حجت الاسلام کاشانی روز شنبه مورخ ۱۲ خرداد ۹۷ مصادف با شب هجدهم ماه مبارک رمضان به ادامه ی سخنرانی پیرامون مسئله ی «نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[۱]
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی»[۲]
«إلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى»[۳]
صلواتی هدیه از طرف فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها به ایشان
هدیه به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه أفضل صلواه المصلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
صلواتِ حضرت زهرا سلام الله علیها را به نیابت از همه ی اهل بیت علیهم السلام، خاصّه حضرت حجت هدیه می نماییم به روح مطهّر زهرای اطهر ان شاء الله به دستِ خالیِ ما نظر و رَحم کنند.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَهِ فاطِمَهَ الزَّکِیَّهِ حَبیبَهِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّهِ الْهُدى وَحَلیلَهَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَهَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوهً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَهِ اَفْضَلَ التَّحِیَّهِ وَالسَّلامِ .[۴]
هدیه به پیشگاه حضرتِ حجّت ارواحنا فداه صلواتی هدیه بفرمایید.
مرورِ جلساتِ قبل
مسئله ی ما که شروعِ بحث بود و تا چند شبی بحث ادامه خواهد داشت، این است که آیا حکومتی که در آن خطا اتفاق می افتد، خطا رُخ می دهد، ناچار هستیم که بعضاً به فردِ ناباب پستی بدهیم، چه بسا بعضی مواقع مجبور هستیم که به فاسق پستی بدهیم، نمی توانیم موفقیّتِ کامل و صد در صدی پیدا کنیم، حتی اگر امیرالمؤمنین علیه السلام هم به حکومت برسند، در نهایت شکست می خورند،اصلاً ما باید قبل از آنکه حضرت حجّت ارواحنا فداه قیام بفرمایند به فکرِ حکومت باشیم یا خیر؟ نه تنها ما، آیا اصلاً امیرالمؤمنین علیه السلام به فکرِ حکومت بوده اند؟ اصلاً قبل از اینکه حضرت حجّت ارواحنا فداه تشریف بیاورند، حکومت به درد می خورد؟
این مسئله ی ما جهاتی داشت که مسئله ی مهمی است و در جایِ خود باید در مورد آن صحبت کرد، عزیزانی که بعضی امور را خبر دارند می دانند چرا من اینجا مدام این سوال را تکرار می کنم.
امام زمان ارواحنا فداه ابزاری دارند که دیگران نداشته اند، همه ی بیچارگی های ما که ده ها جلسه می توان به آن پرداخت، مشکلِ نفاق است، مشکلِ ریا است، مشکلِ خیانت است، که همه ی دوران ها شیعیان و اهل حق از آن ها آسیب خورده اند، و بنای اهل بیت علیهم السلام این نبوده است که افشاگری کنند، حتی با منافقینِ داخلی، حنی با امامزاده های منافق، اهل بیت علیهم السلام برخورد نمی کردند.
این ها در خانه اهل بیت علیهم السلام رفت و آمد می کردند، از این ها هم تقیّه می کردند، امام زمان سلام الله علیه تشریف بیاورند از کار را انجام نمی دهند، یا مقابلِ حضرت هستند و یا اگر در جبهه ی حضرت هستند هم دیگر منافق نیستند.
اینجا خیلی می توان صحبت کرد، چون نقطه ی عزیمتِ ما است، عرض کردیم حدّاقل به دو جهت، یکی نامه ی سی و یک نهج البلاغه که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: اگر من یک حق را احقاق کنم، حکومت می ارزد، اگر مقابلِ یک باطل بایستم، حکومت می ارزد، همین که شیعیان امنیّت داشته باشند خیلی اهمیّت دارد، این به این معنا نیست که مقابلِ خطاها و اشتباهات و زد و بندها نایستیم و برای اصلاح تلاش نکنیم، ابداً! بلکه حتی اگر یک حق هم احقاق شود موضوعیّت دارد، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام دنبالِ این نیستند تا آن کاری که امام زمان ارواحنا فداه می خواهند با آن ابزارها در آن روزگار انجام دهند، را انجام دهند، می فرمایند: یک حق احقاق کنم می ارزد، اگر مقابلِ یک باطل بایستم می ارزد، وگرنه این حکومت ها، این علوّ ها… «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ»[۵] اصلاً اهلِ «الله» دنبالِ علوّ نیستند، بلکه از این موضوع فراری هستند.
وقتی شیخ انصاری اعلی الله مقامه الشّریف می خواستند برای بعد از خودشان یکی از بزرگان را معرّفی کنند، آن شخص سیّد بود، گفته بود: اگر بخواهی مرا مطرح کنی به مادرم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از تو نمی گذرم. آن زمان اینطور بود، الآن هم بدانید ان شاء الله آن هایی که منتظر هستند مراجعِ سالخورده از دنیا بروند، ان شاء الله دستشان خالی می ماند و پرچمِ شیعه به برکتِ امام زمان ارواحنا فداه به دستِ کسی می افتد که او دنبالِ مرجعیّت نیست، یک عده هستند که مدام سنّ مراجعِ ما را حساب می کنند و از سنِّ این بزرگواران حِرص می خورند، چون احساس می کنند خودشان در نوبت هستند.
«تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا» ان شاء الله ناکام هم می مانند، این مکتب صاحب دارد.
نکته ی دوم این بود که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند: در مجموع همه چیز طبق آنچه می خواستیم پیش می رفت، تا اینکه شما از جنگ خسته شدید.
وقتی ما نگاه می کنیم می بینیم که جنگ جمل رُخ داده است، یعنی اولین جنگِ مسلمان با مسلمان، یعنی خیلی حادثه ی بزرگی، فتنه ی عظیمی، کینه ی بزرگی، درگیریِ بزرگی است، ولی باز امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماند که همه چیز همانطور که می خواستیم پیش رفت، تا اینکه شما در صفّین از جنگ خسته شدید. پس مشخص است که امیرالمؤمنین صلواه الله علیه در مجموع، با اینکه این اندازه مشکلاتِ مختلف داشته اند، (که حالا ما هم برای اینکه بحث از انسجامِ خود دور نشود، به آن نمی پردازیم) از حکومت راضی هستند، با اینکه می دانید امیرالمؤمنین علیه السلام مشکلاتِ کمی نداشتند.
خوب پس مسئله اینجا می شود که «حَتّی نَهَکَتکُمُ الحَرب»[۶] تا اینکه شما در صفّین خسته شدید.
ما گفتیم برویم ببینیم که چه شد این ها در صفّین خسته شدند، خوب می دانید ما هم خیلی استعداد داریم، کلاً انسان استعداد دارد که زود از مسیرِ حق خسته شود، مسیرِ حق مسیرِ نسیه است، به انسان وعده ی به آینده می دهند، باید عقل کار کند، اما مسیرِ شهوات نقد است، همین که نگاه کند لذّتِ آن را می برد، عقل باید به این شهوت افسار بزند و به آینده حواله دهد، این کارِ هر کسی نیست.
حتی چهارپایان هم شهوت رانی را می دانند، خیلی آموزش نمی خواهد، احتیاجی به سند ۲۰۳۰ و غیره ندارد، همینطور به صورتِ طبیعی می دانند.
نقطه ی عزیمتِ بحثِ ما این است که چه شد آن ها در صفّین خسته شدند.
ممکن است در ذهنِ عزیزی پیش بیاید که چرا این بنده ی خدا مباحث را سیاسی می کند، اگر دقّت کرده باشید بنده خیلی تلاش می کنم که به تاریخ خیانت نکنم، یعنی قصه را همانطور که بوده است بگویم، نه بخاطرِ اینکه فلان شخص یا فلان جریان از آن راضی باشد، و یا برای زدنِ فلان شخص و فلان جریان داستان را بچرخانم، (این خیلی کارِ بدی است) در ضمن سعی می کنیم که خیلی به مسائلِ روز نپردازیم، اما امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده اند که از این تاریخ عبرت بگیرید، لذا باید عبرت گرفت.
منتها اصلاً هدف بنده این نیست که بعد از چند جلسه شما بگویید که پس ابوذرِ زمان فلانی شد، اشعثِ زمان فلانی شد، من دنبالِ این نیستم. گرچه بعضی بر منهاجِ ابوذر حرکت می کنند و بعضی بر منهاجِ اشعث، منتها بنده در صددِ تعیینِ مصداق نیستم، من می خواهم بگویم اشعث چه کرده است و عبرت بگیریم، از غربتِ امیرالمؤمنین علیه السلام و امام زمان ارواحنا فداه کم کنیم، اینکه چه کسی مصداق است را خودتان می دانید، اصلاً شاید مصداق خارجی نداشته باشد.
و اگر بخواهیم تاریخ را خیلی تاریخی به همراه منابع و … بیان کنیم شما خسته می شوید، لذا بنده مجبور هستم که مقداری مطالب دیگر در آن مخلوط کنم که شما در این زمان، بحث را تحمّل کنید.
آن کسی که باعث شد خستگیِ صفّین بر مردم اثر بگذارد، و همه ی حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام را تحت الشّعاع قرار دهد، عمدتاً نقش اصلی برای أشعث بن قِیسِ کِندی، رئیسِ قبیله ی کِنده و در مجموع رئیسِ قبیله های کِنده و رَبیعه است.
مختصری از اینکه او که بوده است را می گویم؛
عرض کردیم که او شاهزاده بود، یَمَنی تبار بود، عام الوفود اسلام آورد، یعنی سال نهم یا دهم، زمانی که به نسبت مسلمین اوضاع مالیِ بهتری داشتند، تقریباً دوره ای که اسلام به غنیمت رسیده بود اسلام آورد، زمانی که اسلام آورد با توجه به اینکه بزرگِ قبیله ی خودش بود پیامبرِ اکرم صلی الله علیه و آله و سلم او را عزل نفرمودند، البته شایان ذکر است که برای عرب قبیله بسیار مهم بود، چون همه ی امنیت و اقتصاد و هویّت یک قبیله به همان قبیله بود، برای مثال اگر کسی به شهر دیگری و به قبیله ی دیگری می رفت و او را می کشتند هم کسی کاری به این موضوع نداشت، اما اگر مشخص بود برای کدام قبیله هست، تمامِ اعضای قبیله آن شخص را مانند برادرِ خودشان می دیدند.
در این بازی ها بنگرید، آبی و قرمز که مقابل یکدیگر قرار می گیرند، اگر یک فردی که طرفدارِ تیم آبی است در میان طرفدارانِ تیم قرمز شعار دهد، یا اینکه شخصی که طرفدارِ تیمِ قرمز است در میانِ طرفدارانِ تیمِ آبی شعار دهد، به او حمله می کنند، با اینکه اصلاً کسی او را نمی شناسد، یعنی مناسبات را می شناسند، پس اینجا محلّ تبلیغِ فلان است و جای دیگر محلّ تبلیغِ فلان، یعنی این طرفدارانِ این دو تیم حواس شان به این موضوع هست که اینجا حریمِ کیست و جایِ دیگر حریمِ چه کسی.
در آن جامعه هم اگر کسی را می گرفتند، اول می پرسیدند که این شخص متعلّق به کدام قبیله است؟ اگر بی کس و کار بود کسی به خودش زحمت نمی داد که دخالت کند، چرا؟ چون «مابه ازاء» نداشت و باید جانِ خود را به خطر می انداخت، اما اگر یکی از اهل بَجیله را گرفته بودند، هرکه از دور (از اهلِ بَجیله) می آمد، سراغِ فرد مهاجم می رفت و ابتدا او را می زد و سپس می پرسیدند که چه شده است.
هم اینکه می خواستند از جهتِ اقتصادی کار کنند، با او کار می کردند، برای ازدواج همینطور، و از همه مهمتر برای امنیت هم همینطور، لذا برخی وقتی می آمدند در شهری ساکن شوند پول می دادند، یا خدمات می دادند، یا مثلاً سالانه محصولِ کشاورزی به یک قبیله می دادند تا بگویند فلانی «مولی بَنی فلان». این شخص هم پیمانِ یک قبیله بشود که بتواند در آن شهر زندگی کند، شهروند محسوب شود، الآن کارتِ ملّی چگونه است؟ تا شما عضوِ یک قبیله نبودی عملاً شهروند محسوب نمی شدید، لذا حفظ قبیله خیلی برایشان اهمیّت داشت. چیزی پُررنگ تر از احزابِ امروز، البته احزابِ امروز کاملاً قبیله ای رفتار می کنند، یعنی مثلاً اگر امام حسین علیه السلام در حزبِ مقابل باشد نستجربالله به او هتک حرمت می کنند و اگر معاویه در حزب خودشان باشد، به او درود می فرستند، این شکلی است که حق و باطل مهم نیست، هم قبیله بودن مهم است.
اشعث بزرگِ قبیله بود، خواستند از آن ها زکات بگیرند، و این ها مُرتَد شدند، چون زکات دادن سخت است، مثلا می گفتند حالا نماز می خوانیم و روزه هم می گیریم، حالا پول هم بدهیم؟ آن هم ما یَمانی ها به قریشی ها پول بدهیم؟ که این ها هزاران سال بود که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند.
شعرای شیعه ی اهل بیت علیهم السلام که برای اهل بیت علیهم السلام شعر گفته اند و اهل بیت علیهم السلام فرموده اند که روح القُدُس در حالِ هدایت توست و تو را تأیید می کند، شعرای شیعه ی اهل بیت علیهم السلام به این دلیل که یکی قریشی است و دیگری یَمنی، علیه هم فحش داده اند. چه برسد به دیگران…. حتی برای اهل بیتی ها هم این مسئله مهم است، وای به حالِ دیگران.
البته این موضوع برایِ ما هم هست، الان فرض کنید بنیاد شهید بخواهد خانواده ی شهدای مدافعِ حرمِ افغانستانی را تحتِ کفالت بگیرد، جامعه بَلوا می شود، یعنی شهیدِ آن ها شهید نیست، شهیدِ ایرانی شهید است، متأسفانه ما هم گرفتارِ همان راه هستیم، یعنی حق و باطل مهم نیست، گروه و حزب و تیم و کد ملی و ملیّت و … مهم است. این هاست که بد بختی است.
ابن ها مرتَد شدند و آمدند آن ها را گرفتند و أشعث به قبیله اش خیانت کرد و نامِ خود را در بین آن هفتاد نفر ننوشته بود و سپس پیشِ خلیفه ی اول رفت و گفت که اگر مرا بُکُشی فقط بین یَمَنی ها کینه ای درست می کنی که بزرگِ آن ها را کشته ای، (چون اشعث محبوب بود که بعداً علتِ آن را عرض می کنم) ولی اگر مرا نکُشی من می توانم خیلی برای تو کار کنم، به شرطی که خواهرِ خود را به عقد من دربیاوری تا مشخص شود که من پیوندی با تو دارم، بعد از آن با خواهرِ خلیفه ازدواج کرد و دامادِ خلیفه ی اول شد.
خلیفه ی اول در اواخر عمر طبق برخی از نقل ها نُه پشیمانی داشت، یکی از آن ها این است که ای کاش درِ خانه ی زهرای اطهر را به زور باز نمی کردیم، «یا لَیتَنی لَم اَکشِف بَیتَ فاطِمَه عَن شئ وَ إن کانوا قَد غلقوه علی الحرب»[۷] یکی از ابرازِ پشیمانی هایِ او ای کاش من این اشعث را کشته بودم…
خلیفه ی دوم که سرِکار آمد، برای اینکه بتواند کوفه که سالِ ۱۷ هجری بعد از فتحِ ایران ساخته شد را اداره کند، هشت قبیله ی مهاجم که عمدتاً یَمانی بودند و در فتحِ ایران شرکت داشتند را در آن جای داد، برای اینکه بتوانند بیت المال را در آنجا تقسیم کنند و بدانند مثلاً چه تعدادی فوت کرده اند، چه تعدادی به دنیا آمده اند و… مُحَسَّناتِ امنیتی هم داشت، شهر را به چهار قسمت تقسیم کردند و هر دو قبیله با یکدیگر پیوند خوردند، برای هر دو قبیله یک رئیس می گماشت که ریاستِ قبیله های کِنده و رَبیعه را نیز اشعث واگذار کرد. بدین شکل اشعث یک ارتقاءِ مقام هم پیدا کرد.
کِنده و رَبیعه بیش از بیست هزار نیرویِ نظامی داشت، الان هر چهارصد نفر را یک گردان می کنند، شما حساب کنید متوجه می شوید که پنجاه گُردان در دستِ اوست، خوب این مهم است.
زمانِ خلیفه ی سوم، دخترِ خود را به پسرِ خلیفه ی سوم داد، و بدین ترتیب با خلیفه ی سوم هم قوم و خویش شد، استثناءً یَمنی ها با قریشی ها ازدواج کردند و درگیری هم شد، چون خلیفه ی دوم اجازه نمی داد که قریشی ها به یَمَنی ها دختر بدهند، دختر از یَمَنی ها می گرفتند، اما این ازدواجِ درجه ی دو محسوب می شد که این اتفاق افتاد، اشعث دخترِ خود را به پسرِ خلیفه ی سوم داد و او هم در عوض به اشعث گفت که تو جزوِ فرماندهانِ فتوحات باش. چون وقتی فتوحات می رفتند، بالاخره غنیمت بدست می آمد، کنیز می گرفتند، حمله می کردند، وقتی طرفی شکست می خورد می ریختند و شهر را غارت می کردند و زن و بچه ی مردم را هم کنیز می گرفتند، خلاصه این که مشوّق محسوب می شد.
اشعث رفت و آذربایجان را فتح کرد و همانجا هم ماند و اعتراضاتی هم صورت گرفت، تا اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت رسید.
هیچ گزارشِ دزدی از اشعث نیست، اما امیرالمؤمنین علیه السلام او را بخاطر اینکه اولاً خوش سابقه نبود و ثانیاً بد سابقه بود و مرتد شده بود، اعلام وفاداری نمی کرد، حضرت او را می شناختند، و مهمترینِ آن عوامل این است که او به خانواده و قبیله ی خودش رحم نکرد.
امیرالمؤمنین علیه السلام فعلاً با او کاری نداشتند تا اینکه حضرت به کوفه رفتند و حاکمِ کوفه شدند، اگر عثمان کسی را در هریک از توابعِ کوفه نصب کرده بود، حضرت آن را عزل کردند، اما چون فرماندارِ همدان و آذربایجان رئیس قبیله بودند، حضرت احتیاط کرده بودند و آن ها را نگه داشته بودند، (فکر کنید حکومتی می آید و شش ماه از آن می گذرد و به فرماندارِ دو شهر دست نمی زنند، چون آن ها فرمانده ی دو قبیله بودند احتیاط می کردند) فرماندارِ همدان جَریر بود، (رئیسِ قبیله ی بَجیلِه) و فرماندارِ آذربایجان هم اشعث بود (رئیسِ قبیله های کِنده و رَبیعه).
امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از شش ماه اشعث را عزل کردند، بنا به دستورِ حضرت برای امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت گرفت و حساب اموال را به کوفه آورد، حضرت کوتاه نیامدند و او را از ریاستِ کِنده و رَبیعه هم برداشتند، و حتی می خواستند از ریاستِ کِنده هم او را عزل کند که درگیری شد، احساس کردند که تا الان شهردارِ چند شهر از شهرِ ما بوده است، حالا می خواهند شهردارِ شهرِ خودمان هم از شهرِ دیگری بیاورند، و اینگونه در حالِ محدود کردنِ ما هستند، قبلاً رئیس کل از ما بود و … خیلی به آنها برخورد، درگیری شد و معاویه هم سوء استفاده کرد و این ها هم کماکان درگیر بودند و متأسفانه سرانِ کِنده که باید با امیرالمؤمنین علیه السلام همراهی می کردند، شخصیت های برجسته ای مانند حُجر، مالک اشتر، هانی بن عُروه و … آمدند و به حضرت گفتند که اشعث بزرگ است، محبوبِ مردم است، (کمتر از سلبریتی ها نیست که) آن هم اشعثی که وقتی سخنرانی های او را می بینید متوجه می شود که آنقدر پول به همه داده بود که هر کس او را می دید، نسبت به او دِین داشت، هم خیلی خوش اخلاق بود و هم خیلی پول خرج کرده بود…
درگیری شد و حضرت دیدند که نمی شود اداره کنند، ریاستِ کِنده و رَبیعه برای اشعث برگشت، ولی این دفعه او قبول نکرد، به قولِ معروف گفت: «قبایِ بعد از عید برای گِلِ منار خوب است» دیر شده است، در نهایت حضرت فرمودند که من میمنه ی سپاه را به تو می دهم تا او قبول کرد.
شروعِ جنگ صِفّین
حالا می خواهند بروند در صفّین بجنگند، و یک شخصِ معلوم الحالی مانند اشعث فرمانده ی مِیمَنه است، فرض کنید مثل این می ماند که نیروی قدس را به اشعث بدهند، خوب این خیلی آسیب بزرگی است، در قاعده اینطور است که باید فرمانده گوش به فرمانِ حاکم باشد، نه اینکه مدام بخواهند «إن قُلت» کند، آن هم در بحث های نظامی که خیلی جایِ بحث و مشورت نیست، مثلاً شبِ عملیات وقتی فرمانده ی بالای سر می گوید که حمله کنید، بگوییم که اول باید یک بحثِ فلسفی کنیم که از چپ حمله کنیم یا از راست، اصلاً وقتِ این کارها نیست، در بحث های نظامی که وقت نیست مدام نیروی پایین دستی از فرمانده ی بالای سری توضیح بخواهد، امر و نهی است، چون جامعه همراهی نکرد امیرالمؤمنین علیه السلام گرفتار شدند.
این مهم است که در حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام شخصی مثلِ اشعث پُستی در این سطحِ بالا گرفته است.
وقتی به صفّین رفتند ابتدا چند وقتی یکدیگر را ارزیابی می کردند، تا اینکه روزانه از سه هزار تا پنج هزار نفر از این طرف و سه هزار تا پنج هزار نفر از طرفِ مقابل با یکدیگر می جنگیدند، یک روز عمّار فرمانده می شد، عمّار نود سال سن داشت، یک روز ابن عباس فرمانده می شد، یک روز هاشمِ مِرقال فرمانده می شد، یک روز مالک اشتر فرمانده می شد، طول کشید، مثلا چند روزی هم سلاح های خود را فراهم کنند، بحثِ خوراکِ آنها تأمین شود، از سه ماه تا صد و ده روز طول کشید.
خوب این خسته کننده است، عَرَب عادت ندارد که این اندازه جنگ کند، می زدند و می جنگیدند، یا شکست می خوردند و یا پیروز می شدند، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند چرا این اندازه جنگ را طول بدهیم؟ حمله ی سراسری کنیم، در این ایّام که جنگ بین سه هزار تا پنج هزار نفری بود، بیشترِ اوقات امیرالمؤمنین علیه السلام پیروز می شدند، اما گاهی هم سپاهِ شام پیروز می شد، سه شبانه روز جنگیدند، این سه شبانه روز اتفاقِ خیلی نادری در تاریخ است.
برای مثال شما یک ورزشِ کُشتی را ببینید، نهایتاً پنج دقیقه می جنگند، اما نفس های آن ها می گیرد و خسته می شوند، تازه می دانند که قرار نیست کشته شوند، شما بخواهی با کسی جنگِ تن به تن کنی، چقدر تحمل داری؟ هفتاد و دو ساعت پشتِ سرِ هم خیلی کارِ سختی است، اصلاً این ها عادت نداشتند، در همین صفّین هم اینطور بود که صبح بعد از اذانِ صبح شروع به جنگ می کردند، ظهر متوقف می کردن و دو طرف نماز می خواندند و نهار می خوردند، دوباره می جنگیدند و غروب تعطیل می کردند، غروب که تعطیل می کردند، تازه شروع به صله ی رَحِم می کردند، یک عده از آن طرف به این طرف می آمدند و عده ای هم از این طرف به آن طرف می رفتند، چون یکدیگر را می شناختند، بعضاً با یکدیگر قوم و خویش بودند، حالا یک جنگی هم شده بود.
سه شبانه روز جنگِ پشتِ سرِ هم را عرب در خاطر ندارد، همه ی این ها را می گویم که «نَهَکَتکُمُ الحَرب» را توضیح بدهم، آن سه شبانه روزی که لشکر معاویه صد و بیست هزار و لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام بینِ شصت و نُه تا نود هزار نفر نوشته اند، یعنی چیزی حدودِ دویست و ده هزار نفر بخواهند با یکدیگر و در یک منطقه بجنگند، خوب خیلی کارِ سنگینی است، و چون درگیریِ تن به تن است، تلفاتِ زیادی دارد، کار به جایی رسید که روزِ دوم نزدیک بود نمازِ صبحِ امیرالمؤمنین علیه السلام قضا شود، و نمازها نمازِ خوف شد، دیگر صبح تا شب و شب تا صبح می جنگیدند، شب تا صبح هم خیلی نمی دیدند، لیالیِ مُقَمَّره بود و کمی ماه روشنایی داشت ولی بالاخره چراغی مانندِ امروز که نبوده است، صدای زوزه و ناله و … اسب ها هم که می رفتند روی مردم بودند، هفتاد هزار نفر روی زمین افتاده بودند،
عَدی نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: من هرکجا که پا گذاشتم، کسی زیرِ پایِ من بود، شما این صحنه را ببینید، هر کجا که پا می گذاشت کسی زیرِ پای او بود که یا مرده بود و یا صدایی می کرد، حتی نمی دانستند که این شخص اقوام خودشان هستند یا خیر، اصلاً یارِ خودشان هستند یا دشمن، این موضوع روی روحیه ی آنها تأثیر گذاشت، ببینید، مثلاً سه پسرِ عَدی بن حاتم طائی شهید شدند، بَنی حَمدان یک قبیله ی کم جمعیت هستند که هشتصد کشته دادند، مثلاً از یک خانواده شش پسرِ آنها کشته شدند، خوب نگران شدند، تعدادِ کشته ها بصورتِ وحشتناکی زیاد بود، خسته شدند.
شخصی می گوید که من با تمامِ اَدواتِ نظامی جنگیدم، اول تیر می انداختیم، یعنی کمی فاصله داشتیم، بعد با نیزه می زدیم، تیرهای مان که تمام شده بود، سر های نیزه ها هم می شکند، این نیزه ها یک سَرِ آهنی داشت، فاصله ی مان که نزدیک تر شد، با شمشیر می جنگیدیم.
سه شبانه روز شد، به آن شبِ آخر از چند جهت «لیله الهریر» می گویند، اول برای آن زوزه هایی که معاویه در هنگامِ فرار می کشید، خیلی ها شلوار شان از پایشان درآمد، آن سه شبانه روز امیرالمؤمنین علیه السلام کاری کردند که تاریخ ثبت کرده است، عمروعاص می گفت سمتِ راستِ میدان برقِ شمشیرِ علی را می دیدیم، و سمتِ چپ الله اکبر می گفت، بعد امیرالمؤمنین سلام الله علیه عادت داشتند که در جنگ تکبیر نمی گفتند، مگر اینکه ضربه بزنند و با هر ضربه یک نفر را می انداختند.
در آن غوغایِ وسط که چه کسانی بزرگانِ دو طرف هستند، یه عده این تکبیر ها را می شمردند، منابعِ مختلفی مثل «مروج الذهب» نوشته اند امیرالمؤمنین علیه السلام پانصد و بیست و سه بار تکبیر گفتند. ببینید چه کینه ای درست کرده است، پانصد و بیست و سه آدم کشته است، پانصد و بیست و سه نفر به ظاهر مسلمان، یعنی در واقع از هر خانواده ای کشته است، ببینید چه کینه ای درست می کند، خیلی ها مانند عمرو، عمروعاص، بُسرِ بن أرطاه و… شلوار از پایشان درآوردند.
حضرت بعضی اوقات کارهای نمادینی هم انجام می دادند که خوف در دل این ها بیندازند، مثلاً گزارشی می گوید که وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام الله اکبر را بلند می گفتند، عمودی می زدند و نصف می کردند، وقتی الله اکبر را آرام تر می گفتند، افقی زده بودند و طرف را انداخته بودند، کسانی که بدست امیرالمؤمنین علیه السلام کشته شده بودند مشخص بودند، این هایی که دو قسمت شده بودند کارِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود.
نبرد سنگین بود، سمتِ راستِ سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام فرو ریخت، (همین اشعث) مالک اشتر رفت و سعی کرد که سمتِ راست را پوشش دهد، ولی چون شب بود و نمی دیدند، خیلی هم خسته شده بودند…
این را می گفتم که طرف گفت: اول با تیر می زدیم، تیر تمام شد با نیزه زدیم، نیزه تمام شد با شمشیر زدیم، شمشیرهایمان که شکست با حرکات رزمی می زدیم، بعد که خسته می شدیم گاز می گرفتیم، آن هایی که روی زمین افتاده بودند و مجروح شده بودند با یکدیگر می جنگیدند و مثلاً با دندان گلویِ طرف را پاره می کرد، آن هایی هم که سرپا بودند هم بعنوانِ آخرین حربه گاز می گرفتند، می گوید بعد از آن دیگر حال نداشتیم و فقط یکدیگر را نگاه می کردیم، یعنی حسابی خسته شدند. سه روز جنگ شوخی نیست، «حَتّی نَهَکَتکُمُ الحَرب» که حضرت فرمودند اینجاست.
سمتِ راستِ سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام که اشعث بود فرو ریخت، قسمتی را اشعث فرار کرد و سربازهای او نیز فرار کردند، سپاهِ معاویه هم وقتی حمله می کردند، نعره می زدند، و چون خشن بودند، یعنی اگر کسی را گیر می آوردند چند نفری به او حمله می کردند و او را تکه تکه می کردند که خوف ایجاد کنند، سپاهِ سمتِ راستِ حضرت فرار کردند.
مالک اشتر خود را رساند و صدا می زد: «أنا مالکُ بنُ الحارِث» این ها اصلا نمی شنیدند، انگار ناشنوا شده بودند، در نهایت گفت: من أشتَر هستم، این ها یک آرامشی پیدا کردند و فهمیدند که در آن طرف، فرماندهی شکست نخورده است، هنوز زنده هستند، این مرتبه که برگشتند… سپاهِ طرفِ مقابل هم خیلی آسیب خورده بود، نوشته اند که سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام بیست و پنج هزار شهید و سپاه معاویه چهل و پنج هزار کشته داده بود.
هرچه این طرف فشار آمده بود، طرفِ مقابل فشارِ کمتری نبود، حتی انگیزه ی دینیِ شامی ها هم کمتر بود، این دفعه شامی ها فرار کردند، (یعنی روزِ سوم) حالا بحث های مهمّی مثل اینکه اینجا عمّار شهید شد را رها می کنم، کار به جایی رسید که اگر چند ساعتِ دیگر تحمّل کرده بودند معاویه کشته شده بود، و اگر معاویه کشته شده بود، اصلاً فتنه خوابیده بود، طاغیه ی عظما فرو ریخته بود…
چکار می شود کرد، آنجا اشعث یک سخنرانی کرد، متن سخنرانی را می خوانم تا شما ببینید آنجا چه جَوّی حاکم است، جاهایی مثل «وَقَعَهُ الصفین» که سال ۲۱۱ از دنیا رفته است.
هنوز فکرِ قرآن به نیزه کردن، به ذهنِ عمروعاص و معاویه نرسیده بود، گرای این کار را اشعث داد. دو سپاهی که در مجموع هفتاد هزار کشته از یکدیگر گرفته اند، در اوجِ کینه هستند، آن هایی که حق را باطی می فهمند که جنگِ حق و باطل آشتی ندارد، آن هایی که بحثِ عرب و عجم دارند، این ها یَمانی هستند و آن ها قریشی و کینه ی هزاران ساله با یکدیگر دارند…
اشعث بلند شد، اگر دو ساعت صبر کرده بود این اتفاق نمی افتاد، قَامَ الْأَشْعَثُ بْنُ قَیْسٍ الْکِنْدِیُّ لَیْلَهَ الْهَرِیرِ فِی أَصْحَابِهِ مِنْ کِنْدَهَ فَقَالَ[۸] خیلی شخصِ پر نفوذی است، اگر امشب هم نرسم فردا عرض می کنم، حُرمتی که از اشعث حفظ می کردند، ده برابرِ حُرمَتِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود، چرا؟ چون می دانستند اگر کسی به امیرالمؤمنین علیه السلام سیلی هم بزند، «مابه ازاء» آن کسی سراغِ جسارت کننده ی حضرت نمی آید، عمروعاص این مطلب را گفت دیگر، گفت: ما یک حُسن داریم و آن این است که سپاهِ کوفه خیلی می ترسد که معاویه پیروز شود، چون می گفتند اگر معاویه پیروز می شد پوستِ ما را می کند، ولی سپاهِ شام اصلاً ترسی ندارد، چون می دانند اگر امیرالمؤمنین علیه السلام پیروز شود عفوِ عمومی می دهند، بالاخره این موضوع از لحاظِ روانی خیلی در جنگ مؤثر است، شما می دانی اگر شکست بخوری و زنده بمانی با تو کاری ندارند، (جنگ که تمام شود، حضرت انتقام نمی گیرند) ولی آن طرف می دانند معاویه اگر پیروز شود شوخی ندارد و این موضوع به تنهایی خوفی ایجاد می کند.
سخنرانیِ اشعث در جنگ صِفّین
سخنرانی را ببینید، قَامَ الْأَشْعَثُ بْنُ قَیْسٍ الْکِنْدِیُّ لَیْلَهَ الْهَرِیرِ فِی أَصْحَابِهِ مِنْ کِنْدَهَ فَقَالَ اگر من نمی گفتم این مطلب را چه کسی گفته است، شاید شما فکر می کردید نستجیربالله امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است، الحمد لله أحمده و أستعینه شُکرِ خدا و فقط از خدا یاری می خواهم، و أومن به به او ایمان می آورم، و أتوکل علیه به او توکل می کنم، و أستنصره از او یاری می خواهم، و أستغفره و أستخیره طلب مغفرت می کنم و از خدا می خواهم برای ما خیر رقم بزند، و أستهدیه از او طلبِ هدایت می کنم، یعنی با بحث های توحیدی شروع کرد، بعد از آن گفت: قد رأیتم یا معشر المسلمین ای مسلمین، ما قد کان فی یومکم هذا الماضی دیدید که دیشب چه شد؟ یکی برادرش، یکی دامادش، یکی پدرش، یکی سه فرزندش، و ما قد فنی فیه من العرب دیدید عرب در حالِ فنا شدن است؟ موضوع را به جای حق و باطل به سمتِ عرب برد، هم شامی ها عرب هستند و هم این ها، نقطه ی اشتراک است، فو الله لقد بلغت من السن ما شاء الله أن أبلغ آقا بخدا سنِّ من گذشته است، من پیرمرد شده ام، من برای حفظ جان خودم نمی گویم، فما رأیت مثل هذا الیوم قط من در طولِ عمرم مانند همچنین روزی را ندیده ام، این همه کشته در یک روز، ألا فلیبلغ الشاهد الغائب (پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در غدیر اینگونه فرمودند)، شاهدان به غایبان بگویند که من بعنوانِ بزرگترِ قبیله خیرخواهی کردم، می خواهم سایه ی جنگ را از روی سرتان بردارم، اینطوری که شما با هم می جنگید چیزی از شما باقی نمی ماند، أنا إن نحن تواقفنا غدا إنه لفناء العرب یک روز دیگر این جنگ ادامه پیدا کند، نسلِ عرب منقرض می شود، ببینید، شما وقتی حق و باطل را بردارید و به جای آن عرب را بگذارید، شامی ها هم که بمیرند لفناء العرب می شود، و ضیعه الحرمات حُرمتِ بینِ ما، ما قبلاً به شام می رفتیم حرمتی داشتیم، بزرگ قبیله بودیم، حالا در حالِ کشتار بینِ خودمان هستیم، حرمت ها از بین رفت، أما و الله ما أقول هذه المقاله جزعا من الحتف من از اینکه خودم بمیرم نمی ترسم، و لکنی رجل مسن من پیرمرد شدم، دلم برای شما جوان ها می سوزد، چه کسی می خواهد این خون ها را جواب دهد، حالا ببینید، این ها همینطوری خسته بودند و دیگر حالِ جنگیدن با یکدیگر را نداشتند، منتظر هستند که کسی بیاید و این جنگ را جمع کند، لذا این مطالب در دلِ آن ها می نشیند، همه دنبالِ بهانه هستند که طوری جنگ را تمام کنند، خسته اند، بعد در ادامه گفت: أخاف على النساء و الذراری غدا إذا فنینا این زن های بیوه و بچه های یتیم را چه کسی می خواهد جمع کند؟ این هایی که روی زمین افتاده اند، کس و کاری نداشتند؟ اللهم إنک تعلم أنی قد نظرت لقومی و لأهل دینی فلم آل خدایا من آن دوراندیشی و تدبیری که برای قومِ خود باید انجام می دادم و آن ها را از جنگ دور کنم، انجام دادم، من کم کاری نکردم، وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ بعد ملعون گفت: و الرأی یخطئ و یصیب علی بن ابیطالب برای رأی که ممکن است اشتباه هم کرده باشد، رفته است با معاویه بجنگد، هفتاد هزار کشته گذاشته است، حالا آمدیم و اشتباه کرده بود، شما برای نظرِ یک نفر، این همه انسان به کشتن داده اید؟ أقول قولی هذا من حرفم را زدم، خاطرتان باشد که بعداً نگویید که بزرگترِ عاقل نداشته اید، و أستغفر الله العظیم لی و لکم.
این اتفاق که افتاد، جاسوس های معاویه نزدیکِ اشعث بودند، البته اشعث قبلاً هم با معاویه نامه نگاری داشت، ولی ولو اینکه جاسوسی نکرده باشد، اینجا کارِ خودش را انجام داده است، در گزارشِ دیگری است که گفت به کتابِ خدا برگردید، یعنی گِرا می دهد.
صعصعه بن صوحان می گوید: فانطلقت عیون معاویه إلیه بخطبه الأشعث جاسوسان سریع به معاویه گفتند اشعث اینطوری گفته است، (رسانه های بیگانه در مورد اشعث می گویند) معاویه گفت: فقال: أصاب و رب الکعبه بخدای کعبه درست گفته است، لئن نحن التقینا غدا لتمیلن الروم على ذرارینا و نسائنا بحث ترس از جنگ، اگر ما یک روزِ دیگر این جنگ را ادامه دهیم، رومیان می آیند و زنان و ناموسِ ما را به غارت می گیرد، باز هم بحث های قبیله ای، و لتمیلن أهل فارس على نساء أهل العراق و ذراریهم زن و بچه ی ما را رومی ها می برند، زن و بچه ی عراقی ها را ایرانیان و إنما یبصر هذا ذوو الأحلام دوراندیشان و اهلِ تدبیر تشخیص می دهند که باید مقابلِ این جنگ را بگیرند، خوب معاویه در حالِ شکست خوردن است، دو ساعت مانده که شکست بخورد، کارِ او تمام است، گفت: اربطوا المصاحف على أطراف القنا قرآن ها را به نیزه کنید، پانصد قرآن با خودشان آورده بودند، آن ها را به نیزه کردند.
بحث را اینجا نگه می دارم تا بعداً ادامه دهیم.
همه ی آنها آن جایی بود که حضرت فرمود: لَمْ یَزَلْ أَمْرِی مَعَکُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ حَتَّى نَهِکَتْکُمُ الْحَرْبُ تا جنگ شما را خسته کرد، بعد فرمودند: دشمن شما بیشتر خسته شده بود، بیشتر تلفات داده بود، شما پایمردی نکردید و کم آوردید، که حالا عرض می کنم فاجعه ی عظما رُخ داد.
توسّل به شهدای خردسال و اُسَرایِ کربلا
توسّل امشبِ ما به شهدای خردسالِ کربلا و اسرای کربلاست.
اگر درباره ی سه ساله ی اباعبدالله الحسین علیه السلام برخی شک و شبهه داشته باشند، مثلاً بگویند نقل های تاریخی محکم نیست، شکّی در این نیست که خردسال از امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا زیاد کشته شده است. منحصر به یک نفر نیست، منابعِ خیلی قدیمیِ ما اینطور دارند، خیلی از این کودکان روز عاشورا کشته شدند، بعضی از آن ها در غارتِ خیمه ها کشته شدند، بعضی های آن ها زیرِ دست و پا رفتند، بعضی ها را با شمشیر در غارتِ خیمه ها کشتند، گزارش های این ها موجود است.
طفلی که از خیمه ها بیرون دویده بود، بعد از غروب بود، راویِ دشمن می گوید می دیدم نوری به او می خورد، سرِ خود را تکان می داد، وحشت کرده بود، ملعونی آمد و با شمشیر به او ضربه زد… از این اتفاق ها فراوان رخ داده است.
می خواهم عرض کنم حضرت زینب کبری سلام الله علیها خیلی داغ دیده است، شامِ غریبان وقتی رفتند، یکی یکی این کودکان را از زیر خارها بیرون می کشیدند، خیلی های آن ها از دنیا رفته بودند، خیلی داغ دیدند، خیلی از جمعیّتِ خانواده ی سیدالشهداء علیه السلام آنجا آسیب خوردند، بعضی از این ها را اصلاً نمی توانم بگویم، با اسب به آن ها حمله می کردند، چشمِ اسب ها را بسته بودند، این ها خسته بودند، تشنه بودند، داغ دیده بودند، جگر ها سوخته بود، از اسب ها فرار می کردند، همین که خسته می شدند و می ایستادند…
آن هایی هم که مانده بودند، همه آسیب خورده بودند، دخترِ سیدالشهداء علیه السلام می فرماید که دیگر گوشواره ای به گوش باقی نماند، هتکِ حرمت شدند…
اینطور نبود که فکر کنید شما فکر کنید این ها سالم فرار کردند، این هایی که ماندند، همه آسیب خورده بودند، همه در حرارت بودند، غیر از اینکه داغ دیده بودند، همه فرار کرده بودند، غارت شده بودند، این ها را تا کوفه که بردند، آن هایی که آلِ ابیطالب نبودند، (کوفی بودند) کوفیان آمدند و اقوامِ خودشان را فِدیه دادند و آزاد کردند، فقط ناموسِ سیدالشّهداء علیه السلام است که از کوفه تا شام رفتند…
این ها با آن بدن های خسته، با آن جگر های سوخته، ان شاء الله خدا نیاورد که خیلی از این روضه ها را متوجه شود، من خیلی از این روضه ها را نمی توانم…
من بنا دارم که همیشه مقتل بخوانم، اینجا خیلی از جملات را نمی توانم بگویم، توانِ آن را ندارم که بگویم، امام باقر علیه السلام جمله ای فرمودند که اگر من بخواهم بگویم، باید خودم را بُکشم… نمی توانم بگویم…
اگر شهید حججی سلام الله علیه آنطور مظلوم کشته شد، زن و بچه ی او ندیدند، فرزندِ او بی حُرمتی به بدنِ او را ندیدند، همسرِ او ندید…
این ها را از کوفه که به سمتِ شام بردند، هرکجا که می شد فرصتی پیدا کرد، می ایستادند، سرها را به نیزه می کردند، این کودکان می دیدند…
خیلی کند و آرام این ها را تا شام بردند، هر کجا که خواستند زهرِچشمی نشان دهند، این سر ها را به نیزه ها زدند، نوامیسِ آل الله را زنجیر بسته، بزرگترها مانند زینب کبری سلام الله علیها اگر تحمّل داشتند، این کودکان می دیدند، تا زمانی که می خواستند وارد شام شوند، این ها را نگه داشتند…
در شام چند اتفاقِ مهم افتاده بود، یهودی ها را از مدینه به شام هجرت داده بودند، این ها نمادِ شکستِ خودشان را امیرالمؤمنین علیه السلام می دانستند، همین یکی بس است که وقتی می خواستند این اسیرها را به سمتِ کاخِ یزید ببرند، از محله ی یهودی ها عبور دادند…
شامی ها هرچه اسیر تا آن روز دیده بودند ( که برده ی جنگی می شد و آن ها را خرید و فروش می کردند) غیرِ عرب بودند، سیاه بودند، از نژاد های دیگر بودند، اصلاً نمی توانستند با این ها صحبت کنند…
حالا این کودکان این همه راه آمدند، پاهای برهنه، زنجیر به گردن، لباسِ نامناسب، ولی وقتی رد می شدند شامیان می گفتند ما تابحال مانند این ها اسیرِ به این زیبایی ندیده ایم…
نمی توانم خیلی مطالب را بگویم.
وقتی می خواستند واردِ کاخِ یزید شوند، سرِ مطهّرِ سیدالشّهداء علیه السلام را به درِ ورودی آویزان کردند، این ها سرشان را بلند می کردند، امامِ سجّاد علیه السلام فرمودند تا اینکه کسی می خواست گریه کند، او را به چوبِ نیزه می زدند، فرمود یک سیلی به صورتِ عمه ام «ام ّ کلثوم» زدند…
تا این ها را واردِ کاخ کردند، آن ملعون نشسته بود، این ها ایستاده بودند، یا صاحب الزمان….
گفت می خواهم غذا بخورم، این تشت را بگذارید، روی آن یک پارچه ای پهن کردند، دست به سمتِ تشت می برد تا غذا بخورد، شراب خواست، دارند همه را می بینند…
کاری با این دختربچه کردند که هرچه تحمّل داشت، تحمّلِ او تمام شد…
من نمی توانم بگویم، به این بیت که می خواهم بگویم امید دارم، مرحوم علامه امینی وعده داده است، این شعر در مجلسی خوانده شود امام زمان ارواحنا فداه نظر می کند…
یا صاحب الزّمان آجرک الله فی مصیبت جدّک
«ابن عَرندَسِ حِلّی» گفته، قدیم اینطور بود، علما که مجلس می گرفتند قصد می کردند چند بیت از این شعر را بخوانند، من فقط یک جمله ی آن را عرض می کنم، با آن سرِ مطهّر کاری کردند که، فرزندانِ پیامبر روی پا ایستاده بودند، ناموسِ یزید در خیمه بود، مقابلِ خیمه سرباز ایستاده بود، ناگهان از خیمه بیرون آمد و می خواست آن وسط بر سَرِ خودش بزند، یزید مست بود، یزید شرابخوار بود، ولی می فهمید هتکِ حیثیت یعنی چه، بلند شد و عبا روی سر او انداخت….
«ابن عَرندَسِ حِلّی» می گوید: وَ رَملهُ فِی ظِلِّ القُصُورِ مَصونَه خواهرِ معاویه در قصر نشسته یُناطُ عَلی اقراطِها الدُّرُ و التَّبر به گوش های او طلا و جواهر آویزان است و آلِ رسول الله تُسبی نِسائُهُم این آلِ پیامبر است که نستجربالله مانند کنیزِ کافر آورده اند، مِن حَولِهِنَّ السِتر یُهتَکُ وَ الخِدرُ نه از خِدر و نه از سِتر و نه از چادر…
[۱] سوره ی مبارکه ی غافر، آیه ی ۴۴
[۲] سوره ی مبارکه ی طه، آیات ۲۵ تا ۲۸
[۳] صحیفه ی سجّادیه، صفحه ۹۸
[۴] مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج۱، ص ۴۰۱
[۵] سوره ی مبارکه ی قصص، آیه ی ۸۳
[۶] خطبه ی ۱۹۹ نهج البلاغه
[۷] تاریخ الامم و الملوک ( مشهور به تاریخ طبری ) ج۲ ص ۶۱۹
[۸] وقعه الصفین صفحه ۴۸۱
پاسخ دهید