امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از شش ماه اشعث را عزل کردند، بنا به دستورِ حضرت برای امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت گرفت و حساب اموال را به کوفه آورد، حضرت کوتاه نیامدند و او را از ریاستِ کِنده و رَبیعه هم برداشتند، و حتی می خواستند از ریاستِ کِنده هم او را عزل کند که درگیری شد، احساس کردند که تا الان شهردارِ چند شهر از شهرِ ما بوده است، حالا می خواهند شهردارِ شهرِ خودمان هم از شهرِ دیگری بیاورند، و اینگونه در حالِ محدود کردنِ ما هستند، قبلاً رئیس کل از ما بود و … خیلی به آنها برخورد، درگیری شد و معاویه هم سوء استفاده کرد و این ها هم کماکان درگیر بودند و متأسفانه سرانِ کِنده که باید با امیرالمؤمنین علیه السلام همراهی می کردند، شخصیت های برجسته ای مانند حُجر، مالک اشتر، هانی بن عُروه و … آمدند و به حضرت گفتند که اشعث بزرگ است، محبوبِ مردم است، آن هم اشعثی که وقتی سخنرانی های او را می بینید متوجه می شود که آنقدر پول به همه داده بود که هر کس او را می دید، نسبت به او دِین داشت، هم خیلی خوش اخلاق بود و هم خیلی پول خرج کرده بود… درگیری شد و حضرت دیدند که نمی شود اداره کنند، ریاستِ کِنده و رَبیعه برای اشعث برگشت، ولی این دفعه او قبول نکرد، به قولِ معروف گفت: «قبایِ بعد از عید برای گِلِ منار خوب است» دیر شده است، در نهایت حضرت فرمودند که من میمنه ی سپاه را به تو می دهم تا او قبول کرد.

 

حالا می خواهند بروند در صفّین بجنگند، و یک شخصِ معلوم الحالی مانند اشعث فرمانده ی مِیمَنه است، خوب این خیلی آسیب بزرگی است، در قاعده اینطور است که باید فرمانده گوش به فرمانِ حاکم باشد، نه اینکه مدام بخواهند «إن قُلت» کند، آن هم در بحث های نظامی که خیلی جایِ بحث و مشورت نیست، مثلاً شبِ عملیات وقتی فرمانده ی بالای سر می گوید که حمله کنید، بگوییم که اول باید یک بحثِ فلسفی کنیم که از چپ حمله کنیم یا از راست، اصلاً وقتِ این کارها نیست، در بحث های نظامی که وقت نیست مدام نیروی پایین دستی از فرمانده ی بالای سری توضیح بخواهد، امر و نهی است، چون جامعه همراهی نکرد امیرالمؤمنین علیه السلام گرفتار شدند. این مهم است که در حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام شخصی مثلِ اشعث پُستی در این سطحِ بالا گرفته است.

 

وقتی به صفّین رفتند ابتدا چند وقتی یکدیگر را ارزیابی می کردند، تا اینکه روزانه از سه هزار تا پنج هزار نفر از این طرف و سه هزار تا پنج هزار نفر از طرفِ مقابل با یکدیگر می جنگیدند، یک روز عمّار فرمانده می شد، عمّار نود سال سن داشت، یک روز ابن عباس فرمانده می شد، یک روز هاشمِ مِرقال فرمانده می شد، یک روز مالک اشتر فرمانده می شد، طول کشید، مثلا چند روزی هم سلاح های خود را فراهم کنند، بحثِ خوراکِ آنها تأمین شود، از سه ماه تا صد و ده روز طول کشید. خوب این خسته کننده است، عَرَب عادت ندارد که این اندازه جنگ کند، می زدند و می جنگیدند، یا شکست می خوردند و یا پیروز می شدند، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند چرا این اندازه جنگ را طول بدهیم؟ حمله ی سراسری کنیم، در این ایّام که جنگ بین سه هزار تا پنج هزار نفری بود، بیشترِ اوقات امیرالمؤمنین علیه السلام پیروز می شدند، اما گاهی هم سپاهِ شام پیروز می شد، سه شبانه روز جنگیدند، این سه شبانه روز اتفاقِ خیلی نادری در تاریخ است.

 

برای مثال شما یک ورزشِ کُشتی را ببینید، نهایتاً پنج دقیقه می جنگند، اما نفس های آن ها می گیرد و خسته می شوند، تازه می دانند که قرار نیست کشته شوند، شما بخواهی با کسی جنگِ تن به تن کنی، چقدر تحمل داری؟ هفتاد و دو ساعت پشتِ سرِ هم خیلی کارِ سختی است، اصلاً این ها عادت نداشتند، در همین صفّین هم اینطور بود که صبح بعد از اذانِ صبح شروع به جنگ می کردند، ظهر متوقف می کردن و دو طرف نماز می خواندند و نهار می خوردند، دوباره می جنگیدند و غروب تعطیل می کردند، غروب که تعطیل می کردند، تازه شروع به صله ی رَحِم می کردند، یک عده از آن طرف به این طرف می آمدند و عده ای هم از این طرف به آن طرف می رفتند، چون یکدیگر را می شناختند، بعضاً با یکدیگر قوم و خویش بودند، حالا یک جنگی هم شده بود.

 

سه شبانه روز جنگِ پشتِ سرِ هم را عرب در خاطر ندارد، همه ی این ها را می گویم که «نَهَکَتکُمُ الحَرب» را توضیح بدهم، آن سه شبانه روزی که لشکر معاویه صد و بیست هزار و لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام بینِ شصت و نُه تا نود هزار نفر نوشته اند، یعنی چیزی حدودِ دویست و ده هزار نفر بخواهند با یکدیگر و در یک منطقه بجنگند، خوب خیلی کارِ سنگینی است، و چون درگیریِ تن به تن است، تلفاتِ زیادی دارد، کار به جایی رسید که روزِ دوم نزدیک بود نمازِ صبحِ امیرالمؤمنین علیه السلام قضا شود، و نمازها نمازِ خوف شد، دیگر صبح تا شب و شب تا صبح می جنگیدند، شب تا صبح هم خیلی نمی دیدند، لیالیِ مُقَمَّره بود و کمی ماه روشنایی داشت ولی بالاخره چراغی مانندِ امروز که نبوده است، صدای زوزه و ناله و … اسب ها هم که می رفتند روی مردم بودند، هفتاد هزار نفر روی زمین افتاده بودند، عَدی نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: من هرکجا که پا گذاشتم، کسی زیرِ پایِ من بود، شما این صحنه را ببینید، هر کجا که پا می گذاشت کسی زیرِ پای او بود که یا مرده بود و یا صدایی می کرد، حتی نمی دانستند که این شخص اقوام خودشان هستند یا خیر، اصلاً یارِ خودشان هستند یا دشمن، این موضوع روی روحیه ی آنها تأثیر گذاشت، ببینید، مثلاً سه پسرِ عَدی بن حاتم طائی شهید شدند، بَنی حَمدان یک قبیله ی کم جمعیت هستند که هشتصد کشته دادند، مثلاً از یک خانواده شش پسرِ آنها کشته شدند، خوب نگران شدند، تعدادِ کشته ها بصورتِ وحشتناکی زیاد بود، خسته شدند.

 

شخصی می گوید که من با تمامِ اَدواتِ نظامی جنگیدم، اول تیر می انداختیم، یعنی کمی فاصله داشتیم، بعد با نیزه می زدیم، تیرهای مان که تمام شده بود، سر های نیزه ها هم می شکند، این نیزه ها یک سَرِ آهنی داشت، فاصله ی مان که نزدیک تر شد، با شمشیر می جنگیدیم. سه شبانه روز شد، به آن شبِ آخر از چند جهت «لیله الهریر» می گویند، اول برای آن زوزه هایی که معاویه در هنگامِ فرار می کشید، آن سه شبانه روز امیرالمؤمنین علیه السلام کاری کردند که تاریخ ثبت کرده است، عمروعاص می گفت سمتِ راستِ میدان برقِ شمشیرِ علی را می دیدیم، و سمتِ چپ الله اکبر می گفت، بعد امیرالمؤمنین سلام الله علیه عادت داشتند که در جنگ تکبیر نمی گفتند، مگر اینکه ضربه بزنند و با هر ضربه یک نفر را می انداختند. در آن غوغایِ وسط که چه کسانی بزرگانِ دو طرف هستند، یه عده این تکبیر ها را می شمردند، منابعِ مختلفی مثل «مروج الذهب» نوشته اند امیرالمؤمنین علیه السلام پانصد و بیست و سه بار تکبیر گفتند. ببینید چه کینه ای درست کرده است، پانصد و بیست و سه آدم کشته است، پانصد و بیست و سه نفر به ظاهر مسلمان، یعنی در واقع از هر خانواده ای کشته است، ببینید چه کینه ای درست می کند، حضرت بعضی اوقات کارهای نمادینی هم انجام می دادند که خوف در دل این ها بیندازند، مثلاً گزارشی می گوید که وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام الله اکبر را بلند می گفتند، عمودی می زدند و نصف می کردند، وقتی الله اکبر را آرام تر می گفتند، افقی زده بودند و طرف را انداخته بودند، کسانی که بدست امیرالمؤمنین علیه السلام کشته شده بودند مشخص بودند، این هایی که دو قسمت شده بودند کارِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود.

 

نبرد سنگین بود، سمتِ راستِ سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام فرو ریخت، (همین اشعث) مالک اشتر رفت و سعی کرد که سمتِ راست را پوشش دهد، ولی چون شب بود و نمی دیدند، خیلی هم خسته شده بودند… این را می گفتم که طرف گفت: اول با تیر می زدیم، تیر تمام شد با نیزه زدیم، نیزه تمام شد با شمشیر زدیم، شمشیرهایمان که شکست با حرکات رزمی می زدیم، بعد که خسته می شدیم گاز می گرفتیم، آن هایی که روی زمین افتاده بودند و مجروح شده بودند با یکدیگر می جنگیدند و مثلاً با دندان گلویِ طرف را پاره می کرد، آن هایی هم که سرپا بودند هم بعنوانِ آخرین حربه گاز می گرفتند، می گوید بعد از آن دیگر حال نداشتیم و فقط یکدیگر را نگاه می کردیم، یعنی حسابی خسته شدند. سه روز جنگ شوخی نیست، «حَتّی نَهَکَتکُمُ الحَرب» که حضرت فرمودند اینجاست. سمتِ راستِ سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام که اشعث بود فرو ریخت، اشعث فرار کرد و سربازهای او نیز فرار کردند، سپاهِ معاویه هم وقتی حمله می کردند، نعره می زدند، و چون خشن بودند، یعنی اگر کسی را گیر می آوردند چند نفری به او حمله می کردند و او را تکه تکه می کردند که خوف ایجاد کنند، سپاهِ سمتِ راستِ حضرت فرار کردند.

 

مالک اشتر خود را رساند و صدا می زد: «أنا مالکُ بنُ الحارِث» این ها اصلا نمی شنیدند، انگار ناشنوا شده بودند، در نهایت گفت: من أشتَر هستم، این ها یک آرامشی پیدا کردند و فهمیدند که در آن طرف، فرماندهی شکست نخورده است، هنوز زنده هستند، این مرتبه که برگشتند… سپاهِ طرفِ مقابل هم خیلی آسیب خورده بود، نوشته اند که سپاهِ امیرالمؤمنین علیه السلام بیست و پنج هزار شهید و سپاه معاویه چهل و پنج هزار کشته داده بود. هرچه این طرف فشار آمده بود، طرفِ مقابل فشارِ کمتری نبود، حتی انگیزه ی دینیِ شامی ها هم کمتر بود، این دفعه شامی ها فرار کردند، (یعنی روزِ سوم) کار به جایی رسید که اگر چند ساعتِ دیگر تحمّل کرده بودند معاویه کشته شده بود، و اگر معاویه کشته شده بود، اصلاً فتنه خوابیده بود، طاغیه ی عظما فرو ریخته بود… آنجا اشعث یک سخنرانی کرد، متن سخنرانی را می خوانم تا شما ببینید آنجا چه جَوّی حاکم است، جاهایی مثل «وَقَعَهُ الصفین» که سال ۲۱۱ از دنیا رفته است.

 

هنوز فکرِ قرآن به نیزه کردن، به ذهنِ عمروعاص و معاویه نرسیده بود، گرای این کار را اشعث داد. دو سپاهی که در مجموع هفتاد هزار کشته از یکدیگر گرفته اند، در اوجِ کینه هستند، آن هایی که حق را باطل می فهمند که جنگِ حق و باطل آشتی ندارد، آن هایی که بحثِ عرب و عجم دارند، این ها یَمانی هستند و آن ها قریشی و کینه ی هزاران ساله با یکدیگر دارند… اشعث بلند شد، اگر دو ساعت صبر کرده بود این اتفاق نمی افتاد، قَامَ الْأَشْعَثُ بْنُ قَیْسٍ الْکِنْدِیُّ لَیْلَهَ الْهَرِیرِ فِی أَصْحَابِهِ مِنْ کِنْدَهَ فَقَالَ[۱] خیلی شخصِ پر نفوذی است، حُرمتی که از اشعث حفظ می کردند، ده برابرِ حُرمَتِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود، چرا؟ چون می دانستند اگر کسی به امیرالمؤمنین علیه السلام سیلی هم بزند، «مابه ازاء» آن کسی سراغِ حضرت نمی آید، عمروعاص این مطلب را گفت دیگر، گفت: ما یک حُسن داریم و آن این است که سپاهِ کوفه خیلی می ترسد که معاویه پیروز شود، چون می گفتند اگر معاویه پیروز می شد پوستِ ما را می کند، ولی سپاهِ شام اصلاً ترسی ندارد، چون می دانند اگر امیرالمؤمنین علیه السلام پیروز شود عفوِ عمومی می دهند، بالاخره این موضوع از لحاظِ روانی خیلی در جنگ مؤثر است، شما می دانی اگر شکست بخوری و زنده بمانی با تو کاری ندارند، (جنگ که تمام شود، حضرت انتقام نمی گیرند) ولی آن طرف می دانند معاویه اگر پیروز شود شوخی ندارد و این موضوع به تنهایی خوفی ایجاد می کند.


[۱] وقعه الصفین صفحه ۴۸۱