۳ – مولوی و القای خودکشی امام علی (علیه السّلام):

صاحب مثنوی در جایی دیگر از کتاب خود میل امام علی (علیه السّلام) را به خودکشی و شفاعت از ابن ملجم بیان می کند.

مثنوی از بیت ۳۸۴۴ دفتر اوّل تا ۳۹۴۷ در این مورد سخن می گوید که علی (علیه السّلام) به قاتل خود خبر می دهد که تو مرا خواهی کشت و چون تو مجبور به مشیّت حقّی و در ضمن مرا راحت می سازی من از تو شادم و تو را  در قیامت شفاعت هم می کنم. شاه بیت این افسانه ی خیالی بیت های ۳۸۵۳ و ۳۸۵۲ و ۳۹۴۲ است که به ترتیب عبارتند از:

آلت حقی تو فاعل دست حق                چون زنم بر آلت حق طعن و دق

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو             زاَنک این را من نمی دانم ز تو

لیک بی غم شو شفیع تو منم                 خواجه ی روحم نه مملوک تنم

و بعد هم در بیت ۳۹۴۵ با اعتراف به سزاوار بودن علی (علیه السّلام)، این که او به دنبال رسیدن به حکومت الهی بود را انکار می کند.[۱]

آنک او تن را بدین سان پی کند            حص میریّ و خلافت کی کند

صاحب مثنوی دانسته یا نادانسته کلامی را گفته که تهافت اندر تهافت است.

اوّلاً: اختیار را از قاتل علی (علیه السّلام) سلب کرده و بدین سان او را بی گناه جلوه داده است.[۲]

ثانیاً: با نصوص قطعی به مخالفت پرداخته و اجتهاد در مقابل نص کرده زیرا رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بارها دشمنان علی را از اسلام خارج دانسته است، از جمله:

الف) رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) قاتل علی (علیه السّلام) را «أشقی الآخرین» یعنی بدبخت ترین مردم آخر الزّمان معرفی فرموده است.[۳]

ب) رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در ماجرای حدیث غدیر فرمود: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ  وَالاهُ  وَ عَادِ مَنْ عَادَاه ». یعنی «خدایا دوست باش با دوست او و دشمن باش با دشمن او»[۴] حال چگونه است که علی (علیه السّلام) خود با دشمن خود که دشمن خداست- دوست است و به او وعده ی شفاعت می دهد؟!!!!

چگونه امام مجتبی (علیه السّلام) او را قصاص می کند و با او دشمنی می نماید؟!! یعنی بین امام مجتبی و امام علی (سلام الله علیهما) وحدت رویّه نبوده است؟ حاشا و کلا.

افسانه بافی با این همه داستان؟ نکته ای که بسیار مهم است و در مطالب بعدی ما هم راهگشا، این است که صاحب مثنوی[۵] در ضمن کتاب خود بارها و بارها داستان ها و تمثیلاتی راجع به اشخاص حقیقی و حقوقی می آورد و به آن ها نسبت دروغ می دهد، به گونه ای که بسیاری از اوقات موجب سلب مقام قدسی امامان و انبیا می گردد.[۶] مثل همین جا که امیر المؤمنین (علیه السّۀام) که راضی به رضای خداست به دنبال این است که کشته و در نتیجه راحت شود و برای رسیدن به این هدف با قتل قاتل خود تبانی می کند و به او وعده ی شفاعت می دهد، تا خود به بهشت برود و قاتلش نیز نجات یابد[۷] (اعاذنا الله من الشیطان)

برای تأکید کلام خود، نوشته استوانه بزرگ ادب پارسی معاصر دکتر شهید (ره) را می آورم:

«چنان که نوشتیم بر طبق مذاق مولانا کشنده علی (علیه السّلام) مسخّر حکم تقدیر است و از خود اختیاری ندارد و چون با کشتن علی او را از رنج دنیا می رهاند و به نعیم همیشگی آخرت می رساند پس علی را به آن چه دلخواه اوست و خود نمی توانست به دست خویش بدان دست یابد نایل می سازد. علی (علیه السّلام) بدو می فرماید کشتن تو کنون محال است چرا که به موجب حکم تقدیر تو کشنده من خواهی بود، اگر همه عالم به کین تو برخیزند زیانی به تو نخواهد رسید. لیکن چون تو با کشتن من تن خاکی مرا نابود خواهی کرد و  روح من زیانی نخواهد دید بلکه بدان چه دلخواه اوست خواهد رسید و من در بند و اسیر تن خاکی نیستم بلکه روح خود را در اختیار دارم، پس در پیشگاه خدا میانجی تو خواهم شد که تاوان آن چه از من گرفته ای (تن) از تو نخواهد… چنان که در جای دیگر نیز اشارت شده است، بیشتر داستان هایی که مولانا در سراسر کتاب آورده از نظر تاریخ ریشه ندارد و یا او آن را به سلیقه ی خود دگرگون کرده است تا نتیجه ای که می خواهد بگیرد… آن چه در این بیت ها مقصود اصلی است، امیدوار کردن بندگان گناهکار به رحمت خدا است.[۸]»

حضرت استاد علّامه فهامه فقیه عارف و مفسر فیلسوف ما جناب آقای حسینی «متع الله الاسلام و المسلمین بطول بقائه الشریف» در این مورد می فرمایند:
ممکن است این گونه توجیه شود که منظور نقل حکایت نیست بلکه زبان حال و مقام کشف امیر (سلام الله علیه) است که به زبان مقال آمده است یعنی در صعق درون خود با ابن ملجم در حال گفت و گو است و عرفا چون در این دنیا در زندان نفس و حیوانیت می باشند علاقه به خروج از این دنیا دارند چه این که امیر المؤمنین (علیه السّلام) خود در خطبه همام در وصف اهل تقوی می فرماید: «لَوْ لَا الْآجَالُ الَّتِی کَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَهَ عَیْنٍ» بنابراین سخن بر سبیل ظاهر نیست تا با آن معامله و رفتار فقهی حقوقی شود، به عبارت دیگر در مقام ظاهر و آن جا که میدان و حوزه فقه است قاتل آن حضرت باید مجازات شود و گناهی را مرتکب شده است و در این مورد هیچ بحثی نیست امّا در مقام باطن امیر در حال ستون آن عامل مادی است که او را از حیات این دنیا خلاص می نماید. مثل این که کسی از سرطان که عامل مرگ او خواهد بود تقدیر کند و این مسأله ای باطنی است، مانند جناب میثم تمّار که بر درختی که دارش شد، لطف ها نمود و با او درد دل ها می کرد، در مورد شفاعت نیز گروهی بر این قائل اند که اهل بیت (علیهم السّلام) به علّت لطف و کرمی که دارند از قاتلین خود در خواهند گذشت و در قیامت آن ها را می بخشند، لکن باید دقّت داشت که اوّلاً این مذاکره به صورت زبان حال در کتاب مثنوی بیان نشده و نشانه ای در ادبیات مثنوی بر زبان حال بودن این مذاکره نیست و در صورتی که مقصود زبان حال است باید قرینه صارفه ای در این پاره وجود داشته باشد و ثانیاً مسأله بخشش قاتلین ائمّه (علیهم السّلام) گرچه در جایی ثابت نشده است، امّا به فرض پذیرش، ایشان حق جامعه ی بشری را که از داشتن حجّت محروم شده اند نادیده نمی گیرند و شفاعت در این جا که پای حقّ النّاس وجود دارد مشکل و صعب است.

۴ – مولوی و مهدویت:

صاحب مثنوی در جایی دیگر مهدویت شخصیه که همان ظهور مردی از فرزندان فاطمه (سلام الله علیها) است را انکار می کند و می گوید هر کس پیر و مراد و مرشد شد همان ولی خداست در واقع به مهدویت نوعیه [۹] معتقد است، او می گوید:

پس امام حی قائم آن ولی است             خواه از نسل عمر خواه از علی است[۱۰]

اگر نتوانیم کلام صاحب مثنوی را توجیه کنیم[۱۱] که ظاهراً به تمامی نمی توانیم، جلال الدین با تمام فرق اسلامی و نصوص متواتر به مخالفت برخاسته است.[۱۲]

زیرا فرق اسلامی با تمام اختلافاتشان در این که حجّت قائم مهدی فاطمی (علیهم السّلام) است هیچ اختلافی ندارند.

دکتر شهیدی (ره) این کلام مولوی را نه مطابق شیعیان بلکه مطابق صوفیان غیر شیعه می داند و می نویسد:

«چنان که می دانیم شیعیان سند امامت را نص می دانند و این نص خاص در فرزندان امیر مؤمنان (علیه السّلام) است از امام مجتبی تا امام دوازدهم. امّا ولی یا قطب یا امام در اصطلاح صوفیان به معنی امام یا حجّت که در علم کلام شیعه شناسانده شده نیست. ولی یا فطب کسی است که وظیفه اش دستگیری سالکان است. چنین ولی نزد صوفیه منصوب از جانب ولی پیشین است و نسب شرط آن نیست. صوفیان ولی کامل را قطب دانند و او بر دیگر اولیا بزرگی و ریاست دارد».[۱۳]

حضرت استاد ما آیت بزرگ خدا جناب آقای حسینی «حفظه الله» در این باره می نویسد:

این مضامین به دوصورت قابل دقت است. یکی این که گفته شود مراد از آن مهدویت نوعیه است که البته عمده کتب صوفیه و برخی عرفا بر این است که حجّت بعد از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نوعیه شده و نه شخصیه که قطعا غلط است. دیگر این که گفته شود دو نوع حجّت و ولی وجود دارد یکی ولایت مطلقه که از آنِ حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) می باشد و دیگری ولایت جزئیه که از آن قطب یا هر صاحب کرامتی است و این در مقام فقه همان اختیار ولایتی است که از ناحیه امام معصوم به مجتهد جامع الشّرایط داده شده. اشعاری در دیوان شمس مولوی وجود دارد که قول دوم را تأیید می کند. امّا مکتب جلال الدّین و بسیاری از صوفیه همان گونه که شارحان اشاره کرده اند بر این است که مهدویت نوعیه می باشد. در هر صورت درباره ی نوعیت و توالی فاسد مهدویت نوعیه بحث های بسیار زیادی وجود دارد که مجال دیگری می طلبد.[۱۴]

 

۵ – مولوى و ابوطالب:

صاحب مثنوى مانند هم کیشان خود جناب شیخ الاباطح حضرت ابوطالب را کافر دانسته و مى گوید: «بعضى ها به بهانه هاى واهى از پذیرفتن حق سرباز مى زنند مثلاً ابوطالب عموى پیامبر طعنه اعراب مشرک در نظرش هولناک آمد که اگر ایمان بیاورم عرب در مورد من چه مى گویند؟ مى گویند به خاطر فرزندش ایمان آورد!! رسول خدا به او فرمود تو یک بار شهادت بده تا من تو را شفاعت کنم و او امتناع ورزید!!! صاحب مثنوى در ادامه این افترائات مى گوید: اگر لطف ازلى الهى شامل ابوطالب مى شد چگونه ممکن بود که در برابر جاذبه ى حق چنین بددلى و بدگمانى نماید.»[۱۵]

این ماجرا در بیتهاى ۱۹۴ تا ۱۹۹ دفتر ششم آمده:

 خود یکى بوطالب آن عمّ رسول

مى نمودش شنعه ى[۱۶] عربان مهول [۱۷]

که چه گویندم عرب؟ کز طفل خود

او بگردانید دینِ معتمد

گفتش: اى عم یک شهادت تو بگو

تا کنم با حق خصومت بهر تو

گفت: لیکن فاش گردد از سَماع [۱۸]

کلُّ سرِّ جاوزالاثنین شاع [۱۹]

من بمانم در زبان این عرب

پیش ایشان خوار گردم زین سبب

لیک گر بودیش لطف ماسبق

کى بدى این بد دلى با حرف حق؟

صاحب مثنوى در این جا با تمسک به مسلک برادران اهل سنت حضرت ابوطالب را کافر دانسته[۲۰]، که این تأکید بر سنى بودن اوست. در حالى که قاطبه ى شیعه به اجماع [۲۱] و برخى از محققین اهل سنت ایمان آن بزرگ مرد مدافع نبوت را اثبات کرده اند و آن قدر کلام را در این زمینه بسط داده اند و به قدرى این مسأله در شیعه قطعى و توافقى است که به نظر حقیر مخالف آن را مى توان شیعه ندانست. [۲۲]

 

۶ – مولوى و تنزل مقام انبیا:

صاحب مثنوى مانند بسیارى دیگر از برادران اهل سنت مقام انبیا را تنزل داده است. براى مثال چهار نمونه ى مهم را ذکر مى کنیم.

نمونه اول: صاحب مثنوى در دفتر سوم در مورد تفسیر حدیث منسوب به پیامبر که: «لا تفضلونى على یونس بن متى» در بیت شماره ۴۵۱۲ مى گوید:

گفت پیغمبر که معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا

جلال الدین وقتى این روایت را معنى مى کند به دنبال آن است که بگوید رفتن به سوى خدا و توجه به بارى تعالى جهت ندارد و سمت نمى شناسد، اما در نقل این روایت دچار اشکالاتى است از جمله:

اولاً: این روایت را هیچ شیعه اى نقل نکرده و اسناد برادران اهل سنت از آن نیز مرسل (بدون سلسله سند) مى باشد. [۲۳]

ثانیاً: هر چند شیعه تمامى انبیا را معصوم مى داند و ماجراى جناب یونس علیه السلام را نیز به بهترین وجهى تفسیر [۲۴] کرده ولى لحن آیات قرآن در مورد ماجراى او و معراج پیامبر بسیار متفاوت است و عدم تفاوت قائل شدن بین این دو واقعه بى انصافى است.[۲۵]

ثالثاً: اگر صاحب مثنوى با حدیث دقیق تر برخورد مى نمود، مى فهمید که با آیات قرآن نمى سازد. آیات قرآن هم بر تفضیل دلالت دارد و هم به افضل بودن رسول اعظم صلى الله علیه وآله وسلم، به عنوان مثال:

«تلک الرسل فضلنا بعضم على بعض» [۲۶]

«لقد فضلنا بعض النبیین على بعض» [۲۷]

«ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول اللَّه و خاتم النبیین» [۲۸]

«فکیف اذاجئنا من کل أمه بشهید و جئنابک على هؤلاء شهیدا» [۲۹]

نمونه دوم داستان موسى و شبان: جلال الدین در داستان جعلى معروف خود نبوت حضرت موسى و عصمت او را انکار نموده است. [۳۰]

داستان موسى و شبان داستان معروفى است که متأسفانه کم تر نقد شده و بیشتر نقل گردیده و هیچ سندى هم جز توهم و خیال جلال الدین ندارد، هر چند از این داستان میتوان نکات خوبى برداشت کرد ولى سؤال این است که به چه قیمتى؟ به قیمت نفى عصمت یک پیامبر؟ به قیمت از بین بردن فلسفه ى بعثت انبیا؟

اشکالاتى که به نظر مى رسد به این داستان خیالى [۳۱] وارد است بسیار زیاد است که به چند نمونه ى آن مختصراً اشاره مى کنم (این داستان در دفتر دوم از بیت ۱۷۲۰ شروع شده است)

در این داستان شبان در مورد خدا سخنانى دارد که با جهل خود براى خداوند متعال جسم قائل شده و او را مانند یک بشر فرض کرده که مى خوابد، او گفته:

دید موسى یک شبانى را به راه

او همى گفت اى خدا و اى اله

تو کجایى تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه ات دوزم شپشهایت کشم

شیر پیشت آورم اى محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

در اینجاست که جناب موسى که پیامبر خداست و مهمترین وظیفه ى او تبلیغ رسالت الهى است [۳۲] و این که حتماً مسأله توحید الهى را به مردم آموزش دهد. خداوند در آیه ۲۵ سوره انبیا مى فرماید:

«و ما أرسلنا من قبلک من رسول الا نوحى الیه أنه لا اله الا أنا فاعبدون»

ما پیش از تو (اى رسول ما) هیچ پیامبرى نفرستادیم مگر این که به او وحى نمودیم که [به مردم ] بگوید: «معبودى جز من [خداوند متعال ] وجود ندارد، پس تنها مرا بپرستید.»[۳۳]

و با توجه به این که شبان براى خدا جسم قائل شده و در نتیجه او را محدود و ضعیف و محتاج دانسته در واقع الوهیت خداى خود را انکار کرده، موسى نیز طبق وظیفه ى خود آن شبان را در این داستان فرضى به توحید دعوت فرموده. آیا او اشتباه کرده است؟

آیا مى توان پذیرفت که خداوند او را عتاب کند که:

وحى آمد سوى موسى با عتاب

بنده ى ما را زما کردى جدا

تو براى وصل کردن آمدى

یا خود از بهر بریدن آمدى

هر کسى را سیرتى بنهاده ام

هر کسى را اصطلاحى داده ام

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

گر خطا گوید ورا خاطى مگو

ور بود پر خون شهید او را مشو

و امثال این ابیات؟

آیا موظف کردن موسى بر تبلیغ توحید و عتاب او بر این که نادان را آزاد گذار هر چه مى خواهد بگوید با حکمت و عدالت خداوند حکیم عادل علیم سازگار است؟

مگر این که بگوییم موسى درست تبلیغ نکرده و به گونه اى با شبان صحبت کرده که او را از دایره خداپرستان خارج ساخته، در این صورت نیز عصمت موسى را در تبلیغ دین که بین تمام مسلمانان – با هر فرقه و نحله و ملتى – اتفاقى مى باشد نفى کرده ایم. [۳۴]

و شیعیان نیز عصمت همه ى انبیا را از بدو تولد در گناهان اعم از کبیره و صغیره و تبلیغ و نگهدارى و اخذ وحى و اشتباه مسلم مى دانند و بسیار بحث کرده اند. [۳۵]

عصمت را هم که کنار بگذاریم آیا ما حاضریم درباره یک عالم برجسته بگوییم نمى دانسته چگونه دین را تبلیغ کند چه برسد به یک پیامبر اولوالعزم؟ چگونه یک مسلمان و به خصوص یک شیعه چنین قولى را مى پذیرد؟

یکى دیگر از مواردى که در این داستان خیالى باعث مى شود جلال الدین را شیعه که هیچ، از دایره ى سنیان نیز خارج سازد بیت هاى شماره ى ۱۷۸۴ تا ۱۷۸۶ است:

هیچ آدابى و ترتیبى مجو

هر چه مى خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نورجان

ایمنى وز تو جهانى در امان

اى معاف یفعل اللَّه مایشا

بى محابا رو زبان را برگشا

وقتى در این داستان خداوند موسى را عتاب مى کند و او براى عذرخواهى از شبان او را مى یابد به او مى گوید: «در صدد هیچ گونه آداب و رسومى مباش، بلکه هر چه دلت تنگت مى خواهد بگو». [۳۶]

جلال الدین با این بیت کلاً شرع و فلسفه ارسال رسل را انکار کرده زیرا آیا واقعاً انسان در مورد خدا هر گونه بخواهد مى تواند صحبت کند؟ هر کس هر چه دلش خواست مى تواند بگوید؟ پس اگر کسى به وجود خدا ایمان داشت بعد از سر «صدق و صفا» در مورد او سخنان کفرآمیز و توهین کننده گفت کسى نباید به او درستش را یاد دهد؟ پس چرا انبیا آمدند؟ آیا شرع جز آداب و ترتیب است؟ آیا مسلمانى یافت شده که بگوید مى توان جاى سجده و رکوع را در نماز تغییر داد؟ یا به جاى حمد، یک شعر را با آواز در مورد خدا خواند؟ آیا شرع اجازه مى دهد ما هر چه دلمان خواست بگوییم؟ آیا این سخنانِ فرقه ى مرجئه نیست؟

جالب تر این است که وقتى موسى [۳۷] این جمله (بیت ۱۷۸۴) را به شبان مى گوید، شبان به موسى پاسخ مى دهد (دفتر دوم بیت ۱۷۸۷ تا ۱۷۹۱)

گفت اى موسى از آن بگذشته ام

من کنون در خون دل آغشته ام

من ز سدره منتهى بگذشته ام

صد هزاران ساله ز آن سو رفته ام

تازیانه بر زدى اسبم بگشت

گنبدى کرد و ز گردون برگذشت

محرم ناسوتِ ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است

این چه مى گویم نه احوال من است

شبان با تنبّه موسى ادعا مى کند که از عالم جذبه الهى و بى خویشى گذشته و به فناء فى اللَّه رسیده [۳۸] و حتى از سدره المنتهى نیز گذشته و صد هزار سال در آن جانب گام نهاده است و علت این همه پیشرفت تنبّه موسى بوده و از موسى تشکر مى کند.

من نمى دانم جلال الدین در چه حالى این ابیات را سروده ولى مگر مى شود کسى با مهملات و گزافه گویى و کفر به سدره المنتهى برسد و از آن صد هزار سال جلوتر رود در حالى که رسول اعظم صلى الله علیه وآله وسلم که خاتم الانبیاء است در شب معراج با آن مقامات روحى و معنوى و علمى و علم لدنى به سدره المنتهى مى رسد؟

به گفته و اعتراف استاد شهیدى (ره) و طبق احادیث اسلامى «از سدره المنتهى گذشتن جایى است که فرشته ى مقرب نیز بدان جا راه نیابد و آن معرفت شهودى است که از آنِ خاص الخاص است. در شب معراج چون رسول بدان جا رسید جبرئیل بماند و گفت اگر سر انگشتى فرارت روم مى سوزم.» [۳۹]

گمان نگارنده این است که جلال الدین مى خواهد بگوید به جاى پیروى از دین هر کس به دنبال تجربى دینى و حال عرفانى خود باشد که به معراج خود برسد.

تناقض دیگر این است که خداوند موسى را عتاب مى کند که چرا به شبان خرده گرفتى ولى شبان از موسى تشکر مى کند که باعث کمال من شدى. [۴۰]

اشکال بزرگ دیگر این است که آیا واقعاً معرفت در کیفیت عبادت – اگر سخنان کفرآمیز شبان را عبادت و مناجات بدانیم – بى تأثیر است؟ [۴۱]

متأسفانه این تفوه عجیب را استاد عالى مقام علامه جعفرى (ره) نیز پذیرفته ایشان در جلد ۴ صفحه ۳۱۹ از شرح خود بر دفتر دوم مثنوى مى نویسد:

«با نظر به شرایط ذهنى آن چوبان در حال نیایش، [مناجات او] با راز ونیاز یک مرد عارف دانشمند از نظر کیفیت تفاوتى ندارد.» [۴۲]

نمونه سوم: خونریز خواندن داود نبى علیه السلام و عدم لیاقت او براى ساختن مسجد: جلال الدین در ادامه سخنان خود در دفتر چهارم مثنوى مى گوید:

چون درآمد عزم داودى به تنگ

که بسازد مسجد اقصى به سنگ

وحى کردش حق که ترک این بخوان

که زدستت برنیاید این مکان

نیست در تقدیر ما آن که تو این

مسجد اقصى برآرى این گزین

گفت جرمم چیست اى داناى راز

که مرا گویى که مسجد رامساز

گفت بى جرمى؟ تو خون ها کرده اى

خون مظلومان به گردن برده اى

که ز آواز تو خلقى بى شمار

جان بدادند و شدند آن را شکار

خون بسى رفت ست بر آواز تو

بر صداى خوب جان پرداز تو

گفت مغلوب تو بودم مست تو

دست من بربسته بود از دست تو

نه که هر مغلوب شد مرحوم بود

نه که المغلوب کالمعدوم بود [۴۳]

مولوى مى گوید: هنگامى که حضرت داودعلیه السلام عزم خود را براى ساختن خانه ى خدا – مسجدالاقصى – جزم مى کند از جانب خدا ندا مى رسد که تو شایسته نیستى خانه ى مرا بسازى. داود عرض کرد: چرا اى خداى من؟ خداوند فرمود: به جهت خون هایى که تو ریخته اى. داود عرض کرد: اى خداى من مگر آن خون ها که ریخته شده است در راه اشتیاق و محبت تو نبوده است؟ خداوند فرمود: بلى ولى آنان بندگان من بودند و من به آن ها رحم و عطوفت داشتم. این موضوع داود را سخت اندوهگین ساخت. وحى آمد ناراحت مباش فرزندت سلیمان آن را خواهد ساخت. [۴۴]

علامه جعفرى در شرح خود بر این داستان اعتراض کرده و مى گوید: «علاوه بر ضعف سندى، ممکن نیست حضرت داود کارى خلاف فرمان خداوند انجام دهد و در این صورت خداوند نیز قطعاً او را به خاطر اجراى فرمان خود او را مؤاخذه نمى نماید.» [۴۵] آیا شیعه اى یافت مى شود که پیغمبر خدا را خونریز بنامد؟

نمونه چهارم: رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم سلطان عبس! یکى دیگر از تفوهات جلال الدین این است که شأن نزول سوره ى عبس را بداخلاقى پیامبر دانسته است. ماجرا از این قرار است که نابینایى براى سؤال وارد مجلس مى شود و بارها سؤالش را تکرار مى کند و شخصى ناراحت شده و با خشونت و بداخلاقى و سردى و اعراض با او برخورد مى کند. جلال الدین آن شخص را جناب رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم مى داند. [۴۶] در حالى که طبق بیان استوانه هاى علم کلام و تفسیر شیعه مانند شیخ طوسى [۴۷] و سید مرتضى[۴۸] و علامه طباطبایى [۴۹] رضوان الله علیهم و قاطبه ى محققین شیعه با استدلال صواب آن شخص را فردى از بنى امیه (و در نقل تفسیر قمى شخص عثمان)[۵۰] مى داند.

ولى جلال الدین مى گوید:

در حضور مصطفاى قندخو

چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو

آن شه والنجم و سلطان عبس

لب گزید آن سرد دم را گفت بس [۵۱]

عجیب نیست؟!

 

۷ – مولوى و صحابه:

صاحب مثنوى مانند هم کیشان خود تمامى اصحاب پیامبر را چون ستارگان درخشان هدایت معرفى مى کند که تفاوتى بین آنها نیست. او مى گوید:

گفت پیغمبر که اصحابى نجوم

رهروان را شمع و شیطان را رجوم

جلال الدین این بیت را که بیت ۳۶۵۶ از دفتر اول است با تعبیراتى دیگر هم آورده مانند:

ماه مى گوید که اصحابى نجوم

للسرى قدوه و للطاغى رجوم [۵۲]

هادى را هست یار اندر قدوم

مصطفى زین گفت اصحابى نجوم [۵۳]

اشاره جلال الدین در این سه بیت روایتى است به این متن که:

«اصحابى کالنجوم بأیهم اقتدیتم اهتدیتم»

«اصحاب من مانند ستارگان هستند به هر یک از آنها اقتدا کنید هدایت خواهید یافت.» هر کسى اندک مطالعه اى در روایات اسلامى و مسائل ملل و نحل داشته باشد مى داند این حدیث جعلى براى اثبات عدالت همه صحابه و تقابل با حدیث ثقلین[۵۴] جعل شده است، تا مرجعیت علمى و دینى اهل بیت را مورد خدشه و معارضه قرار دهد. اما آن چه به اختصار مى گوییم عبارتست از:

اولاً: این روایت از نظر سند ضعیف است و حتى دانشمندان برجسته ى اهل سنت از جمله احمد بن حنبل امام حنابله، شاگرد خاص شافعى ابوابراهیم مزنى، حافظ بزّار، ابن قطّان، دارقطنى امام اهل حدیث، ابن حزم، بیهقى، ابن عبدالبر، ابن عساکر، ابن وزى، ابوحیان اندلسى، استوانه حدیث اهل سنت ذهبى، شاگرد ابن تیمیه ابن قیم جوزیه، زین عراقى، رئیس المحدثین ابن حجر عسقلانى، حافظ سخاوى، سیوطى[۵۵] و… بر ضعیف و بلکه جعلى بودن آن نظر داده اند. همان گونه که مى بینیم صاحب مثنوى از پیشوایان اهل سنت نیز پیش افتاده و عَلَم عدالت همه ى صحابه را برداشته است، همان گونه که قبلاً آن ها را کشتى نوح معرفى نمود.

ثانیاً: این روایت با بسیارى از آیات قرآن مخالف است از جمله:

-آیات ۱۰۰ تا ۱۰۲ سوره ى توبه که صحابه را به سه گروه سابقان (یاران خالص پیامبر)، منافقان و افراد معمولى که هم کار خیر مى کنند و هم گناه تقسیم نموده است.

تمام آیاتى که راجع به منافقین اطراف پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم سخن مى گوید مثل آیه ۱۰۱ سوره توبه و ابتداى بقره.

-آیه ۶ سوره ى حجرات که مى فرماید: «اى کسانى که ایمان آورده اید اگر فاسق و دروغگویى براى شما خبر آورد در آن تأمل کنید و بیندیشید (و گفتار او را باور نکنید تا راست و دروغ آن هویدا شود) براى ترس از این که از روى جهالت و نادانى بگروهى ضرر و زیان رسانید، پس بر آنچه کرده اید پشیمان گردید.» و تمام مسلمانان اتفاق دارند این آیه در مورد ولید بن عقبه نازل شده است که صحابى بوده. [۵۶]

ثالثاً: روایات بسیار زیادى با اسناد صحیح وجود دارد که رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم از ارتداد گروهى از اصحاب و جهنمى شدن آن ها خبر مى دهد. [۵۷] چگونه ما به هر یک از آنها اقتدا کنیم هدایت مى شویم در حالى که بعضى از آنها خود جهنمى و مرتد هستند. [۵۸]

رابعاً: با پذیرش این روایت دچار تناقض هاى زیادى بین عملکرد دو صحابه که مخالف هم بودند مى شویم. مثلاً مجبوریم بگوییم در جنگ جمل هم عایشه و یارانش حق بودند و هم على علیه السلام و اصحابش، در حالى که نه وجدان مى پذیرد نه تاریخ زیرا خود عایشه بعد از جمل هر گاه به یاد آن وقیعه ى هولناک مى افتاد آن قدر گریه مى کرد که مقنعه اش خیس مى شد [۵۹] و هنگام مرگ به خاطر این موضوع دستور داد او را به خاطر بدعتهایش کنار قبر رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم دفن ننمایند. [۶۰]

 

۸ – جلال الدین و خلیفه اول

یکى دیگر از دلایلى که باعث مى شود نتوانیم تشیع صاحب مثنوى را باور کنیم ارادت خالصانه و بلکه غلو او نسبت به ابوبکر است که برخى از آنها را در ذیل مى بینیم:

الف) ابوبکر متصل به عالم غیب[۶۱]  و امیر المحشرین:

مولوى وقتى مى خواهد از کسانى که به مقام فناء رسیده اند و جسمشان اینجا و روحشان در عوالم بالاست صحبت کند مى گوید (دفتر ششم)

هر که خواهد که ببیند بر زمین

مرده یى را مى رود ظاهر چنین

 مر ابوبکر تقى را گو ببین

شد ز صدیقى [۶۲] امیر المحشرین

 اندر این نشأت نگر صدیق را

تا به حشر افزون کنى تصدیق را

بیت آخر را آقاى کریم زمانى شارح مثنوى این گونه توضیح مى دهد:

«تو باید در نشئه ى دنیوى به ابوبکر صدیق نگاه کنى تا ایمان و ایقانت نسبت به قیامت بیشتر شود.» [۶۳]

ب) اعطاى لقب صدیق به ابوبکر توسط پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم

جلال الدین در دفتر اول بیت ۲۶۸۸ مى گوید:

چشم احمد بر ابوبکرى زده

او ز یک تصدیق صدیق آمده

یعنى چشم حضرت رسول به ابوبکر افتاده و او فقط به یک کلمه تصدیقى که از آن حضرت نمود، صدیق لقب گرفت. [۶۴][۶۵] [۶۶]

 ج) ابوبکر مشاور رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم

جلال الدین ابوبکر را مشاور رسول خدا معرفى مى کند و مى گوید:[۶۷]

مصطفى را رایزن صدیق رب

رایزن بوجهل را شد بولهب

استاد فرزانه دکتر سید جعفر شهیدى در شرح خود بر مثنوى [۶۸] مى نویسد:

«در دنیا هر کس با هم جنس خود بمشورت مى پردازد، پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم با راستگوى الهى (ابوبکر) و ابوجهل با ابولهب»

سخن بسیار است ولى دل اینجا پر درد و زبانش براى مصلحت در کام، جز این که علامه میرحامد حسین [۶۹]با استدلال این موضوع را رد کرده است.

 د) ابوبکر چشمه سار حکمت

جلال الدین در دفتر ششم بیتهاى ۱۰۱۵ و ۱۰۱۶ مى گوید:

آن چه آن دم از لب صدیق جست

گر بگویم گم کنى تو پاى و دست

آن ینابیع الحِکَم همچون فرات

از دهان او دوان از بى جهات

مولوى مى گوید: «اگر سخنانى را که در آن لحظه از دهان ابوبکر بیرون آمد به تو بگویم، دست و پایت را گم مى کنى [از بس حکیمانه بود] این چشمه سار حکمت و فرزانگى مانند رود فرات از عالم لامکان سرازیر مى شد و بر زبان او جارى مى گشت»[۷۰].

من نمى دانم این عالم لامکان اوقاتى که ابوبکر مقهور شیطانش بود کجا بود تا دستش را بگیرد. [۷۱] واقعاً چرا نمى از این یم حکمت در تاریخ ثبت و ضبط نشده است؟ چرا این حکمت الهى باعث نشد او در حضور رسول خدا فریاد نزند تا آیه در مذمتش نازل نشود؟ [۷۲] این دریاى حکمت کجا بود تا نگذارد فاطمه علیها السلام و در نتیجه خدا و رسول صلى الله علیه وآله وسلم او را ناراحت و خشمگین سازد [۷۳]؟ و چرا این حکمت باعث نشد هنگام مرگ به خاطر بى حرمتى به خانه ى فاطمه و نیز عهده دارى حکومت افسوس نخورد؟ [۷۴]

از دلایل دیگر که سنى بودن جلال الدین را قطعى مى سازد، سنى بودن شاگردان و فرزندان اوست.

براى نمونه سپهسالار که چهل سال در خدمت او بوده در جاى جاى رساله اش در زندگینامه مولوى [۷۵] آن را ابراز نموده، افلاکى دیگر مرید او که سى سال براى نوشتن مناقب او عمر صرف کرده نیز هر جا توانسته خود را به اهل تسنن منتسب [۷۶] نموده هر چند من دامن برادران اهل تسنن را از آلودگى به این حشوى ها مبرا مى دانم.

فرزندان او نیز همین گونه اند، به طورى که سلطان ولد در معارف [۷۷] در مورد ابوبکر مى گوید: «اگر ایمان ابوبکر با ایمان مجموعه ى همه ى مردم مقایسه شود برترى مى یابد»!

او عمر را نیز نماد اخلاص و انجام کار بى ریا مى داند و مى گوید اخلاص پدرم عمروار بود [۷۸]

او [سلطان ولد] در جایى دیگر مى گوید: مذهب اهل سنت و جماعت بر موجب «الدین یعلو و لا یعلى» بر همه ى ملل وادیان غالب است. [۷۹]

آیا باید در شیعه نبودن مولوى شک کرد؟ اگر او شیعه بود مریدانش به او نمى گرویدند؟

جلال الدین به قدرى در مذهب خود پابرجاست که به هر بهانه اى آن را ابراز مى کند[۸۰]، او حتى براى توجیه گربه بازى ابوهریره که در دروغگویى یه طولایى دارد حدیث نقل مى کند و او را حکیم است پیغمبر مى نامد.[۸۱]


[۱]. در حالی که مخالف مسلّم تاریخ است، مثلاً رک: خطبه شقشقیه نهج البلاغه.

[۲]. با آن  که در جاهای دیگر مثنوی قائل به اختیار هم شده است. رک: دفتر پنجم، بیت ۳۰۷۷ به بعد. مگر آن که سلب اختیار را در مقام اعیان ثابته و گناهکاری را در مقام ناسوتی قلمداد کنیم که در این صورت درست توجیه می  شود.

[۳]. به شرح احقاق الحق، ج ۳، ص ۶۰۰ تا ۶۵۲ و ج ۲۳، ص ۳۹۶ تا ۴۰۹ و منابع دیگر رجوع فرمایید.

[۴]. به کتاب الغدیر علامه امینی و بسیاری از منابع دیگر از جمله کتاب فرهنگ سخنان رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، ص ۲۷۳ تا ۲۷۵ از نگارنده  ی فقیر رجوع کنید.

[۵]– صاحب مثنوی می  گویم چون با مطالب کتاب مثنوی سر و کار داریم نه با نویسنده  ی آن و خداوند به عاقبت امور داناست.

[۶]– این باعث می  شود حقوق بسیاری تضییع شود و عوام خیال کنند صاحب مثنوی در حال نقل تاریخ است. غالباً در مثنوی زبان حال و قال یکسان است.

[۷]– موارد دیگری نیز هست که در پی این صفحات خواهید دید که متأسّفانه با این همه داستان  های واقعی که در قرآن شریف و روایات صحیح داریم جلال الدین به دنبال داستان  سازی و خلق صحنه  های موهوم است.

[۸]– شرح مثنوی مولوی، اثر سیّد جعفر شهیدی، ج ۴، ص ۲۸۳ تا ۲۸۵٫

[۹]. شرح جامع مثنوی، ج ۲، ص ۲۳۰ کریم زمانی، شرح حکیم سبزواری، ج ۱، ص ۲۶۷٫

[۱۰]. دفتر دوم، بیت ۸۱۷٫

[۱۱]. علّامه جعفری در شرح خود، ج ۳، ص ۴۱۷ به بعد بسیار برای توجیه کلام جلال الدین تلاش کرده.

[۱۲]. به فرهنگ سخنان رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) اثر نگارنده ص ۴۶۰ تا ۴۶۲ رجوع کنید که در آن تواتر احادیث مهدویت شخصیه و این  که او مهدی فاطمی (علیهم السّلام) است و تکذیب کننده  ی او کافر است، بحث مبسوط شده، خصوصاً در پاورقی.

[۱۳]. شرح مثنوی اثر دکتر سیّد جعفر شهیدی، ج ۵، ص ۱۶۷ تا ۱۶۹٫ می  دانیم این  گونه اعتقادات که نتیجه  اش عدم اعتقاد به قول متواتر نبوی است، در واقع اجتهاد در مقابل نص و انکار نبی است که از لوازم این قول عدم اعتقاد به نبی و شرک است. مگر این  که صوفی در سکر وجد باشد و نفهمد چه می  گوید.

[۱۴]. در مورد نظر مولوی درباره  ی شیخ و ولی سخن خواهیم راند.

[۱۵] شرح جامع مثنوى کریم زمانى ج ۶ ص ۷۷.

[۱۶] طعنه، نکوهش.

[۱۷] ترسناک، هولناک.

[۱۸] شنیدن.

[۱۹] هر رازى که از دولب (یا از دهان دو نفر) خارج شود، شایع مى گردد.

[۲۰] مانند روایت ابن شهاب زهرى دشمن اهل بیت در صحیح بخارى ج ۲ ص ۹۸ و صحیح مسلم ج ۱ ص ۴۰.

[۲۱] به عنوان مثال فتال نیشابورى در روضه الواعظین به این اجماع تصریح کرده رک: ص ۱۳۸.

[۲۲] به عنوان مثال شیخ مفید در ایمان ابى طالب کتاب مستقلى دارد، همچنین فخار بن سعد موسوى و بسیارى دیگر. علامه امینى در ج ۷ ص ۳۴۸ به بعد الغدیر راجع به ایمان آن جناب بحث مستوفا فرموده، به طورى که چهل حدیث از جانب شیعه و سنى در اثبات ایمان حضرت ابوطالب آورده و به تصریح فرزند علامه امینى در مقدمه خصائص نسایى ص ۳۹: با جستجوى حقیر صدها نفر از دانشمندان اسلامى در این مورد قلم فرسایى نموده اند. در این مورد شرح مثنوى علامه جعفرى ج ۱۳ ص ۱۲۹ به بعد نیز مفید است.

[۲۳] مانند عمده القارى ج ۸ ص ۵۹٫ این حدیث ساختگى بیشتر دستاویزى براى پاسخ دادن به اقاله ى ابوبکر – که گفت مرا رها کنید من بهترین شما نیستم (در بعضى نقل ها تا على میان شماست) – ساخته اند و از روى تواضع گرفته اند. مکتب خلفا در ضمن به دلیل سیاسى – که حقیر در تحقیق مفصلى که در مورد زمینه هاى قیام عاشورا سامان داده ام و از خداوند توفیق انتشار آن را مسئلت مى نمایم اثبات نموده ام – به تحقیر رسول خدا پرداخته ابتدا او را برتر از پیامبران گذشته ندانسته اند سپس آن پیامبران را نیز تخطئه نموده اند که به طریق اولى بر دامن کبریایى ساحت قدس نبوى گردى بنشانند. مانند روایتى که حتى در صحیح بخارى آمده که مرا از موسى برتر ندانید. (در برخى روایات اهل سنت او زودتر ز رسول خدا وارد بهشت مى شود!!!) براى نمونه رک: صحیح بخارى ص ۸۸ ج ۳ و ج ۷ ص ۱۹۳ و صحیح مسلم ج ۷ ص ۱۰۱.

[۲۴] مانند حیاه القلوب علامه مجلسى. ولى هیچ یک از شیعه نوع این دو معراج را یکى ندانسته بلکه فقط شناعت را از عمل جناب یونس نفى کرده اند.

[۲۵] قرآن در مورد معراج پیامبر آیات ابتدایى سوره ى اسرا را مى فرماید و در مورد جناب یونس مثلاً آیه ۸۷ سوره انبیا و ۱۴۰ تا ۱۴۴ سوره صافات و

[۲۶] بعضى از رسولان را بر بعضى دیگر برترى دادیم آیه ۲۵۳ بقره.

[۲۷] ما بعضى از پیامبران را بر بعضى برترى دادیم آیه ۵۵ اسرا.

[۲۸] محمدصلى الله علیه وآله وسلم پدر هیچ یک از مردان شما نبوده و نیست؛ ولى رسول خدا و ختم کننده و آخرین پیامبران است آیه ۴۰ احزاب.

[۲۹] حال آنها چگونه است آن روزى که از هر امتى، شاهد و گواهى (بر اعمالشان) مى آوریم و تو را نیز بر آن شاهدان و رسولان گواه خواهیم آورد؟ آیه ۴۱ نساء.

[۳۰] همان گونه که قبلاً گذشته است، او عادت دارد با ساختن داستان هاى دروغین در مورد اشخاص حقیقى به دلخواه خود شخصیت آنها را بالا یا پایین ببرد، در صفحات آتى نیز نمونه هاى دیگرى خواهید دید. 

[۳۱] علامه جعفرى در ج ۴ ص ۳۲۱ از شرح خود این داستان را در مورد هیچ یک از پیامبران صحیح نمى داند.

[۳۲] یکى از وظایف اصلى (اگر نگوییم تنها وظیفه) انبیاء تبلیغ رسالت و آموزش آموزه هاى و حیانى به همه ى مردم است، همان گونه که رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم حتى به اعراب بادیه نشین نیز به طور ساده از توحید مى گفت و آنها را از شرک بر حذر مى داشت. رک: آیه ۲۰ سوره آل عمران، آیه ۹۹ و ۹۲ سوره مائده، آیه ۴۰ سوره رعد، آیه ۳۵ و ۸۲ سوره نحل، آیه ۵۴ سوره نور، آیه ۱۸ سوره عنکبوت، آیه ۱۷ سوره یس، آیه ۴۸ سوره شورى و آیه ۱۲ سوره تغابن.

[۳۳] کلمه ى «فاعبدون» نشان مى دهد دستور توحید هم براى پیامبرى است که «نوحى الیه» و هم براى پیروان او؛ یعنى دستور به توحید قطعاً در تمام ادیان الهى از فصول مشترک بوده است.

[۳۴] به کتب دانشمندان در مورد عصمت انبیا در دریافت، نگهدارى و ابلاغ وحى که یکى از موارد آن موضوع توحید است طبق آیه ۲۵ سوره انبیا رجوع فرمایید: المیزان ج ۲ ص ۲۰۰ تا ۲۰۹ و همان ج ۲ ص ۲۳۱ و کتاب الهیات آیت اللَّه سبحانى، تفسیر بحر المحیط ج ۱ ص ۲۶۱ و تفسیر ابن کثیر ج ۵ ص ۳۸۹ و بسیارى دیگر به گونه اى که فخر رازى کتابى بنام عصمه الانبیاء دارد و ابن عطیه اندلسى در مورد عصمت انبیا مى گوید: امت اسلامى بر عصمت انبیا در تبلیغ دین و گناهان کبیره و گناهان صغیره که در آنها رذیلتى وجود دارد اجماع دارند. (المحرر الوجیز ج ۱ ص ۲۱۲)

[۳۵] آن قدر در این زمینه کتاب در شیعه وجود دارد که نمى دانم به کدام ارجاع دهم، براى نمونه رک: تنزیه الانبیاء سید مرتضى، تنزیه الانبیا آیت اللَّه معرفت، عصمه الانبیا آیت اللَّه سبحانى و صدها و صدها کتاب دیگر.

[۳۶] شرح جامع مثنوى کریم زمانى ج ۲ ص ۴۵۰.

[۳۷] سراسر موسى گفته ام زیرا این داستان خیالى را در شأن حضرت موسى علیه السلام نمى دانم که به او نسبت دهم.

[۳۸] شرح مثنوى شهیدى ج ۵ ص ۳۵۲ و شرح کریم زمانى ج ۲ ص ۴۵۱

[۳۹] شرح شهیدى ج ۵ ص ۳۵۲.

[۴۰] بیت ۱۷۵۰ را با بیت ۱۷۹۰ مقایسه کنید. متأسفانه شارحین نیز متوجه این تهافت نشده اند. رک: شرح علامه جعفرى ج ۴ ص ۳۶۴.

[۴۱] روایات شیعه آن قدر به تعقل و معرفت بها مى دهد که تفاوت بین عبادت با معرفت با عبادت بى معرفت مثل انسان مرده با زنده و مثل تفاوت بینا ونابیناست. براى نمونه رک: کتاب الکافى ج ۱ ص ۱۱ که داستانى شبیه داستان جلال الدین است ولى در نتیجه مى گوید: پاداش به اندازه ى عقل است. یا در غرر الحکم ص ۵۰ از حضرت امیرعلیه السلام روایت شده: على قدر العقل یکون الدین.

[۴۲] در ضمن عبارات چوپان از طریق «شطح» هم قابل توجیه نیست چه این که براى شطح گفتن عارف بودن فرد لازم است، ضمن این باید بتوان آن را توجیه نمود.

[۴۳] دفتر چهارم بیت ۳۸۸ به بعد.

[۴۴] شارحان از جمله علامه جعفرى (ره) در ج ۹ ص ۴۳۵ از شرح خود مأخذ این روایات را حلیهالاولیاء ابونعیم اصفهانى مى داند. و راوى آن ابراهیم بن ابى عیله و از مداحان سرسخت ولید بن عبدالمک است. در روایتى از طبرى هم که راوى آن وهب بن منبه کذاب و سر منشأ بسیارى از اسرائیلیات است، با تفاوت داستان منع داود از ساختن مسجد آمده. رک: نقدى بر مثنوى ص ۴۱۵.

[۴۵] شرح علامه جعفرى (ره) ج ۹ ص ۴۳۶. 

[۴۶] متأسفانه قاطبه ى اهل سنت و برخى از شیعه این قول را پذیرفته اند. 

[۴۷] التبیان ج ۱۰ ص ۲۶۸.

[۴۸] تنزیه الانبیاء ص ۱۶۶.

[۴۹] تفسیر المیزان ج ۲ ص ۳۲۵.

[۵۰] تفسیر قمى ج ۲ ص ۴۰۴.

[۵۱] مثنوى دفتر چهارم بیت ۲۰۸۱ به بعد.

[۵۲] دفتر ششم بیت ۱۱۵۷.

[۵۳] دفتر ششم بیت ۲۶۴۳.

[۵۴] مانند ابن قدامه در المغنى ج ۳ ص ۵۳۵، کشف القناع ج ۲ ص ۵۳۸، الایضاح ابن شاذان ص ۵۲۱، شرح الاخبار ج ۲ ص ۲۴۸ و کتاب بسیار مهم عبقات الانوار قسمت حدیث ثقلین که انتشارات نبأ آن را ترجمه کرده اند تا آگاه شوید و از جلال الدین تعجب نمایید. حقیر نیز در فرهنگ سخنان رسول خدا تواتر حدیث ثقلین و در نتیجه معارض نشدن امثال این هفوات را متذکر شده ام رک: ص ۱۷۸ تا ۱۸۰.

[۵۵] براى تفصیل رک: عبقات الانوار بخش حدیث ثقلین ترجمه دکتر افتخارزاده نشر نبأ ص ۷۹۹ تا ۹۴۳.

[۵۶] رک: اسباب النزول واحدى ج ۱ ص ۴۰۷ – احکام القرآن ابن العربى ج ۴ ص ۱۷۱۵، احکام القرآن جصاص ج ۵ ص ۲۷۸ و

[۵۷] این روایات را مهمترین کتب اهل سنت از جمله صحیح بخارى و مسلم نقل کرده اند. نگارنده در فرهنگ سخنان رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم اسناد متضافر آن را استیعاب نموده است. رک: ص ۳۱۲ تا ۳۱۶.

[۵۸] در مورد عدالت صحابه بسیار بحث شده از جمله: عدالت الصحابه شیخ باسم حلى، عدالت الصحابه شیخ محمد سند، الانصاف آیت اللَّه سبحانى، ج ۳ ص ۴۹۱ تا ۶۲۰ شبهاى پیشاور سلطان الواعظین شیرازى و صدها کتاب دیگر.

[۵۹] از روایات مشهور است رک: المحرر الوجیز ج ۴ ص ۳۸۳ تفسیر قرطبى ج ۱۴ ص ۱۸۰ و بسیارى منابع دیگر.

[۶۰] رک: فرهنگ سخنان رسول خدا پاوقى صفحه ۳۱۵. 

[۶۱] دقیقاً این عبارت در شرح کریم زمانى ج ۶ ص ۲۳۴ و اشاره ى تلویحى آن در شرح کبیر انقروى ج ۱۴ ص ۲۳۷ آمده است.

[۶۲] صدیق لقب اختصاصى امیرالمؤمنین على علیه السلام است. در میان اصحاب پیامبر فقط على علیه السلام از جانب حضرت رسول صلى الله علیه وآله وسلم صدیق خوانده شد آن هم صدیق اکبر. براى نمونه به فرهنگ سخنان رسول خدا ص ۳۴۹ رجوع کنید.

[۶۳] براى آگاهى از احوال ابوبکر که خود مى گفت: «شیطانى دارم که بر من غلبه مى کند، هر گاه چنین شد از من حذر کنید.» به کتاب سبعه من السلف اثر آیت اللَّه فیروزآبادى و اجتهاد در مقابل نص علامه شرف الدین ترجمه على دوانى و… رجوع فرمایید.

[۶۴] شرح مثنوى موسى نثرى ج ۱ ص ۱۸۲ شبیه این مطلب را جلال الدین در بیت ۳۵۱ از دفتر چهارم هم گفته.

[۶۵] این لقب را رسول خدا به على اعطا فرمود. رک: فرهنگ سخنان رسول خدا ص ۳۴۹ و از حضرت امیر نقل شده که فرمود: جز کذاب اقترا زننده کسى این لقب را غصب نخواهد کرد. رک: الغدیر ج ۲ ص ۳۱۴ در ضمن هیچ سند معتبرى دال بر این که لقب صدیق را رسول خدا به ابوبکر داده باشد سراغ نداریم. 

[۶۶] در ضمن این ابیات نمى تواند حمل بر تقیه شود، چرا که در انتهاى بحث راجع به تقیه سخن خواهیم راند. در ضمن در مباحث عرفانى لازم نیست نام شخص معینى بدون در نظر داشتن تعینش برده شود بلکه مى توان از الفاظ سالکى، حکیمى، عبدى و… استفاده نمود.

[۶۷] در دفتر چهارم بیت ۲۶۵۴.

[۶۸] ج ۱۰ ص ۴۷۰.

[۶۹] شوارق النصوص ج ۱ ص ۴۳۹ به بعد.

[۷۰] شرح جامع مثنوى کریم زمانى ج ۶ ص ۳۰۵

[۷۱] از ابوبکر روایت شده که مى گفت: شیطان من بر من غلبه مى کند هر گاه چنین شد از من دورى کنید. رک: سبعه من السلف.

[۷۲] صحیح بخارى ج ۶ ص ۴۶.

[۷۳] رک: فرهنگ سخنان رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم ص ۳۶۸ تا ۳۷۳ – مولوى در دفتر ششم ابیات ۱۰۷۵ به بعد نیز مطالبى در مورد ابوبکر دارد که از لحاظ تاریخى سند درستى ندارد و سعى کرده او را به مقام قرب رسول خدا نزدیک سازد.

[۷۴] رک: میزان الاعتدال ذهبى ج ۳ ص ۱۰۸ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۲ ص ۴۶ و 

[۷۵] مانند ص ۲ با روایت «اصحابى کالنجوم» و….

[۷۶] مناقب العارفین ص ۱۸۴ با این بیان که ابوبکر براى نزدیک شدن وفات رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم مى گرید رسول نیز به او بشارت مى دهد که امروز روزنه ى هم جز تو بسته است سرّ من و حقیقت من روزى از گریبان فرزندان تو سر بیرون خواهیم کردن و عالم را منور گردانیدن. (منظور او از این موعود منجى جلال الدین است که گفته مى شود از فرزندان ابوبکر است.) و در ص ۳۹۹ مى گوید آب دهان ابوبکر روغن چراغ مسجد رسول مى شد و تا سحر روشنایى مى داد.

[۷۷] معارف ص ۲۱۵.

[۷۸] مناقب العارفین ص ۱۵۷ ج ۱.

[۷۹] همان ص ۴۰۶ ج ۲.

[۸۰] مانند فصلى که در برترى ابوبکر بر همه بشر به جز انبیا در فیه ما فیه چاپ امیرکبیر ص ۲۱۵ باز کرده.

[۸۱] مناقب العارفین ص ۲۴۰ ج ۱.