دو تا از اصحاب پیغمبر که خود را خرج می‌کردند، حذیفه و عمار بودند. ابوموسی هر کجا می‌رفت، عمار تا می‌خواست ابوموسی وارد بشود شروع به تعریف کردن خاطرات می‌کرد، خاطرات عمار با خاطرات این‌ها فرق داشت. چه بود؟ خیلی‌ها دیده بودند، مطابق آیات بود، یادآوری‌هایی بود که خیلی‌ها دیده بودند، چیز جدیدی خلاف آیات و روایات نبود. آخر سر ابوموسی گفت: تو چه مشکلی با من داری؟ «ألستُ أخَاک» مگر من برادر تو نیستم؟ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ»[۱] گفت: من نمی‌دانم، فقط می‌دانم پیغمبر تو را در یوم الجمل لعنت کرد. یوم الجمل چه وقتی است؟ می‌خواستند شتر پیغمبر را به پایین بیندازند. عمار گفت: ما آن‌جا بودیم لعنت را دیدیم.

 

 

پی نوشت


[۱]– سوره‌ی حجرات، آیه ۱۰٫