و توانستند باب جدیدی را در معرفت خداوند متعال باز کنند که اصلاً هستی و واقعیت مساوی با بینیازی است، چون اگر وجود و واقعیت بخواهد نیازمند باشد، به چه نیازمند است؟ اینها میگویند هستی و واقعیت مساوی با بینیازی است، یعنی همان علّت نداشتن. چون اگر هستی و واقعیت بخواهد به یک علّتی نیازمند باشد، آن علّت چیست؟ یا خود آن علّت است و یا علّت چیز دیگری است. خود آن نمیتواند برای خود علّت باشد، پس باید علّت چیز دیگری باشد. آن چیزی که غیر از هستی است، چیست؟ غیر از وجود، غیر از هستی و غیر از واقعیت چیست؟ نیستی. آنچه در مقابل هستی است، نیستی است. اگر هستی بخواهد به چیزی غیر از خود نیازمند باشد، باید به نیستی نیازمند باشد. نیستی واقعیت ندارد، چیزی نیست تا هستی بخواهد به آن نیازمند باشد. پس هستی به چیزی نیازمند نیست.
بینیازی خداوند متعال
پس اگر خداوند عین هستی و واقعیت باشد، خود همین مفهوم یعنی عین بینیاز بودن، نیازی به دلیل نیست. اینکه چرا خداوند علّت ندارد، نیازی به دلیل ندارد. چون خداوند عین هستی است و هستی به چیزی نیاز ندارد، هستی از جایی نیامده است، واقعیت که نمیتواند از درون عدم بیرون بیاید، عدم ضدّ واقعیت است. در قرآن آیهای است که به این اشاره دارد، میفرماید: «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ»[۲] نکته این است که حق خداوند است، حق یعنی وجود، یعنی هستی. حق در مقابل باطل است، باطل یعنی پوچی. حق در مقابل باطل یعنی هست و حق خداوند است، یعنی هستی خداوند است، وجود و واقعیت خدا است. اگر ما خدا را واقعیت دانستیم، دیگر خدا که عین واقعیت، بودن و وجود است، نمیتواند به چیزی غیر از خودش که نیستی، پوچی و باطل است، نیازمند باشد.
تصوّر عمومی از خالقیت
کمی جلوتر بیاییم؛ ولی از آن طرف بعد از خدا بقیهی عالم چه؟ بقیهی عالم یا هستی است یا نیستی است. اگر هستی باشد، باید بگوییم آن هم جلوهای از خداوند متعال است، نمیتواند از خدا جدا باشد، نمیتواند متضاد با خدا باشد. اینجا میشود به نکتهی جدیدی رسید و آن اینکه؛ تصوّر عمومی ما این است که خداوند که عالم را آفرید، مثل همان بحث ساعتساز است، این تصوّر ساده و سطحی همهی مردم است که خداوند که عالم را ایجاد کرد، مثل همان ساعتسازی است که ساعت را ایجاد کرد، کارخانهی ساعتسازی که ساعت را ایجاد کرد. خداوند ما را ایجاد کرد، خود در یک طرف عالم قرار گرفت و ما در طرف دیگری از عالم. فقط خدا بزرگتر است و ما کوچکتر هستیم. تصوّر عمومی همین است که ما مخلوقات نبودیم، خدای متعال ما را ایجاد کرد، ولی وقتی ایجاد شدیم، ما هم مثل خدا شدیم. فقط خدا بزرگ است و ما کوچک هستیم، خدا کامل است و ما ناقص هستیم. پس خدا در یک طرف و ما در طرف دیگر.
این تصوّر نادرست است، اینگونه نیست که اگر عالم به وجود آمد، مخلوق و معلولی ایجاد شد، این معلول چیزی در مقابل خداوند شد. قرآن میفرماید: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»[۳] یا «وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصیرُ»[۴] همه چیز از خدا است، یعنی در مقابل خدا چیزی نیست. جهان فعل است، کار خدا است، جهان اثر خدا است. فعل و اثر چیزی در مقابل آن فاعل نیست، بلکه یک درجهای از وجود فاعل است. این باز در مسائل غیر مادّی معلوم میشود.
یک انسان سخاوتمندی که اهل سخاوت و جود و کرم است، کاری انجام میدهد که در این کار سخاوت خود را نشان میدهد. کمکی به دیگران میکند، این کمک دو بُعد دارد؛ یک اتّفاقی در خارج میافتد، میآید پولی به کسی میدهد. این یک نگاه به آن کار است، نگاه دیگر به آن کار این است که این کار نتیجهی آن خصلت سخاوتمندی فرد است. این کار این از جهت که نتیجه و انعکاس سخاوت این فرد است، در واقع جلوهای از وجود آن فرد است. مگر سخاوتمندی یک فرد جزء وجود او نیست؟ جزئی از وجود من و شما نیست، یک اثری از وجود ما است.
اگر حافظ میآید یک شعر بسیار فاخر ادبی میگوید، این شعر نتیجه و جلوهای از وجود او است. نقّاشی که تابلوی بسیار زیبایی میکشد، این خلّاقیتی که این نقّاش در این تابلو نشان داده، نه خود فیزیک آن تابلو، این خلّاقیتی که شما در این تابلو میبینید. آن خلّاقیتی که در آن شعر یا در آن نوشتهی ادبی میبینید، در واقع این خلّاقیت درجهای از وجود صاحب این اثر است. خلّاقیت درجهای از وجود فعل انسان و درجهای از وجود خود انسان است.
عالم؛ اثر و جلوهای از خداوند
بنابراین گرچه ما وقتی به لحاظ فیزیک به عالم نگاه میکنیم، یک موجودی است، ولی این فیزیک همهی واقعیت عالم نیست، این یک ظاهری از واقعیت عالم است. واقعیت اصلی و حقیقی عالم که آن هستی عالم است، این هستی عالم در مقابل خدا قرار ندارد، بلکه چون فعل خداوند و اثر خداوند است، جلوهی ذات خداوند است. تعبیر عرفاء این است؛ میگویند: عالم جلوهی خداوند است، تجلّی خداوند است، نه چیزی جدا از خداوند. چون فعل و اثر خداوند است.
بحث این است که ما در این مبنای معرفتی چنین نگاهی به مسئلهی خدا و واقعیت خداوند و رابطهی خداوند با انسان داریم. مهمترین چیزی که در بحث خداوند است که در مبانی دینی ما مطرح است، مسئلهی شناخت خداوند است. شناخت خداوند غیر از وجود خداوند است. ما در قرآن نسبت به اصل وجود خداوند هیچ استدلالی نمیبینیم، چون انسانها همیشه وجود خداوند را قبول داشتند، در تاریخ همیشه گروههای کمی بودند که خدا را انکار کردند. حتّی بتپرستها هم خدا را قبول دارند، بت را به عنوان خدا میدانند، یعنی خدا، مبدأ و خالق هستی را قبول دارند، ولی آمدند یک موجود ناقص را در این جایگاه قرار دادند. پس در تاریخ کمتر جایگاه خداوندی را انکار کردند. آن چیزی که مورد بحث است، این است که این خدا کیست؟ شناخت خدا مهم بوده و انسانها همیشه در این بخش دوم مشکل داشتند. همیشه انبیاء آمدند تا به انسان این اشتباه را گوشزد کنند که ای انسان، خدا را به اشتباه نگیر، به جای خدا به سراغ موجودات ناقص ناقص نرو، به سراغ خدایان و الههها نرو و آنها را به جای خدای اصلی نگیر.
تعریف توحید و شرک
بنابراین در بحث شناخت خدا مسئلهی توحید اصل است. توحید در مقابل شرک یعنی چه؟ یعنی خدای مدیر و مدبّر عالم یکی است، یعنی ادارهی جهان و ادارهی هستی از کوچکترین ذرّه تا بزرگترین واحد عالم، همه با یک خداوند است، یک خدا است، یک اراده حاکم است، یک مدیریت در جهان حاکم است. شرک یعنی نه، بیاییم جهان را ملوک الطوایفی کنیم؛ یک بخش برای این خدا است، یک بخش در دست این خدا است، یک بخش در دست آن خدا است. بتپرستها دچار مخمصهی شرک شدند، خدا را انکار نمیکردند، ولی برای خدا شریک قائل بودند، خدایان درست میکردند و ادارهی جهان را بین این خدایان تقسیم میکردند. بزرگترین کار انبیاء این بوده که انسان را از این بر حذر بدارد.
تمایل و گرایش نفس انسان به شرک
گرایش انسان هم به سوی شرک بوده و انسان همیشه از اینکه خدای واحد مدبّر را قبول کند، پرهیز داشته، چون برای او سخت بوده است. نتیجهی خدای کوچک این است که زود تحت کنترل انسان قرار میگیرد، یک خدای کوچک درست میکردند، به جای اینکه خود را تابع خدا بدانند، خواست خود را به این خدا تحمیل میکردند. قطعاً بسیار راحت بوده است. در حالی که با خدای مدیر یگانه نمیشود اینگونه رفتار کرد، لذا انسان همیشه به سوی فرار از خدای یگانه بوده، نفس و هوای نفس او، او را از خدای یگانه دور میکرده، خدایان دستساز و خودساخته را به جای آن خدای واحد قرار میداده است. خدایی درست میکرده و هر موقع خواست آن را میآورده، هر موقع خواست آن را خراب میکرده، خدای دیگری میآورده و میگفته این خدا همان چیزی را که من دوست دارم، میگوید.
پس انسان در اعتقاد به خدای خالق و مبدء کمتر مشکل داشته؛ همیشه در توحید دچار مشکل بوده است؛ یعنی گرایش انسان به این است که خدا را به عنوان خالق بپزیرد ولی خدا را در ادارهی دنیا چندان باور نکند. یعنی نمیخواهد خدایی را بپذیرد که ببیند همه چیز دنیا و زندگی به دست او است. انسان با این وجه مشکل دارد. نفس انسان میخواهد خود را از زیر بار سلطهی چنین خدایی نجات دهد. مشکل خدا با انسان در این بخش است، در بخش خدایی که مدیر است، خدایی که ادارهی جهان را به دست دارد. لذا تا انسان کمی از پیامبران دور میشود فوراً دچار شرک میشود و برای خود خدایان را درست میکند. چرا؟ چون خدایان کوچک در اختیار او هستند. یک خدای کوچک درست میکند و بر آن خدا حاکم میشود. هر چیزی که میخواهد را به آن خدا نسبت میدهد، هر چیزی که میخواهد را به این خدا تحمیل میکند. بشر همیشه به دنبال این بوده است که خدایی درست کند که در اختیار او باشد، به جای اینکه او در اختیار خدا باشد، او خدا را در اختیار بگیرد به همین علّت همیشه به دنبال خدایان کوچک و ضعیف میرفته است که زیر سلطه و تسلّط خود او باشند نه خدایی که او تابع باشد. نفس انسان، هوای از این خدای مدیر غافل بوده است. نسبت به معاد هم همینطور است که خواهیم گفت.
هدایت پیامبران
انبیاء آمدند و گفتند: نه، خدا یک خدا است و یک مدیریت بر جهان حاکم است. استدلال عقلی آن هم روشن است؛ «لَوْ کانَ فیهِما آلِهَهٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[۵] در جهان با این عظمت یک سیستم مشاهده میشود. در بدن انسان همان سیستمی حاکم است که در بدن حیوان حاکم است، قلب او، جریان خون او، گوارش او، حیوانی که ما با آن ارتباط نداریم، درست یک سیستم در بدن و فیزیک هر دوی ما عمل میکند. ماه و زمین و ستارگان همه با یک سیستم حرکت میکنند، کلّ عالم با یک سیستم اداره میشود. هر عقلی این را میفهمد که اگر عالم با این عظمت با یک سیستم اداره میشود، پس یک مدیریت این را اداره میکند. قرآن میفرماید: اگر خدایان متعدّدی بودند، هر خدایی برای خود ارادهای داشت، این خدا میتوانست برای خود سیستمی طرّاحی کند. خدایان متعدّد باید سیستمهای متعدّد میآفریدند. شما هر چه در عالم میگردید، میلیاردها سال قبل که آثار آن همین کهکشانها است، یک سیستم وجود داشته است. پس چرا شرک؟ استدلال کاملاً روشن است، عقل این واقعیت باور میکند و قبول میکند. پس مسئلهی اصلی مسئلهی توحید است، یعنی مدیریت واحد.
پایه های معرفت دینی
ایمان به خدا
اندیشه الهی براساس ایمان غیب قرار دارد. در یک آیهی قرآن میفرماید: «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ»[۶] در اینجا سه ایمان و سه نوع معرفت مطرح شده است که اینها پایههای اندیشهی دینی هستند. اوّلین ایمان و پایهی معرفتی ایمان به خدا است. دومین پایهی معرفتی ایمان به ملائکه و فرشتگان است و سوم ایمان به وحی.
اوّلین پایهی معرفتی در اندیشهی دینی ایمان به خدا است. گفتیم ما در قرآن جایی سخن از اثبات وجود خدا نداریم؛ یعنی اینکه ما بخواهیم خدا را ثابت کنیم. چون اثبات وجود خدا و اعتقاد به خدا در تاریخ بشر همیشه بوده است. ما در تاریخ بشر کم داریم دورانی که انسانها خدا را قبول نداشته باشند. حالا ولو در شکل بتپرستی هم که بوده باز بت را خدا میدانستند یا یک خدای کوچک میدانستند، قبول داشتند که انسان و این جهان احتیاج به یک خالق دارد. پس اصل وجود خدا نیازمند بحث نبوده است، مشرکان زمان پیامبر هم خدا را قبول داشتند، حتّی الله را هم قبول داشتند. آن چیزی که اساس دعوت انبیاء و ادیان است مسئلهی وجود خدا نیست، بحث شناخت خداوند است. این بسیار مهم است.
ضعف انسان در تشخیص خدا
نقطهی ضعف انسانها در شناختن خدا بوده است نه اعتقاد به خدا. یعنی انسانها در تشخیص خدا اشتباه میکردند و خدایان قلّابی و نادرست را به جای خدا میگذاشتند و طبیعت انسان به دنبال این گرایش داشته است که خدای غیر واقعی را به جای خدای واقعی بگذارد. مشکل انسان این بوده و هنوز هم همین است لذا قرآن در صدها آیه، خداوند متعال دائم این راه را، این مبنای معرفت را به انسان نشان میدهد که انسان در تشخیص خدا اشتباه نکن، ویژگیهای خدا را بشناس و بدان که خدا کیست؟ شیطان خود را به نام خدا جایگزین میکند. امروز هم در دنیا اسم خدا را میگذارند ولی در واقع شیطان را میپرستند؛ یعنی در واقع آن وجودی که او نام خدا را به او داده است خدا نیست شیطان است. مثلاً وقتی کسی مثل صدّام خداپرست میشود، خدا پرست نیست بلکه شیطانپرست است ولی اسم شیطان را خدا گذاشته است. مشکل الآن در دنیا این است که اعتقاد به خدا نیست شناخت خدا است.
مسئولیت انسان در برابر خداوند
حالا من با این همه امکاناتی که آفریده شده است در مقابل خداوند مسئول هستم. مسئولیت چیست؟ آیا این است که ما مسئول هستیم که به خداوند خدمت کنیم؟ ما در مقابل هم مسئولیت داریم، همانطور که استفاده میکنیم باید خدمتی هم برسانیم. امّا در مقابل خداوند چطور؟ آیا ما میخواهیم به خداوند خدمتی را ارائه کنیم؟ خیر «إِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنِ الْعالَمینَ»[۷] خدا هیچ نیازی به انسان و هیچ موجودی ندارد. پس در واقع ما در مقابل خداوند مسئول هستیم؛ برای چه چیزی؟ برای اینکه از این نعمتها درست استفاده کنیم. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه خود ما به رشد برسیم. پس در واقع مسئولیت انسان در مقابل خداوند یعنی مسئولیت در مقابل خود او، جز این چیزی نیست. پس ما در مقابل خودمان مسئول هستیم که این همه امکانات داریم تا رشد کنیم. مثل پدری که برای فرزند خود همهی امکانات را فراهم میکند تا درس بخواند. میگوید: به چه دلیل از من انتظار درس خواندن داری؟ میگوید: من از تو هیچ انتظاری ندارم فقط میخواهم درس بخوانی و رشد کنی تا خودت به جایی برسی؛ این مثال شبیه همین موقعیت ما است.
پس انسان در مقابل خدا مسئول است برای اینکه از این شرایط استفاده کند تا بتواند به آن رشد نهایی و به آن کمال برسد. آن کمال چیست؟
نقطه کمال انسان
مبانی معرفتی دینی به ما میگوید و آن نقطه را تعیین میکند و به انسان میشناساند. اگر هدایت دین نبود ما اینها را نمیشناختیم. از کجا اینها را یاد میگرفتیم؟ تمام این نکات مسائلی است که هدایت دین به ما میآموزد. میگوید: ای انسان تو در مقابل خودت مسئول هستی که بیایی و به این نقطه برسی. این نقطه چیست؟ نقطهی رسیدن به عالیترین کمال است؛ یعنی نقطهای است که در آن نقطه، نقطهی قرب به خداوند است، به خدا نزدیک میشویم. تو از نقطهی دوری شروع میکنی و آنقدر جلو میروی که «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ»[۸] کادح یعنی کسی که کار سختی را انجام میدهد. کدح یعنی کار با مشقّت. ای انسان از زمانی که به عقل میرسی یک زندگی سخت را شروع میکنی، مثل حرکت به سوی قلّه، مثل کوهنوردی که از این دامنه آهسته، آهسته و با یک تلاش دشوار حرکت میکند تا به قلّه برسد. این قلّه کجا است؟ «إِلى رَبِّکَ» انسان به سوی خدا حرکت میکند. باز نگاه این است که خدا انسان را به طرف خود میکشاند. خدا در آن قلّه است و نمیگوید تو یک موجود شرور هستی، موجود پست هستی، تو کجا خدا کجا، خیر. خدا میگوید: ای انسان تو را آفریدم تا پیش من بیایی، تا به آن رجات عالی رشد برسی «إِلى رَبِّکَ». آن نقطهی عالی چیست؟ ببینیم صفات خدا چه چیزهایی هستند؟ صفات خدا علم مطلق است، یعنی ای انسان بیا و به آن علم عالی برس. زیبایی است، ای انسان بیا و به آن نطقهی زیبایی برس. قدرت است، ای انسان بیا و به آن نقطهی قدرت برس، به تمام صفات خوبی که ما در خدا میبینیم «لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى»[۹] که باز قرآن به ما معرفی کرده، دین به ما معرفی کرده که خدا بهترین و زیباترین خصلتها و صفات را دارد انسان به آن نقطه برسد. این را به ما یاد داده است، هدایت جاودانهی انسان این است که ای انسان تو بیا و در این مسیر قرار بگیر حتّی میتوانی به عالیترین نقطهی صفات خدا برسی؛ به علم، قدرت، زیبایی، خیر، تو میتوانی از خوبیها به همه چیز برسی. این هدف و غایت و نتیجهی حرکت انسان است.
علّت عدم اعتقاد انسان به قیامت
در این آیه میفرماید: «بَلْ یُریدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ * یَسْئَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیامَۀِ»[۱۰] انسان میخواهد «لِیَفْجُرَ أَمامَهُ» یعنی جلوی خودش باز باشد، این خواست انسان است، هوای نفس انسان همیشه دنبال چنین چیزی است. که جلوی او مانعی نباشد، بشکافد و به جلو برود، راه برای او باز باشد و هر کاری که میخواهد انجام دهد. چون چنین چیزی را میخواهد قیامت انکار میکند و میگوید قیامت چیست؟! قیامت یعنی مسئول بودن انسان در برابر خدا، قیامت یعنی ای انسان اینطور نیست که هر کاری میتوانی انجام دهی، خیر باید یک زمان پاسخگوی این کارها باشی. وجود قیامت، اعتقاد به قیامت یعنی اعتقاد به مسئول بودن انسان، اعتقاد پاسخگوی انسان، انسان این را دوست ندارد قیامت را انکار میکند. در واقع نه به خاطر اینکه قیامت برای او ثابت نمیشود خیر، نمیخواهد که قبول کند. در مورد خداوند هم همینطور است. انسان نمیخواهد خدای مدیر را میخواهد قبول کند و تمام اسرار انبیاء این است که ای انسان بدان که جهان یک مدیر بیشتر ندارد و این دلیل دارد. برای این قضیه استدلال میکند. برای اصل خداوند در قرآن استدلال نیست ولی برای این مسئله استدلال وجود دارد «لَوْ کانَ فیهِما آلِهَهٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[۱۱] اگر در جهان چند خدا بود هر خدایی باید برای خود یک سیستم طراحی میکرد و جهان چند سیستمی میشد. ولی شما بشریت به همه چیز نگاه کن در تمام جهان یک سیستم حاکم است. وجود انسان، فیزیک انسان با حیوان یک سیستم است. ما قلب داریم، حیوان هم قلب دارد، ما جریان خون داریم و گوارش داریم او هم دارد، بین بدن انسان و حیوان یک سیستم وجود دارد. آسمان، زمین، ماه، ستاره، همه در یک سیستم میگردند. کلّ جهانی که ما میبینیم همه با یک سیستم اداره میشود؛ هیچ کس در این تردید ندارد. از میلیاردها سال قبل همین بوده و تا آخر هم همین است. اگر چند سیستم وجود داشت هر سیستمی در جهان با سیستم دیگر درگیر میشد و برخورد پیدا میکرد و جهان به هم میخورد. همین وجود سیستم واحد نشان میدهد طراح واحد است، برنامهریز واحد است. یک برنامه جهان را اداره میکند. همین برای انسان کافی است که بپذیرد. پس انسان با عقل خود به راحتی میفهمد که جهانی که با یک سیستم و با این عظمت اداره میشود نمیتواند دو طراح و دو برنامهریزی و دو مدیر داشته باشد؛ این یعنی توحید ولی انسان نمیخواهد این را باور کند، میخواهد همیشه از این فرار کند. پس یک مسئلهی اصلی مسئلهی توحید است.
اصل جاودانگی
مسئلهی دوم در مورد انسان و واقعیت جهان مسئلهی جاودانگی انسان و جهان است. اگر انسان خدا را قبول کند در واقع به جاودانگی خود پی برده است و این بزرگترین اصل انسانشناسی دین است. اگر انسان دین را قبول نکند و خود را فانی بداند. من با این همه ذهن و فکر و خودی که در خودم به عنوان یک موجود عظیم میبینم ممکن است یک ساعت دیگر نابود شوم. هیچ کس نمیداند یک ساعت دیگر هست یا نیست؟ پس انسان با انکار خدا در واقع خود را یک موجود فانی و میرا میبیند ولی اگر خدا را پذیرفت انسان به یک موجود ابدی تبدیل میشود. یک هدایت مهمّ دین این است که ای انسان تو یک موجود جاودانه هستی. ببینید چقدر معنی زندگی تفاوت میکند و نگاه به زندگی و نگاه به خود انسان و اینکه انسان خود را یک موجودی که ممکن است یک لحظهی دیگر نابود شود و هیچ چیزی از او نماند و صفر و پوچ بشود یا انسان که میگوید من همیشه هستم، یک موجود ابدی هستم، عظمتی به عظمت تمام آینده و ابدیت دارم. خیلی فرق میکند که انسان خود را یک موجود با عظمت و با ابدیت ببیند و یک موجود حقیری که ممکن است یک لحظهی بعد هیچ چیزی از آن باقی نباشد و این بزرگترین نگاه و بینش و باوری است که دین به انسان میدهد. انسان تو موجود جاودانه و ابدی هستی. اگر انسان موجود جاودانه است پس باید این انسان جاودانه زندگی ابدی و جاودانه داشته باشد پس باید یک برنامهی زندگی ابدی هم داشته باشد. یک انسان که میخواهد جاودانه زندگی کند با یک برنامه زندگی میکند و انسانی که لحظهی ممکن است نباشد برای زندگی خود برنامهریزی دیگری در نظر میگیرد. پس دو برنامه است. این برنامهی زندگی جاودانه چیست؟ هدایت خداوند است، دین. انسان برای اینکه بتواند جاودانه زندگی کند حتماً به یک هدایت الهی نیاز دارد چون هیچگاه این عقل ما که نمیتواند ابد را ببیند. نهایتاً با همین چشم خودمان میتوانیم امروز و فردا را بتوانیم بشناسیم و جلو برویم و خیلی موفّق باشیم. پس زندگی جاودانه یک هدایت الهی میخواهد که انسان بتواند برای آن برنامهریزی کند. این اصل سوم است. پس ما یک اصل توحید داریم، اصل دوم اصل جاودانگی است که به آن معاد میگوییم. اعتقاد به معاد یعنی اعتقاد به جاودانگی، جاودانگی عالم، جاودانگی هستی و جاودانگی انسان.
اصل هدایت الهی
اصل سوم که از درون اعتقاد به خدا و جاودانگی به دست میآید اصل هدایت الهی است. من برای اینکه بخواهم زندگی جاودانه داشته باشم احتیاج به راهی دارم که بتواند من را در این مسیر جاودانه پیش ببرد. این همان سه اصلی است که ما در اعتقادات داریم، میگوییم اصول دین چند مورد است؟ سه مورد: اوّل توحید، دوم نبوت، سوم معاد است. اینها سه اصل هستند. در واقع این سه اصل اعتقادی ساده نیست بلک این سه اصلی است که نگاه انسان را به خود، عالم و واقعیت عوض میکند و آن پایهی معرفتی اساسی متفاوت را به انسان میدهد که کاملاً با آن نگاه محدود مادّیگرا و تجربی متفاوت است. در آن نگاه تجربی جهان خدا ندارد. ممکن است در ظاهر بگوییم خدا را قبول داریم ولی جهان دیگر برنامهریز ندارد، جهان مدیریّتی ندارد، جهان جاودانه نیست، من جاودانه نیستم، هدایت نمیخواهم، انسان موجودی است بیهدف که آمده فقط خود را ببیند و غرائض مادی خود و میخواهد با این غرائض سر کند و به یک لذّت آنی برسد تا یک سال، ده سال، صد سال دیگر مرگش فرا برسد و دیگر هیچ چیزی نیست، نه هدفی است، نه آیندهای است، نه برنامهای است فقط ما هستیم. آن مکتب گفت، مگر اندیشه چیست؟ انسان مساوی است با فردیت او. من یک فرد هستم و خود میبینم و جز این به کسی هم کار ندارم، خودم هستم و خودم، بقیه موجوداتی هستند، گویا اجسامی هستند چون من جز با او با کسی کار ندارم، از کسی دیگر درک ندارم. من کیستم؟ فردیت مساوی با چیست؟ گفتیم در این اندیشه فردیت مساوی است با خواستههای فردی. مفصّل توضیح دادیم، گفتیم در نگاه فرد یعنی خواستههای فردی، یعنی خواستههای نفسانی، یعنی لذّت من، هر چیزی که لذّت من را به وجود میآورد، در من لذّت ایجاد میکند. پس من با همین لذّت مساوی هستم. لذّت آنی که تمام میشود دیگر تمام شده است، با مرگ همه چیز تمام است. من چرا آمدم؟ چرا ندارد. کسی طراحی کرده است؟ خیر. پس در واقع دو مسیر کاملاً متفاوت است. در اینجا شما یک طراحی عالی با یک هدف جاودانه را از سوی مبدأ هستی میبینید و یک برنامهی زندگی جاودانه که یک برنامهی زندگی جاودانه انسان را در آن مسیر ابدیت پیش میبرد.
رابطه انسان با خدا
یک خصوص ویژگی مهمّ انسان در این نگاه این است که رابطهی انسان با خدا این است که خداوند یک موجود خیرخواه برای انسان است. ویژگی خیرخواه بودن، ویژگی عدل، عدالت خداوند. اینها هر کدام به انسان یک نگاه تازه میدهد. خداوند عادل است؛ عادل یعنی هیچ موجودی را از خیر خود محروم نمیکند، عادل به این معنا است. ظلم یعنی محروم کردن یک موجود از رسیدن به یک حق، ظلم یعنی این، یعنی حقّ موجودی را ندادن. عادل یعنی کسی که همهی موجودات را به آخرین حدّ استحقاق به حقّ آنها میرساند. این یعنی همان خیرخواهی. خدایی که ما میشناسیم، خدایی که دین به ما معرفی میکند خدایی است که همهی موجودات را به آخرین درجهی کمال و شایستگی آنها میرساند. یعنی در سطح وجود فیزیولوژیک خداوند انسان را به عالیترین درجهی کمال و رشد میرساند، این را میتوانیم ببینیم. هر چقدر علم پیشرفت کرده موجودی کاملتر از انسان پیدا نکرده است، به لحاظ فیزیولوژیک و پیشرفته موجودی مثل انسان پیدا نشده است. پس این بر انسان ثابت است که انسان موجودی است که خداوند زیباترین و عالیترین جلوهی وجود مادّی را در انسان ظاهر کرده است. این را هم دانش بشر میگوید. هنر انسان همین است، هنر عالم امروز از وجود انسان ساخته شده است. تمام لایههای هنر بشر امروز در واقع همه تجسّم بخشیدن به بخشی از لایههای وجودی انسان است، انسان از آن الگو میگیرد. پس انسان کاملترین و زیباترین وجود در بعد فیزیولوژیک است. در قرآن هم فرموده، «تَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ»[۱۲] انسان را زیباترین مخلوق عالم دانسته است. این در بعد فیزیولوژیک است.
در بعد روانی و عقلانی هم همینطور است، خداوند انسان را در عالیترین خصلت روانی آفریده است «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی أَحْسَنِ تَقْویمٍ»[۱۳] یعنی در عالیترین ارزش و قیمت انسان را آفریدیم؛ به لحاظ روان، از نظر فیزیولوژیک و جسم و ظاهر و اندام خدا احسن الخالقین است، احسن المخلوقین است و از بعد روانی انسان در عالیترین شکل و ارزش و بالاترین ارزشها آفریده شده است؛ یعنی انسان به لحاظ روانی موجودی است که میتواند به برترین خصلتهای انسانی برسد. از این ارزش و خیرخواهی برای انسان بالاتر؟! که در واقع خداوند هنر خدایی خود را در انسان مجسّم کرده است. راه را در بعد روانی در انسان به جایی رسانده است که انسان بتواند به زیباترین خصلتهای روانی دست پیدا کند؛ این راه برای انسان باز است. در بعد عقلانی هم همینطور است. در بعد عقلانی هم انسان میتواند به عالیترین معرفتها دست پیدا کند، به عالیترین دانشها دست پیدا کند. این مطلب در چه آیهای عنوان شده است؟ آن آیهای که «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها»[۱۴] در قرآن میخوانیم که وقتی فرشتگان گفتند خدایا چرا انسان را میآفرینی؟ خدا فرمود صبر کنید تا ببینید. خداوند تمام دانشها و معرفتهای ممکن را عنایت کرد و انسان به لحاظ عقلانی و معرفتی و دانش zero است، بعد مقابله کرد و به فرشتگان گفت: اسماء الهی را بگویید، آنها بلد نبودند، به آدم گفت و آدم اسماء الهی را به فرشتگان گفت. آنها دیدند این موجود جدید دانشهایی دارند که آنها از آن عاجز هستند و آنجا بود که پذیرفتند یک موجود دیگری در این اتّفاق است. از این خیرخواهی بالاتر که خداوند انسان را در آن سه بعد به عالیترین درجه رساند. پس رابطهی انسان با خدا یک رابطهی خیرخواهی است. از سوی دیگر تمام نعمتها در اختیار انسان قرار داده شده است «إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللَّهِ لا تُحْصُوها»[۱۵] ای انسانها، نعمتهایی که خداوند داده است برای هیچ کسی قابل شمارش نیست؛ این رابطهی انسان با خدا است. پس خداوند قدرت مطلق، علم مطلق است و این مخلوق نه تنها در مقابل خدا نیست بلکه برگزیده است. خداوند همهی کمالات و راه زندگی جاودانه را به او داد. البتّه این انسان موجودی است که باید از این امکان استفاده کند اینها ظرفیت هستند، اینها استعداد هستند، توانایی هستند، انسان باید از این توانایی استفاده کند و در این مسیر حرکت کند. پس این مبانی معرفتی است. ببینید چقدر مبانی معرفتی روشن و مترقّی و قابل قبول که در آن اثری از تحجّر، عقبماندگی وجود ندارد. خداوند به عنوان نقطهی مدیریّتی عالم، عالم را در سه سطح آفرید.
نقطهی شکوفایی موجودات عالم
نکتهی دیگر در مورد آدم وجود دارد که جالب است بدانید. در همین عالم طبیعت موجودات همه در یک سطح قرار ندارند، معادن داریم، گیاه داریم، حیوان داریم، انسان داریم؛ این سه دستهبندی است که صورت گرفته است. جالب است در این سه سطح که از معادن شروع میشود تا انسان هر کدام از این سه لایه برای خود کمال دارند، یعنی یک نوع اوج و شکوفایی دارند، هیچ کدام ناقص نیستند. عدالت خداوند تنها نسبت به انسان نیست نسبت به همهی موجودات است. عدالت خدا نسبت به هر موجود این است که آن موجود بتواند در عالیترین سطح استعداد خود به شکوفایی برسد. معادن همینطور هستند، موجودات در این سطح، در لایههای مختلف معدن هر کدام سطحی از جلوه را در خود نشان میدهند، از معادن مختلف تا برسیم به گوهرهای نفیس. هر کدام از ستون این معادن سطحی از شکوفایی و کمال و زیبایی را دارند. در مورد گیاه نیز همینطور است و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان میرسیم. نکته این است که هر کدام از این موجودات برای خود درجهی شکوفایی و رشد دارند ولی شکوفایی و رشد هر دو از اینها راه را باز میکند و وسیلهای برای رشد درجهی بعد میشود؛ یعنی گیاه از چه چیزی استفاده میکند؟ از خاک استفاده میکند، خاک یک درجهی کمال دارد و کمال آن این است که بتواند پذیرای گیاه باشد. گیاه چطور؟ گیاه نیز شکوفایی دارد، درختی است بارور میشود، نخل میشود، بارآور، میوهده. کمال این درخت در بارآوری است، کمال این گل در شکفتن است. ولی بارآوری همین درخت وسیلهی زندگی حیوان میشود. در عین حال که خودش به آن رشد نهایی خود میرسد در عین حال برای شکوفایی و رشد موجودی که در سطح بالاتر قرار دارد وسیله میشود که همان حیوان است. حیوان چطور؟ حیوان برای خود رشد دارد، تمام حیوانات از یک نقطه شروع میکنند و به نقطهی عالی رشد میرسند که در یک جا کامل و تامّ الخلقۀ میشوند. همین حیوان در آن نقطهی رشد وسیلهای میشود برای اینکه انسان بتواند زندگی کند. در واقع این مکانیزم و ساز و کاری که در عالم طبیعت است همه که با هم درست کار کنند شرایط را فراهم میکنند برای اینکه انسان بتواند در این ساز و کار و اکولوژی زندگی کند؛ یعنی اگر اینجا معدن است، گیاه است، حیوان است، تمام اینها یک سیستم کامل را روی زمین تشکیل میدهند. نتیجهی این سیستم کامل چیست؟ انسان میتواند در این سیستم کامل زندگی کند و به آن رشد بالاتر برسد. پس هر کدام رشد مختص به خود را دارند و در عین حال این سیستم وسیلهی رشد موجود کاملتر میشود. حالا انسان چطور؟ انسان دیگر وسیله نیست؛ جالب است! ویژگی انسان این است که انسان دیگر وسیلهی رشد موجود دیگری نیست و خود نقطهی نهایی است. در بین خود انسانها باز این نکته بسیار مهم است که انسانی وسیلهی رشد انسان دیگر نیست. هر انسانی برای خود یک هدف است که من یک هدف آفرینش هستم، شما هدف آفرینش هستید. اگر تصوّر کنیم در دنیا هیچ موجود دیگری نبود، هیچ انسان دیگری نبود و فقط شما بودید یا من بودم خداوند همین سیستم با عظمت را میآفرید تا من به تنهایی بتوانم از تمام این ابزار و امکانات استفاده کنم تا بتوانم زندگی کنم. چون من هدف نهایی هستم، شما هدف نهایی هستید. حتّی نسبت به پیامبران، ما ابزار رشد پیامبران نیستیم. ما یک انسان هستیم، هدف همچنین پیامبر هم یک انسان است و هدف، فرقی ندارد ما در عرض هم هستیم. من یا شمای انسان با عالیترین انسان که پیامبران باشند، در آن اوج عظمت انسان همه در جهت عرض و در کنار همدیگر هستیم. همان حقّی که پیامبر برای رشد دارد همان حق را من نیز دارم. همان امکاناتی که خداوند برای رشد پیامبر فراهم کرده است همان امکانات را برای رشد من هم فراهم کرده است. این همان خیرخواهی خداوند است، این همان نگاهی است که انسان در این نگاه به جهان دارد، به خدا دارد، به رابطهی خود با خدا، رابطهی خود با طبیعت دارد.
لایههای جهان هستی
مسئلهی بعد در جهان مسئلهی لایههای مختلف هستی است و این هم مسئلهی بسیار مهمّی است. تجربهگراها تمام عالم و هستی را به یک لایه محدود کردند. گفتند عالم یعنی همین فیزیک، یعنی هر چیزی با چشم و تجربهی علمی science قابل تشخیص است. پس عالم یک لایه و یک سطح بیشتر ندارد و آن هم عالم فیزیک است، جز این هیچ چیزی نیست. در حالی که اصل هدایت انبیاء این است که نه، مهمترین هدایت انبیاء این است که انسان اینقدر نزدیکبین نباش، این عالم با این عظمت، این هستی با این عظمت در یک لایه محدود نیست.
جهان غیب در اندیشهی دینی
اساس تفکّر صحیح این است که انسان باور کند عمق بیشتری دارد، هستی و وجود اعماق بیشتری دارد، این اصل اندیشهی دینی است. در ابتدای سورهی بقره میخوانیم: «الم * ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیهِ هُدىً لِلْمُتَّقینَ * الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ» یعنی اصل ایمان، ایمان به غیب است. مؤمنان کسانی هستند که به عنوان اوّلین نکته ایمان به غیب دارند. غیب یعنی چه؟ آن چیزی که فراتر از دیدن حس است. یعنی ای انسان فقط جهان مادّی را نبین، جهان فرامادّهای دارد، پشت این ظاهر حس یک عالم دیگری است. چگونه اگر به یک نوزاد و جنینی که در دل مادر است، بگویند غیر از این عالم، یک عالم با آن عظمت، کوهها، دریاها و کهکشانها است، باور کردن برای او سخت است، اگر آن جنین عقل داشته باشد، تمام هستی را در همان هستی تاریک رحم مادر میبیند. ما در این عالم همینگونه هستیم، ولی میشود با فکر و اندیشه آن لایهی بعد که با چشم دیده نمیشود، کشف کرد. عقل انسان میتواند آن را کشف کند.
عوالم سهگانه
جهان فیزیک در اندیشهی دینی لایهی اوّل است که میشود عالم شهادت، یعنی عالمی که عالم حس است. ما دو عالم دیگر داریم، یعنی اگر این لایه را از عالم برداریم، یک لایهی عمیقتری است که آن عالم ملکوت است. این عالم فیزیک عالم مُلک است، یک عالم دیگر به نام ملکوت داریم. در قرآن میفرماید: «کَذلِکَ نُری إِبْراهیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[۱۶] ما به ابراهیم ملکوت آسمانها و زمین را نشان دادیم. یعنی ابراهیم به جایی رسید که توانست از این لایه عبور کند و آن لایهی دوم از جهان هستی را ببیند، آن لایهی دوم چیست؟ لایهای است که جهانی است با عظمت بسیار بیشتر از این جهان، ولی با قوانین و ساز و کاری متفاوت. آن عالم و لایهی دوم جهان بسیار باعظمتتری است، ولی با قوانین کاملاً متفاوت.
تفاوت عالم مُلک و ملکوت
در این عالم ما فقط با حس ظاهر میتوانیم عالم را ببینیم؛ چشم، گوش، لامسه. ولی در آن عالم ملکوت یک حسّ باطن به انسان کمک میکند، حسّ باطن چیست؟ انسان میتواند نمونهی آن را در خواب ببیند، این خواب آن اعجاز الهی برای انسان است. انسان از خواب بیدار میشود، کاملاً به یاد دارد که در خواب چیزهایی را دیده است. هر یک از ما بالوجدان درک میکنیم که واقعاً چیزهایی را دیدیم، ولی آیا با چشم ظاهری؟ خیر، با حسّ باطنی. یعنی برای انسان در عالم خواب در واقع آن لایهی دوم عالم هستی کشف میشود. البتّه در رویای صادقه. پس انسان یک حسّ باطنی هم دارد و عالم، عالم ملکوت است.
عالم عقل
عالم اوّل عالم ملک است و عالم دوم ملکوت. عالم سومی داریم به نام عالم عقل. عالم ملکوت عالم میانه است، یعنی بین عالم ملک فیزیک و آن عالیترین و برترین عالم که عالم عقل و روح است. عقل به اصطلاح فلسفی، روح به اصطلاح عرفانی و دینی. این عالم ملکوت عالم میانه است، ولی عالم عمیقتر و عظیمتری نسبت به این عالم ملکوت وجود دارد که آن عالم عقل است و این عالم، عالم الوهی است، یعنی خداوند متعلّق به این عالم است.
جاودانگی عالم؛ مبنای معرفت دینی
پس جهان را نباید محدود به این عالم کرد، در اینجا بحثهای زیادی است و فلسفه و عرفان اسلامی در اینجا بحثهای بسیار عمیقی دارند. نگاه دوم این است که عالم را نباید به عالم حس محدود کرد. نکتهی سوم، آنچه برای انسان مبنای معرفتی دینی را تشکیل میدهد، مسئلهی جاودانگی عالم است. عالم هستی جاودانه و ابدی است، چه در آغاز و چه در پایان، در هر دو طرف. ازلی است؛ یعنی در آغاز مبدأ ندارد، ابدی است؛ یعنی پایانی ندارد. چرا؟ چون خداوند که خالق عالم است، ابدی و ازلی است و رحمت و فیض خداوند ابدی و ازلی است. در منطق دینی این دلیل روشن است، اگر جهان هستی فعل خداوند است، نتیجهی فیض و رحمت الهی است. فیض و رحمت الهی همیشه با خدا بوده، هیچ وقتی نبوده که خدا باشد، ولی فیض و رحمت نداشته باشد، چون صفت ذاتی خداوند متعال است. پس اگر فیض و رحمت صفت ذاتی خداوند است، پس عالم هستی هم ابدی و ازلی است، چون فیض و رحمت الهی ابدی و ازلی است.
لزوم باور به فرشتگان
نکتهی دیگر نسبت به شناخت جهان بحث ملائکه و فرشتگان است، آیهای است که میفرماید: «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ»[۱۷] یعنی همهی مؤمنان به خداوند متعال و به فرشتگان ایمان دارند. یعنی ایمان و باور به فرشتگان جزء باورهای یک مؤمن است. چرا؟ به خاطر اینکه فرشتگان بخشی از این نظام هستی هستند، بخش مهمّی از نظام هستی را فرشتگان تشکیل میدهند. فرشتگان ادارهکنندگان نظام هستی هستند.
کیفیت ادارهی جهان هستی
ما در عالم فیزیک و طبیعت ادارهی نظام عالم را با چه میبینیم؟ با قوانین، در فیزیک، در شیمی، در همهجا این سیستم جهان طبیعت با قوانین غیر هوشمند اداره میشود، یعنی شما قوانین فیزیک را از جهان بردارید، جهان به هم میریزد. پس قوام این سیستم عالم طبیعت با این قوانین غیر هوشمند است. مثل قانون جاذبه، اگر لحظهای قانون جاذبه نباشد، کلّ سیستم این جهان مختل میشود، تمام زمین و افلاک در هم میریزد. این در این لایهی طبیعت است. ولی شما از این لایهی طبیعت عبور کنید و به ملکوت و عالم عقل برسید، در این عوالم هم سیستم حاکم است، ولی سیستمی هوشمند است، چون این عالم، عالم هوشمند است. یعنی فلسفه و عرفان اسلامی ثابت کرده که ویژگی آن دو عالم دیگر این است که سراسر آگاهی است، یعنی همهی اجزاء این دو عالم موجودات آگاه هستند، مثل اینجا نیست که فقط انسان آگاه باشد، آنجا همهی اجزاء این دو عالم آگاه و هوشمند هستند. ادارهی این سیستم با فرشتگان است.
نقش فرشتگان در جهان هستی
قرآن در مورد فرشتگان میفرماید: «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً»[۱۸] فرشتگان تدبیرکنندگان امور جهان هستند. یعنی خداوند سیستم جهان با این وسائل و ابزارها اداره میکند که خود آن هم تولید خداوند است، خود آن هر لحظه وجود خود را از خداوند میگیرد. این سیستم عالم با این قوانین فیزیک است و نظامی که میبینید، سیستم آن دو عالم با فرشتگان است. هر تحوّلی که اتّفاق میافتد، به همین خاطر وحی را فرشته نازل میکند، چرا؟ چون وحی یک حقیقت ملکوتی است که به پیامبر میرسد. وحی مثل یک نامه یا صدای مادّی نیست، چون وحی از نوع وجود ملکوتی است، پس واسطهی این وجود ملکوتی باید یک واسطهی هوشمند باشد که ملائکه و فرشتگان هستند.
جایگاه فرشتگان
پس همهی اتّفاقاتی که در این بُعد عالم میافتد، تماماً توسط فرشتگان است. به خاطر همین در روایات داریم که وجود فرشتگان، تعداد و درجات آنها نامحدود است، درجات متفاوتی دارند. کیفیت و تعداد و کمّیت فرشتگان برای ما قابل تصوّر نیست. پس آن اساس عالم هستی را فرشتگان تشکیل میدهند، سیستم ادارهی نظام هستی توسط فرشتگان است و فرشتگان موجودات برتری در عالم هستند که سطح وجودی آنها، آگاهی و قدرت آنها فراتر از وجودات دیگر است.
پرسش و پاسخ
– در مورد جاودانگی فرمودید ازلی و ابدی بوده، یعنی شما یک زمان مشخّصی را میگویید که در آن زمان جهان به وجود آمده و حالا یک زمانی هم این آثار از بین خواهد رفت.
– اصلاً زمانی که ما الآن تصوّر میکنیم، خود بخشی از عالم مادّه است، وقتی میگوییم ازلی، یعنی فرازمانی است. وقتی شما به عالم ملکوت میرسید، در آنجا دیگر زمانی نیست. چون زمان برای عالم طبیعت و مادّه است، برای فیزیک عالم است. پس وقتی شما از فیزیک عبور کردید و به ردهی بعد رفتید، دیگر زمانی نیست. لذا در مورد خواب انسان میگویند خواب زمان ندارد، انسان ممکن است ساعتها اتّفاقاتی را در خواب ببیند، ولی در مقیاس با زمان فیزیکی که خوابیده، یک لحظه باشد. اصلاً خواب زمان ندارد، چون بُعد دوم است. انسان در خواب چیزهای زیادی مشاهده میکند که اگر بخواهد در این عالم مشاهده کند، باید وقت زیادی صرف کند، ولی در آنجا زمانی نیست. پس وقت میگوییم عالم ازلی است، اصلاً از زمان عبور کردیم. چون در عالم ازل و ابد دیگر زمانی نیست، اصلاً در آنجا سیستم عالم طور دیگری است، در این عالم محدود فیزیک و این عالم مادّی همه چیز ما با زمان سر و کار دارد، چرا؟ چون در این عالم محدود لایهی اوّل سیر میکنیم.
ماهیت آفرینش
ما فکر کنیم خداوند بنده را خلق کرد، خود یک طرف قرار گرفت، موجودات طرف دیگر قرار گرفتند. یعنی اگر ما تفکیک وجودی قائل بشویم، ممکن است این مشکل شما پیش بیاید. در حالی که ما گفتیم عالم خلقت اثر و فعل خدا است، تجلّی خدا است، حقیقتی جدا و در مقابل خدا قرار نمیگیرد، تا شما بخواهید بگویید خدا نیاز به غیر پیدا کرده است. اصلاً غیری نیست. وقتی گفتیم هستی خداوند مساوی با آن حقیقت بینیاز است، یعنی دیگر غیر از آن حقیقت بینیاز میشود عدم. پس در واقع جهان هستی فیض و جلوهی وجود خداوند است، نه غیر خداوند.
– عبودیت انسان در طول ربوبیت خدا است یا در عرض آن؟
– مسلّماً در عرض نیست، در عرض یعنی در کنار و مستقل، مسلّماً مستقل است، بنابراین ناشی و یا به اصطلاح شما در طول آن است. کلّ عالم، وجود هستی عالم در عرض قرار نمیگیرد، غیر نمیشود، یعنی اگر خداوند متعال عالم را به وجود آورد، این عالم نمیآید در عرض و در کنار خداوند قرار بگیرد، بگوییم اینجا خدا است و اینجا عالم است و همیشه عالم در ذیل وجود الهی است، یعنی پرتو وجود خداوند است. وقتی خداوند متعال مخلوقی را آفرید، هیچگاه این مخلوق نمیآید در کنار خداوند قرار بگیرد تا بگوییم یک طرف خدا و یک طرف مخلوقات است. چنین چیزی نیست.
– ولی ویژگیهای خاصّی دارد.
– مثل چه؟ نه، همهی کمالات انسان، هر چه دارد، عالم با همهی کمالات، همه اثر و فعل خداوند هستند و پرتو وجود او هستند.
ما بحث توحید و جاودانگی را داشتیم، جاودانگی به عبارت دیگر معاد است. اگر انسان معاد را قبول کند، در واقع آن دو لایهی دیگر جهان را قبول کرده است. معاد یعنی این دو عالم؛ عالم ملکوت و عالم عقل عالم معاد هستند.
مسئلهی مرگ و بعد از مرگ
اگر ما گفتیم عالم یعنی همین حس و تجربه، همین که انسان مرد، تبدیل به یک جسم بیجان میشود، مثل سنگ و چوب یا مثل معدن، هیچ چیز دیگری نیست، چون عالم فقط همین است. انسان الآن زندگی میکند، بعد از اینکه مرد، آن شخصیت انسانی نیست و نابود شد و انسان تبدیل به یک چیزی مثل سنگ و چوب شد. این یک نگاه فانی است، امّا اگر انسان به نگاه عمیقتری رسید که دین ارائه میدهد، با مرگ چه اتّفاقی برای انسان میافتد؟ از این عالم ملک و فیزیک به عالم بعدی منتقل میشود. در واقع همانطور که ما مکرّراً در متون دینی داریم که مرگ انتقال است، انتقال یعنی از یک عالم به عالم دیگر. ولی واقعیت این است که معنی انتقال را هم باید درست بفهمیم، اینگونه نیست که ما الآن در یک عالم هستیم و با مرگ وارد عالم دیگر میشویم. آن عالم دیگر هم الآن برای ما وجود دارد. این را در بحث انسانشناسی بیشتر باز میکنیم.
درک انسان از عالم
پس بحث جاوادنگی عالم یعنی الآن هم این عالم ملک وجود دارد، هم عالم ملکوت وجود دارد، هم عالم عقل، ولی ما با این ابزار حسّ ظاهری فقط این عالم را میتوانیم درک کنیم. اگر ما ابزار حس باطنی را داشته باشم، عالم دوم را درک میکنیم، اگر ابزار این عالم را داشته باشیم، این عالم را درک میکنیم. ولی چون نداریم، نمیتوانیم درک کنیم. گفتم خواب یک نمونه است، در خواب ابزار حسّ باطن انسان فعّال میشود، چون فعّال میشود، یک پنجرهی کوچکی از این عالم ملکوت برای او باز میشود و وارد یک عالم دیگری میشود که به هیچ وجه برای انسان شناخته شده نیست و با این ابزار فیزیکی عالم خواب نه تا به حال شناخته شده و نه تا ابد برای هیچ دانشمند تجربی شناخته خواهد شد. چون برای این عالم نیست، پنجرهای از عالم دیگری است.
شناخت انسان
بحث بعدی ما بحث انسانشناسی است که انسان چه موجودی است، در نگاه معرفتی که قبلاً اشاره کردیم، گفتند انسان یک موجود صرفاً مادّی است، انسان یعنی تربیت مادّی، آن تربیت مادّی انسان هم همان خواستههای فردی او است. این تفسیری است که آنها از انسان داشتند، ولی تفسیری که در این نگاه دینی ما میتوانیم نسبت به انسان داشته باشیم این است که اوّلاً خود واقعیت انسان چه واقعیتی است و بعد ببینیم رابطهی این انسان با عالم چیست، با خدا چیست و با انسانهای دیگر چیست.
تحلیل دین از واقعیت انسان
اوّلاً، خود واقعیت انسان به عنوان یک بخشی از این عالم چیست؟ اصلاً تحلیل ما از واقعیت انسان چیست؟ این تحلیل که مشخّص است، یک موجود مادّی و حیوان پیشرفته است، ولی تحلیل الهی و دینی این است که انسان تنها موجودی در عالم است که هر سه لایهی هستی در او جلوهگر شده است و امتیاز بزرگ انسان که او را از فرشتگان هم جلوتر برده، این ویژگی است. انسان تنها موجود عالم است که هر سه لایه در او تجلّی کرده است.
انواع هستی
بعضی از موجودات فقط موجود ملکی هستند، برخی موجودات ملکی و ملکوتی هستند، برخی موجودات ملکوتی و عقلی هستند. ولی موجودی که ملکی، ملکوتی و عقلی باشد، فقط انسان است. موجودی که تنها ملکی باشد، جمادات هستند. موجود ملکی و ملکوتی، حیوانات هستند. حیوانات بعد ملکوتی دارند، این حسّی که در آنها است، نشانهی این است که بعد ملکوتی در آنها وجود دارد. ترسی که در آنها وجود دارد، یک نشانی از آن وجود ملکوتی و برزخی است. سطحی از وجود ملکوتی در حیوانات وجود دارد، البتّه سطح کم و اندکی.
فرشتگان وجود ملکوتی و عقلی دارند، بعضی فقط وجود ملکوتی دارند، برای این عالم هستند، ولی برخی فرشتگان بزرگ و عالیمرتبه هم وجود ملکوتی دارند و هم وجود عقلی دارند. ولی انسان موجودی است که هر سه بعد در او وجود دارد. آن چیزی که بالفعل است، وجود ملکی کامل است، وجود ملکوتی در انسانها در ابتدا در عموم انسانها وجود ناقصی است. وجود عقلی در انسانها یک وجود بسیار کمرنگی است، ولی انسان در هر دو میتواند وارد بشود و پیشرفت کند.
وجود مُلکی انسان
وجود ملکی که مشخّص است؛ انسان آغازی را از مرحلهی انعقاد نطفهی خود شروع میکند تا به زمان مرگ میرسد، انسان یک سیری را در وجود فیزیکی میگذراند، مثل بقیهی موجودات. این سیر، یک سیر جبری است، در اختیار من و شما نیست، ما در رحم مادر خود رشد کردیم، نه در اختیار مادر بوده، نه در اختیار پدر بوده است. این طبیعت الهی که آفریده، قوانین الهی انسان را اینگونه قرار داده است. بعد از اینکه به دنیا میآییم همینطور، در یک سنّی به ما عقل داده میشود و در اختیار خود ما نیست. این سیر جلو میرود و این عقل شکوفاتر میشود، باز هم در اختیار ما نیست.
وجود ملکوتی انسان
پس ما یک سیر جبری داریم، بدن ما رشد میکند، نوجوانی، جوانی و پیری، اینها یک سیر جبری است. ولی در کنار این سیر، ما یک وجود ملکوتی داریم. این نکتهی بسیار جالب، مهم و دانستنی است که این وجود ملکوتی ما برای بعد از مرگ نیست، الآن هم این وجود ملکوتی در ما است، این من و شخصیتی که هر کدام از ما به عنوان خود با تمام وجود حس میکنیم که من هستم، این من چه کسی است؟ آیا این من یک وجود فیزیکی است؟ نه، وجود فیزیکی نیست. این من آن بعد و روح ملکوتی ما است که ما در ما وجود دارد و واقعیت ما را آن تشکیل میدهد، ولی خود ما آن را درک نمیکنیم.
تفاوت وجود مُلکی و ملکوتی انسان
پس ما یک واقعیت ملکوتی داریم که حدّاقل از زمان رسیدن به عقل در ما شکل میگیرد، این وجود ملکوتی بالا میآید و ادامه پیدا میکند. این وجود ملکوتی دیگر تمام شدنی نیست، در اینجا وجود ملکی تمام میشود، ولی موجود ملکوتی ادامه پیدا میکند و میرود. این وجود ملکوتی وجودی است که سیر جبری ندارد، یعنی ساخت آن یک ساخت جبری و طبیعی نیست، بلکه این وجود ملکوتی را ما با دست خود و به صورت اختیاری، آگاهانه و با آزادی میسازیم. یعنی هر انسانی هر لحظه در حال ساختن آن وجود جاودانه و ماندگار خود است. اگر در مورد انسان بخواهیم به کار ببریم، این همان وجود و بعد روانی انسان است. این جسم انسان است که تکامل جبری دارد، ما یک روان داریم، این روان انسان آن بعد ملکوتی انسان است.
ساخت روان و وجود ملکوتی توسّط خود انسان
روان انسان را خود او میسازد، چگونه؟ هر لحظه با انتخابهایی که میکنیم، هر تصمیمی که ما در هر لحظهی زندگی میگیریم، این تصمیم یک گام در ساختن خود ما است. این تصمیم چیست؟ ما هر لحظه در حال گرفتن تصمیم هستیم؛ خوردن، خوابیدن، نگاه کردن، فهمیدن. هر ارتباطی که ما با عالم خارج برقرار میکنیم، ما در هر ارتباط خود یک تصمیم میگیریم، هر لحظه. این تصمیم گامهایی است که ما برمیداریم و با این گامها خود را میسازیم. یعنی در واقع با هر انتخاب خود یک مولکول و یک سلّول از این وجود را ایجاد میکنیم.
این سازندگی میتواند دو جهت داشته باشد: میتواند مثبت باشد و میتواند منفی باشد. یعنی در واقع هر انسانی تا زمان مرگ هر لحظه روان و ملکوت خود را در این عالم میسازد، ولی با دو نوع سازندگی. این سازندگی میتواند مثبت باشد و میتواند منفی باشد. یعنی نتیجهی این سازندگی میتواند یک ملکوت انسانی باشد یا یک ملکوت حیوانی باشد. همه انسان نیستند، همه ظاهر انسانی دارند، همه فیزیک انسانی دارند، ولی همهی انسانها روان انسانی ندارند. یعنی هر انسانی که الآن خود را میسازد، دو گونه است؛ یکی انسان واقعی میسازد و دیگری حیوان واقعی میسازد. این حیوان تشبیه نیست، واقعیت حیوان است.
ابعاد شخصیتی انسان
آن بُعد روان انسان چیست؟ آن حقیقت شخیصت روانی انسان چیست؟ حقیقت جسم انسان معلوم است، این فیزیک است، این حواس ظاهری است، این نیاز به غذا است، تمام اینها مجموعهی غرایز انسانی را شکل میدهد. امّا در این بُعد که وارد شویم، آن شخصیت روانی انسانی چه چیزی است؟ آن خصلتهای انسان است، آن ویژگیهای شخصیتی و روانی انسان است. هر انسانی یک ویژگیهای شخصیتی و روانی دارد که به آن خصلتها میگوییم، این خصلتها، این شخصیت روانی انسان آن بُعد ملکوتی انسان را تشکیل میدهد. این خصلتها ذاتی نیست، انسان در درون خود این را میسازد. این شخصیت ذاتی نیست، هر لحظه، هر عمل انسان در این زندگی، هر انتخاب او سازندهی شخصیت انسان است.
پایان سازندگی
این سازندگی تا لحظهی مرگ ادامه دارد، در لحظهی مرگ این سازندگی تمام میشود و اتّفاقی که با مرگ میافتد این است که لحظهی مرگ این سازندگی تمام میشود، آن حقیقت ملکوتی شکل گرفته ظاهر میشود. این جسم کنار میرود و آن حقیقت خود را نشان میدهد. این حقیقت الآن وجود دارد، ولی چون ما انسانها فقط ابزار حس و تجربه داریم، حواس ظاهری داریم، با حواس ظاهری نمیشود این را کشف کرد. برای اینکه بتوانیم این واقعیت روانی و ملکوتی خود را ببینیم، باید این کنار برود تا ما آزاد بشویم. کنار رفتن این یعنی مرگ، انسان که میمیرد، یک دفعه خود را میبیند: من چه کسی هستم؟ گویا این ماسک کنار میرود و آن حقیقت واقعی انسان برای خود انسان شناخته میشود.
مراتب تعالی وجود در انسان
البتّه این برای انسانهای عادی است، انسانهای ملکوتی و انسانهای متعالی به جایی میرسند که در همین دنیا میتوانند آن حقیقت ملکوتی خود را مشاهده کنند، این امکان برای هر انسان عادی وجود دارد، فقط برای معصومین نیست. هر انسانی عادی میتواند در سایهی تکامل معنوی به جایی برسد که آن اتّفاقی که برای ما بعد از مرگ میافتد، برای او در همین دنیا و قبل از مرگ بیفتد. معمولاً اهل معرفت گفتند در یک لحظه اتّفاق میافتد، مثلاً شخص در سن ۳۰ سالگی به آن حد از رشد میرسد که در یک لحظه آن خود واقعی را میبیند. بعضی که تحت تعلیم اساتید بزرگ عرفان بودند، آن استاد آن اتّفاق را در او ایجاد میکند. میگوید در این لحظه تو میتوانی خود را ببینی و آن اتّفاق برای میافتد که بعد از آن ملکوت خود را میبیند. انسانهای متعالیتر ملکوت انسانهای دیگر را هم میبینند، نه تنها ملکوت خود را، بلکه میتوانند واقعیت ملکوتی انسانهای دیگر را هم ببینند.
ابعاد حیوانی و انسانی وجود ملکوتی
پس این مطلب به این معنی است که ما در این عالم این وجود ملکوتی را داریم. چرا روی این وجود ملکوتی اسم حیوان یا انسان گذاشته میشود؟ به خاطر خصلتها، چون خصلتها دو گونه است؛ ما خصلتهای انسانی و خصلتهای حیوانی داریم. حیوان از نظر خصلتی یا مظهر قوّهی غضب است و یا قوّهی شهوت. حیوانها یا درنده هستند، با درجات و اشکال متفاوت و یا به دنبال خورد و خوراک هستند، انواع و اقسام دارند. در واقع حیواناتی که در دنیا هستند، با اشکال مختلف نشاندهندهی خصلتهای غیر انسانی و حیوانی هستند. انسان در مقابل است، هر چه انسان، انسانتر باشد، با این خو و خصلتهای حیوانی فاصله پیدا میکند. پس حقیقت انسانها دو گونه است؛ یا حقیقت حیوانی است و یا حقیقت انسانی.
ظهور بعد ملکوتی انسان در قیامت
در روایات متعدّدی ما از معصومین و پیامبر اکرم داریم که بعضی انسانها در قیامت به شکل حیوان هستند و بعضی به شکل انسان. منظور همین است، یعنی آن روانی که شخصیت روانی و ملکوتی انسان را در دنیا برای خود ایجاد کردند، یا حیوان ساختهاند یا انسان ساختهاند. نه اینکه در قیامت یک ماسک حیوانی به این انسان زده میشود، آنجا معلوم میشود، بعد از مرگ و در قیامت معلوم میشود که این انسان واقعاً حیوان بوده و فقط ظاهری انسانی داشته است. لذا آن انسان در قیامت تا آخر هم حیوان خواهد بود. یعنی من همانطور که الآن خود را درک میکنم، با همین درک از خود در قیامت ظاهر میشوم. یعنی دقیقاً همین حسّی که اکنون نسبت به خود داریم، همین حس را در قیامت هم داریم. ولی در آنجا میبینیم این من دیگر انسان نیست، یعنی آن خشونت و درندگی که در من بوده و در اینجا اعمال میکردم، در واقع در آنجا آن حقیقت خود را نشان میدهد.
بعد سوم یا بعد عقل
بعد سوم آن بعد عقلانی و روحی است، این بعد عقلی و روحی معمولاً در انسانها تکامل پیدا نمیکند. چون بسیار عمیق است، برای عالم الهی و خدایی است. رشد این در انسانها بسیار سخت و اندک است، انبیاء و اولیاء الهی هستند که میتوانند در اوج تکامل عقلی به آن مقامات عالی برسند. اگر انسان به آن مقامات عالی برسد، در آنجا به مقام جوار الهی و قرب إلی الله میرسد.
[۱]– سورهی فاطر، آیه ۱۵٫
[۲]– سورهی حج، آیه ۶۳٫
[۳]– سورهی بقره، آیه ۱۵۶٫
[۴]– سورهی آل عمران، آیه ۲۸٫
[۵]– سورهی انبیاء، آیه ۲۲٫
[۶]– سورهی بقره، آیه ۲۸۵٫
[۷]– سورهی آل عمران، آیه ۹۷٫
[۸]– سورهی انشقاق، آیه ۶٫
[۹]- سوره ی اسراء، آیه ۱۱۰٫
[۱۰]– سورهی قیامه، آیات ۵ و ۶٫
[۱۱]– سورهی انبیاء، آیه ۲۲٫
[۱۲]– سورهی مؤمنون، آیه ۱۴٫
[۱۳]– سورهی تین، آیه ۴٫
[۱۴]– سورهی بقره، آیه ۳۱٫
[۱۵]– سورهی نحل، آیه ۱۸٫
[۱۶]– سورهی انعام، آیه ۷۵٫
[۱۷]– سورهی بقره، آیه ۲۸۵٫
[۱۸]– سورهی نازعات، آیه ۵٫
پاسخ دهید