حجت الاسلام کاشانی روز یکشنبه مورخ ۲۰ خرداد ۹۷ مصادف با شب بیست و ششم ماه مبارک رمضان به ادامه ی سخنرانی پیرامون مسئله ی «نقش اشعث در تخریب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام» پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ»[۱]
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْری * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی»[۲]
«إلهی أَنْطِقْنِی بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَى»[۳]
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
هدیه به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه أفضلُ صلواهِ المُصَلّین صلواتی هدیه بفرمایید.
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها را از طرف اهل بیت علیهم السلام بویژه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه به روح مطهّر حضرت صدّیقهی طاهره سلام الله علیها، در این متنِ صلوات هست که دلِ فرزندانِ ایشان از مقامی که خدای متعال به ایشان میدهد شاد شود، چشم پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم روشن شود، و نکتهی دیگری که در این صلوات هست این است که به حضرت خدیجه سلام الله علیها هم درود فرستاده میشود، ان شاء الله اگر این صلوات را حفظ کنیم در آن خیلی برکات است.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَهِ فاطِمَهَ الزَّکِیَّهِ حَبیبَهِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ وَ اُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَ اخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَ کُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَ کَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّهِ الْهُدى وَ حَلیلَهَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَ الْکَریمَهَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الأعْلى فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوهً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَ تُقِرُّبِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَ اَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَهِ اَفْضَلَ التَّحِیَّهِ وَ السَّلامِ.[۴]
تعجیل در فرج حضرت ولی عصر صلواه الله علیه صلواتی هدیه بفرمایید.
در پایان مفاتیح، بخشِ صلوات بر حجج طاهره موجود است، منتها در آن چهارده صلوات که حسنینِ آن مشترک است، این با بقیه فرق دارد، خیلی نکات در این صلوات است، برائت دارد، ولایت دارد…
ان شاء الله خداوند ما را از کسانی قرار دهد که با اعمالِ ناقابلِ خودمان چشم و دلِ حضرت حجّت روحی له الفداه شاد شود.
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید معتزلی
چون اگر بخواهیم بحث را نسبت به اشعث ادامه بدهیم باید به شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام برسیم و بحث تمام میشود، اشعث یک کمک کارهایی داشته است که با یک روایت از امیرالمؤمنین علیه السلام سراغِ یک خائنِ دیگر هم میرویم که اینها بعداً با اشعث رفتارِ مشترک دارند.
ابن ابی الحدید که چهار سال و هشت ماه طول میکشد یک شرحی بر نهجالبلاغه مینویسد، سنّی و معتزلی است، کتابِ او از نظر تاریخی کتابِ خیلی مهمّی است، مصادری از شیعه و سنّی دیده است که بسیاری از آنها از بین رفته است، کتاب بسیار مهمّی از نظر تاریخی است ولی بالاخره یک شیعه این کتاب را ننوشته است و ما همهی آن کتاب را قبول نداریم، ولی انصافاً خیلی کتابِ مهمّی است. این کتاب از جهت لغت و از جهت تاریخ خیلی قابل استفاده است. این دو کاری که در آن سررشته داشته است، هم شاعرِ خوبی بوده و هم تاریخ را میدانسته است. مثلاً بخشهایِ توحیدیِ کلامِ حضرت را اصلاً متوجّه نمیشود.
این کتاب بیست جزء داشته است، معمولاً کتاب ده مجلّدی و بیست جزئی چاپ میشود، نسخهی خطّیِ آن هم بیست جزء داشته است. در آخرین مطلبِ قسمتِ بیستم هزار جمله از امیرالمؤمنین علیه السلام آورده است، (غیر از کلماتِ قصارِ نهجالبلاغه)، البته بالاخره چون نسخهی خطّی گاهی افتادگی دارد یا مثلاً گاهی یک کلمه و یک جمله کوتاه سه خط و چهار خط شده باشد، ممکن است اینها با هم شده باشد و یا افتاده باشد الآن نهصد و نود و هشت جمله است، این قسمت جزوِ جاهایی است که شما میتوانید بعنوان کلماتِ کوتاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام مراجعه نمایید(آخرین مجلّدِ شرح ابن ابی الحدید)، شایان ذکر است که این مجلّد تا بحال ترجمه نشده است، قابل توجّهِ کسانی که میخواهند روایاتِ امیرالمؤمنین علیه السلام را ترجمه کنند، این مجلّد دو برابر هم بیشتر از آن مطالبی است که در نهجالبلاغه موجود است (کلمات منصوب به امیرالمؤمنین علیه السلام).
شماره دویست و هفتاد و هفتمِ آن به اشعث و جریر ربط دارد که من آن را بخوانم و بحث را شروع کنم که مشخّص شود که چرا من بحث را در این فضا آوردهام.
جمله ۲۷۷ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید
جملهی دویست و هفتاد و هفتم از شرحِ ابن ابی الحدید (نه نهجالبلاغه) میگوید: «اَمَّا هذَا الْأَعْوَرُ»[۵] اما این… چشمِ اشعث در جنگ آسیب دیده بوده است، میگوید: این یک چشم، به قولِ من این کورِ علیه اللعنه، «یعنی الأشعث فَاِنَّ اللَّهَ لَمْ یَرْفَعْ شَرَفاً اِلاَّ حَسَدَهُ» این خیلی خطرِ نزدیکی است، یک وقت کسی که بحثهای اخلاقی میکند باید بگویید که یک دهه راجع به حسد صحبت کند، من که اخلاقی حرف نمیزنم میتوانم یک دهه تاریخی در موردِ حسد حرف بزنم که حسد چه بزرگانی را با مغز به زمین کوبیده است. زبیر را حسد به زمین زده است، شلمغانی را حسد به زمین زده است، اینها بزرگترین یارانِ اهل بیت علیهم السلام هستند که بخاطر حسد با مغز به زمین خوردهاند.
این اشعث دوست داشت «علوّ» داشته باشد، هر کسی هر نقطهی قوّتی که داشت اشعث به او حسادت میکرد، وقتی دید اینطور به دورِ امیرالمؤمنین علیه السلام ریختند و به حضرت التماس میکردند که بیعت کنند… و وقتی طرف حسد دارد حاضر است که خود را بکشد تا قتل را به گردنِ طرفی بیندازد که به او حسادت میکند تا او را به دردسر بیندازد، انسانِ حسود چون عقلِ خود را از دست میدهد خیلی خطرناک است، گاهی انتحاری میزند که طرفِ مقابل را خراب کند.
«وَ لا اَظْهَرَ فَضْلاً اِلاَّ عابَهُ» هر جایی فضل و … بود، اگر در بقیّه فضیلتی میدید شروع به عیبجویی کردن میکرد، میخواست مردم را خراب کند، خیلی به نفسِ خود دلبسته بود، خیلی روی خود حساب میکرد، اگر بحثِ من میخواست اخلاقی باشد اینجا خیلی حرف برای زدن داشتم.
«یَخافُ وَ یَرْجوُ» خیلی میترسید، انسانِ ترسویی بود، برای همین کارِ مهمّی نمیکرد، امید هم داشت، بعد فرمود: «وَ لَوْ کانَ شُجاعاً لَقَتَلَهُ الْحَقُّ» اگر او زنده مانده بود برای این بود که خراب میکرد و سریع هم خرابکاریِ خود را جمع میکرد، آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را تهدید به قتل کرد، وقتی دید حضرت خشم کردهاند زود تغییرِ موضع داد، منافق اینطور است دیگر، منافق یک سیخ به جبههی حق میزند و فرار میکند، حضرت فرمودند که اگر او انسانِ شجاعی بود حق او را صد بار کشته بود، ولی ترسو است، میزند و فرار میکند.
حالا ربطِ آن به بحثِ ما چیست؟
«وَ اَمَّا هذَا الْأَکْثَفُ عِنْدَ الْجاهِلِیَّهِ» این انسانِ پُر ادّعای در جاهلیّت «یعنی جریر بن عبد اللَّه البجلّی فَهُوَ یَری کُلَّ اَحَدٍ دُونَهُ» میخواهم بگویم وقتی ما میخواهیم تحلیل کنیم، تحلیلهای ما نباید فقط جنبهی اجتماعی و قبیلهای داشته باشد، یک سری مسائلِ فردی هم هست که حضرت میفرمایند.
«جریر بن عبدالله بجلی» که من حالا راجع به او توضیح میدهم که متاسّفانه او چه موجودِ خبیثی بود… «فَهُوَ یَری کُلَّ اَحَدٍ دُونَهُ» همه را کوچک میدید…
برای چه میگویند امام جماعت در محراب پایین برود؟ این نماز است و بالاخره باید یکی جلو بایستد و بخواند، ممکن است او را هوای نَفْس بردارد، برای اینکه به خود تذکّر بدهد میگویند پایین برود، که البته متاسّفانه اجراء نمیشود…
جریر همه را کوچک میدید و فقط خود را بزرگ میدید.
«وَ یَسْتَضْغِرُ کُلَّ اَحَدٍ وَ یَحْتَقِرُهُ» همه را کوچک و حقیر میدید، خودش را خیلی قبول داشت، کسی که خودش را خیلی قبول دارد، وقتی هویّتِ او در جامعه بشکند خطرناک میشود، حالا به این موضوع میرسیم که این تحلیلِ اخلاقیِ امیرالمؤمنین علیه السلام در رابطه با جریر چه ارتباطی دارد، کارِ او به جایی رسید که مردم او را تخطئه کردند و او هم یک خیانتِ بزرگ کرد.
یعنی انسانی که خودش را خیلی قبول دارد، تا وقتی که در جامعه محترم است، برای اینکه احترامِ او حفظ شود خود را کنترل میکند، اگر احترامِ او از بین برود دیگر چیزی برای باختن و از دست دادن ندارد.
«قَدْ مُلِئَ ناراً» این شخص یکپارچه پر از آتش بود.
«وَ هُوَ مَعَ ذلِکَ یَطْلُبُ رِئاسَهً» خیلی هم ریاستطلب بود، ان شاء الله اگر زنده باشم در بحثِ تاریخیِ او به اینها اشاره میکنم.
«وَ یَروُمُ اِمارَهً» به دنبالِ این بود که یک حکومتی داشته باشد، حالا امیرالمؤمنین علیه السلام حکومت را از او گرفته است.
«وَ هذَا الْأَعْوَرُ یُغْویهِ وَ یُطْغیهِ» این اشعث باعث شد که او گمراهتر شود و طغیان کند.
چرا این را گفتیم؟ یکی از دست پروردههای اشعث «جریر» است.
«اِنْ حَدَثَهُ کَذَّبَهُ» اگر با او حرف زد به او دروغ گفت.
«وَ اِنْ قامَ دوُنَه نَکَصَ عَنْهُ» هر پیمانی با او بست، با او صادق نبود، فقط از این جریرِ بدبخت بعنوانِ طعمه استفاده کرد.
«فَهُما کَالشَّیْطانِ» اینها برای جامعه مانندِ شیطان بودند، شیطان چکار میکند؟ اغوا میکند، این شبها بحث میکردیم که نقشِ اشعث این بود که روی جامعه اغواگری میکرد، حضرت فرمودند این دو نفر مانندِ شیطان هستند.
«اِذْ قالَ لِلْأِنْسانِ اکْفُرْ» خودِ اشعث خوارج را ساخت و خودِ او گفت: برویم خوارج را بکشیم! (که چراییِ آن را توضیح دادیم) حضرت فرمودند: این دو نفر مانندِ شیطان بودند، «اِذْ قالَ لِلْأِنْسانِ اکْفُرْ» به انسان میگویند کافر شو «فَلَمَّا کَفَرَ قالَ اِنّی بَرئٌ مِنْکَ» بعد میگوید: من از تو بیزار هستم!
یعنی هم اغوا میکنند و هم اینکه طرف را مانندِ آشغال دور میاندازند. «اِنّی اَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمینَ»
این جملهی امیرالمؤمنین علیه السلام بهانهی ماست برای اینکه راجع به «جَریر» با یکدیگر گفتگو کنیم.
یک صلوات مرحمت بفرمایید.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
جَریر بن عبدالله بَجَلی کیست؟
جریر از اصحابِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم است، «جَریر بن عبدالله بَجَلی»، رئیسِ قبیلهی بجیله، همانطور که قبلاً توضیح دادیم و تکرار نمیکنم وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام همهی حکّامِ عثمان را عزل کرد، بخاطرِ فشارِ عدّهای (ما در موردِ این موضوع قبلاً بحث کردهایم، اگر مناسبت پیش آمد مجدداً عرض میکنم) استثنائاً ابوموسی اشعری را عزل نکردند، ضمناً منظورِ ما از نقاطِ اصلی شاملِ یمن، مکّه، مدینه، شام، مصر، کوفه و بصره است، کلِّ ایران از جهتِ مدریّتی جزوِ توابع کوفه و بصره حساب میشدند، حضرت کَلانِ این چند منطقه را عوض کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام بخاطرِ فشارِ مردمِ کوفه و اصرارِ مالک اشتر حدودِ شش ماه ابوموسی اشعری را ابقاء کردند، البته شایان ذکر است که اگر امیرالمؤمنین علیه السلام مخالفت میکردند مالک اشتر طغیان نمیکرد ولی تا نزدیک به التماس از حضرت خواست. (خودِ چراییِ این موضوع یک بحث مجزّا دارد)
ابوموسی اشعری هم توابعِ خود را در آن شش ماه خیلی تغییر نداد، آذربایجان که اشعث بود و ابوموسی تغییر نداد، همدان هم جریر بود که تغییر نکرد.
جریر کیست؟ جریر از اصحابِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم است، در اواخر عمرِ شریفِ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم ایمان آورد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم به او فرمودند که برو بّتِ قبیلهی بَجیله را بشکن و او هم این کار را انجام داد و رئیسِ بَجیله شد.
انسانِ کاسب میگوید: حالا که دولتِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم است شعارِ مرگ بر آمریکا میدهیم، بعد اگر جای دیگر رفتیم چیزِ دیگری میگوییم، خلاصه اینکه جَریر بُتِ بَجیله را شکست.
حضرت فرستادند تا برود با قبیلهی «ذوالکلاع» گفتگو کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم به شهادت رسیدند و او هم برگشت.
زمانِ خلیفهی دوم که عراق فتح شد و بعد از آن ایران هم فتح شد، جریر جزوِ فاتحان است، شوشتر را او فتح کرده است، در جنگهای مختلف شرکت کرده است، برای اینکه جایگاهِ این شخص معلوم شود یک قسمت را میخوانم.
شما میدانید که اصلِ جنگِ اصلیِ فتحِ ایران، فتحِ نهاوند است، نه اینکه خودِ نهاوند چیزِ خاصّی باشد، لشکرِ یکصد و پنجاه هزار نفریِ امپراطوری ایران در نهاوند جمع شدند، لذا جنگ نهاوند نه بخاطرِ اهمیّتِ نهاوند، بلکه بخاطرِ تعدّدِ و تمرکزِ نیروها خاکریزِ آخر بود، همانجایی که وقتی خبرِ آن را برای خلیفهی دوم نوشتند که یکصد و پنجاه هزار نفر ایرانی تا دندان مسلّح در نهاوند جمع شدند، میگویند عُمَر آمد شروع به سخنرانی کند که دندانهای او از ترس به هم میخورد، از بس خلیفهی مسلمین شجاع بود که گفتهاند صدای دندان قروچهی او را همه میشنیدند…
ببینید چه بدبختیای است که خلیفهی مسلمین…. خلاصه اینکه عُمَر خیلی ترسید! و حضرت رفتند موضوع را جمع کردند.
در نهج البلاغه هست که گفت: من میخواهم بروم و در جنگ شرکت کنم، حضرت فرمودند: تو در مدینه بمان! اگر بروی آنجا و بخواهی مقابلِ آنها بترسی آبروی جهانِ اسلام میرود، ناگهان فرار میکنی… خطبه چهل و شش و سی و چهار نهج البلاغه را ببینید، حضرت فرمودند: شما همینجا باش!
مسلمین ترسیدند و گفتند کار تمام است، اصلاً یکی از بحثها این است که مرحلهی آخر در فتحِ ایران آیا حملهی اعراب به ایرانیان بوده است و یا حملهی ایرانیان به مسلمین بوده است.
خلاصه یکصد و پنجاه هزار نفر نیرو فرستادند، یعنی آن جنگِ اصلی، چه کسانی فرماندهی آن جنگِ اصلی میشوند؟
پیغام دادند «فَبَعثَ حِینَ إذٍ جَیش عَظیماً وَ استَعمَلَ عَلیهم» در بخشی از فرماندهی پیغام دادند که «نُعمانِ بن مُقرِن مُزَنی» را حاکم کنید، «إن اُصیبَ» اگر تیر خورد «فَأمیرالنّاس حُذَیفه» یعنی همان حُذَیفه بن یَمانِ معروف، «إن اُصیبَ حُذَیفَه فَأمیرالنّاس جَریر» یعنی جریر بن عبدالله بجلی، یعنی این شخصیّتِ مهمّی در جنگ است، و در آن فتح الفتوح هم شرکت کرده است و مغیره او را به همدان فرستاد و او همدان را فتح کرد.
اواخر عمر عثمان، عثمان او را به همدان فرستاد و او حاکم شد، که ابوموسی اشعری هم او را عزل نکرد.
عزلِ جَریر بن عبدالله توسّطِ امیرالمؤمنین علیه السلام
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت رسیدند، امیرالمؤمنین علیه السلام در آن ابتدای کار به این جزئیّات کار نداشتند، قبلاً توضیح دادیم، وقتی کار در جمل تمام شد و حضرت در حالِ برگشتن از بصره به کوفه بودند دو نامه نوشتند، نامهای به اشعث نوشتند که در موردِ آن بحث کردیم، نامهای هم به جریر نوشتند، اینها هم با یکدیگر نامهنگاری کردند.
جریر گفت: علی دچارِ جنگِ داخلی شده است، حکومتِ او شترِ ناآرام است، شترِ ناآرام را میشود دوشید، لذا نزدِ معاویه نرو، اینها هم نه اینکه آدمِ حسابی باشند، ولی خودشان را رئیس قبیله میدانستند و هر دو یَمَنی بودند، معاویه قریشی بود، اینها خودشان را حساب میکردند.
مثل این است که در امریکا جمهوریخواه و دموکرات به یکدیگر فحش بدهند، برای یک کشور هستند ولی هرکدامِ آنها خودشان را برتر میدانند.
جریر گفت: نزدِ معاویه نرو، اگر تو پیشِ معاویه بروی دیگر زیردست هستی، تا وقتی خودِ تو رئیس قبیله هستی، رئیسِ یک عدّه هستی، وقتی پیشِ معاویه بروی دیگر تو عملاً رأی نداری و باید به حرفهای او عمل کنی، پس این کار را نکن!
عبارتِ او دقیقاً این است: میشود شترِ ناآرامِ حکومتِ علی را دوشید.
لذا وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به او نامه نوشتند اتمامِ مأموریّتِ شماست، اصلاً به روی خود نیاورد، حالا آنقدر هم ریاستطلب بود، دیدید که حضرت فرمودند: «یَطْلُبُ رِئاسَهً وَ یَروُمُ اِمارَهً»
با اینکه خیلی ریاست را دوست داشت، وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام حاکمِ کوفه شدند و به عنوان حاکمِ کوفه حاکمِ همدان را عزل کردند و فرمودند: بیعت بگیر و بیا، جریر اصلاً به روی خود نیاورد. یک سخنرانی کرد، ببینید چه گفت، گاهی اینطور میشود.
طرف زمانِ شاه ساواکی است و زمانِ انقلاب یقهی خود را برای امام خمینی رحمه الله علیه پاره میکند، همیشه انسانهای دوزیست و بلکه چندزیست هستند، مورد داشتهایم که طرف در فراکسیونِ «الف» است، برای «ب» رأی میداده است، برای «ج» انتخابات شرکت میکرده است! اینطوری است!
برخی اینطور هستند که هرکجا بار بخورد میروند، اینها همیشه مسئول هستند.
جریر برای مردم سخنرانی کرد، حالا این شخص کیست؟ میگوید: شترِ ناآرام را بدوشیم… برای آنکه خبرِ آن برسد مردم را جمع کرد و سخنرانی کرد، در سخنرانی چه گفت؟ گفت:
« حمد الله و اثناء علیه» یعنی حمد و ثناء خدا را گفت، بعد گفت: «أَیُّهَا النَّاسُ هَذَا کِتَابُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ»[۶] این نامهی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است، که خواسته است از شما برای ایشان بیعت بگیرم، من هم در حالِ رفتن هستم، فکر نکنید که من میخواهم اینجا حکومت کنم، یعنی میفهمد که خبر به امیرالمؤمنین علیه السلام میرسد، «هَذَا کِتَابُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ هُوَ الْمَأْمُونُ عَلَی الدِّینِ وَ الدُّنْیَا» کسی است که هم در دین میشود به او اعتماد کرد و هم در دنیا… من جملههای امیرالمؤمنین علیه السلام را قبل از این خواندم که ببینید این شخص چقدر ریاستطلب است…
«وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ وَ أَمْرِ عَدُوِّهِ مَا نَحْمَدُ اللَّهَ عَلَیْهِ» امیرالمؤمنین علیه السلام از جمل برگشتهاند، عَدُوِّ امیرالمؤمنین علیه السلام کیست؟ عایشه که مرجع تقلیدِ مردم است! ممکن است مردم شک و شبهه داشته باشند که همسرِ پیغمبر چه شد؟ گفت: اتّفاقی هم که بینِ امیرالمؤمنین علیه السلام و دشمنِ ایشان افتاده است، مورد حمد و ستایشِ خداست که کار خوب پیش رفته است، علی بر حق بوده است.
«وَ قَدْ بَایَعَهُ النَّاسُ الْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ» شما الآن نگاه کنید که او عجب حزب اللهیِ دو آتشهای است، مهاجرین و انصار با او بیعت کردند، «وَ اَلتَّابِعِینَ بِإِحْسَانٍ» و شما هم تابعین هستید.
«وَ لَوْ جُعِلَ هَذَا الْأَمْرُ شُورَی بَیْنَ اَلْمُسْلِمِینَ» اگر شورای مسلمین، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت نمیرسید، اگر خبرگانِ امّت میخواستند کسی را انتخاب کنند «کَانَ أَحَقَّهُمْ بِهَا» شایستهترین مردم همین علی بن ابیطالب بود.
اگر من نمیگفتم چه کسی این جملات را گفته است، شما تصوّر میکردید که مالک اشتر در حالِ سخنرانی است.
چرا؟ «لِمُسارِحَتِهِ» دامادِ خاتمِ انبیاء است، «وَ قَرابَتِهِ وَ خِدمَتِهِ وَ شجاعَتِهِ وَ هجرَتِهِ غَیرَ إِنَّ الْبَقَاءَ فِی الْجَمَاعَهِ وَ الْفَنَاءَ فِی الْفُرْقَهِ» تفرقه بیچارگی است، جامعهی مسلمین را دریابید، تحت بیعتِ امیرالمؤمنین باشید، نظرِ خودتان را به من بگویید، هرچه شما بگویید، من شما را برای گرفتن بیعت برای او اجبار نمیکنم، چون او هم از من بیعتِ اجباری نخواسته است، او نیاز به بیعتِ اجباری ندارد، به نظرِ شما چکار کنیم؟
به نظرِ شما مردم چه میگویند؟ مردم گفتند: «سَمْعاً وَ طَاعَهً و رَضِینَا و بایَعنا امیرالمؤمنین علیّا»
یک نطقِ آتشینِ حزب اللهی هم کرد که در پرونده درج شود، پیشِ خود گفت: اینها لازم است، بعداً میخواهیم نزدِ امیرالمؤمنین برویم!
گاهی پیش میآید که یک انسانهایی حرفِ حق میزنند، یکی از نزدیکانِ او یک شعری گفته است که جریر با علی بیعت کن، حق را کتمان نکن، اگر تو طرفدارِ عثمان هستی به حق برگرد. این نشان میدهد که این شخص زمانِ عثمان که از طرفِ عثمان حاکم بود، عرض کردیم که اواخر عمر حکومتِ عثمان جریر حاکم بوده است، وقتی حاکم بوده است، طبیعتاً وقتی عثمان را میگیرند و محاصره میکنند، این چون حاکمِ عثمان است نمیتواند عثمان را تخریب کند، جریر با عثمان بوده است، ناگهان اوضاع عوض میشود و خیلی تند به نفع امیرالمؤمنین علیه السلام شعار میدهد، علّتِ این کار را خودِ او به اشعث گفت، چرا؟ چون شترِ خلافت ناآرام است و میتوان آن را دوشید.
جریر هم در پاسخ به این توصیه یک شعر خواند که اصلاً علی بن ابیطالب وصیِّ پیغمبر است، یعنی اصلاً کم نمیآورد، گفت: اصلاً علی بن ابیطالب أحَقُّ النّاس بالخِلافَت در زمانِ خلفای قبلی هم بوده است…
حالا امیرالمؤمنین علیه السلام او را عزل کرد و او اصلاً عکسالعملی از خود نشان نداد، اصلاً ابرازِ ناراحتی نکرد، لبخند به لب به کوفه آمد، برخلافِ اشعث که گفت: بروم به معاویه بپیوندم و امیرالمؤمنین علیه السلام حجر را فرستاد و…. جریر اصلاً عکس العمل نشان نداد و نزدِ حضرت آمد.
پیشنهادِ جَریر بن عبدالله بَجَلی به امیرالمؤمنین علیه السلام
گفت: آقا! میدانم که میخواهید بروید با معاویه بجنگید… ببینید امیرالمؤمنین علیه السلام چه فرمود: «یَطْلُبُ رِئاسَهً وَ یَروُمُ اِمارَهً» این میخواهد نقشِ او کم نشود.
پیشِ خود میگوید: اگر من از طرف عثمان حاکم بودم و علی بن ابیطالب در حالِ عزل کردنِ همه است، این طبیعی است، من یک کاری میکنم که او بداند من شایسته هستم.
نزدِ امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: آقاجان! خیلی خوش اخلاق بیعت گرفتیم، این نامهی بیعتِ مردم خدمتِ شما.
مجدداً فردا نزد حضرت آمد و گفت: من یک چیزی بگویم، هر طور شما مصلحت میدانید، شنیدهام شما میخواهید بروید با معاویه بجنگید، من با معاویه یک ارتباطِ خوبی دارم، من را بفرستید بروم با معاویه صحبت کنم، مذاکراتی صورت بگیرد، من سعی میکنم معاویه را بدونِ جنگ برای شما آرام کنم!
اگر امیرالمؤمنین علیه السلام این پیشنهاد را قبول نمیکردند، مردمی که بعد از جنگ جمل کشته دادهاند میگویند: آقا! چرا قبول نمیکنید؟
امیرالمؤمنین علیه السلام در یک شرایطی به حکومت رسیدهاند که مالک اشتر و حُجر هم گاهی تحلیلهای حضرت را متوجّه نمیشوند، البته شایان ذکر است که آنها اشخاصِ خوبی هستند، یک وقت باید در جایی بحث کرد که معلوم نیست حتّی مالک عصمتِ امیرالمؤمنین را میدانسته است یا نه، آن زمان این بحثها مطرح نشده است، در اینکه مالک اشتر عاقبت بخیر است از خودِ کلماتِ امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از شهادتِ مالک و اینکه فرمودند: «ای کاش یکی از شما مثلِ مالک بود» بر میآید، مالک اشتر عاقبت بخیر است، اما معلوم نیست که مالک عصمتِ امیرالمؤمنین علیه السلام را در آن شرایط میدانسته است.
گاهی آنها هم متوجّه رفتارِ حضرت نمیشدند، چه برسد به بقیّهی مردم!
و اینکه امیرالمؤمنین در حالِ حکومت کردن به مردم است و باید افکارِ عمومی را در نظر بگیرند، اگر شما با افکار عمومی درست مراوده نکنید، اگر بزرگترین خیانتها هم صورت بگیرد باز هم مردم متوجّه نمیشوند، یا گاهی از شما مطالبهی ناحق دارند.
از طرفی امیرالمؤمنین علیه السلام تازه از جنگ جمل برگشتهاند، جنگِ جمل هم یک جنگی است که از نظرِ حیثیّتی برای امیرالمؤمنین علیه السلام سنگین تمام شد، بعضی از اصحابِ برجسته در آن جنگ بودند، عایشه در آن جنگ بود، مرجعِ تقلیدِ مردم بود.
شما فرض بفرمایید جمهوری اسلامی به خانهی یک مرجع تقلید در قم حمله کند، پذیرشِ این موضوع برای مردم سخت است، آن هم مرجع تقلیدی که… نه مثلِ امروز که بیش از صد رساله داریم، وقتی که عایشه درواقع مرجعِ اصلیِ مردم است، فهمِ این موضوع برای آن مردم خیلی سخت بود، اصلاً تعجّب میکردند.
امیرالمؤمنین علیه السلام از این جنگ برگشتهاند، کشته دادهاند، بعد اینکه حضرت تازه به حکومت رسیدهاند، معاویه هجده سال است که در شام تجهیزات جمع کرده است، جنگ پول نیاز دارد، در جنگ جمل در یک فقره فقط «یَعل بن امیه» ششصد هزار شتر خرج کرد! جنگ پول نیاز دارد، اسلحه نیاز دارد.
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام بخواهد با معاویه بجنگند که نمیخواهند تکوینی موضوع را حل کنند، میخواهند بروند طبیعی بجنگند، معاویه هجده سال است ربا خورده و پول جمع کرده است، بُت فروخته و پول جمع کرده است، هجده سال! هجده سال است که به هیچ کس حسابی پس نمیدهد، هجده سال است حسابِ اموالِ او روشن نیست…
امیرالمؤمنین علیه السلام تازه به حکومت رسیدند، تازه به کوفه آمدند، برای امیرالمؤمنین علیه السلام هم اینکه یک فرصتی باشد تا سپاه را تجهیز کنند که بخواهند بصورتِ طبیعی بروند با معاویه بجنگند لازم بود.
لذا امیرالمؤمنین علیه السلام هم میخواستند موضعِ خصمانهی خودشان را نسبت به معاویه داشته باشند، و هم اینکه اگر بعنوانِ مذاکرات چند وقتی فرصت داده بشود…. امیرالمؤمنین علیه السلام برای تجهیزِ سپاه وقت لازم داشتند، اینطوری تا حضرت درحالِ تجهیزِ سپاه هستند و آماده میشوند که خراج برسد، او هم برای مذاکره میرود.
جریر رئیسِ قبیلهی بجیله است، اگر او بگوید من میروم بدون هیچ مشکلی میروم معاویه را به خدمتِ شما میآورم، مردم میگویند: پس شما چرا قبول نکردهاید؟ خودِ همین قبیلهی بَجیله بعداً با برگستنِ جَریر برگشتند و دیگر به امیرالمؤمنین علیه السلام کمک نمیکردند، در لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام هفده نفر از قبیلهی بجیله شرکت کردند، یعنی اجازه نداد هیچ کس بیاید.
یعنی حضرت این شخص را عزل کردند و او میگوید: من میروم معاویه را برای خدمتِ شما میآورم، ولی قصدِ معامله داشت، چه گفت؟
«مروج الذّهب» مسعودی مینویسد: «إبعَثنی إلی مُعاویَه یُجَامِعَکَ عَلَی الْحَقِّ»[۷] معاویه هم بیاید به جبههی حق بپیوندد و خدمت کند… این که اگر معاویه قرار باشد واقعاً بپیوندد خوب است، مانندِ اولِ اسلام که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلّم مکّیان را دعوت کردند، شرطِ او چیست؟ جریر گفت: «عَلَی أَنْ یَکُونَ أَمِیراً مِنْ أُمَرَائِکَ» بالاخره معاویه است دیگر، یکی از امیرانِ تو باشد، «وَ عَامِلاً مِنْ عُمَّالِکَ» من میروم معاویه را اینجا میآورم، با او آشنا هستم، یک رابطهی رفاقتی هم با یکدیگر داریم، شما هم اجازه بدهید که او عامِلی از عُمّالِ شما باشد، «مَا عَمِلَ بِطَاعَهِ اللَّهِ» او هم تعهّد بدهد که طبق روشِ شما حکومت کند.
مثلاً معاویه بیاید استاندارِ شام شود ولی به روشِ شما! نه به روشِ خودش.
«وَ اتَّبَعَ مَا فِی کِتَابِ اللَّهِ» هرچه در کتابِ خدا هست، «وَ أَدْعُو أَهْلَ اَلشَّامِ إِلَی طَاعَتِکَ وَ وَلاَیَتِکَ» من هم به اهلِ شام میگویم که با شما بیعت کنند. آیا مشکل حل شد؟
«فَجُلُّهُمْ قَوْمِی وَ أَهْلُ بِلاَدِی» اینها اقوامِ ما هستند… چون یک بخشی از یَمانیها به کوفه آمدند و بخشِ دیگری هم به شام رفتند، «وَ قَدْ رَجَوْتُ أَلاَّ یَعْصُونِی» ان شاء الله امید دارم که اینطور مشکل حل میشود.
اینجا مالک اشتر عصبانی شد، (چون وقت نیست فقط صورت مسئله را میگویم) به حضرت عرض کرد: «لاَ تَبْعَثْهُ وَ لاَ تُصَدِّقْهُ»[۸] این شخص را نفرستید، این شخص راستگو نیست، این شخص سمتِ آنان است و خائن، «إِنِّی لَأَظُنُّ هَوَاهُ هَوَاهُمْ»… حضرت فرموده بودند: «فَوَالله إِنِّی لَأَظُنُّ هَوَاهُ هَوَاهُمْ»… آیا در یاد دارید که یک روزی اینجا راجع به مالک میخواندیم که امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده بودند: «یَری فِی عَدُوّی ما أرَی…» همانطور که من دشمن را میشناختم، او هم همانطور میشناسد… آنجایی که مالک گفت: من زیرِ بارِ حکمیّت نمیروم، آنها گفتند: مالک ضدِّ ولایت شده است، حضرت فرمودند: «یَری فِی عَدُوّی ما أرَی…»
ضمناً حضرت وجهههای دیگر را در نظر میگیرند، اگر جریر شخص درستی بود که حضرت همان همدان را از او نمیگرفتند.
مالک به حضرت عرض کرد: او را تصدیق نکنید، «لَأَظُنُّ هَوَاهُ هَوَاهُمْ وَ نِیَّتَهُ نِیَّتَهُمْ» این شخص با آنهاست، ضمناً شایان ذکر است که نامهی او به اشعث هم این موضوع را تصدیق میکند که جریر با آنهاست.
حضرت فرمودند: بگذار برود تا ببینیم چه میکند.
بنده توضیح دادم که امیرالمؤمنین علیه السلام به وقت نیاز داشتند که لشکر را آماده کنند، حضرت نود هزار لشکر برای صفّین فرستادند، اگر حضرت این کار نمیکردند همین جریر بعداً میگفت که شما اجازه ندادید، چرا شما نگذاشتید ما برویم مذاکره کنیم و…
در همین حال که حضرت در حالِ آماده کردنِ لشکر هستند، به جریر فرمود که تو هم برای مذاکره برو. اما حضرت یک جملهای فرمودند: «إِنَّ حَوْلِی مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم»[۹] دورِ من پُر از اصحابِ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم است، «مِنْ أَهْلِ الرَّأْیِ وَ الدِّینِ» دیندار و خُبره و صاحبنظر، «مَنْ قَدْ رَأَیْتَ» تو میبینی، دورِ خودت را نگاه کن، اگر قرار باشد من کسی را سفیر بفرستم تو آن اواخر هم نیستی، «وَ قَدِ اخْتَرْتُکَ» حضرت میدانند که از معاویه خیری عاید نمیشود، منتها مردم زود از جنگ خسته میشوند، تازه از جمل آمدهاند…. «وَ قَدِ اخْتَرْتُکَ» من تو را انتخاب کردهام، چون پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلّم به تو فرمودند: تو میتوانی در یَمَنیها انسانِ خوبی باشی…
چون جریر انسانِ ریاستطلبی بود، حضرت طوری از او تعریف کردند که انگار حضرت فرموده باشند: برو ببینم آیا تو میتوانی نمایندهی خوبی برای یمانیهای کوفه باشی یا خیر… که جریر هم احساس کند نمایندهی امیرالمؤمنین علیه السلام است. به مالک هم فرمودند: فعلاً حرفی نزن تا برود…
اما برو به معاویه بگو در آنچه مسلمین وارد شدند وارد شو! یعنی چه؟ یعنی با من بیعت کن. «وَ أَعْلِمْهُ» به او خبر بده «أَنِّی لاَ أَرْضَی بِهِ أَمِیراً» من به او امارتی نمیدهم، این خطِّ قرمزِ من است، «وَ أَنَّ الْعَامَّهَ لاَ تَرْضَی بِهِ خَلِیفَهً» مردم او را انسان حساب نمیکنند که بخواهند او را حاکم کنند، نه کوفیانِ یمانی و نه بقیّه… چون او تازه مسلمان است. جریر به سراغِ معاویه رفت… یعنی او سفیرِ امیرالمؤمنین علیه السلام و رئیسِ هیأتِ مذاکره کننده با شام شد. تا فردا باقیِ ماجرا را عرض کنم…
روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
یک توسّلی به فرزندِ برومندِ حضرت مجتبی صلوات الله علیه داریم. به دو جهت میخواهم یک شعرِ عربی برای شما بخوانم، هم اینکه حالِ بنده خوب نبود و اصلاً میخواستم امشب خدمت نرسم، ولی به امیدِ نفس کشیدن در فضای شما خدمت رسیدم، هم شبِ امام حسن مجتبی علیه السلام است، صاحبِ جلسه امام مجتبی صلوات الله علیه هستند، میخواهم چند جمله راجع به حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام عرض کنم.
قطعاً کریمِ اهل بیت علیهم السلام از اینکه من میخواهم رشادتِ فرزندِ ایشان را نقل کنم ان شاء الله دستِ ما را خالی رد نمیکنند.
یک صاحب نَفَسِ ویژهای که استادِ مرحوم آیت الله بهجت اعلی الله مقامه الشّریف بودند و کوهِ توحید بودند و مردِ خدا بودند و از معدود علمای ثروتمند بودند، میفرمودند: من یک روز در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام تسبیحی از عقیق داشتم که هر دانهی آن یک دینار میارزید، دینار طلا است، در حالِ صحبت با حضرت بودم که تسبیح پاره شد، خجالت کشیدن مقابلِ امیرالمؤمنین علیه السلام خَم شوم، مردم ریختند، هر کس یکی از این دانهها را برمیداشت میتوانست آن را بفروشد، پدرِ من تاجر بود و ثروتمند بودم، بخاطرِ همین به ایشان کُمپانی میگویند، چون پدرِ ایشان کارخانهدار بود، البته دوست این لقب را دوست نداشتند، مرحوم آیت الله العظمی آقا شیخ محمد حسین غروی اصفهانی، غَرَوی از این جهت که ایشان نجفی است، ایشان در سردابِ امیرالمؤمنین علیه السلام دفن هستند.
ایشان هم شعر فارسی دارند و هم شعرِ عربی، این شعر
ناطقهی مرا مگر روح قدس کند مدد تا که ثنای حضرت سیّده النّساء کند
برای ایشان است، شعر عربی هم دارند، وقتی مرحوم آقای بهجت اعلی الله مقامه الشّریف به قم آمدند، گفتند برویم ببینیم شاگرد آقا شیخ محمد حسین کیست، و آنهایی هم که اهلِ بحث هستند میدانند که ایشان در فلسفه صاحبِ سبک هستند، رسالهی «تحفه الحکیم» دارند که در فلسفه صاحبِ سَبک هستند و مقلّد نیستند، میخواهم بدانید چه کسی این حرفها را گفته است، یک بچّه مانندِ من نگفته است، الآن اگر در حوزه بگویند اساتیدِ ثلاثه، یعنی سه نفر هستند که در اصولِ فقه، که استخوانِ فقهِ شیعه است، به اینها میگویند اساتیدِ ثلاثه، یکی ایشان هستند، یکی مرحوم نائینی، یکی هم آقا ضیاءالدین عراقی، در حرفهایششان در دروسِ خارج مدارِ بحث هست، منتها چون این بحثها تخصّصی هست شاید هر کسی اسمِ آن را نشنیده باشد…
دیدند اواخرِ عمرشان در حالِ خندیدن هستند، پرسیدند که چرا میخندید؟ فرمودند: در دورانِ جوانی تسبیحِ عقیقِ من پاره شد… همهی اموالِ پدرشان را خرجِ علم کردند، نسبت به دنیا بیاعتنا بودند… رفته بودند پیاز خریده بودند، چند پیاز گوشهی عبای خود گرفته بودند، شخصی تنه زده بود و این پیازها ریخته بود، نشسته بودند تا این پیازها را جمع کنند…
در زمانِ مرجعیّتِ خود… آن زمان که حکومتِ اسلامی نبود، مراجع هم فقیر بودند، نه اینکه مردم فقر بودند، مراجع هم فقیر بودند، سطحِ زندگی اینطور نبود…
دیدند در حالِ خندیدن هستند، گفتند چرا میخندید؟ فرموده بودند: یک روزی من مقابلِ گنبدِ امیرالمؤمنین علیه السلام تسبیحِ عقیقِ من پاره شد، عقیقها را جمع نکردم، امروز آنقدر به این پیازها نیاز دارم که مقابلِ امیرالمؤمنین علیه السلام خَم شدهام… تازه مرجع هستند.
روزی دو سیر گوشت قرض گرفته بودند و در پرداختِ پول یک روز تأخیر کرده بودند، مردم دیدند قصّاب یقهی ایشان را گرفته و ایشان را به دیوار زده بود… اینها نمیتوانستند پول داشته باشند؟!
دستِ ایشان به خیلی جاها باز بود، حتّی اگر ایشان بجهتِ غیرِ مادّی هم اشاره میکردند…
ایشان دیوانِ عربی به نامِ «الأنوار القدسیّه» دارند، مرحوم اردوبادی اعلی الله مقامه الشّریف آن را تصحیح کرده است. آن شعرِ معروفی که مراجع برای حضرت زهرا سلام الله علیها میخوانند… «وَ هَل أتاکَ خَبَرُ المِسمَاری…» برایِ ایشان است.
یک شعری برای حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام دارند، دلِ من میخواهد چند بیتِ این شعر را برای شما بخوانم، ان شاء الله اگر توانستم یک جمله هم مصیبت میخوانم.
میخواهم فضائلِ حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام را برای شما بخوانم، این شعر را چه کسی میگوید؟ مرجع تقلید، از اساتیدی که امروز تختهی او در حوزهی علمیّه وسط است، استادِ آیت الله بهجت است، نه بچّهای مثلِ من… یا امام حسن…
«أضاءَ بِالطّفُوفِ نَجمِ المُجتَبى» در صحرای کربلا ستارهی حضرت مجتبی علیه السلام روشن شد، وقتی گفت: «بَرَزَ غُلامٌ» وقتی کنارِ ابیعبدالله علیه السلام آمد…
«فَاَشرَقَت بِهِ السُّهُولُ وَ الرُّبَى» پستی و بلندیهای کربلا نورانی شد، دشمن از دور گفت: دیدم یک جوانی آمد که چهرهی او مانندِ ماهپاره بود، زیرِ آفتاب فَلقِهی قَمَر بود…
«بَلْ أشْرَقَ الْکَوْنَ بِوَجْهِهِ الْمُضِى» بلکه عالَمِ وجود را با نورِ چهرهاش روشن کرد… اینها را غلو نمیکنندها، مردی که در راهِ خدا قدم بر میدارد همینطور است…
«وَالْمَلَاُ الأعْلَى بِنُورِهِ یُضِى» بلکه عالَمِ بالا، بهشت را روشن کرد، چهرهی او چراغِ اهلِ بهشت است…
«کَیْفَ وَفِی غُرَّتِهِ الْغَرّاء» چرا اینطور نباشد؟ چهرهی مبارکِ ایشان خیلی شبیهِ امام حسن مجتبی علیه السلام بود، حضرت مجتبی علیه السلام هم به حضرت زهرا سلام الله علیها شبیه بودند، حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها هم به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم شبیه بودند، میخواهد این را بگوید…
«کَیْفَ وَفِی غُرَّتِهِ الْغَرّاءِ» چرا اینطور نباشد که آن چهرهی زیبایِ او…
«نُورُ الْمُحَمَّدیَّهِ الْبَیْضَاءِ» نگاه میکردند به یادِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم میافتادند…
«فَنُورُهُ مِشْکَاهَ نُورِ الْبَارِی» نورِ صورتِ مبارکِ ایشان ظرفِ نورِ الهی بود…
«بِهِ اسْتَنَارَ عَالَمُ الأنْوارِ» عالَمِ انوار ندای او هستند…
«تَمَثَّلَتْ مَحَاسِنُ النَّبِیِ» نگاه میکردی محاسنِ نبی صلی الله علیه و آله و سلّم، زیباییِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم را در چهرهی او میدیدی…
در چه کسی؟ «فِی الْقَاسِمِ بْنِ الْحَسَنِ الْزَّکِیِ»
«وَالْمَکْرُمَاتُ الْغُرُّ مِنْ أبِیهِ» هرچه پدرِ او کَرَم داشت، در او هست…
پدرِ او کیست؟ «عَلِىٍ الْقَدْرْ تَجَلَّتْ فِیهِ» هرچه کَرَم در پدرِ او بود، در او تَجَلّی کرده است…
«یُشْبِهُ عَمَّهُ الْشَّهِیدُ فِی الإبَا» در مناعتِ طبع، در عزّت، خیلی به عموی خود حضرت سیّدالشّهداء علیه السلام شباهت دارند…
«وَ فِى الْحَیَا سِرَّ أبیهِ الْمُجْتَبَى» در حیاء خلاصهی پدرِ خود است، وقتی مقابلِ سیّدالشّهداء علیه السلام آمد، همینکه حضرت نگاه کردند، سرِ مبارکِ خود را پایین انداختند…
«بَدْرُ الْکَمَالِ فِی سَمَاءِ الْمَجْدِ» بَدرِ تمامِ آسمانِ بزرگی…
«وَ وَارِثُ الْمَجْدِ أباً عَنْ جَدِّ» وارثِ بزرگی است، پدرِ او از جدِّ خود…
«هُوَ الْفَتَى بِکُلِّ مَعنىَ الْکَلَمِه» پهلوان به معنایِ تمامِ کلمه…
«بَلْ أسَدَ الْاُسُودُ یَومَ الْمَلْحَمَه» بلکه شیرِ شیران در روزِ کارزار…
«وَ کَیْفَ وَهوَ لَیْثُ آلِ غَالِبِ» چرا اینطور نباشد؟ او شیرِ بنیغالب است… نسلِ امیرالمؤمنین علیه السلام، نسلِ قریش را میگویند، امیرالمؤمنین اسد الله الغالب، لیث بنیغالب… میگوید چرا اینطور نباشد؟ او شیرِ بنیغالب است…
«وَ عِنْدَهُ الْاُسُودَ کَالثِّعَالِبِ» شیرها در میدان مانندِ روباه از او فرار میکنند…
«تَهَابُهُ الْکُمَاهُ وَ الْأبْطَالُ» پهلوانها هیبتِ او را حس کردند…
«تَفِرُّ مِنْ خِیفَتُه الرِّجَالُ» مردها از او فرار کردند…
«کَاَنَّمَا هُم حُمَرُ مُسْتَنْفِرَه» «فَرَّتْ إذا شَدَّتْ عَلَیْهَا قَسْوَرَهْ» مانندِ الاغی که شیر ببیند فرار میکند، دشمنان در میدان آنطور از او فرار میکردند…
(من جایِ شما باشم برای تکریمِ امام حسن مجتبی علیه السلام این ابیات را گوش میدهم، ان شاء الله امشب با دستِ خالی نمیروید، این بد است که ما اهل بیت علیهم السلام را امتحان کنیم، ولی امام حسن علیه السلام را به کَرَمِ ایشان امتحان کنید.)
«بَارِقَهُ الرَّحْمَهِ فِی جَبِینِهِ» چهره را ببینید نورِ رحمتِ الهی است…
«صَاعِقَهُ الْعَذَابِ فِی یَمینِهِ» وقتی شمشیر میزند صاعقهی عذاب در دستانِ اوست…
«بَارِقَهُ کَالْرَّعْدُ فِی رَعِیدِه» مانندِ رعد و برق به میدان آمد، چون باور نمیکردند، لذا اول خیلی جدّی نگرفتند، یکی یکی فرستادند و دیدند نه!…
«کَأنَّ یَومُ الْحَرْبِ یَوْمَ عِیدِه» اهلِ فرار نبود، روزِ جنگ روزِ عیدِ او بود…
«یُمَثِّلُ الْکَرّارَ فِی شجَاعَتِه» وقتی به میدان آمد همه را به یادِ حیدرِ کرّار انداخت… چرا؟ مگر حیدرِ کرّار چگونه بود؟
«وَ کَیْفَ وَ الْأرْوَاحَ تَحْتَ طَاعَتِه» وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به میدان میآمدند، اشاره هم میکردند ارواح میرفتند، قبضِ روح میشدند، این شمشیر بهانه بود، لذا وقتی به میدان میآمدند سپاه بهم میریخت، وقتی او هم آمد این کار را کرد، چطور؟
«فَإنَّ هَذَا الْشِبْل مِنْ ذَاکَ الْأسَدْ» این شیربچّه، از همان شیر است…
«فَأمْرُهُ فِی الْرُوحِ مَاضٍ وَ الْجَسَدْ» اگر امر کند روح از بدن مفارقت میکند، نیاز نداشت شمشیر بزند…
«یَخْتَطِفُ الْأرْوَاحَ مِنْ أبْدَانَهَا» روحها را از بدنها میربود…
«وَ یَحْصُدُ الرُّؤُسَ مِنْ فُرْسَانهَا» سَرها را از سرِ پهلوانان درو کرد…
«فَدا بِبَذْلِ رُوحِهِ قَلْبَ الْهُدَى» روحِ خود را فدایِ قلبِ هدایت کرد… در چه حالی؟
«عَلَى ظَمَا کَادَ یَفُتُّ الْکَبِدَا» آنقدر تشنه بود که جگرِ او در حالِ سوختن بود، اینطور به میدان رفت…
«حَتَّى إذَا مَزَّقَهُمْ جَمِیعاً» وقتی لشکر را از هم متلاشی کرد و آنها حملهی عمومی کردند…
«بِضَرْبَهِ الْأزْدِی هَوَى سَریعاً» آن ضربه که به سرِ مبارکِ ایشان اصابت کرد، که امام هادی علیه السلام فرمودند «السَّلامُ عَلَی قَاسِمِ بْنِ الْحَسَنْ المَضْرُوبَ هَامَتُه»[۱۰] سلام بر تو قاسم بن الحسن که فرقِ سرِ تو را شکافتند، یک پسرِ امام حسن علیه السلام به امیرالمؤمنین علیه السلام شبیه شد، دستِ یک پسرِ امام حسن علیه السلام هم آسیب دید و به حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها شبیه شد…
«فَکَیْفَ حَالُ مُهْجَهَ الرَّسُولِ» میگوید: اگر الآن به صحرای کربلا بروی حالِ امام حسین علیه السلام را چطور میبینی؟
«بَیْنَ یَدَی حَوَافِرِ الْخُیُولِ» وقتی آن لحظه که دید اسبها بالا و پایین میشوند…. لا اله الا الله
«بَکَاهُ عَمُّهُ عَلَى بَلائِه» اتّفاقی افتاد که دیدند اباعبدالله علیه السلام گریه میکنند…. لا اله الا الله… رد میشود، نمیتوانم بخوانم…
«وَ حَقُّ أنْ یَبْکِى أبُوهُ الْمُجْتَبَى» حسن جان! جای شما در کربلا خالی بود… حق دارید بیایید گریه کنی…
«دَماً فَإنَّ نُورُ عَیْنِهِ خَبَا» حق دارید خون گریه کنید… اگر شما هم مانند امام حسین علیه السلام میدیدید چه کردند، شما هم خون گریه میکردید…
«وَ کَیْفَ لا یَبْکِى عَلَى خِضَابِهِ» چه کسی را خضاب میکنند؟ باید محاسنی رشد کند که محاسن را به خون خضاب کنند، میگوید: قاسم جان! تو را بدونِ اینکه محاسنی داشته باشی، صورتِ تو را به خون خضاب کردند…
«مِنْ دَمِهِ وَهوَ عَلَى شِبَابِهِ»
یک جملهی دیگر بگویم…
«أظْلَمَتِ الدُّنْیَا بِعَیْنِ عَمِّهِ» وقتی آقا آمدند، دنیا مقابلِ ایشان تیره و تار شد، چرا؟
چون راوی میگوید: «فَإذَی الحُسَیْن قَائِمٌ عَلَی رَأسِ الغُلامْ»[۱۱] خود را بالای سَرِ این آقازاده رساند… «وَ الغُلامُ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْه» دید پا به زمین میکوبد…
پی نوشت:
[۱] سوره مبارکه غافر، آیه ی ۴۴
[۲] سوره مبارکه طه، آیات ۲۵ تا ۲۸
[۳] صحیفه سجّادیه، صفحه ۹۸
[۴] مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج۱، ص ۴۰۱
[۵] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد ۲۰، صفحات ۲۸۶ و ۲۸۷ جمله ۲۷۷ (أما هذا الأعور یعنی الأشعث فإن الله لم یرفع شرفا إلا حسده و لا أظهر فضلا إلا عابه و هو یمنی نفسه و یخدعها یخاف و یرجو فهو بینهما لا یثق بواحد منهما و قد من الله علیه بأن جعله جبانا و لو کان شجاعا لقتله الحق و أما هذا الأکثف عند الجاهلیه یعنی جریر بن عبد الله البجلی فهو یری کل أحد دونه و یستصغر کل أحد و یحتقره قد ملئ نارا و هو مع ذلک یطلب رئاسه و یروم إماره و هذا الأعور یغویه و یطغیه إن حدثه کذبه و إن قام دونه نکص عنه فهما کالشیطان إِذْ قٰالَ لِلْإِنْسٰانِ اکْفُرْ فَلَمّٰا کَفَرَ قٰالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخٰافُ اللّٰهَ رَبَّ الْعٰالَمِینَ)
[۶] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد ۳، صفحه ۷۱ (قَالَ فَلَمَّا قَرَأَ جَرِیرٌ الْکِتَابَ قَامَ فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ هَذَا کِتَابُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ هُوَ الْمَأْمُونُ عَلَی الدِّینِ وَ الدُّنْیَا وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ وَ أَمْرِ عَدُوِّهِ مَا نَحْمَدُ اللَّهَ عَلَیْهِ وَ قَدْ بَایَعَهُ النَّاسُ الْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلتَّابِعِینَ بِإِحْسَانٍ وَ لَوْ جُعِلَ هَذَا الْأَمْرُ شُورَی بَیْنَ اَلْمُسْلِمِینَ کَانَ أَحَقَّهُمْ بِهَا أَلاَ وَ إِنَّ الْبَقَاءَ فِی الْجَمَاعَهِ وَ الْفَنَاءَ فِی الْفُرْقَهِ وَ إِنَّ عَلِیّاً حَامِلُکُمْ عَلَی الْحَقِّ مَا اسْتَقَمْتُمْ فَإِنْ مِلْتُمْ أَقَامَ مَیْلَکُمْ فَقَالَ النَّاسُ سَمْعاً وَ طَاعَهً رَضِینَا رَضِینَا. فَکَتَبَ جَرِیرٌ إِلَی عَلِیٍّ ع جَوَابَ کِتَابِهِ بِالطَّاعَهِ)
[۷] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد ۳، صفحه ۷۴ (قَالَ نَصْرٌ فَلَمَّا أَرَادَ عَلِیٌّ ع أَنْ یَبْعَثَ إِلَی مُعَاوِیَهَ رَسُولاً قَالَ لَهُ جَرِیرٌ ابْعَثْنِی یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِلَیْهِ فَإِنَّهُ لَمْ یَزَلْ لِی مُسْتَخِصّاً وَ وُدّاً آتِیهِ فَأَدْعُوهُ عَلَی أَنْ یُسَلِّمَ لَکَ هَذَا الْأَمْرَ وَ یُجَامِعَکَ عَلَی الْحَقِّ عَلَی أَنْ یَکُونَ أَمِیراً مِنْ أُمَرَائِکَ وَ عَامِلاً مِنْ عُمَّالِکَ مَا عَمِلَ بِطَاعَهِ اللَّهِ وَ اتَّبَعَ مَا فِی کِتَابِ اللَّهِ وَ أَدْعُو أَهْلَ اَلشَّامِ إِلَی طَاعَتِکَ وَ وَلاَیَتِکَ فَجُلُّهُمْ قَوْمِی وَ أَهْلُ بِلاَدِی وَ قَدْ رَجَوْتُ أَلاَّ یَعْصُونِی)
[۸] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد ۳، صفحه ۷۴ (فَقَالَ لَهُ اَلْأَشْتَرُ لاَ تَبْعَثْهُ وَ لاَ تُصَدِّقْهُ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّ هَوَاهُ هَوَاهُمْ وَ نِیَّتَهُ نِیَّتَهُمْ)
[۹] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد ۳، صفحات ۷۴ و ۷۵ (فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ ع دَعْهُ حَتَّی نَنْظُرَ مَا یَرْجِعُ بِهِ إِلَیْنَا فَبَعَثَهُ عَلِیٌّ ع وَ قَالَ لَهُ ع حِینَ أَرَادَ أَنْ یَبْعَثَهُ إِنَّ حَوْلِی مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنْ أَهْلِ الرَّأْیِ وَ الدِّینِ مَنْ قَدْ رَأَیْتَ وَ قَدِ اخْتَرْتُکَ عَلَیْهِمْ لِقَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ فِیکَ إِنَّکَ مِنْ خَیْرِ ذِی یَمَنٍ ائْتِ مُعَاوِیَهَ بِکِتَابِی فَإِنْ دَخَلَ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ اَلْمُسْلِمُونَ وَ إِلاَّ فَانْبِذْ إِلَیْهِ وَ أَعْلِمْهُ أَنِّی لاَ أَرْضَی بِهِ أَمِیراً وَ أَنَّ الْعَامَّهَ لاَ تَرْضَی بِهِ خَلِیفَهً)
[۱۰] زیارت ناحیه مقدّسه
[۱۱] کتاب وقایع الایّام در احوال محرّم الحرام، صفحه ۴۱۲
پاسخ دهید