جمل رخ داد، سپاه جمل تار و مار شد. عایشه تلاش داشت در عراق بماند، چون اگر می‌خواست برگردد خیلی مفتضح می‌شد. زن‌های پیامبر بودند، دست‌ها به سمت او می‌رفت و می‌گفتند تو این همه آدم را به کشتن دادی. آیه‌ی قرآن گفته «وَ قَرْنَ فی‏ بُیُوتِکُنَّ»[۱] او دیگر مضمحل می‌شد، نمی‌توانست سر بلند کند کما این‌که نتوانست.

دوران امیر المؤمنین (علیه السّلام) کلاً لال شد، نمی‌خواست به مدینه برود. حضرت پیغام فرستاد یک عدّه‌ای را برای محافظت شما می‌فرستیم برگردید. عایشه گفت: من نمی‌روم. امیر المؤمنین (علیه السّلام) خودشان آمدند به عایشه فرمودند: راهی نیست و باید به مدینه بروی. هدف امیر دو چیز است: عایشه نتواند فتنه کند و حضرت بتواند بازمانده‌ها را اعدام نکند؛ چون مادامی که فرماندهی و سپاه باشد باید همه‌ را اعدام کنند برای این‌که خطر امنیّتی که برای جامعه پیش آمده از بین برود. امّا اگر یکی از این دو از بین برود یا آن جمع بپاشد به شکلی که خطر برطرف شود یا آن هسته‌ی فرماندهی منهدم شود. خطر برطرف شده ما که نمی‌خواستیم مردم را بکشیم. خطر امنیّت برطرف شد دیگر نمی‌کشیم. حضرت زبیر را صدا کرد و همه زیر گریه زدند فکر کردند امیر المؤمنین می‌خواهد تن به تن با او بجنگد، از عایشه بگیرید که گریه کرد. امیر (سلام الله علیه) در جنگ کسی را صدا می‌زد، تجدید وضو نیاز پیدا می‌کرد. عرض کردم گفت: یا اسماء مادرت به عزای تو نشست، زبیر هم پر.

در جنگ صفین هم همین‌طور است. پنج نفر از سران سپاه معاویه در جنگ شلوار خود را در آوردند یعنی می‌دانستند این تنها راهی است که می‌شود از امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرار کرد، چشم پاک است برمی‌گردد.

شما شنیدید که یکی عمر و عاص است و دیگری بُصر بن ارطاه است. بُصر کسی است که در یک روز گاهی چهار هزار نفر سر می‌بریدند. ما نبودیم ببینیم إن‌شاء‌الله مهدی (سلام الله علیه) تشریف بیاورد کمالات امیر المؤمنین را در محضر او ببینیم که وقتی وارد میدان می‌شد، شمشیر می‌گرداند چه می‌شدند و در جنگ هیچ وقت کسی نتوانست مقابله کند. فتنه امیر المؤمنین (علیه السّلام) را زمین زد نه جنگ.

زبیر برگشت و امیر با او صحبت کرد، فرمود: به یاد داری یک روزی با پیامبر نشسته بودیم، گفت: علی را دوست داری گفتم: دوست دارم. فرمود: یک روزی مقابل او قرار می‌گیری «وَ أَنْتَ‏ لَهُ‏ ظَالِمٌ‏»[۲] تو ظلم‌کننده هستی. زبیر یک دفعه به یاد آورد. به سپاه رفت که اثاث خود را جمع کند، پسر او عبدالله که آن روایت عجیب می‌گوید زبیر از ما اهل بیت بود تا این پسر بچّه‌ی ناخلف او بزرگ شد. از ما اهل بیت بود. بالاخره رشوه این پسر و خاله‌ی این پسر، عایشه یک حبّ عجیبی به عبدالله داشت، کنیه‌ی عایشه امّ عبدالله است -عایشه بچّه ندارد- به او امّ عبدالله می‌گویند. این سه موضوع زبیر یعنی رشوه و عبدالله بن زبیر و عایشه او را به این‌جا آوردند. عبدالله گفت: ترسو می‌خواهیم بجنگیم از علی ترسیدی، ترسیدی دفعه‌ی بعد بگویی بیا بجنگیم. زبیر سوار اسب خود شد و یک شمشیری کشید. امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود: عقب بروید او می‌خواهد خودی نشان دهد، برای این‌که بگوید من ترسو نیستم. او اهل جنگ نیست بگذارید برود.

مهربانی امیر المؤمنین را ببینید زبیر آن‌قدر مرد نبود که به سپاه امیر المؤمنین (علیه السّلام) ملحق شود ولی ترسید، نایستاد و مثل طلحه جنگ نکرد. رها کرد و رفت بعد یک نفر او را کشت و سرش را برای امیر المؤمنین (علیه السّلام) آورد. حضرت فرمود: برای چه کشتی؟ من چه موقع گفتم بکشید؟!   

 


پی نوشت ها

[۱]– سوره‌ی احزاب، آیه ۳۳٫

[۲]– الأمالی (للطوسی)، ص ۱۳۷٫