امشب شب بسیار سختی است. خدا می‌داند که امشب و فردا شب سخنرانی بسیار سخت است. امشب به خیام امام حسین علیه السّلام حمله کردند. فرمود: «ارْکَبْ بِنَفْسِی أَنْتَ یَا أَخِی»،[۱] عبّاس جانم، فدایت شوم، برو یک شب از آن‌ها مهلت بگیر. این مهلت گرفتن اسراری داشت. امشب به ما توصیه کرده‌اند به هم دست ندهید. زهرای اطهر سلام الله علیها به ما اشراف دارد.  یکی از این اسرار این بود که مولای ما منتظر است، بعضی‌ها هنوز نرسیده است، هنوز حر نیامده است، حر هنوز آزاد نشده است. بیست و چند نفر فردای آن شب به امام حسین علیه السّلام ملحق شدند. یکی از اسرار این است، امشب را مهلت بگیر. یک دلیل دیگر این است که می‌خواهم عبادت کنم. امّا آنچه به ذهن من رسید که اصل این وقت گرفتن است -نمی دانم می‌توانم درست بگویم یا نه- این است که از فردا حدّاقل تا ۴۰ روز این دختر بچّه‌ها روی آرامش نمی‌بینند، امشب وقت دارند که بخوابند. از فردا مدام اضطراب و نگرانی، غم، توهین، تحقیر، نگاه نامحرم، سیلی، غارت، دشنام است، می‌خواست امشب فرزندان او استراحت کنند. نمی‌توانند بخوابند، آدم که تشنه باشد که نمی‌تواند بخوابد ولی حدّاقل امشب در خیمه‌ها آرامشی برپا باشد. وقتی دامن خیمه را بالا می‌زدند می‌دیدند علمدار در حال نگهبانی دادن است به همین دلیل آرامش داشتند. از فردا بار سفر امام حسین علیه السّلام بر دوش این بچّه‌ها است. هر کدام را نگاه می‌کند، دست کوچک یکی از آن‌ها و گوش ظریف آن‌ها… برای آن عالمی که به همه‌ی عالم اشراف دارد… سکینه خاتون، نوعروس است، همسر عبدالله اکبر است. این‌ها مستوره هستند، مخدّره هستند. مخدّره یعنی در پرده پوشیده. حضرت می‌خواست آن‌ها امشب آرامش داشته باشند.

 

حضرت اصحاب را جمع کرد، فرمود: «اتَّخِذُوا اللَّیْلَ جَمَلًا»،[۲] (مربوط به غزوه‌ی احد) «اتَّخِذُوهُ جَمَلًا»،[۳] (مربوط به واقعه‌ی کربلا)، شب تاریک است، آن را وسیله کنید و از این‌جا بروید، آن‌ها من را می‌خواهند. اوّلین نفری که بلند شد قمر منیر بنی هاشم بود. روی زانو نشست. در تمام عمرش صدای خود را جلوی امام حسین علیه السّلام بلند نکرد امّا این‌جا فریاد زد: ما بعد از تو زنده نباشیم، مگر نوکران بدی بودیم؟! تعجّبی نیست، بعضی‌ها دوست صمیمی حضرت بودند، ۵۰ سال، ۶۰ سال سابقه‌ی دوستی داشتند، حبیب، مسلم بن عوسجه، بریر… امّا یک نفر بود که تازه با امام دوستی را آغاز کرده بود. دل کندن برای او بسیار سخت بود. دومین نفر زهیر بلند شد. گفت: اگر هزار مرتبه من را بکشند و بسوزانند من نمی‌روم، من تازه تو را پیدا کرده‌ام. من مثل این‌ها تو را نمی‌شناختم. تو خود من را جذب کردی، خودت من را به دام انداختی، حالا می‌گویی بروم؟ اگر هزار مرتبه من را بکشند و بسوزانند نمی‌روم. تازه تو را پیدا کرده‌ام. حسین جان، ما را به این زودی از خیمه‌ی خود بیرون نکن. با آن‌ها صحبت کرد، فرمود: بهتر از شما در این عالم نیست. چه مدالی به آن‌ها داد! من اصحابی ابر، بهتر، نیکوتر، اوفی باوفاتر- از شما نمی‌شناسم، بعد فرمود بروید. ولی ارباب بسیار باوفا است، چیزی گفت که آن‌ها نروند. فرمود: هر کسی از شما که می‌خواهد برود، برود دست یک نفر از اهل بیت من را هم بگیرد و ببرد. صدای آن‌ها بلند شد، به غلغله افتادند، با هم صحبت کردند. در بعضی از منابع متأخّر آمده است که حضرت از بین انگشتان خود جایگاهشان را به آن‌ها نشان داد.

 

به خیمه رفتند، بعضی از آن‌ها با خود می‌گفتند: چه کسی فکر می‌کرد از عالم‌ها یک نفر خود را فدای امام حسین علیه السّلام کند؟ این افتخار بسیار بزرگی است. بریر یک عمر درِ خانه‌ی اهل بیت علیهم السّلام نوکری کرده است. لبخند به لب داشت، می‌گفت: خوش به حال من، فامیل‌های من، پدر من فدایی حسین علیه السّلام هستند. یک جوان به او گفت: من از تو توقّع نداشتم، امشب شب شوخی نیست. بریر گفت: تو من را می‌شناسی، قرّاء کوفه از من قرائت را یاد گرفته‌اند، من اهل شوخی نیستم. بریر بکّاء است. یک عمر دوست داشتم خود را فدای او کنم. امّا کلاس بعضی‌ها فرق دارد. گفت: بریر، اگر خود را فدا کنی فردا برای ناموس حسین علیه السّلام چه اتّفاقی رخ می‌دهد؟ بعد از این‌که تو کشته شوی چه می‌شود؟ کلاس‌های این‌ها با هم فرق دارد، با هم گفتگو می‌کردند. سیّد الشّهداء علیه السّلام آن شب نخوابید، بیرون آمد. در بعضی از نقل‌های متأخّر می‌گوید کارهای مختلفی انجام داد، کمی قرآن خواند، نماز خواند، از جلوی درِ خیمه‌های بچّه‌ها چیزهایی را از روی زمین می‌کند که پای دختر سه ساله…

 

می خواست با امام سجّاد علیه السّلام صحبت کند. من همیشه شب عاشورا به امام زین العابدین علیه السّلام متوسّل می‌شوم که غریب است، علمدار حقیقی کربلا است امّا متأسّفانه روزی ما کم است که سراغ حضرت برویم. می‌خواست با امام سجّاد علیه السّلام صحبت کند، ودایع را تحویل بدهد، بخشی از ودایع در مدینه بود. قرار است امام تغییر کند. اگر قرار بود این حرف‌ها را امشب بزند روحیه‌ی همه نابود می‌شد. امام سجّاد علیه السّلام می‌گوید: پدرم می‌خواست با من گفتگو کند. آمد جلوی درِ خیمه نشست. ظاهراً داشت شمشیر خود را اصلاح می‌کرد. من در خیمه بودم و عمّه‌ام بالای سر من نشسته بود: «وَ عِنْدِی عَمَّتِی زَیْنَبُ تُمَرِّضُنِی»،[۴] عمّه‌ام مشغول من بود، من بیمار بودم. دیدم پدرم این‌طور می‌گوید: «یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلِ»،[۵] ای دنیا، اُف بر تو؛ عزیز پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، بضعه الرّسول را چطور از ما گرفتی؟ آن کسی که شبانه روز هزار رکعت نماز می‌خواند را در محراب کشتند، گفتید: نماز نمی‌خواند، اُف بر تو. آن برادر عزیز من، کریم آل الله، کریم عالم وجود، چقدر به او جسارت کردید؟ چقدر خون به جگر او کردید.

«یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلِ                   کَمْ لَکَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیلِ»

امام سجّاد علیه السّلام می‌فرماید: من منظور حضرت را فهمیدم، او می‌خواهد با من وداع کند. توجّه عمّه‌ی من جلب شد، «فَخَنَقَتْنِی الْعَبْرَهُ»،[۶] -اگر انسان یک عمر برای این جمله بمیرد کم است!!- فرمود: بغض گلوی من را گرفت و می‌خواستم پدرم را در آغوش بگیرم امّا عمّه‌ام را دیدم از این کار منصرف شدم -تنها کسی که با امام حسین علیه السّلام وداع نکرده است امام سجّاد علیه السّلام است- می‌خواستم پدرم را در آغوش بگیرم امّا دلم برای عمّه‌ام سوخت. از فردا عمّه علمدار است، بگذار امشب را آرامش داشته باشد. این گذشت…

 

باقی مجلس من شما را به جایی می‌برم که اگر دیگر همدیگر را ندیدیم… آن‌جا که زین العابدین علیه السّلام علمداری کرد. وقتی که در شام خطبه خواند، یزید ملعون گفت: تو را می‌کشم امّا چون در دست من اسیر هستی اوّل سه خواسته‌ی خود را بگو بعداً تو را می‌کشم. حضرت فرمود: اوّلین خواسته‌ی من این است: «أعطِنِی رأسَ سَیِّدی وَ مَولَایَ و أبِیَ الحُسَین»، اوّل سر مطهّر سیّد و مولایم و پدرم را بده، «لِأَتَزَوَّدَ مِنْهُ»، می‌خواهم با او وداع کنم. در این مسیر خیلی با هم همراه بودیم، دست من به او نرسیده است. دومین خواسته‌ی تو چیست؟ فرمود: اگر می‌خواهی من را بکشی یک آدم چشم پاک را مسئول این کاروان کن، این بچّه‌ها در راه که می‌آمدند خیلی اذیّت شدند. گفت: سر پدرت را می‌دهم که برگردانی، خودت مسئول کاروان باش. چیز دیگری هم می‌خواهی؟ فرمود: آنچه از ما غارت کردید را پس بدهید. گفت: آن‌ها را در کوفه غارت کرده‌اند، این‌جا شام است. پول آن چقدر می‌شود تا بپردازم؟ فرمود: پول نمی‌خواهیم. گفت: مگر آن‌جا چه چیزی داشتید؟ فرمود: «لِأَنَّ فِیهِ مَغْزَلُ فَاطِمَهَ وَ مِقْنَعَتَهَا وَ قِلَادَتُهَا»، گردنبند مادرمان، چادر خاکی مادرم فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها…


[۱]-‌ الإرشاد فی معرفه حجج الله على العباد، ج ‏۲، ص ۹۰٫

[۲]-‌ بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۲۰، ص ۹۷٫

[۳]– همان، ص ۹۱٫

[۴]– الإرشاد فی معرفه حجج الله على العباد، ج ‏۲، ص ۹۳٫

[۵]– همان.

[۶]– همان.