حجت الاسلام کاشانی روز شنبه مورخ ۱۹ خرداد ۹۷ مصادف با شب بیست و پنجم ماه مبارک رمضان به ادامه ی سخنرانی پیرامون مسئله ی «نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[۱]
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی»[۲]
«إلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى»[۳]
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
هدیه به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه أفضلُ صلواهِ المُصَلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
صلوات زهرای اطهر سلام الله علیها را از طرف اهل بیت علیهم السلام بویژه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه به روح مادرشان، ان شاء الله که دستِ ما را بگیرند.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَهِ فاطِمَهَ الزَّکِیَّهِ حَبیبَهِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّهِ الْهُدى وَحَلیلَهَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَهَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الأعْلى فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوهً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَهِ اَفْضَلَ التَّحِیَّهِ وَالسَّلامِ .[۴]
تعجیل در فرج حضرت ولی عصر صلواه الله علیه صلواتی هدیه بفرمایید.
مرورِ جلسه ی قبل
بحثی که اواخرِ دیشب راجع به موضوعِ روضهی امشب داشتیم، احساس کردم که بعضی از عزیزان خسته بودند و کلامم را ناقص عرض کردم، چون بحثی است که مدّتهاست میخواهم بهانه پیدا کنم و راجع به آن گفتگو کنم، فضا را کمی از بحثِ اشعث کمرنگ میکنم و نیمی از جلسه را به این بحث و نیمِ دیگر را به بحثِ اشعث میپردازم.
عرض کردیم بعد از حکمیّت و بعد از شکستِ مذاکرات در «دومه الجندل» طبیعی بود که اشعث برای اینکه فشارِ روانیِ مُسَبَّب شدنِ این همه خیانت را از سرِ خود بردارد به دنبالِ شریکِ جُرم بگردد، لذا به سمتِ خوارج متمایل شد و از امیرالمؤمنین علیه السلام خواست که حضرت اقرار کنند، بعد از مدّتی (چون این خوارج میگفتند ما کافر شدیم که حکمیّت را پذیرفتیم) اشعث از اینها جدا شد و گفت من توبه کردهام، اینها هم باید توبه کنند.
اشعث و خوارج
وجودِ خوارج برای اشعث خوب بود، وقتی دوازده هزار نفر بگویند ما غلط کردهایم، مُسَلَّماً آن یک نفر هم میگوید من هم یکی از این دوازده هزار نفر هستم، لذا اشعث دوست داشت که خوارج باشند و خودِ او تحریک میکرد که خوارج باقی بمانند و بعد هم با قتلِ خوارج بگویند عدّهای از آنها که غلط کرده بودند روی غلطِ خود پافشاری کردند و کشته شدند، اشعث هم دیگر برگشته است (یعنی به نوعی تبرئه میشد)، لذا وقتی خوارج میخواستند به شهر بیایند اشعث اجازه نمیداد.
بزرگانِ خوارج نزدِ امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و گفتند: ما یک اشتباهی کردیم اما شما هم اشتباه کردید، وقتی ما فشار آوردیم شما هم نباید میپذیرفتید، حالا شما هم یک عذرخواهی کنید که طوری نمیشود…
حضرت فرمودند: أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبی
اشعث دید اگر خوارج به شهر بیایند، وقتی مردم بخواهند دوباره با معاویه درگیر شوند بگویند این اشعث بوده است… غیر از این ممکن است همدلی ایجاد شود و به سراغِ معاویه بروند، اشعث برای آن کینهای که از امیرالمؤمنین علیه السلام دارد قصدِ ضربه زدن کرده است، لذا وقتی خوارج به شهر آمدند اشعث گفت: هنوز علی عذرخواهی نکرده است، آن استغفار ظاهری بوده است، شما را فریب داده است، آنها گفتند: نه! خودمان دیدیم که فرمود: أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبی، اشعث گفت: او مثلاً تقیّه کرده است، مثلاً توریّه کرده است.
از یک طرف از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسید: از چه عذرخواهی کردی؟ از کُفر؟ حضرت که نمیتواند بگوید من از کفر توبه کردهام، و از طرفِ دیگر هم میآمد به خوارج میگفت: علی دقیق توبه نکرده است.
آنقدر تنش ایجاد کرد، وقتی دید امیرالمؤمنین علیه السلام زیرِ بار نمیرود، همه جا پخش کرد که علی بن ابیطالب هم کافر شده است، مشخّص است که در حالِ شکستنِ حیثیّتِ حضرت است، حضرت مجبور شدند که بینِ نماز ظهر و عصر (مسجد پُر شده بود، خوارج بعد از مدّتها به مسجد آمده بودند) فرمودند: کسانی که میگویند من از حکمیّت توبه کردهام دروغ میگویند.
اشکالِ دومِ خوارج به امیرالمؤمنین علیه السلام این بود که اگر حکمیّت به تو تحمیل شده بود، چرا به آن پایبند بودهای؟ که حضرت فرموده بودند تا آنها زیرِ قول و قرارشان نزنند من زیرِ قول و قرارِ خود نمیزنم.
حضرت فرمودند: کسانی که میگویند من از حکمیّت توبه کردهام دروغ میگویند، من در حکمیّت خطا نکردهام، خوارج دوباره گفتند: پس او کماکان بر کفرِ خود (نستجیربالله) پافشاری میکند، دوباره در جلسه سر و صدا شد، از مسجد بیرون رفتند، خیالِ اشعث هم راحت شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام در حالِ آماده کردنِ سپاه بودند، بنا بود دو اتّفاقِ مهم بیفتد، یکی اینکه باید به سراغِ مصر بروند، چون محمد بن ابی بکر که از طرفِ امیرالمؤمنین علیه السلام آنجا دست تنها بودند، یکی هم باید به سراغِ شام میرفتند، حضرت به سپاه نیاز دارند، اشعث میگفت: آقا! خستهایم! چه کسی میخواهد خونِ این جوانان را پاسخ بدهد؟ سعی کنید طوری این مسئله را حل کنید… خلاصه اینکه هرچه امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمودند، او «إن قُلت» میآورد، و وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام دیدند کسی پاسخ نمیدهد خودِ حضرت برخوردِ تُند کردند، این نشان میدهد که یک نفر باید آنجا مقابلِ اشعث میایستاد.
در برابرِ منافق «وَلیَجِدوا فیکُم غِلظَهً»[۵] باید در برابرِ کسی که حاکمیّت و امنیّت مسلمین را قوّت و قدرت نظامیِ مسلمین را تضعیف میکند ایستاد، نباید ساکت بود، لذا حضرت فرمودند: تو اصلاً نمیفهمی که چه چیزی به نفع و چه چیزی به ضررِ ماست، «علیک لعنه اللّه و لعنه اللاعنین! حائک ابن حائک منافق ابن کافر» ولی باز کسی دفاع نکرد، بلکه وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام را تهدید به قتل کرد و حضرت فرمودند این منافق را بکشید، یک عده آمدند و وساطت کردند، یعنی او را حمایت میکردند و حضرت دست تنها بودند.
حضرت فرمودند: باید برویم بجنگیم! خوارج درگیری ایجاد کردند و بعضی از مسلمین را کشتند، «ابن خباب» و همسرِ او را که باردار بود کشتند، شکمِ همسرِ او را پاره کردند، طفلِ درونِ رَحِمِ همسرِ او را هم سر بریدند، به اسمِ اسلام!
سختترین حرف این حرف است که نمیشود هرجایی گفت، اینکه یک عدّه به اسمِ اسلام وحشیگری کنند، بنده طرفدارِ خشونت در سرِ جای خود هستم، اسلام سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ، همیشه رحمت از غضب سبقت دارد، اما در سرِ جایِ خود خشونت هم دارد، حضرت چهار هزار نفر از این خوارج را کشته و گردن زده است، سرِ جایِ خودش، اما وحشیگری نه! مُثلِح کردن نه! اگر یک ضربه میزنی و طرف میمیرد دیگر دستِ او را نَبُر! شکنجه کردن و زجرکُش کردن نه! یعنی بر اساسِ حق کُشتن با وحشیگری تفاوت دارد، اینکه بگوییم خشونت کلاً بد است یک چرندی است که ساختهاند تا ما را خلع سلاح کنند، اگر مجبور بشویم خشونت وظیفه است، اگر کسی بخواهد توجیه کند نمیتواند توجیه کند که چطور امیرالمؤمنین علیه السلام چهار هزار نفر از خوارج را کشته است؟ از همشهریهای خود!
وقتی اینها کارِ خطرناک کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: یک عدّهای بروند مقابلِ تهاجمِ اینها را بگیرد، ما فعلاً برویم با معاویه بجنگیم و او را شکست بدهیم، اینها هم از فعالیّت میایستند. حضرت باید با اینها هم میجنگید ولی فرمودند اولویّتِ اولِ ما معاویه است، ما از ناحیهی معاویه نَوَد درصد خطر داریم و از این ناحیه ده درصد.
اشعث فشار آورد که نمیشود! اینها نزدیکِ شهر هستند، ما برای امنیّتِ زن و بچهی مان چکار کنیم؟
نمیخواهیم بگوییم که امیرالمؤمنین علیه السلام را به جنگی وادار کردند که نباید جنگ میشُد، فشار آوردند که باید با اینها بجنگیم، البته باید هم با اینها میجنگیدند، اما بعد از معاویه شاید خیلی از اینها توبه میکردند، یا اینکه به تشخیص امیرالمؤمنین علیه السلام خطرِ اصلی معاویه است.
سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام پس از جنگ نهروان
وقتی فشار آوردند حضرت مجبور شدند به سمتِ خوارج برود، این موضوع خیلی هزینه داشت که نمیخواهم امشب به هزینههای آن بپردازم، فعلاً امشب سریع از جنگ نهروان گذر میکنیم، وقتی جنگیدند در یک روز سپاهِ سی هزار تا شصت هزار نفریِ حضرت مقابلِ چهار هزار نفر، آن هم چهار هزار نفر ابله! هر کس به میدان میآمد میگفت: علی کجاست؟! من اصلاً در خاطر ندارم کسی در صفّین گفته باشد: علی کجاست؟! یکی دو نفر بودند که حضرت هم آنها را نصف کردند… من اگر بخواهم جایی بروم با کسی کُشتی بگیرم با کسی کُشتی نمیگیرم که میدانم سریع من را ضربه میکند، اما اینها ابله بودند، هر کس به میدان میآمد میگفت: علی کجاست؟ من فقط با علی میجنگم!!!… اصلاً انسجام نداشتند. وقتی کشته میشدند، فرماندهی آنها میگفت: نمیدانم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه! یعنی حتّی فرماندهی آنها هم این اندازه شکّاک بود، لذا خیلی زود تار و مار شدند.
اصلاً یارانِ امیرالمؤمنین علیه السلام خسته نشدند! اما اشعث گفت: ما بعد از این جنگ برویم به خانوادهیمان سَری بزنیم…. حضرت فرمودند: طوری نشده است، عبارت را ببینید…
«نَفِدَت نِبالُنَا»[۶] تیرهایمان تمام شده است، باید برویم دوباره چوب بِبُریم و آنها را نازک کنیم و تیر بسازیم، حضرت فرمودند: شما تیری ننداختهاید! قبل از آن چطور میخواستید با معاویه بجنگید؟ «وَ کَلِت سُیُوفُنَا» شمشیرهایمان کُند شده است، باید برویم آنها را صیقل بزنند، «وَ نَصَلَت أسنّه رمَاحِنَا» این سرِ آهنیِ تیرهایمان خراب شده است، دنبالِ فرار کردن بودند… «فَارجِع إلى مِصرِنَا» یعنی اجازه بده به شهر (کوفه) بازگردیم، «فَلنَستَعِدَّ بِأحسَنِ عُدَّتِنَا» برویم و با قوّت برگردیم…
حضرت فرمودند: شما هنوز جنگی انجام ندادهاید. باشد، دو روز به مرخصی بروید و به «نُخیلِه» برمیگردید، «فَأمَر النّاس أن یَلزَمُوا عَسکَرَهُم» در لشکر میمانید تا جمعیّت به اندازهی کافی بیاید و برای حمله برویم، «وَ یُوَطِّنُوا عَلى الجَهاد أنفُسهُم» خودتان را آمادهی جنگ کنید، «وَ أن یُقِلُّوا زِیارَهَ نِسَائِهِم وَ أبنَائِهِم» مدام به خانوادهیتان سر نزنید، وقتی مدام به آنها سر میزنید دیگر حالِ جنگیدن ندارید، از یک جنگِ سنگینِ صفّین هم بازگشتهای که زیاد کشته داشته، پیشِ خود میگویید که نکند دوباره با معاویه بجنگیم و کشته شوم و دیگر این بچه را نبینم… اینها آماده نیستند، از جنگ خسته شدهاند.
«حَتّى یَسیرُوا إلى عَدُوِّهِم فَأقَامُوا فیهِ أیّاماً» چند روز که ماندند، «ثُمَّ تَسَللوا مِن مَعَسکَرهِم» از پادگان فرار میکردند، «فَدَخَلُوا إلا رِجَالاً مِن وُجُوهَ النّاسِ قَلیلاً» جز یک عدّه از سرشناسان، ما بقی یک یک فرار کردند، این یک لشکر است، نمیشود یک لشکر گذاشت که از این لشکر مراقبت کند، بعداً قرار است شما با این لشکر بروید و بجنگید، نمیشود! «وَ تُرِکَ العَسکَر خالِیاً فَلَمّا رَأى ذَلِکَ دَخَلَ الکُوفَه» پرچمِ ارتش را شکست، به این نشان که خاک بر سرِ شما!
محمد بن ابی بکر
از محمد بن ابی بکر پیغام رسید: اگر مصر را میخواهی به دادِ مصر برس، حضرت فرمودند: هم مردم مصر بهتر از مردمِ شام هستند و هم پولِ مصر بیشتر از شام است و هم از جهت استراتژی مصر مهمتر از شام است، جهاد کنید برای اینکه برادرتان محمد بن ابی بکر تنهاست، تنها یکصد و سی نفر جمع شدند!
محمد بن ابی بکر در آنجایی که مدیریت میکرد کارآمد بود، ولی وقتی حکمیّت شد و شکست خوردند، نااهلهایی که منتظرِ نتیجهی حکمیّت بودند دیدند قدرت و پولِ معاویه بیشتر است و در مقابل هم سپاهِ حضرت از هم پاچیده است، شروع به تحرّکاتی کردند. حالا دیگر سپاهِ محمد بن ابی بکر را میخریدند، یک یک فرماندهان خودشان را میفروختند.
محمد بن ابی بکر پیغام فرستاد که به سرعت لشکر و پول بفرستید که من بتوانم با عمروعاص بجنگم، عمروعاص از طف معاویه آمده بود که اگر مصر را گرفت حاکمِ مصر شود… «ذهبی» از علمای برجستهی اهل سنّت میگوید: خدا عمروعاص را رحمت کند، او خیلی مالدوست بود! بخاطرِ مالِ دنیا و حکومتِ مصر با علی جنگید! وگرنه میدانست حق با علی است!!! (اینها چون با صحابه خوب هستند اینطور میگویند)
عمروعاص با این انگیزه آمد که مصر را فتح کند و حاکمِ مصر شود، البته او قبلاً هم حاکم مصر بود، شایان ذکر است که خیلی ثروت در مصر بود، وقتی ما مصر میگوییم منظورمان مصرِ امروزی نیست، منظور از مصر قارهی آفریقا است…
محمد بن ابی بکر چند مرتبه پیغام فرستاد که اگر مصر را میخواهید عجله کنید! من لشکر ندارم! چون عمروعاص هم غیر از خائنینِ داخلِ مصر از شام لشکر آورده بود، اگر امیرالمؤمنین علیه السلام با لشکر به سمتِ شام میرفتند و نیروهای معاویه با نیروهای امیرالمؤمنین علیه السلام مواجه میشدند دیگر نیرویی برای فرستادن به مصر نداشت، ولی وقتی خیالِ او راحت شد که امیرالمؤمنین علیه السلام لشکر ندارد آنها را به سمتِ مصر فرستاد.
مصر هم به نسبت به شام نزدیک است، وقتی خیالِ معاویه راحت شد که جنگی در پیش نیست عمروعاص را برای پیشروی به مصر فرستاد، وقتی خیالِ دشمن راحت باشد که در داخل همّتی وجود ندارد، حتماً او شروع میکند.
چند مرتبه محمد بن ابی بکر پیغام فرستاد و چند مرتبه امیرالمؤمنین علیه السلام سخنرانی کردند، حضرت مردم را جمع کردند و فرمودند: برادرتان محمد بن ابی بکر تنهاست! مصر از دست میرود! بیشترین تعدادی که در تاریخ نقل شده است سیصد نفر است که جمع شدند. با سیصد نفر که نمیشود مقابل هجوم عمروعاص ایستاد!
لشکر محمد بن ابی بکر شکست خورد و با یک عدّهای فرار کرد، باز اینها یا مخفی شدند و یا فرار کردند و یا کشته شدند، چهل و پنج روز طول کشید. محمد بن ابی بکر بدونِ بار خیلی خوب مقاومت کرد، چون جوان بود، امیرالمؤمنین علیه السلام معتقد بودند که مالک از او بهتر میتواند، وقتی دیدند مجبور هستند مالک را فرستادند، منتها مالک در مسیر با یک شربت عسل ترور و شهید شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام به محمد بن ابی بکر فرمودند: فعلاً همانجا باش! او هم چهل و پنج روز مقاومت کرد، ولی یک یک نیروهای او شکست خوردند، وقتی نیروها شکست خوردند و تنها شد، مجبور شد مخفی شود، کار به جایی رسید که تنهای تنها شد، به روستایی رفت… عمروعاص برای سرِ محمد بن ابی بکر جایزه گذاشت، ببینید در این چهل و پنج روز چه چیزی بر امیرالمؤمنین علیه السلام گذشته است، هرچه به مردم فرمودند کسی نیامد.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «ذَلَّ وَالله المُتخَاذِلُون»[۷] خدای متعال به کسانی که از جنگ خسته میشوند ذلّتی میدهد از آن چیزی که از آن میترسند بدتر است. چه میشد اگر مردانه کشته میشدید؟ بعداً این بلاها بر سرِ شما نمیآمد.
هرچه حضرت صحبت کردند… آنهایی که باید میآمدند بینِ امیرالمؤمنین علیه السلام و مردم، مردم را راه میانداختند، مردم را میفهماندند، خطر را معرّفی میکردند، این اُفتِ روحی را بازمیگرداندند، برعکس اشعثها میگفتند: این دوباره میخواهد جوانان را به کشتن بدهد، یعنی میآمدند صحبت میکردند و نمیگذاشتند امیرالمؤمنین علیه السلام سپاه را تجهیز کنند.
چهل و پنج روز گذشت و سپاه تجهیز نشد، عمروعاص در جستجوی محمد بن ابی بکر بود، تا اینکه به او خبر دادند محمد را در منطقهای دیدهاند، چون خیلی خوب پول خرج میکردند…
مالیاتِ سنگین از زمینها میگرفتند، به یک نفر گفتند تا آخرِ عمر از تو مالیات نمیگیریم و در عوض مالک را بکش، او مالک را بخاطرِ مالیات (بخاطر پول) کشت.
به عمروعاص پیغام رسید که محمد بن ابی بکر فلان منطقه است، دوباره عمروعاص پول کلان خرج کرد و پرسید در این روستا کجا غریبه دیده شده است؟ گفتند: یک نفر است که ما او را نمیشناسیم، محمد بن ابی بکر را پیدا کرد و با یکدیگر جنگیدند تا تیرهایِ محمد به اتمام رسید و شمشیرِ او شکست و دستگیر شد.
معاویه گفت: تو را طوری میکُشَم تا عبرتِ سایرین بشوی، منتها برای اینکه محمد بن ابی بکر عزیز بود… او در خانهی امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ شده بود، معاویه یک جسارت به امیرالمؤمنین علیه السلام کرد، محمد بن ابی بکر هم در دفاع از امیرالمؤمنین علیه السلام شروع به فحش دادن به معاویه کرد، معاویه عصبانی شد و گفت: گردنِ او را بزنید.
سرِ او را جدا کردند، بدنِ او را در پوستِ یک الاغِ مُرده گذاشتند و آتش زدند، (برای توهین بدنِ او را در پوستِ الاغ گذاشتند) و خاکسترِ او را به آب ریختند، هیچ چیزی از او نماند.
در راه امیرالمؤمنین علیه السلام هیچ چیزی از محمد بن ابی بکر نماند، ایشان قبر ندارند.
او پسرِ ابوبکر است، بیخود نیست که ما این شبها به اهل بیت علیهم السلام توسّل میکنیم، پسرِ ابوبکر است که در راهِ محبتِ امیرالمؤمنین علیه السلام جسم و جان را با هم تقدیم کرد، آنقدر خبرِ شهادتِ او غمگین بود که کسی جرأت نمیکرد نزد امیرالمؤمنین علیه السلام برود و خبر شهادتِ او را بدهد، اشکِ حضرت جاری بود و سرِ مبارکِ خود را بلند نمیکردند.
چه کسی فکر میکرد پسرِ آن کسی که یک روز به خانهی زهرای اطهر سلام الله علیها حمله کرد… اصلاً برایِ همین به اهل بیت علیهم السلام توسّل میکنیم.
کرامتِ اهل بیت علیهم السلام
«سِندی بن شاهِک» امام کاظم سلام الله علیه را کشت ولی نوادهی او بهترین اشعار را در مدح امام کاظم علیه السلام سروده است، کارِ اهل بیت علیهم السلام این است، میگردند و از لجنزار چیزی پیدا میکنند و عَلَم میکنند که ما امید داشته باشیم (البته به شما جسارت نمیکنم).
اصلاً اینطور نیست که امام حسین علیه السلام در کربلا با عمر سعد شوخی کنند و بفرمایند من شفاعتِ جَدَّم را تضمین میکنم، میتوانند این کار را انجام دهند، نشان دادند که این کار را میکنند، «ابو شعثایِ کندی» آن طرف در حالِ تیر زدن بود که یک لحظه دید وقتی امام حسین علیه السلام میخواستند صحبت کنند که اینها فحش دادند و به زهرای اطهر سلام الله علیها جسارت کردند، «ابو شعثای کندی» نزدِ خود گفت: من فردایِ قیامت مقابلِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بگویند ایستادی و به دخترِ من توهین کردند؟ به سپاهِ امام ملحق شد! نمیدانم! شاید تیر به سمتِ سپاهِ امام حسین علیه السلام انداخته بود، چون دوازده تیر با خود بیشتر به همراه نداشت، اینطور نیست که تیرانداز دوازده تیر با خود همراه داشته باشد، مثلِ این است که ما به جنگ برویم و دوازده گلوله با خود به همراه داشته باشیم، حدسِ من این است که حتّی آن طرف جنگیده است…
بعضی اوقات ما خودمان را نگاه میکنیم که نمیتوانیم قبول کنیم امام حسین علیه السلام جنابِ حُرّ را بخشیده است، خودم را نگاه میکنم که کوچک هستم، ظرفِ خودم را نگاه میکنم.
وقتی «ابو شعثای کندی» آمد حضرت او را تحویل گرفتند و فرمودند: «اللَّهُمَّ سَدِّدْ رَمْیَتَهُ» یعنی خدایا یک یک تیرهایِ او را به هدف بزن، او تا دقایقی پیش در سپاه دشمن ملعونِ ازل و ابد بود، اما حالا چون امام دعا کرده بودند دستِ او یَدُالله شده بود، راوی میگوید یازده تیر از دوازده تیر را دیدم که به سینهی سرانِ طرفِ دشمن نشسته است، اما یکی از آنها از چشمانم گذشته است… (یعنی سرعتِ تیر زیاد بود و ندیدهام)
برای چه امام این کار را انجام میدهد؟ میخواهد بفرماید من دنبالِ جذبِ شما هستم، حتّی اگر بتوانم یک نفر از شما را به سمتِ خدا بِبَرم این کار را انجام میدهم، پدر اینگونه نیست، اگر پدر یک فرزندِ ناباب داشته باشد هر کاری میکند که او را برگرداند؟ اصلاً چه قیاسی است که امام را با پدر مقایسه کنیم…
امیرالمؤمنین علیه السلام برای محمد بن ابی بکر داغدار شد، برایِ محمد بنِ قاتلِ حضرت زهرا… اینگونه است!
بحث را اینجا متوقّف میکنم.
روضه رأس شریف امام حسین علیه السلام
دربارهی حادثهی کربلا آنچه گزارش شده است عمدتاً دشمنان گزارش کردهاند، چون در جلساتِ خصوصی بوده اهل بیت علیهم السلام نمیتوانستند خیلی جزئیات بفرمایند، شما ببینید وقتی امام صادق علیه السلام فقط یک مصرع دربارهی امام حسین علیه السلام میشنوند و گریه میکنند پلیس به خانهی حضرت میریزد! این شرایط شرایطی نیست که ائمه علیهم السلام راحت صحبت کنند.
شاهدانِ زندهی ماجرا همه از دشمن هستند، ما یک سری گزارشها در کربلا داریم که بعضی از این گزارشها طبیعی است، یعنی مثلِ همین مطلبی که بنده عرض کردم، «ابو شعثای کندی» از سپاهِ یزید به سپاهِ امام حسین علیه السلام آمد و تیر زد و راوی میگوید من نگاه میکردم که دعای حسین بن علی مستجاب میشود یا نه، دیدم یازده عدد از تیرها خورد و یکی از آنها هم از چشمِ من گُم شد!
یک سری از گزارشها گزارشهایِ غیرطبیعی است، بنده از این گزارشها کم نَقل میکنم، از این جهت که اگر کسی دچارِ شَک و شُبهه شود شاید اذیّت شود، ولی آنقدر این روایات زیاد است که انکارِ آنها سخت است.
مثلاً شاید بیش از پنجاه منبع نوشته است که بعد از عاشورا هر سنگی را بلند میکردند خون جاری میشُد، انصافاً انکار کردنِ آن سخت است.
یک سری اتّفاقات برایِ رأسِ مطهّر افتاده است، من چند اتفاقِ آن را اشاره میکنم، متن نزدِ من هست اما طاقتِ خواندنِ آن را ندارم، ان شاء الله یکی از آنها را میخوانم و راجع به آن توضیح میدهم، بهترین کاری که میشود انجام داد این است که اینها با زبانِ شعر بیان شود.
وقتی من متن را نگاه میکنم قلبم درد میگیرد لذا نمیتوانم بیان کنم، خدای متعال جانِ من را بگیرد اگر من آن متن را بخوانم، نمیشود آن متن را خواند، اگر کسی ذرّهای تصوّر کند و زهرای اطهر سلام الله علیها را حاضر و ناظر به عالَمِ وجود بداند نمیتواند این حرفها را بزند، لذا متن را نمیخوانم، بهترین حالتی آن این است که شما را با یک شعرِ فاخر در آن فضا ببرند، آن هم سِرّ داشته است، آن رأسِ مطهّر میخواست اتمام حجّت کند.
ما قبلاً بحث کردهایم که هیکلِ امام نورانی است، هیکلِ امام هدایتگر است، حتّی کورباطنها هم متوجّه میشوند، عایشه گفت: ما در روز نور چهرهی فاطمه را از آفتاب تشخیص میدادیم، وقتی آن ملعونِ ازل و ابد در را شکست و واردِ خانه شد گفت: نورِ چهرهی او به چشمم خورد، حتّی آنها فهمیدهاند…
لذا برای این سَرِ مطهّر اتّفاقاتِ زیادی افتاد که منابع زیادی نقل میکنند، بعضی از جزئیاتِ آن هست که در اشعار نیست، ولی کلیّتِ آن هست، حالا من به قدری که طاقت دارم اشاره میکنم.
یک: مثلاً اینکه آن سرِ مطهّر قرآن خواند را خیلیها نقل کردهاند، «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا»[۸] نخیر! شگفت این است که نوهی پیغمبر علیه السلام که روی دوشِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم زینتِ دوشِ نبی بود را…. این عجیب است، این نمک به حرامی عجیب است، اینکه یک نفر این اندازه در راهِ خدای متعال استقامت کرده است، قرآن خواندنِ آن رأسِ مطهّر را خیلی نقل کردهاند.
یا خیلیها این را نقل کردهاند، حالا ان شاء الله بتوانم بگویم، اینها مانندِ کسانی که غنیمت گرفتهاند با این سرِ مطهّر برخورد میکردند، قرعه کشی میکردند که چه کسی صندوقچه را به گردنِ اسبِ خود بیندازد، در مسیر صندوقچه را وسط گذاشتند تا شروع به شرابخواری کنند، دیدند با خون روی دیوار نوشته شد «اَتَرْجُو اُمَّهٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا» آیا امّتی که حسین بن علی علیه السلام را کشتند امید دارند «شَفاعَهَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ»
اینها ترسیدند و آمدند به سمتِ دستِ مرموزی که در حالِ نوشتن بود که ناگهان دیدند دست دیده نمیشود، باز مرتبهی دوم، باز مرتبهی سوم…. شیعه و سنّی نوشتهاند، فراوان هم نوشتهاند…
حالا اگر کسی میخواهد انکار کند من کاری ندارم، من دلیلی برای انکارِ اینها پیدا نمیکنم.
در «أنساب الأشراف» بلاذُری، در «تاریخ طبری» آمده است که وقتی آن شب خولی لعنه الله علیه بعد از چند روز واردِ خانه شد و همسرِ او پرسید که چه آوردهای؟ گفت: غنیمتِ دنیا را آوردهام، رأس الحسین!
آنچه نقل شده است این است که در یک تشت گذاشت و آن زن دید که نیمهی شب یک نوری ساطع شد… اینها نقل شده است… بعضی از جزئیاتِ آن نیست نه آنکه اصلِ آن نباشد.
لذا دیشب من دیدم حالِ من خوب نیست و خوب بیان نکردهام.
یا مثلاً فرض بفرمایید در منابع کمتری مثل «تذکره الخواص» ابن جوزی و «مناقب» ابن شهرآشوب آمده است که اینها در حالِ بازی بودند (نستجیربالله)، یک راهبی دید یک نوری میآید، خدای متعال در قرآن میفرماید: با این راهبهایی که جدا هستند کاری نداشته باشید، اینها در بیابان هستند، به بعضی از آنها حق نرسیده است، آن راهب دید یک نوری میآید، اصلاً دلِ او رفت… آمد و پرسید این چیست؟ گفتند: از جنگ برگشتهایم و پیروز شدهایم و غنیمت گرفتهایم، این سر را برایِ زمانی خرید، این سر را داخلِ دِیر برد… عرض کردم که گزارشهای این موضوع زیاد نیست ولی دو منبع نوشتهاند، صورتِ خود را به صورتِ آن رأسِ مطهّر گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن… خلاصه این سرِ مطهّر خیلی جاها رفت…
آن کسی که بیشتر از همه میخواست با پدرِ خود وداع کند حضرت زین العابدین سلام الله علیه است، من خیلی از این روضه میسوزم، حضرت سجّاد علیه السلام فرمودند: وقتی پدرم میخواستند با من وداع کنند، نگاه کردم و دیدم عمهام بالای سرِ من نشسته است، اگر من با پدرم وداع میکردم دیگر نمیتوانستیم عمهام را کنترل کنیم، بغض گلویِ من را گرفت، اما به عمهام نگاه کردم و دلم نیامد که پدرم را به آغوش بکشم… ما با یکدیگر وداع نکردیم، وقتی در این مسیر میرفتیم…
من تا به حال این «الشام الشام» را در منابع ندیدهام، ولی یک چیزی در منابع است که همان مضمون است، (در لهوف) امام سجّاد علیه السلام فرمودند: خدای متعال ما اهل بیت را خیلی آزمایش کرده است، ولی یک مرتبه ما را یک طور ابتلاء کرد که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست، آن هم این بود که سَرِ مطهّرِ پدرم را روی یک چوب شکستهای بلند کرده بودند و ناموسِ پدرم را با یک لباسِ نامناسب به دورِ آن جمع کرده بودند و ما را بدین شکل از این شهر به آن شهر بردند…
این سر خیلی ماجراها دارد، باعث هدایت راهب در دِیر شده است…
همهی آرزوی یک دختر بچهی یتیمی در این دنیا این بود که یک بار دیگر پدرِ خود را ببیند، در خرابه به سراغِ او رفت، اواخرِ ماجرا یزید ملعون لعنت الله علیه این سر را برای همسرانِ خود فرستاد و گفت: یک جشنی بگیرید و این سر را وسط قرار دهید…
لا اله الا الله…
خانوادهی سیّدالشّهداء علیه السلام را وسطِ جشنِ اینها آوردند، تا شروع کردند به گریه کردن، یزید گفت: شما هم به مسخره شروع کنید ادایِ گریه کردن را در بیاورید… کار به جایی رسید که حضرت زین العابدین سلام الله علیه سخنرانی کردند و یزید گفت: تو را میکُشَم، آبرویمان را بُردی! اگر حاجتی داری بگو!
حضرت فرمودند: من سه خواسته دارم… من یکی از آنها را بیان میکنم که ان شاء الله حضرت سجّاد علیه السلام به ما نظر کنند، امام سجّاد علیه السلام فرمودند: «أعْطِنی رأسَ سَیِّدِی وَ مَولایَ وَ أبیَ الحُسَیْن» سَرِ مطهّرِ پدرم را به من بده… من نتوانستم و نخواستم بگویم که با این سر چه کردند…
«أعْطِنی رأسَ سَیِّدِی وَ مَولایَ وَ أبیَ الحُسَیْن لِأَتَزَوَّدَ مِنْه» من میخواستم با پدرم وداع کنم، یک ماه است که به یکدیگر نزدیک شدهایم، میخواهم این سر را به آغوش بگیرم…
یک جملهی دیگر هم بگویم که ان شاء الله زهرا اطهر سلام الله علیها به ما نظر کنند،
گفت: دوّمی را بخواه. حضرت فرمودند: اگر میخواهی من را بُکُشی، این زن و بچّه خیلی اذیّت شدهاند، یک چشم پاک برای برگرداندن…
خواستهی سوم من این است: آنچه را غارت کردهاید پس بدهید، یزید گفت: آنها در عراق غارت شده است، اینجا شام است، پولِ آنها را به شما میدهم، حضرت فرمودند: نه! اموال را میخواهم، یزید گفت: مگر آنجا چه داشتهاید؟ حضرت فرمودند: «لِأَنَّ فِیهِ مَغْزَلُ فَاطِمَهَ وَ مَقنَعَتها وَ قِلَادَتُهَا» گردنبندِ مادرمان، مقنعهی مادرمان….
پی نوشت:
[۱] سوره ی مبارکه ی غافر، آیه ی ۴۴
[۲] سوره ی مبارکه ی طه، آیات ۲۵ تا ۲۸
[۳] صحیفه ی سجّادیه، صفحه ۹۸
[۴] مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج۱، ص ۴۰۱
[۵] سوره مبارکه توبه، آیه ۱۲۳ (یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا قاتِلُوا الَّذینَ یَلونَکُم مِنَ الکُفّارِ وَلیَجِدوا فیکُم غِلظَهً ۚ وَاعلَموا أَنَّ اللَّهَ مَعَ المُتَّقینَ)
[۶] تاریخ طبری، جلد ۴، صفحه ۷۶ (نفدت نبالنا وکلت سیوفنا ونصلت أسنه رماحنا وعاد أکثرها قصدا فارجع إلى مصرنا فلنستعد بأحسن عدتنا ولعل أمیر المؤمنین یزید فی عدتنا عده من هلک منا فإنه أوفى لنا على عدونا وکان الذی تولى ذلک الکلام الأشعث بن قیس فأقبل حتى نزل النخیله فأمر الناس أن یلزموا عسکرهم ویوطنوا على الجهاد أنفسهم وأن یقلوا زیاره نسائهم وأبنائهم حتى یسیروا إلى عدوهم فأقاموا فیه أیاما ثم تسللوا من معسکرهم فدخلوا الا رجالا من وجوه الناس قلیلا وترک العسکر خالیا فلما رأى ذلک دخل الکوفه وانکسر علیه رأیه فی المسیر)
[۷] خطبه ۳۴ نهج البلاغه
[۸] سوره مبارکه کهف، آیه ۹
پاسخ دهید